لنگه ی در که وا شد و مامان تو قاب در نمایان شد، خیلی سریع تماس رو قطع کردم و چرخیدم سمتش…
شال قهوه ای رنگ رو دور بدنش پیچوند و اومد سمتم.
غمگین بود.
کاش بدونه من واسه اینکه غم تو چشمهاش نباشه دارم تن به چه کاری میدم.
کوله ام رو روی دوشم انداختم و رفتم سمتش. سعی کردم خودم رو بشاش و خوشحال نشون بدم واسه همین لبخند زدم و گفتم:
-صبح بخیر خوشگلترین مامان دنیا !
اون حتی نتونست ادای آدمای شاد رو دربیاره چون با حالتی محزون گفت:
-صبح بخیر عزیزم…
غمگین نگاهم کرد.نزدیک و نزدیک تر کرد.
سرانگشتهاش رو روی پوستم کشید.انگشتهاش یخ بودن.
آهسته گفت:
-ساتو…
به صورتش خیره شدم و جواب دادم:
-جووونم مامان!
آب دهنشو قورت داد و با رها کردم دو طرف شنلش گفت:
-اگه قراره فقط آخر هفته ها ببینمت پس اینجا چه فرقی با همون زندون داره.
دستشو گرفتم و به لبهام نزدیک کردم.
انگشتهاش رو بوسیدم و گفتم:
-قول میدم زود به زود بهت سر بزنم…هر زمان که تونستم.کنار ننجون بمون…
نگران من نباش.
جایی که من میرم جای خوبیه…
اندوهگین سرش رو تکون داد و بعد
یه لقمه گذاشت تو جیب کوله ام و گفت:
-اینو سر کار بخور ضعف نکنی خب؟ به خودت برس…
با بغض لبخند زدم و گفتم:
-چشممم! هرچی شما بگی!
زیپ کیف رو بستم بعد هم گونه اش رو ماچ کردم و با درآغوش کشیدنش گفتم:
-خداحافظ مامان.بدرقه ام نکن چون من زود میام پیشت! دوست دارم..خیلی دوست دارم…
نباید بیشتر از اون کنارش می موندم.هرچه بیشتر می موندم پای موندم شل تر میشد واسه همین از آغوشش جدا شدم و به سرعت ازخونه زدم بیرون…
دماغمو بالا کشیدم و با بیرون آوردن دست راستم از توی جیب لباس تنم
انگشتموزیر هردو چشمم کشیدم و به سمت ماشین مشکی رنگی رفتم که رنگ رو و جمالش به این منطقه و این خیابونا نمیخورد.
نگاهی به دور و اطراف انداختم و بعد قدم زنان به سمت ماشین رفتم.
چندقدمی اون ماشین مشکی که از تمیزی زیاد پی درخشید و برق میزد، ایستادم که همون موقع یه مرد تنومند و یلند قامتی که من همیشه اونو با نویان می دیدم از ماشین پیاده شد.
اومد جلو…صورت عبوس و مقتدر و قلدری داشت.
اصطلاح عامیانه اش میشد قلچماق بودن!
آره شبیه قلدرها بود.
یه بهتر بود بگم لات شیک !
منو کاملا میشناخت.در عقب ماشین رو باز کرد و گفت:
-بفرمایید خانم!
با من خیلی محترمانه حرف میزد البته دلیل این احترام برمیگشت به نویان و حساسیت زیاد و عجیب غریبی که روی من داشت.
به طرز غیر عادی ای با من خوش و بش میکرد و بعدهمون آدم در لحظه تبدیل میشد یه یه موجود مخووووف!
بی سرو صدا وار ماشین شدم.
درو بست و پشت فرمون نشست.
فق خودش بود و من.کوله پشتیمو روی پاهام گذاشتم و به آینه جلویی ماشین که چشمهاش توش نمایان بودن خیره شدم.
تا مدنی طولانی ساکت بودم اما یعد اون سکوت رو شکستم و پرسیدم:
-من ساتو ام…
نگاهم کرد اما جوابی بهم نداد.میخواستم باهاش کمی صمیمی بشم تا درمورد نویان ازش بپرسم.
با یه مکث چنددقیقه ای پرسیدم:
-میتونم اسمتونو بپرسم…؟
جوابی نداد.انگار تمایلی به اینکار نداشت اما خب قبل از اینکه من یه کل از باز کردن دهنش مایوس بشم جواب داد:
-تورج…
تورج! پس دست راست و مورد اعتماد نویان اسمش تورج بود.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که انگشتهای شستمو می چرخوندم پرسیدم:
-نویان روانیه ؟
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که انگشتهای شستمو می چرخوندم پرسیدم:
-نویان روانیه ؟
واکنش خاص یا بهتره بگم آشکاری نسبت به سوالم از خودش نشون نداد اما حتی با وجود اینکه چون پشت فرمون بود و فقط چشم و ابروهاش رو توی آینه می دیدم از همونها تعجبش رو از شنیدن حرفم احساس کردم.
خیلی زود نحوه ی پرسشم روعوض کردم و جور دیگه ای بیانش کردم و گفتم:
-آخه اون یه جوریه! خیلی شاده بعد یهو یه جوری میشه که…که مثل…مثل آدمای نرمال نمی مونه…
باز هم حرفی نزد.سکوتش رو دوست نداشت.
دلم میخواست یکم راجع به اون حرف بزنه برام آخه من چیز خیلی زیادی ازش نمیدونستم.
احساس میکردم طرف حسابم یه آدم و یه شخصیت کاملا گنگ و پیچیده و نامفهوم….
یکی که هیچی ازش نمیدونم!
هیچی…
دوباره پرسیدم:
-اون چرا کنار خانواده اس نیست؟ اصلا خانواده اش کجاهستن!؟ایرانن…؟! میدونن پسرشون آدم کشه؟ میدونن آدمارو باخودخواهی مجبور میکنن که…
تا با اون چشمهای عصبانیش بهم نگاه کردم ناخواسته ساکت و صامت شدم.
یه…یه خشم عجیبی تو نگاه سردش بود که آدمو می ترسوند.
با صدای کلفت آروم و خش داری گفت:
-خانم…شما جز با آقا حق نداری با کسی حرف بزنی!
پوزخندی زدم و پرسبدم:
-این از فرمایشات خود آقاتونه!؟
خیلی خونسرد و آروم انگار که حتی داره برای حرف زدن زیاده روی میکنه گفت:
-اگه سوالی دارید از خدا آقا بپرسید!
دستهامو بالا و پایین کردم و گفتم:
-من فقط چندتا سوال ساده داشتم همین!
دوباره جوابش رو تکرار کرد اما جور دیگه ای:
-سوالهای سادتون رو هم از خود آقا بپرسید!
نه! حرف کشیدن از این مرد آب تو هاون کوبیدن بود.
نمیشد اصلا ازش حرف کشید.
یا هیچی نمیگفت یا اگه حرف میزد چند کلمه ی تکراری بی سروته تحویلم میداد که هیچی نمیشد ازش بیرون درآورد جز جمله ی ساده ی ” لطفا ساکت بمونید خانم… “…
آه آرومی کشیدم و سرم رو به سمت شیشه ی دودی برگردوندم.
چه حس و حال بدی….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر طولش میدید اخه 😐
خو یخورده بیشتر بزارید چیزی ازتون کم میشه؟ انگشتاتون درد میگیره؟
درکتون نمیکنم نویان ساتو رو برا جسمش میخواد با چندبار استفاده پرتش میکنه اون ور بعدم رابطه نامشروعه اگه امیرسام دنبالش باشه نمیزاره این اتفاق بیوفته
واااای خدا فقط امید وارم این امیر سام کنه نیوفته دنبال ساتو
۱۰۰ درصد میوفته
نیفته که رمان نیست
هعیی داره اب میره واقعا یا این که حس من لینه
با دلارای مسابقه گذاشته؟!💔💔
اره
دقیقا😒
وای خدا من هیجان دارم فقط خدااا کنه این امیر سام نیاد دنبالش😑😑
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐