رمان نبض سرنوشت پارت۵۰ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۵۰

از ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه..

قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و ماهان که نزدیکه، براش لباس بگیریم ..

_بریم؟

با صدای ساشا سرم و تکون دادم..

باهم به داخل پاساژ رفتیم و دستم و گرفت به سمت مغازه شیکی برد..

درهمون حال گفت: من همیشه،از اینجا خرید میکنم جنساش خیلی خوبه

نگاهی به مغازه کردم و با شوخی گفتم: تو مایه داری من این جاها نمیتونم بیام

پوزخند تلخی زد و گفت: آره مایه دارم؛ اسمش فقط مایه داره!!

دیگه چیزی نگفتم و باهاش رفتم داخل مغازه..

فروشنده اش یه دختر بود که با دیدنش ابروهام پرید بالا؛

لباس کوتاه و تنگ نارنجی پوشیده بود و شالش که فقط برا قشنگی بود و هیچ جاش و نمیپوشوند

با اون آرایش غلیظ و اون رژ نارنجی بد رنگی که زده بود،

ناخوداگاه ادم میدیدش صورتش از چندش جمع میشد..

با دیدن ساشا گل از گلش شکفت و خواست چیزی بگه که چشمش به من خورد و حرف تو دهنش ماسید،

اخماش رفت تو هم و با اون صدای جیغیش به من اشاره کرد و رو به ساشا گفت: این کیه؟

دلم میخواست بزنم فکش و بیارم پایین دختره جلف و بی ادب..

ساشا خندید و گفت: سلام خیلی ممنون از احوال پرسیت، شرمندم نکن تروخدا

دختره یه چشم غره بهش رفت و هیچی نگفت.

که ساشا بهش اشاره کرد روبه من گفت: معرفی میکنم پریا عشق عزیزم

روبه دختره که الان فهمیدم اسمش پریاست ادامه داد‌: ایشونم عسل خواهر بنده هستن

اخمای دختره محو شد و به جاش نیشش تا آخر باز شد..

لبم و گاز گرفتم تا نخندم که ایندفعه دختره گفت: آها سلام من و ببخشید اگه بد حرف زدم! خیلی خوش اومدید

جوابش و دادم که گفت: لباس میخواید؟

ساشا سرش و تکون داد وگفت: آره کت و شلوار برای من

دختره چشمکی زد و گفت: چشششششم اندازه اتم دارم الان برات میارم

دختره که رفت برگشتم سمتش و گفتم: یعنی خاک تو سرت ساشا

خندید و گفت: باور کن جنساش گرونه اینجوری حداقل یه تخفیفی میگیریم

خندم گرفت و خواستم چیزی بگم که پریا اومد،

بعد از خریدن کت و شلوار ساشا اومدیم بیرون، البته بیشتر پریا در مورد لباسا نظر میداد تا من!

رو به ساشا گفتم: حالا که تا اینجا اومدیم من از این مانتوعه خوشم اومده صبر میکنی برم پروش کنم؟

سرش و تکون داد و گفت: آره باهم میریم

رفتیم سمت مغازه مورد نظرم و بعد از گرفتن مانتو رفتم توی اتاق پرو..

تو آینه نگاهی بهش انداختم، فیت تنم بود و در عین سادگی شیک بود.

بعد از پوشیدن لباس خودم اومدم بیرون برم بگیرمش که با دیدن صحنه رو به روم دهنم وا موند

یه دختر پیش ساشا وایساده بود و داشت ازش شماره میگرفت!!

ساشا هم یا بیخیالی بهش داد..

با دیدن من یه لبخند ژکوند زد که یه چشم غره اساسی روانه اش کردم و رفتم سمت پیشخوان تا حساب کنم ،که ساشا نزاشت و خودش حساب کرد ..

همین که پامون و از مغازه بیرون گذاشتیم یدونه محکم زدم تو سرش که آخش رفت هوا

با حرص بهش گفتم: تو اصلا شعور و شخصیت داری؟ مریم پس چیه این وسط؟!

دستش و گذاشت پشت گردنش و با حالت بامزه ای گفت: مریم؟! مریم فرشته!

چشمام و ریز کردم و گفتم: پس این کی بود؟

شونه ای بالا انداخت و گفت: اینم فرشته خدا

با حرص گفتم: پس اون پریه چی بود؟

با خنده گفت: اونم یه فرشته دیگه؛ باید فرشته ها رو دوست باشیم دیگه!

چشمام و بستم گفتم: ساشا؛ آدم باش!

با خنده دستاش و گرفت بالا و گفت: باور کن اصلا تقصیر من نبود خودش اومد

سرم و تکون دادم و گفتم: اگه یه درصد مریمم عاشقت شده باشه، اگه ماهان بفهمه، باید فاتحه خودت و بخونی

اینجور موقع ها نسبت فامیلی و اینام سرش نمیشه میزنه از زندگی ساقط میشی..

با تک خنده ای گفت: باشه بابا انقدر این شوهر جانی تو، به رخم نکش

_بیچاره برای خودت میگم . اصلا بگو ببینم رابطه ات با مریم چیشد؟

بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت : بهشم گفتم دختر خوبی بود ، متاسفانه بنده لیاقتش رو ندارم .

اسمش رو با اعتراض گفتم که گفت : بی شوخی میگم من با خودم مشکل دارم‌ هنوز عسل . ایشالا در اینده یه کاری میکنیم اگه شوهر جونت نکشتمون

خندیدم و سری به نشانه تاسف براش تکون دادم…

بعد با کلی شوخی و خنده رفتیم یه آب هویج بستنی خوردیم و راه افتادیم دنبال ماهان برای خان هفتم که،،، آقا جونه!!

****

_ آخه من الان برم اونجا بگم چی؟! یکی برا من توضیح بده چه غلطی بکنم دقیقا؟

ماهان دنده رو عوض کرد و.

با بدجنسی خندید و گفت: هیچی؛ مثل عسل بار اول که رفت اونجا توعم همون کار و بکن

چپ چپ نگاش کردم که خندید و سرش و به دوطرف تکون داد ، یعنی چیه؟!

بی توجه نگام و ازش گرفتم و به جاده روبه روم دوختم که ساشا با تعجب گفت: مگه چی کار کرد؟!

ماهان با همون خنده که انگار نمیتونست کنترلش کنه گفت: هیچی! فقط اول آقا جون و شست گذاشت کنار البته تقصیر آقاجونم بود، ولی خب

قشنگ پتانسیل این و داشت که همه رو با یه حرکت بدره بزاره یه گوشه،،

منتها من و که اون وسط دید و فهمید که پسر داییشم، تمام افکاراتش به هم ریخت طفلک،

دیگه به زور بردنش تو و کلی آب قند دادن بهش، تا بالاخره حالش جا اومد..

جفتشون خندیدن که یه چشم غره وحشتناک بهشون رفتم و گفتم: کوفت! مسخره ها!

بعد پشت چشمی نازک کردم و روبه ماهان ادامه دادم: باشه آقا ماهان برات دارم!!

چشمکی زد و گفت: جونم؛ تو فقط برا من داشته باش..

ساشا پقی زد زیر خنده

خودمم خندم گرفت یه مشت زدم تو بازوش و گفتم:خیلی بی حیایی!

سرش و به نشونه احترام تکون داد و گفت: مخلصیم؛

دیگه چیزی نگفتم و هر سه تامون با خنده به مسیرمون ادامه دادیم برای رویارویی با آقاجون و آدمای اون خونه،

که نمیدونستیم عکس العملشون در برابر این موضوع چیه…!

انگار که ساشا تو جلد واقعیش فرو رفته بود..

فقط واسه ما میخندید،

فقط واسه ما لبخند میزد،

انگار همیشه اینجوری بوده…

آقا جون خوشحالیش و نمیتونست مخفی کنه که خب حقم داشت بالاخره نوه بزرگش بوده..!

آذین با یه سینی چای اومد تو پذیرایی..

چشمم خورد به آیلین و شهاب!! انگار سنگینی نگاهم و حس کرد که برگشت طرفم..

با لبخند معناداری به کسی که کنارش نشسته بود اشاره کردم که آروم خندید .

آروم زدم به ماهان و همینطور که نگاهم معطوف اون دوتا بود گفتم: به هم میان..

تک خنده ای کرد و گفت: فعلا تنها کسایی که اینجا به هم نمیان تو و ساشایین که خواهر برادرین!

با تعجب پرسیدم: واسه چی؟

با چشم به همه اشاره کرد و گفت: یه نگاه به جمع بکن، یه ساعته نشستیم هیچکی هیچی نگفته هنوز! فقط بحث شرکت بوده که اونم تو گفتی!!

شونه ای بالا انداختم و گفتم: خب میخوای چی بگم؟!

با مکثی ادامه دادم: اگه اون سری هم من اومدم گرم گرفتم، چون حقیقت و نمیدونستم؛

الان با اون گندکاری که بار آوردن همشون؛ انتظار دارن چی بگم؟! بگیم و بخندیم؟!

انتظار بیخودی نیست ماهان؟!!!

بالاخره صدای خاله ساره اومد که رو به من گفت:عسل جان با آیلین بیاین کمک میز و بچینیم.

همون طور که از جام بلند میشدم گفتم: باشه..

تو آشپزخونه مشغول بودیم که خاله ساره در حالی که سبزی رو میداد دستم پرسید: عسل چندوقته که فهمیدی ساشا برادرته؟

با بیخیالی گفتم: نزدیکای چند هفته است؛

با شک گفت:خب قبل از اون چی؟

سبزی رو گذاشتم رو میز و گفتم: قبل از اون من سهامدار شرکتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطان کیست به صورت pdf کامل از آمنه محمدی هریس

      خلاصه رمان:   ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار نزد پدربزرگ و خانواده مادریش می‌رود. در آنجا با رفتارهای متفاوتی از سوی خاله‌ها و داییش و فرزندانشان مواجه می‌شود. پرنس پسرخاله‌اش که وارث ثروت عظیم پدری است با چهره‌ای زیبا و اخلاقی خاص از همان اول ویرجینیا را شیفته خود می‌کند. اتفاقات ناخوشایند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

ایول قشنگ بود😍

𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨

خیلی ازشخصیت عسل خوشم میاد دختر قوی ای هستش وهمینطورماهان وساشا
النازخواهشا صحنه بچه دارشدن ماهان وعسلم بنویس 😋😍🤩🤗

Elnaz
Elnaz
4 سال قبل

محیا جانم خوشحالم که خوشت اومده عزیزم و کلی انگیزه میگیرم از کامنتاتون . اره من اصولا خودم وقتی رمانی رو میخونم که دختره توش همش از خودش ضعف نشون میده و محتاج شخصیت های دیگه مثل پسر داستانه خوشم نمیاد واس همین دوست داشتم شخصیت عسل مثل خیلی از دخترا و زنان محکم و قوی سرزمینمون باشه !! و اینکه چشم سعی میکنم .
.
.
آیلینی تو که نی نی دوست داری واس چی بچه هاتو کشتی 😂😜

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل

ایش ساشای دخترباز 😅
خیلی باحال بود الی پر قدرت ادامه بده گل گلی من😍😍😍😍
راستی پارت پنجاه مبارک باشه

Elnaz
Elnaz
4 سال قبل
پاسخ به  دکاروس

مرسیییییی کیمی خودم ❤😘😘😘

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

فقط به خاطر تو !

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x