“هانا”
بعد از خدافظی از سوگل،شبنمُ رسوندم خونه و ماشینُ به سمت خونه روندم. تو فکر این بودم که حالا به مامان چی بگم؟
راستشو بگم؟
آره راستشو میگم،میگم حواسم به ساعت نبود.
امیدوارم قانع بشه!
*************
ماشینُ توی پارکینگ پارک کردم و ماشینو قفل کردم.
خم شده بودم داشتم بند کفشامو باز میکردم.
دقیق ۹۰ درجه خم شده بودم که درِ خونه باز شد و دو جفت پا جلوم ایستاد!
سرمو بلند کردم که دیدم مامان دستاشو به هم گره زده و اخم توی صورتش نمایان بود.
سریع صاف ایستادم که مامان گفت:
_تا این وقت شب کجا بودی ور پریده؟؟
حالتِ چشمامو مثلِ گربه لوس کردم و با این پاُ اون پا کردن گفتم:
_اممم…مامان راستشو بخوای اصلا حواسم به ساعت نبود وقتی متوجه شدم که ساعت ۹ بود.
صورتمو مظلوم کردم مثل بچه های دو ساله و ادامه دادم:
مامان باور کن اصلا حواسم به ساعت نبود.
مامانم ابرو سمت چپشو بالا داد و گفت:
یعنی باور کنم که حواست به ساعت نبوده؟!
-اره مامان ،بخدا ساعت از دستم در رفت یهو متوجه شدم که ساعت ۹ بود.
باشه این دفعه رو نادیده میگیرم.
لبخند دندون نمایی زدم و سه پله که فاصله بینمون بودُ بالا رفتم و دستامو دور گردن مامان انداختم و محکم گونشو بوسیدم و با لبخندی که روی لبم بود گفتم:
_آیییی…قربونت برم مامان
مامان کمی ازم فاصله گرفت و دستشو روی گونش گذاشت و با کمی اخم گفت:
تفیم کردی دختر از دستِ لوس بازی های تو هانا!!
خنده ای کردم و از کنار مامان رد شدم.
بوی غذای مامان توی خونه پیچیده بود نفس عمیقی کشیدم که بوی خوب غذای مامان وارد ریه هام شد.
مامان از کنارم رد شد و به طرف آشپز خونه رفت.
که نجوا کردم:
_مامان شام چی داریم؟!
مامان همونجور که پشتش به من بود گفت:
_زرشک پلو با مرغ..
_پس منم برم لباسمو عوض کنم و یه دوش بگیرم که دارم از گشنگی میمیرم!
پله هارو تند بالا رفتمُ وارد اتاقم که شدم کیفمو روی تخت پرت کردم و از توی کمد لباس برای خودم دراوردم و روی تخت گذاشتم و حموم رفتم
*********
لباسامو پوشیدم و موهامُ سوشوار کردم و دم اسبی موهامُ بستمُ رفتم پایین مامانم داشت وسایلِ شامُ آماده میکرد و بابا هم که تازه از شرکت اومده بود روی مبل توی سالن نشسته بود.
با خوش رویی گفتم:
_سلام بابا خسته نباشی…
بابا سرشو به طرفم برگردوند و لبخندی زد و گفت:
_سلام عزیزم،سلامت باشی دخترم…
آرمان هم که مثل همیشه روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود اما این دفعه انگار اخماش تو هم بود!
رو به مامان گفتم:
_کمک میخوایی مامان ؟!
مامانم لبخندی زد و گفت:
_نیکی و پرسش؟
بشقابارو بزار رو میز
خندیدم و گفتم:
_چشم مامان
بعد از شام کمک مامان کردم چشمام دیگه داشت از بی خوابی میسوخت به سمت اتاقم رفتم و پله هارو اروم بالا رفتم جون تو تنم دیگه نبود.
هنوز پام به پله اخری نرسیده بود که با حرف ارمان همونجا ایستادم.
_هانا
به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟
انگار نگران بود!
تا حالا این همه حالشو گرفته ندیده بودم.
با نگرانی گفتم:
_چیزی شده؟!
_تو خبری از باران نداری؟؟
پله های بالا رفته رو پایین اومدم و کنارش ایستادم و لب زدم:
_نه خبری ازش ندارم چیزی شده مگه؟اتفاقی افتاده؟
کلافه نفسشو بیرون فرستاد و گفت:
_نه چیزی نشده.
و به سمت اتاقش رفت
نمیدونم چرا حالش اینقدر گرفته بود؟!
منم نگران کرد!
بهتره برم به باران یه زنگ بزنم
پله هارو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و گوشیمو از روی تختم برداشتم.
دو دل بودم این وقت شب زنگ بزنم یا نه؟
ولی خب نگران شدم با دیدنِ حال آرمان بیشتر نگران شدم،شمارشو گرفتم
ولی گوشیش خاموش بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزم رمانت خیلی قشنگ بود من جلد اول و دوم رو خوندم و منتظر جلد سومش هستم میخوام ببینم امیرعلی و دلارام چی میشه آخرش ، کی بود که داشت زندگیشون رو نابود میکرد ؟
چرا انقد کمه پارت هاش
هانا اجیییییییییی حاللللل کردمممممم مرسیییییی اززز رمانتتتتت آفریننننننن
جیگرررر قلمت عالیههه
ممنون ابجی نسترن جان…
ابجی تینا اول مرسی که رمانم خوندی بعد…ابجی اروم وایسا با هم میریم جلو…
صلاعم هانا جوون
رمانت مث دو پارت قبل عاالی بود عزیزم فقد پارت بعد بگو ک باران کیه عزیز دلم😘❤
مهربون کی بودم منننن😁