با دیدن یاشار سر جامون خشکمون زد…
راسته مثل درخت مقابلش ایستاده بودیم و بِرو بِر نگاش میکردیم..
صورتش اخم داشت ولی با دیدن ما چین بیشتری به اخمای روی پیشونیش داد…
گوشیشو که توی دستش بود رو توی جیبش گذاشت و به سمتون قدم برداشت…
مقابلمون ایستاد و با همون اخمای در همش گفت:
-شما دو تا تو اون اتاق چیکار میکردید ؟؟
شبنم شونه ای بالا انداخت و گفت :
-هیچی…
یاشار ابرو سمت چپشو بالا داد و گفت:
-هیچی؟؟
بعد چند ثانیه مکث لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:
-آره… هیچی… فقط دیدیم یه اتاق اونجاست یه نگاه انداختیم…
یاشار به شبنم نزدیک شد وگفت:
-اگه هیچی پس بوی این عطر از کجا میاد؟؟
شبنم که با این حرف یاشار دستپاچه شده بود با دلهره گفت:
-راستش… این بوی عطر…
دستشو به طرف عطر روی میز نشونه گرفت و ادامه حرفش گفت:
-بوی اون عطره… داشتم میز تمیز میکردم توی دست که بود حواسم نبود یه پیس به لباسم خورد…
یاشار دستشو به ته ريشش کشید و کمی سرشو جلو برد و گفت:
-الان من باید این حرفتو باور کنم؟
شبنم متواضع گفت:
-من اتفاقی که افتاده رو گفتم… دیگه میخوای باور کن میخوای باور نکن…
یاشار کنج دو تا لبشو بالا داد و گفت:
-مهم نیست… برید سراغ کاراتون…
و بعد از بین منو شبنم رد شد و رفت توی اتاقی که تازه شبنم داشت توی کمداش سر میکشید…
وقتی درو بست نفس حبس شده توی سینمو پر صدا بیرون فرستادم…
شبنم آروم زمزمه کرد:
-پسره ی شَل… مغرور… اخمو..
دو ساعت عین اجل معلق بالا سرمون ایستاده و به ما میگه چیکار کردید؟؟؟؟ ..
…
اینهمه انرژی مصرف کردم
اینهمه عرق ریختم از استرس تا حرفامو زدم… آخرشم میگه مهم نیست برید سراغ کارتون!!
پسره ی گاو… اشغال…
زدم به شونش و با کمی اخم گفتم:
-هیسسس.. . شبنم میشنوه توی اون اتاق…
شبنم بیخیال شونشو بالا انداخت و گفت:
-بشنوه که بشنوه.. دروغ میگم مگه؟؟!
پسره ی اخمو.. رو اعصاب…
چشامو درشت کردمو و گفتم :
-شبنمممم… بسه دیگه…
شبنم لبشو کج کرد و گفت:
-بااااشه ننه جون…
-بیا این اتاق رو زود تمیز کنیم… شنیدی که این یاشار چی گفت؟
بعدم باید بریم توی آشپز خونه..
شبنم پوفی از سر کلافگی کشید…
هر دو مشغول تمیز کردن اتاق شدیم بعد از چند دقیقه یاشار از اتاق اومد بیرون…
همونطور که مشغول تمیز کردن بودیم نگاه گذرای بهش انداختم ..
یه پیرهن مشکی ساده… و یه شلوار مشکی سر زیپ..
و از موهای مشکی خوش فرمش مشخص بود که شونه کرده…
موهای مشکی و ته ریش سیاهش خیلی جذابش کرده بود!!
از حق نگذریم با اینکه اخمو بود ولی خیلی جذاب بود…
و میدونم هر دختری هم ببینتش شیفتش میشه…!
ولی زیادی مغرور و اخمو خشک بود…
پوفی کشیدم و با خودم گفتم:
-وااای هانا یه نگاه کوتاه انداختیااا دقیق انگار پسره رو کالبد شکافی کردی!!!…
اینقدر فکر و خیال تو سرت وول نخوره بجا این چرت و پرتات به کارت برس..
تا مخت سوت نکشه اینقدر فک میکنی…
بعد تمیز کردن اتاق… وسایلی رو که آورده بودیم برای تمیز کردن رو همراه شبنم به اتاقی که جارو برقی رو آورده بودم ، بردیم.
توی راهرو بودیم که آیلین هم به سمت ما اومد… مثل اینکه اونم کارش تموم شده بود…
هر سه باهم به سمت اشپز خونه رفتیم…
همونطورکه از پله ها پایین میرفتیم نگاه کوتاهی به آیلین کردم و گفتم :
-آیلین تو تنها توی این عمارت کار میکنی؟؟
کس دیگه ای نیست؟؟
آیلین با مهربونی گفت:
-چرا هست… دو تا دختر دیگه…
آتوسا و سونیا…
-عه… پس تنها نیستی…
-نه منکه نمیتونم عمارت به این بزرگی رو تنها تمیز کنم توی هفته هم چند تا خدمتکار میان…
اما میرن…
تا فعلا که منو آتوسا و سونیا و حالا هم شما دو تا…
البته اگه دختر دیگه ای رو ندزدن!…
شبنم مغموم گفت :
-من نمیدونم اگه کسی خواهر خودشو بدزده چیکار میکنن ؟؟
اصلا فک نمیکنن ما هم خانواده داریم؟؟
دختر یک خانواده ایم؟؟
ما رو میدزدن!
نفس پر حرصی کشیدم و گفتم:
-بیخیال شبنم… اینا به این چیزا فک نمیکنن…
آها راستی آیلین…
از وقتی این تینای جادوگر اومده اینجا تو برخورد مشکوکی یا چیزِ مشکوکی ازش ندیدی؟؟
آیلین انگشتشو روی لبش گذاشت و گفت:
_بزار فکر کنم… اممم….آها…
چند روز پیش که داشتم سالن رو تمیز میکردم..
تینا اومد توی سالن….داشت با تلفن حرف میزد..
ولی..
ولی خب یجورایی اروم حرف میزد که کسی نشنوه …
وقتی منو دید که تو سالنم..
زود برگشت و رفت طبقه ای بالا..
نمیدونم داشت با کی حرف میزد ولی هر چی و هر کی که بود…. داشت با طرف پشت تلفن آروم حرف میزد و معلوم بود مشکوکه!!
آهانی گفتم… پایین پله ها ایستادم که شبنم کنجکاو پرسید :
-هانا مگه اتفاقی افتاده؟!
نگاهی به آیلین انداختم و گفتم :
-آیلین تو که دهنت قرصه؟ آره؟؟
آیلین کف دستشو گذاشت روی لبش و پلکی زد و گفت:
-خیالت راحت…
روبروی هردوشون وایستادم و کمی با اطراف سرک کشیدم که نکنه کسی اين دور و ورا باشه… آیلین و شبنم هم کنجکاو منو نگاه میکردن…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آیلین یادته که با هم رفته بودیم برای جارو برقی و وسایل دیگه؟؟
آیلین تای ابروشو بالا انداخت و همونجور که منتظر ادامه ی حرفام بود گفت:
-خب…
-اون موقع من تینا رو دیدم که داشت با تلفن حرف میزد …
ولی خب خیلی تند تند داشت به سمت اتاقش میرفت..
وقتی رفت داخل اتاقش منم کنجکاو شدم و پشت سرش رفتم..!
و از پشت در فال گوش وایستادم…
و خب یچیزایی هم از حرفاش رو شنیدم.. که
داشت میگفت:
-هنوز اعتمادشو جلب نکرده و بهش نزدیک نشده…
خب اینجا یکم گیج شدم نمیدونستم دقیق با کی بود؟! ولی فک کنم با مسیح بود!!! …
ادامه حرفش گفت که دیگه به من زنگ نزن که توی دردسر بیوفتم..!!
بنظرتون این تینا داره چیکار میکنه؟؟!
آیلین لب پایینشو کج کرد و گفت:
-من از اول به این دختره ی سلیطه مشکوک بودم!…
پس بگو داره یه کارایی میکنه..
شبنم که متفکرانه، انگشت اشارش روی لبش بود گفت :
-به نظر من این تینا یه نقشه ای کشیده برا مسیح…
تا جایی که یادمه این توی دانشگاه روی هر پسری کراش میزد!!…
هر روز میدیدی با یکی…
ابروهامو کمی توی هم گره زدم و گفتم:
-من فک میکنم اینجا هم که اومده یه نقشه شومی داره….
باید بفهمم.. که چه نقشه ایی داره؟
اومده اینجا و توی این عمارت؟!…
دستمو زیر چونم کشیدم و در ادامه ی حرفام گفتم:
-هوم؟ چی میگید؟؟
آیلین با جدیت گفت:
-منکه هستم میخوام این دختره ی فیس و افاده ای گورشو از اين عمارت گم کنه.
رو به شبنم کردم که چشمکی زد و گفت:
-خودت که میدونی هانی من عاشق کارگاه بازیم!…
لبخند خبیثی به صورت هر دوتاشون زدم و گفتم:
-پس حله…
فقط یه چیزی اینکه این تینا نفهمه که داریم باهاش موشو گربه بازیم میکنیم…
وگرنه ممکنه به مسیح بگه و واسمون دردسر درست کنه…
خیلی تیز بین باشین…
حواستون هم جمع باشه دخترا…
شبنم و آیلین پلکی زدن و باشه ای گفتن…
تینا خانم اینم نقشه ما برای تو…
میفهمیم که چرا کوله بارتو برداشتی اومدی توی این عمارت!!!
چی تو ذهن خبیثت میگذره؟؟
مطعمنم یه چیزی توی اون ذهنت وول میخوره و نقشه هایی داری….
سه تایی از پله ها پایین اومدیم و به سمت آشپز خونه رفتیم…
وارد آشپز خونه که شدیم…
دختر قد بلندی رو دیدم که پشتش به ما بود و موهای بلند خرمایی رنگش آزاد روی کمرش بود…
و لباس خدمتکاری هم که تنش بود فهمیدم یا آتوسا هستش یا سونیا…
هر سه کنار میز وسط اشپز خونه ایستاده بودیم که آیلین گفت:
-آتوسا کار خودت و سونیا توی حیاط تموم شد؟
شران فک کنم تا تونسته کار داده دستتون توی حیاط!!…
آتوسا که مشغول شستن میوه ها بود شیر آب رو بست و به سمت ما چرخید. دستاشو با حوله خشک کرد و گفت:
-هوووف بخدا خودم اون شران رو خفه میکنم!!
نه! سونیا هنوز مشغوله. توی حیاط…
فک کنم الاناس که پیداش بشه…
آیلین خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-بپا خفت نکنه عزیزم…
و بعدش رو به منو شبنم کرد و گفت:
-هانا و شبنم این آتوساست…
که بهتون گفتم…
و بعد دستشو به سمت ما دراز کرد و با لبخندی گفت:
-آتوسا.. این شنبم و هانا…
هانا و شبنم… اینم آتوسا…
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
-اممم… به آیلین گفتم آتوسا…
به توام همون جمله ی تکراری رو میگم…
منکه خوشحال نیستم توی این عمارتم پس نمیتونم بگم از دیدنت توی این عمارت خوشحالم…
چشمکی زدم و با لبخند عمیق تری گفتم:
-ولی در کل… خوشحالم از دیدنت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای وای وای وای وای وایییییییییی همینووو ادامه بدهه معرکه ایی تو دختررر خیلییی عالیههه😍😍😍😍
.
.
ᴅᴏɴ’ᴛ ᴡᴏʀʀʏ ʏᴏᴜ ᴀɴᴅ ɪ ʜᴀᴠᴇ ᴇᴀᴄʜ ᴏᴛʜᴇʀ
.
.
.
نگـران نـبـاش… تــو و مــن، همـديگـرو داريـم!♡🍃
.
.
.
99/8/4
….yashar….
لعنتی اون یکی اکانتم پرید!! 😐
نویسنده عزیز پارت بعدی نمیگذارید¿
سللللللام عشقای من
دلم براتون تنگ شده بود 😔
کلی وقته نبودم
چخبراااا
چیکار میکنین
ایلینی کجایی
سلام گلم خوبی چطوری …
ایلین نیست …
درس داره نمیاد…
سلامممم نسی من..!
چطور مطوری؟؟🤗
خوبی؟😉
با درسا چه میکنی؟؟🙁
…
.
خب بدبختی درسای مجازی!!
سلام دلبر جان…
اغاااا
انصافا یه اصل بده من بشناسم 😅
من فقط به اسم میشناسم مینا…
چت روما کم و بیش ميومدم!!
.
.
.
.
سلامتی از معلمای گرامیمون! 😊
با کلاسی صاحب مرده مجازی..
و خبر از ترک در دیوار…!
عععععههههه هانا توهم نویسنده شدی؟!؟!؟!😍😍😍😍
منظورم پست گذاریه سایته
وگرنه نویسنده ک بودی😉😍
یس یس بیبی 🤗😊
دیه خودم پارت رو میزارم.. 😉
اشتباه هم باشه رفعش میکنم 😋
سلااااااام بروبچ😍
برو بچ رفتن لا لا🤣🤣
خواب پادشاه عربستان سعودی میبینن 😅😅
آهااااااای نفس کششششش😂😂😂
نفس بِکش😅😅
آتی قرار اینجا رو بترکونه😅
موفق باشییی🤗
😂😂😂😂
😁
فقط بگو
خدا تو را
برای من ساخت؟
یا مرا برای تو
ویران کرد؟
کدام؟
.
.
.
.
1399/7/24…
…( yashar)…
اومای ننه😂😂
☄😉😍
عالیییییی اصلااا پرفکتتتتتتتتت همین فرمونو بروووو جلوو ک خیلیی توپههههه
وووییییی
مرسی عسلم!…
باوشه حتمااا
سیلاااااااام الی خانم گل
چطوری تو
سلامممم فاطیلوییییی من!…😍
من عالیم….😉😉
تو چطور مطوری بلا؟؟؟
خوبی؟
خوشی؟
…
هانا اومده
چی چی آورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرخوشی…!
شادی…!
گل و سنبول…!
مهری از عشق…!
ووووو
دل تنگی که از وجودم الان از بین رفته… 😉😉
…
.
.
.
.
چطورررری زیبای خفته ی من؟؟؟
ووووییی مرررررررررسی!
.
.
خوبم عشقم خودت چطوری؟
درسا خوب پیش میره؟
حال دلت چطوره؟
.
.
همیشه شاد باشی!
همیشه خوب آیلینی من…
من توپ توپم…. 🤗🤗
وای نگو درس آیلینی که مثل موشک پیش میره!!! 😑
بخدا اینجوری پیش بره ما تا آبان ماه کتابمامون کلا تمام شده خاکم میخورن تازه تا دی ماه!!
خیلی خسته کننده شده آیلینی 🙁🙁
یا میخوای بنویسی..!
یا میخوای ویس بفرستی..!
یا میخوای عکس بفرستی..!
یا میخوای تماس تلفن معلما رو جواب بدی…!
یا میخوای تصویری جواب بدی…!
یا بخونی…!
که اصلااااا وقت نمیشه…
هووووف..
مررررسی هانده ای خودممم…😍
توام همینطور همیشه سرشار از خوشی و نشاط باشی…
همینطوررر شیطنتت… 😜😜
هانا عزیزم بسیار زیبااااا✨😍🥰
موفق باشیی
ممنون گلم…. فدات…
ممنون که رمان منو میخونی مارالی…
و ممنون از صبوریت گلی…
دوستان اگه که پارت گذاری کمی طول کشید دیگه ببخشید و شرمنده چون درگیر درسامم هستم ولی سعی میکنم… زود پارت بزارم اگه تونستم…
ممنون ازصبوریتون…
..