-هانا بلند شو دختر بریم کارمون کنیم از این خواب و خیال ها نکن توی این عمارت!…
لبامو کج کردم و بلند شدم و با بدنی خسته و کوفته از آشپزخونه همراه آتی رفتم بیرون…
قدمایی ک برمیداشتم سست و بیحال بود…
کنار یکی از ستون های سالن تکیه زدم و خمیازه ای کشیدم…
که آتی برگشت سمتم و با دست اشاره کرد و گفت:
-دستتو بزار جلو غار!
دستمو سریع گذاشتم جلو دهنم…
و در حالی ک چشمام نیمه باز و نیمه بسته بود و مغزم خواب گفتم:
-نمیشه خمیازه هم کشید بانو؟!
-اوکوزم مگه گفتم خمیازه نکش گفتم دستتو بزار جلو دهنت..
بعدش هم زشت برو یه آبی بزن صورتت منم خواب کردی!.
تکیه مو از ستون گرفتم و لبامو کمی لول کردم و دستامو توی هم گره زدم و گفتم:
-میگم آتی؟
آتی که دستشو زده بود به کمرش و داشت سالن رو از نگاه میگذروند گفت:
-هوم؟؟
-میگممم من خیلی کار کردم توی این عمارت درن دشت امروز…
الان هم خوابم میاد و خیلی هم خستمه ….
آتی میگم من برم بخوابم؟؟…
تو میتونی خودت سالن تمیز کنی؟؟
آتی کمی به سمتم برگشت و دو دستشو زد به کمرش و گفت:
-دیگه چی؟؟ امری چیز دیگه ای نداری بیزو؟
چشمامو گربه ای مظلوم کردم و گفتم:
-آتی….
آتوسا ابرویی بالا انداخت و گفت:
– آتی و کوفت…
نگاهی به سمت سالن انداخت و ادامه حرفش گفت:
-هانی میخوای سالن به این بزرگی رو من خودم تنهایی تمیز کنم؟؟!! ….
آخه بیزو ، گوساله منم خستمه هااا …
ولی کارنکنیم شران عصبی میاد جرررمون میده…
بعدم اگه تو بری بخوابی مطمئن باش اون شران میاد دنبالت…
خواب که هیچی قشنگ میفرستت اون دنیا …
لپامو باد کردم و نفسمون بیرون فرستادم و گفتم:
– عجب زندونی گیر افتادیم…اوووف…بیخی….
آتی بریم وسایلو بیاریم این سالن خراب شده رو تمیز کنیم…
•••شبنم•••)
سیب زمینی ها رو خورد کردم دادم دست آیلین که سرخ کنه…
نمیدونم این مسیح و یاشار غذاهای ایرانی هم میخورن؟
حالا خودشون ایرانی هستن!
مهمون هاشون هم میخوان غذای ایرانی به خوردشون بدن؟
…چه میدونم شاید این مهمون هاشون ایرانی نباشن!…
با صدای آیلین تکونی خوردم..
-شبنم دستم بنده میتونی برنج آبکش کنی؟
تیکه ام رو از کابینت ها گرفتم و با یه لبخند مهربون گفتم:
-آره دونقوز من….چرا نتونم؟
دستگیره ها رو برداشتم و برنج رو آبکش کردم…
•••هانا•••)
خودمو و آتوسا وسایل رو آوردیم و گذاشتیم توی سالن…
نگاهی به سالن بزرگ کردم…
مبل های خاکستری رنگی با کوسن های آبی و یک میز بزرگ شیشه ای وسط و تی وی ای که روبروی مبل هشت نفره قرار داشت…
و میز و آینه که کنج سالن بود.
و پنجره ی بزرگی که پرده های خاکستری و آبی داشت…ست شده بود با مبل ها…
و وسایل دکوری زیادی هم توی سالن بود.
که انگاری گرون قیمت هم بودن….اممم…انگاری سلیقه هم دارن..
-هانا؟
همونطور که نگاهم توی سالن میچرخید بدون نگاه کردن به آتوسا گفتم:
-جانم؟
– بیا تو برو آینه و وسایل دکوری رو تمیز کن منم جاروبرقی میکشم…
نگاهی به آتوسا کردم و لبامو کشیدم و گفتم:
-باااووووشه!…
وسایل گردگیری رو برداشتم و رفتم سراغ آیینه و میز…
آیینه نیم قدی بود که روی میز قرار داشت و با حالت قشنگی دورش نقش و نگاری شده بود … میز و آیینه رنگشون ست بود.. و رنگ شیری بودن…
کهنه برداشتم و شیشه شور رو چند پیس به آینه زدم و کمی پاهامو بلند کردم تا بتونم آیینه رو قشنگ تمیز کنم…
بعد از آیینه سراغ میز رفتم و تمیزش کردم..
از اونجایی که من یه دختر شلخته بودم و اتاق خودم همیشه شلخته و ریخت و پاش بود…
حالا دارم توی یک عمارت جای خدمتکار کار میکنم! و آیینه و میز برق میندازم..
نفس کشداری کشیدم و با خودم گفتم:
-بیخی هانی….تموم میشه…
مامان بابا میان دنبالت…از این عمارت میری و چشمت این عمارت نمیبینه…
میز رو که تمیز کردم نگاهی به خودم تو آیینه … توی لباس خدمتکاری…
نگاه دقیقی به خودم انداختم توی آینه و با خودم گفتم:
-هانا تو همیشه چی میگفتی؟؟؟ تنها توی آیینه کسی رو میبینی که توی زندگیش دنبال هدف هاش بوده و اینکه به موفقیت برسه
… یه آدم رو توی آیینه میبینی که نمیترسه و تلاش میکنه برای خواسته هاش!
..پس الان هه که مسیر زندگیم یکم منحرف شده خودت دوباره درستش میکنی…و دوباره تلاش میکنم برای هدفهات!…
بعد از گفتن جمله ای که همیشه به خودم امید میدادم و وقتی ضعف نشون میدادم به خودم میگفتم…
که در برابر مشکلات باز هم ناامید نشم وخودمو با این جمله قوی تر و قوی تر میکردم…
اشکی که از چشمم چکید رو زود پاکش کردم و لبخندی به خودم زدم….
و گفتم اینم میگذره و همه چی میوفته رو غلتک خودش….
یکی از مجسمه های کوچیک روی میز رو برداشتم که یه خرس درحال غرش بود….
کمی با تعجب به مجسمه نگاه کردم و ابرومو دادم بالا و گفتم:
– عجب مجسمه ایه….خوشم اومد ازش
درحال تمیز کردن مجسمه بودم که چشمم از ایینه افتاد به گردنم….
دستام توی هوا خشک شد صورتم بهت زد و به خودم تو آیینه نگاه میکردم که یهو مجسمه از دستم افتاد و شکسته شد….
با صدای شکسته شدن مجسمه توی دستم به خودم اومدم که قدمی از خورده های شکسته مجسمه فاصله گرفتم..
دستمو گذاشتم روی گردنم و زیر لب زمزمه کردم:
– نیست….نیست…گمش کردم..
بغض سنگینی افتاد توی گلوم که نتونستم مهارش کنم..
و قطره اشکی از چشمم چکید…
با لبای لرزون گفتم:
– آخ…آخه کجا گمش کردم؟!؟
تایپیست :آتوسا
دوستان ما را در پیج اینستاگرام دنبال کنید…
elahe_keramatiii
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالییییی بوددددد😍
منتظر بقیه اشممممم😍😍😍😍
اوه ببین کی اومده!!… 😍😍
ممنون اوکوززززز 😁…
ممنون که وقت میذاری رمان منو میخونی بیزو.. 💜😉
کم بود!
قهر کنم باهات آیا 😂😐
قشنگ بود خسته نباشی هانایی
به الی خانوم چ عجب رخ نمایان کردین؟😁
کجو بودی؟
خطت چی شد؟
سلام آتوسا خانوم خوبی
اره دیدم رخ زیبایم در حصرتشید گفتم بیام کمتر غصه بخورید😂😂😂
سر امتحانا بدبختی های روزمره😂
به همون خطم پیام بده فعلا مشکلی نیست ظاهرا فعلا که خبری نیست
دیه ببخش النازی.. 😁
امم… قهر… جراعت داری؟؟؟؟!!!
ملسیییی بیزوی من.. 😉💜
ممنون خوشگله که رمانمو میخونی..🌸 و ممنون که کامنت هم میذاری… 🙃❣
جرئت رو دارم حال قهر ندازم🤪😂
قوربونت😘
تایپیستشم ک منم دیگه عالی تره😂
سلام عشقمممممممممممممممممممممم
سلااااااااممممم عزییییزممممم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
وای فاطی تو همون فاطی هستی؟؟؟😍😍😍😍😍😍😍😍
همون فاطمه اهوازیه؟؟؟؟😍😍😍
تو و فاطی خیلی کمک میکنید مرسی بیزو ها…💜
اگه شما نباشید من واقعا نمیرسونم با این حجم سنگین درسا.. 🙁
خلاصه مرسی که هستین.. 😉
خواهش میکنم عزیزم❤
هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم بیزو😜
بازم کاری چیزی بود بگو عزیزم
بوس بوس روی لپات… 😍
امم.. نچ.. آخه مگه کاری هم مونده بدم دستت؟؟!! 😂😂
.
.
.
رمانت عاااااالیه عزیزم 😍❤
منتظر پارت ۲۳ میباشیم😉😁
ممنون آتی جونمممم😍…
خیلی خوشحال شدم کامنتتو دیدم بیرو 😉💜
ان شاء الله تا پارت 23.. 📝😁
❤🌹❤🌹❤
ان شاءالله
وایی هانا دستت درد نکنه ❤️❤️
مثل همیشه عالییی 😍😍
خاااعش میکنم زندگیم 😍😍…
ممنون گلیییی🌸…
ممنون که کامنت میذاری گلییی💜
یه انرژی فوق العادست کامنتاتون🙃😁