رمان نفوذی پارت 39 - رمان دونی

رمان نفوذی پارت 39

برای اینکه نگران نباشن و خیالشون راحت بشه رو به هر دوتاش گفتم :

-وقتش برگردید پیش خانوادتون!

آتوسا و سونیا انگار چیزی که شنیده باشن باور نمی کردن که چشماشون برق زد و باخوشحالی که الان صورت هر دوشون فرا گرفته بود گفتن :

-چیییی؟؟؟

آتوسا ادامه داد :

-یعنی برمیگردیم پیش خانوادمون؟؟

نیمچه لبخندی زدم و گفتم :

-آره.. حالا دیگه انقدر سوال نپرسید برید خانوادتون منتظرتون هستن

هر دوشون چشماشون از خوشحالی برق می زد و لبخند اومده بود روی لباشون، دیگه نگرانی و اضطراب چند دقیقه پیش نداشتن..
از اینکه خوشحال بودن بر میگردن پیش خانواده شون
منم خوشحال شدم
کاش می شد همه ای دخترای که به دست خلافکارا و آدمای کثیف دزدیده میشن و یا فروخته میشن به شیخای پدرسگ رو ازاد می کردیم و برشون می گردوندیم پیش خانوادشون..
و ریشه این خلافکارا و آدمای کثیف بسوزونیم!

آتوسا و سونیا سوار ماشین شدن و به بهروز سپردم مواظبشون باشه تا برسن پیش خانوادشون، از قبل با خانوادشون حرف زده بودم..
و میدونستم با چه حال و اوصافی منتظر دختراشون هستن
یعنی میشد خانواده هانا هم بیان دنبالش؟
از این فکر ترسی افتاد توی دلم
هانا از خانواده با اصالتی بود و دختر میلاد رضایی بود
ممکن نبود پیگیر نشن..
ممکن نبود نیان دنبال دخترشون..
ولی نمیدونم من چرا دلم نمیخواست

که این دختر از عمارت بره؟
چم شده بود که از رفتن یک دختر به این حال میفتادم؟
حال خودمم نمی فهمیدم!

“هانا”

دیدم که آتوسا و سونیا دارن سوار ماشین بی ام و مشکی رنگی میشن..
و یاشار هم کمی دور تر از ماشین
روی سنگ فرش ها ایستاده بود
با قدم های تند به سمت یاشار رفتم

و از پشت سر با تشر گفتم :

-آتوسا و سونیا کجا فرستادی؟؟
فروختیشون به اون شیخا؟؟

یاشار به سمتم برگشت و ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

-فضولی؟

دست به سینه شدم و گفتم :

-اره.. فضولم

یاشار پوزخند صدا داری به صورتم زد و گفت :

-فضولی بهت نیومده.. برو پی کارت

میخواست قدم از قدم برداره که جلوش ایستادم و یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم :

-کجا؟
جواب سوالمو ندادی هاا

یاشار انگار کلافه شده بود خودشو کمی خم کرد و عصبی توپید :

-ببین بچه نرو رو اعصاب من!
وقتی نمیخوان حرفی بهت بزنن گیر سه پیچ نده..
حد خودتو بدون نزار یاد آوری کنم بهت

و از کنارم گذشت و رفت..

زیر لب گفتم :

-بیشعور

ولی فکر کنم نشنید عصبی شده بودم ولی دیگه چیزی نپرسیدم
فقط دعا می کردم اتوسا و سونیا نفروختن باشن به شیخا..

یا بلای دیگه ای نخوان سرشون بیارن
اونا خلافکار بودن و کارشون همین بود..
قاچاق مواد و دختر هزار کوفت زهرمار دیگه

چشمامو چند ثانیه بستم

و سعی در آروم کردن خودم داشتم
نفسی کشیدم و ذهنمو از این فکرای مخرب خالی کردم

و به سمت رختشویی رفتم..

::: یاشار :::

نمیدونم چرا حرص و عصبانیتمو سر هانا خالی میکردم شاید بخاطر اینکه ترس رفتنش افتاده بود توی سرم، و دلم نمیخواست بره
ولی هر چی بود باید حد و حدود خودشو میدونست
به سمت آسانسور رفتم که دیدم

تینا به سمت آشپز خونه رفت..
گوشیش کنار گوشش بود که فهمیدم داره با کسی حرف میزنه..
همیشه از فال گوش وایسادن و حرف کسی رو پنهونی گوش دادن بدم میومد و از این کارا متنفر بودم حتی به تینا هم گفته بودم فال گوش حرفای من واینسا که پر و بالتو قیچی میکنم

و الان خودم داشتم همون کار انجام می دادم ولی این کار اجبار بود تا شاید بفهمم تینا برامون نقشه ردیف نکرده باشه!
پشت دیوار اشپز خونه وایسادم کمی سرمو کنار بردم، پشتش به من بود و کسی هم توی آشپز خونه نبود..
حرفاشو مو به مو گوش کردم
بین حرفای که زد اسم دانیال آورد
دیگه مطمئن شدم که هانا راست میگه

و تینا با حیله گری اومده اینجا آمار مارو پیش دانیال بده..
دیگه فهمیده بودم جریان از چه قراره و به سمت سالن رفتم..
دانیال از دشمن های من و مسیح بود
یعنی یکی از بزرگ ترین باند ها شاید دست خودش بود..
ولی بازم میخواست چوب لای چرخ ما کنه

و مارو از دور خارج کنه!
دانیال آدم باهوش و بِل خصوص روباه مکاری بود
آدمی بود که به گوسفند میگفت فرار کن و به گرگ میگفت بگیرش!..
آدم دورو و بد ذاتی بود
که تینا هم دست پروده ای خودش بود
دانیال به ما رفتار خوبشو نشون می داد و به مسیح هم چند بار پیشنهاد معامله‌ داد..
ولی فکر نمی کردم تا این حد بخیل و پست باشه
معلوم شد که این صميميت و کار های که انجام میده بی هدف نیست، گربه ای نیست که برای رضای خدا موش بگیره!

باید مسیح به جریان میگفتم ولی الان وقتش نبود و گذاشتم تا شب که مفصل باهاش حرف بزنم و بگم تینا چه مار خوش خط و خالی!

° هانا‌‌ °

رفتم رختشویی پیش آیلین و شبنم تا بهشون کمک کنم، رختشویی بیرون رو به رویی استخر بود که پله می‌خورد می رفت زیر عمارت..
خداروشکر شران هم اونجا نبود چون اصلا حوصله ای غر زدناش رو نداشتم
رفتم پایین سبدی که لباس های کثیف داخلش بود برداشتم و رفتم پیش آیلین و شبنم..
هر دوشون مشغول کارشون بودن و خبر نداشتن که چند دقیقه پیش یاشار سونیا و آتوسا رو فرستاد رفتن..
نمیدونستم چجوری بهشون بگم
این پا و اون پا کردم و آخرش صداشون زدم

که هردوشون دست از کار برداشتن و منو نگاه کردن

قبلی که بخوام چیزی بگم آیلین نگران گفت :

-هانا چرا آشفته ای؟
چیزی شده؟

بهشون گفتم که سونیا و آتوسا رفتن.. یعنی یاشار فرستادشون رفتن..
هر دوشون بهت زده و ناباور لب زد :

-چیییی؟؟
یعنی چی رفتن؟
فروختشون به شیخا؟؟

از دست یاشار هنوز عصبی بودم و حوصله ای سوال های شبنم و آیلین رو نداشتم و شونه ای بالا انداختم و کلافه گفتم :

-نمیدونم.. نمیدونم.. ازش پرسیدم ولی اون دیو دو سر جواب نداد

آیلین و شبنم بازم سوال پرسیدن که چیشد یهو و کجا رفتن

نکنه فروختشون به شیخا

کلافه و عصبی گفتم :

‌ – اِاا بسه دیگه.. من چمیدونم.. یکی میخواد به فکر خودمون باشه، ببینین توی چه حالی هستیم!

وقتی دیدن عصبی شدم دیگه سوال نپرسیدن هم عصبی بودم هم نگران آتوسا و سونیا،
از سر کلافگی پوفی کردم و از رختشویی بیرون اومدم و به سمت عمارت رفتم..
رفتم توی آشپز خونه و کمی آب خوردم

بعد از کمی کار کردن توی عمارت مسیح که تازه اومده بود خودشو یاشار گفتن دو تا قهوه برامون بیار
و براشون قهوه بردم..
اووف اینا چقدر قهوه میخورن..
برای مسیح قهوشو گذاشتم روی میز ولی یاشار گفت قهوه رو بهم بده و سینی جلوش گرفتم تا قهوشو برداره
نمیدونم این تینا عجوزه کجا بود؟
امروز زیاد ندیدمش!
نمیدونم یاشار چیزی از تینا فهمیده یا حرفامو به یورش گرفت
با صدای یاشار که گفت کجایی
از هپروت اومدم بیرون قهوشو برداشته بود ولی من هنوز با سینی خالی جلوش وایساده بودم..
سریع صاف شدم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت در سالن رفتم..
میخواستم از سالن برم بیرون که تینا دیدم داره به سمت سالن میاد
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :

-اسم سگ رو بیار چوب دست بگیر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

مرسی هانی 😁❣️

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

راستش من به خاطر درس ها نمیخواستم کلا بیام سایت ولی خب نشد دلم تنگ شد می اومدم 😕
.
بعد از رفتن من انگار بچه ها کلا غیب شدن 🙁
.
اخی عزیزم ☹️
.
افرین خوب میکنی 😁
.
اسمش غضنفر نیست یه چیز دیگه است 🤨😌😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x