روز بعد..
ساسان کارهای ترخیص زهرا رو انجام داد و زهرا رو ترخیص کردن و همون شب میلاد بلیط گرفت برای دبی..
توی اتاق روی لبه ای تخت نشسته بودم، فکر و ذهنم پیش دخترم بود
هزار جور فکر میومد توی سرم و میرفت..
دلمم همش گواه بد میداد، اینکه نکنه هانا چیزیش شده باشه یا بلایی سرش اومده باشه!
سعی کردم نفوس بد نزنم، از فکر کردن زیاد و فشاری که روم بود سردرد شدید گرفته بودم
عصبی بودم، کلافه بودم ، نگران بودم و بیشتر این نمیدونستم باید چیکار کنم؟
به خون فرهاد تشنه بودم و اگر دستم بهش می رسید خودم میکشتمش تا دیگه فرهادی نباشه که بخواد آرامش زندگی منو بهم بریزه!
به ساعت دیواری نگاهی انداختم ساعت 10 بود و یک ساعت دیگه پرواز داشتیم از روی تخت بلند شدم و وسایلی که نیاز بود توی چمدون گذاشتم، در کمد باز کردم
نگاهی به لباس ها انداختم
فکرم رفت پیش اسلحهای که توی کمد بود لباس هارو کنار زدم و پوش مربع ای که رنگ کمد بود درآوردم..
ولی اسلحه نبود!
کی برداشته بود؟؟
شاید میلاد برداشته چون کسی جز میلاد از جای این اسلحه خبر نداشته..
صدای میلاد میومد که انگار داشت با کسی حرف میزد و به طرف اتاق میومد..
قبلی که بیاد توی اتاق پوش کمد گذاشتم سر جاش، لباس هارو مرتب کردم و در کمد بستم..
میلاد داشت با تلفن حرف می زد
پیش من که رسید تلفن قطع کرد دیگه، یکمی عصبی بود انگار حالت چهره اش هم کمی خسته بود انگار..
کمی ابروهامو توی هم بردم و سوالی پرسیدم :
-میلاد اسلحه ی توی کمد تو برداشتی؟
میلاد با تن صدای آرومی گفت:
-آره، چطور مگه؟
نمیدونستم چی جوابشو بدم ولی اون اسلحه رو میخواستم شاید لازمم میشد برا همین گفتم:
-گفتم شاید توی موقعیتی لازمم بشه.
-موقعیتش که شد اسلحه بهت میدم
اینو که بهم گفت منم چیزی نگفتم دیگه چون میدونستم موقعی که به اسلحه نیاز داشته باشم بهم میده..
میخواستم حرف عوض کنم و پرسیدم :
-حالت خوبه؟
با کی حرف میزدی؟
میلاد نفسی کشید و گفت :
خوبم، با شایان حرف میزدم..
تو آماده ای؟
بریم؟
میدونستم حالش خوب نیست و اینو میگه که من نگران نشم ، از طرفی حالمون هم چندانی قابل تعریف نبود..
ولی باید به هم قوت قلب میدادیم..
حرفی نزدم و سوال پیچش نکردم که کلافه نشه و گفتم :
-آره بریم..
میلاد چمدون برادشت و جلو تر از من از اتاق رفت بیرون..
من هم چمدون کوچیکی که بود با کیفم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون، تا فرودگاه با ماشین می رفتیم بعد حمید میومد ماشین بر می گردوند.
میلاد چمدون گذاشت عقب و سوار شدیم، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم
انگار همش سردرگم بودم
انگار خواب بودم و داشتم خواب میدیدم ولی دریغ از اینکه خواب باشه..
دستی به صورتم کشیدم که میلاد گفت:
-مهتاب حالت خوبه؟
نگاهی بهش کردم و آروم گفتم :
-خوبم فقط یکم سرم درد میکنه..
میلاد که انگار نگران شده گفت:
-میخوای برات قرصی مسکنی بگیرم؟
چشامو بستم و سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم :
-نه نه.. نیازی نیست..
نگران نباش، چند دقیقه چشمامو ببندم خوب میشم..
-مطمئنی؟
آروم پلکی زدم و گفتم:
-آره
سرمو تیکه دادم به صندلی و چشمامو بستم، فکر و ذهنم خیلی بهم ریخته بود
انگار همه چی توی مغزم قاطی پاتی شده بود
از فشاری که روم بود و فکر کردن زیادی سر درد شده بودم..
ولی سعی کردم ذهنمو آروم کنم و به چیزی فکر نکنم و شده چند دقیقه به مغزم استراحت بدم..
:::هانا:::
داشتم ظرف هارو می شستم و به اتفاق دیشب هم فکر می کردم..
به اینکه قهوه خالی کردم روی تینا البته مسیح فکر میکرد به عمد نیست کارم ولی با این وجود چیزی هم بهم نگفت..
گفتم دیشب میاد شَلَم شُورَبا به پا میکنه که قهوه ریختم روی دوست دختر ایکبیریش، ولی چیزی بهم نگفت..
ولی خیلی کیف کردم که روی تینا قهوه خالی کردم..
داشتم حرفامو با خنده برا خودم بازگو میکردم و ریز ریز میخندیدم که یهو صدای یاشار از پشت سرم اومد و از ترس یه بالا پریدم!
-روی کی قهوه ریختی؟
با استرس آروم برگشتم سمتش و با پته مته گفتم :
-چ.. چی؟
دستش توی جیب شلوارش بود و تیکه اش به دیوار آشپز خونه و با چهره ای ریلکسی گفت:
-همین که شنیدی!
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم سوتی رو که دادم جمعش کنم گفتم :
-نه آخه میخواستم روی کی قهوه بریزم؟
-پس چرا به لکنت افتادی؟
نفسی کشیدم و خودمو اروم نشون دادم و گفتم :
-خب یهو مثل جن ظاهر میشی از پشت سر آدم.. خب هر کسی جای من بود سکته می کرد
حرفم که تموم شد نگاهی بهش کردم، جوری بهم نگاه می کرد که یعنی خر خودتی
لبمو به دندون گرفتم و زیر لب گفتم :
-اوپس تند رفتم..
از اینکه اینجور باهاش حرف زدم گفتم الان آمپر بزنه بالا و بیاد زبونمو از گلوم بکشه بیرون بگه بلبل زبونی هم که میکنی؟
ولی من اونو نگاه میکردم و اون منو..
بدون پلک زدن فقط نگاهش میکردم ولی عکس العملی نشون نداد
پلکی زد و انگار تازه شنیده باشه چی گفتم و چجور گاز گرفته بودم، میخواست بخنده ولی جلو خندشو گرفت و با همون حالت چهره ای ریلکس گفت:
-خیلی حرف زدی، بجا اینکه انقدر حرف میزنی یه قهوه بیار اتاقم..
و رفت طرف در آشپز خونه، قبل بیرون رفتن سرشو برگردوند به سمتم و گفت:
– گفتی اگه کسی جای تو بود سکته می کرد، پس چرا تو سکته نکردی؟
و بدون اینکه بمونه من جوابی بهش بدم از آشپز خونه رفت بیرون..
منم عین منگولا مات مونده بودم..
بدون پلک زدن،چی فکر می کردم چی شد!
نمیدونستم الان بخنده یا از رفتار عجیب این دیو دو سر تعجب کنم؟
معلوم نیست فازش چی؟
بعضی موقع آمپر میده بالا بعضی موقع هم عین آدم رفتار میکنه
کنج دو تا لبمو بالا انداختم و بیخیال به حرف های یاشار برگشتم سمت سینک ظرفشویی..
پشت سرم صدای شبنم اومد که گفت :
-یاشار بود؟
چی میخواست؟
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:
-نه، عجنه بود.. اومده بود جنارو احضار کنه
شبنم خنده ی کوتاهی کرد گفت :
-هی یکی میشنوه ها.. جدی چی می خواست؟
سرمو برگردوندم سمت ظرفشویی و تازه یادم اومد که یاشار گفت برام قهوه بیار اتاقم..
زود شیر ابمو بستم و دستکشارو از دستم درآوردم
شبنم اومد کنارم وایساد و دستشو سمتم به صورت سوالی گرفت و گفت:
-باتوام هاا..
چرا دستپاچه شدی؟
نگاه گذرای بهش انداختم و هول هولکی گفتم:
-یادم رفته بود یاشار بهم گفت قهوه بیار برام..
شبنم خندید و گفت:
-ماهی قرمز
نگاهی بهش کردم و اخمامو توی هم گره زدم و عبوس گفتم:
-ماهی قرمز عمته دیوث..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.