* امیرسام *

تیکه به موتور دادم و با خم کردن سرم فندک رو زیر سیگار گرفتم.
کم کم داشت حوصله ام از اینجا موندن سر می رفت.
سرمو برگردوندم سمت فوزیه و گفتم:

-گرفتی مارو فوزیه؟
پس کو!؟ چرا نمیبینمش….چرا همه هستن جز اینی که تو میگی…

جلوتر از من ایستاده بود و خیابون رو با دقت تماشا میکرد.تا غرولندهای من رو شنید چرخید سمتم.
چندقدمی اومد جلو و گفت:

-اشتباه نمیکنم آقا…کلی پرس و جو کردم.به این و اون زیر لفظی دادم تا تونستم ردشو بگیرم….

دود سیگارو بیرون فرستادم و گفتم:

-چهارساعت اینجا معطلم.از هرکی آمار خریدی تر زدی.یارو تیغت زد…

کاملا مطمئن بود منو آورده جای درست.
با اطمینان و تحکم گفت:

-نه آقا…من اشتباه نمیکنم.اسمش یلداست…
رفیق جون جونی سلدا .
تن فروشه…بعضی وقتها میاد اینجا دنبال مشتری…یکم دیگه صبر کنیم آقا شاید سر رسید…

عصبی و بی طاقت و خسته پرسیدم:

-د آخه چقدر دیگه باید صبر کنم!؟ بس نیست…زیرپام داره علف سبز میشه…

از همونجایی که ایستاده بود گفت:

-میادش آقا…من پرسیدم ار دختری که نیم ساعت پیش همینجا بود…گفت هرروز همین موقعه ها سرو کله اش پیدا میشه…دیر و زود داره اما میاد…فقط چنددقیقه ی دیگه صبر کنید.
من مایوستون نمیکنم آقا…
شما کارو سپردین به کاردونش!

دستمو آوردم بالا و با پک زدن به سیگار گفتم:

-جهنم ضرر…این چنددقیقه هم روش

لبهامو لک کردم و خیده شدم به روبه رو.دود سیگار از لای لبهای جمع شده ام بیرون رفت.
نمیدونم چرا ناخوداگاه ذهنم پر کشید سمت ساتین.
خیلی مشکوک میزد.
هم خودش هم اون خیری که هی حرفشو پیش میکشید.
دوباره سرمو برگردوندم سمت فوزیه و پرسیدم :

-فوزیه…

خیلی سریع سرش رو برگردوند به طرف و جواب داد:

-جانم آقازاده

زبونمو توی دهن چرخوندم و با پایین گرفتم دستم و ریز کردن چشمهام پرسیدم:

-تو نفهمیدی ساتین چه جوری تونست پول دیه ی آزادی مادرش رو جور بکنه !.

چند قدمی به سمتم اومد.
امیدوار بودم در این مورد جواب مشخصی داشته باشه اما نداشت.
چون گفت:

-دقیقا نمیدونم…میگفتن یه خیر پولدار حاضر شده اینکارو واسشون انجام بده.حالا اینکه اون خیر کی هست و ساتین از کجا میشناسش الله اعلم….

خیر…چه خیری حاضره سه میلیارد پول بابت آزادی یک نفر پرداخت کنه !؟
منطق من همچین چیزی رو باور نمیکرد مگر اینکه داستان، داستان سلام گرگ باشه…
آهسته پرسیدم:

-تا حالا ندیدیش…منظورم همین خیره اس.یا اینکه اومده باشه حوالی خونه…

سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

-نه آقا…من که آدم مشکوکی ندیدم
هرکی هست زیادی خیره..
آقا شیرین میگفت هم پول آزادی نسرین رو داده هم واسه خود ساتو یه کار پیدا کرده که باید بیشتر اوقاتش رو اونجا باشه…
اینا حرفهایی بودن که اون شیرین شیرین عقل و شوهر مشنگش میگفتن….راست و دروغشو نمیدونم!

دستمو بالا گرفتم.پک دیگه ای به سیگار زدم و پرسیدم:

-میتونی ته و توش رو دربیاری!

اونواهل نه گفتن نبود.
اینبارهم گفت:

-سعیمو میکنم اما آقا…دختره وا نمیده.فقط از همین حرفهای سر بسته تحویل این وسط اون میده که بقیه رو از سر خودش وا بکنه….نم پس نمیده.
جز خودش هم که کسی خبر دار نیست…خودشم اگه نخواد که نمیشه از زیر زبونش حرف کشید…

بیشتر مشکوک شدم.یه جای کار این ساتو و خیر خیالیش می لنگید.
دستمو تکون دادم و گفتم:

-میخوام ته و توش رو دربیاری فوزیه.. ببینم این خیر کیه چرا حاضر شده این لطفهارو درنق اونا انجام بده.

دست راستشو روی چشمش گذاشت و گفت:

-رو تخم چشمم آقا…سعی میکنم بفهمم

سرم رو با رضایت خاطر تکون دادم و گفتم:

-خوبه…خوبه…

چرخید.دوباره نگاهش رو دوخت به مسیری که مطمئن بود میشه یلدارو اونجا دید.چند دقیقه ای بادقت اونجارو زیر نظر گرفت تا اینکه بالاخره یه خبر خوب تحویلم دادو گفت:

-آقا…اومد…خودشه.یلداست.دوست سلدا….

بالاخره یه خبر خوب تحویلم دادو گفت:

-آقا…اومد…خودشه.یلداست.دوست سلدا….

تا اینو گفت تکیه از موتور برداشتم و با پرت کردن سیگار کف خیابون به سمتش رفتم.
کنارش ایستادم و خیره شدم یه دختری که به محض پیاده شدن از تاکسی، شالش رو کشید عقب تر و حتی گوشه اش رو کنار زد که سینه هاش مشخص باشن.
بادقت براندازش کردم.
سرو شکل جلف و رننده ای داشت.
جوری که از صد فرسخی هم میشد فهمید شغل شریفش هرزگیه!

دستهامو به دو طرف کمرم تکیه دادم و پرسیدم:

-خودشه؟ همون که مانتو چرم مشکی تنشه!؟

با قاطعیت جواب داد:

-بله اقا..خودشه…اسمش یلداست!

اصلا دلم نمیخواست سلدا کنارهمچین آدمایی باشه ولی انگار بود.
امیدوار بودم….امیدوار بودم سلدا شبیه به رفیقش نباشه.
اون آدمی که نگرانیش تو وجودم بود.
اون آدمی که بقیه هشدارش رو میدادم.امیدوارم که نباشه…
دستهامو پایین آوردم و گفتم:

-خیلی خب…تو همینجا بمون.خودم میرم سراغش..

چشمی گفت و رفت سمت موتور من هم قدم زنان به سمت دختره رفتم.
یه آینه از کیف قرمز رنگش بیرون آورده بود و رژ سرخ لبهاش رو چک میکرد.
دو قدمیش ایستادم و بهش خیره شدم.
سنگینی نگاه هام رو که احساس کرد سرش رو به آرومی چرخوند سمتم و پرسید:

-سینما مجانی تشریف آوردی بربر تماشا میکنی!؟

چندثانیه ای بدون حرف فقط تماشاش کردم. پشت چشمی برام نازک کرد و ازم رو برگردوند و دوباره سرگرم چک کردن آرایشش توی اون اینه کوچیک قلب شکل شد
به نگاه های بدون حرفم خاتمه دادم و بعد پرسیدم:

-تو یلدا هستی!؟

دستش تو هوا ثابت موند.دوباره سرش رو به آرومی برگردوند سمتم و با درهم گره زدن ابروهاش گفت:

-اسم منو از کجا میدونی؟میشناسمت من…؟

چشمامو ریز کردم و درجواب سوالش گفتم:

-تو نه اما من میشناسمت.میتونم چنددقیقه ای باهم حرف بزنیم!؟

از حالت نگاه و صورتش کاملا مشخص بود حسابی به تعجب افتاده.
اینبار کاملا به سمتم چرخید.
سرتا پام رو برانداز کرد و گفت:

-کی تورو فرستاده سراغ من هان؟

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

-کسی منو نفرستاده…من فقط میخوام یه گوشه بشینیم و چنددقیقه باهم گپ بزنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار ۱۵ ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارزو
2 سال قبل

حالا وقتی بفهمه سلدا هرزه هست حالش میره تو قوطی
مرتیکه ی مغرور الدنگگگگ … ساتو بیخ گوشش بود ولش کرد نفهمید 😑😑واقعا ناسپاس تنها کلمه یحقه این رمانه
هاهااااا بسوز امیر ساممم👅👅👅👅👅👅🍾🍾🍾🍾

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

😃😃😃 وای اره مشتاقانه منتظر اون پارتممممم😃😃😃

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

خدااااایاااااا الان باید به جای مرگ امیر سام مرگ فوریه رو بخوایم 😑😑😑امیر سام بیخیال این سلدا نمیشاااا

arezo
arezo
پاسخ به  Maaayaaa
2 سال قبل

آرههه…. خدا کنه امیرسام و ساتین باهم باشن..اصن از سلدا خوشم نمیاد

Maaayaaa
Maaayaaa
پاسخ به  arezo
2 سال قبل

در آینده صد در صد که با ساتینه ولی من دلم میخواد الان ساتین با نویان باشه😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x