رمان نفوذی پارت 40 - رمان دونی

رمان نفوذی پارت 40

رفتم توی آشپز خونه، آیلین توی آشپز خونه بود و داشت میوها می شست سینی گذاشتم روی کابینت و رو به آیلین گفتم :

 

-شبنم کجاست؟

 

آیلین نگاهی بهم کرد و مهربون گفت :

 

-رختشویی یکم دیگه میاد..

 

اهانی گفتم و بعدش زدم روی شونه اش که آیلین دوباره نگاهی بهم کرد و ابروهاش انداخت بالا و گفت :

 

-چی؟

 

آروم لب زدم :

 

-آیلین، تینا پیش مسیح و یاشار، من برم اتاقشو یه دید بزنم و بیام..

 

الان باشه ای گفت و من از آشپز خونه اومدم بیرون و به سمت آسانسور رفتم،دکمه ای آسانسور زدم

یکم استرس داشتم که یه وقت تینا بیاد بالا..

ولی خب باید اتاقشو می گشتم

در آسانسور که باز شد سریع قدم به سمت اتاق تینا برداشتم

در اتاقشو باز کردم و رفتم داخل و درو بستم..

اتاقش به بزرگی اتاق مسیح بود ولی وقت نداشتم که رنگ و لعاب اتاقشو از نگاه بگذرونم ببینم چی تو اتاقش هست چی نیست، اولین کار رفتم سمت میز دراور و کشو ها رو یکی یکی باز کردم و داخل کشو ها رو گشتم..

 

 

” یاشار ”

 

تینا که اومد توی سالن خودمو مسیح بحث عوض کردیم و طبق معمول تینا با عشوه های خرکی به سمت مسیح رفت، حالا که فهمیده بودم تینا از طرف دانیال اومده باید صبر می کردم

تا به مسیح بگم الان هم نتونستم چیزی بهش بگم و گذاشتم شب که تینا یا کَس دیگه ای مزاحممون نشه..

حوصله فیلم بازی کردنای تینا نداشتم

و به زور جلو خودمو گرفته بودم که با لگد از عمارت پَرتش نکنم بیرون!

بلند شدم و بهتر بود که برم اتاقم..

 

میخواستم برم داخل اتاق،دستم روی دستگیره ای در بود که صدای از اتاق تینا شنیدم..

فکر کردم که شاید خدمتکارا دارن اتاقشو تمیز می کنن

ولی کنجکاو شدم ببینم کی تو اتاقشه؟

به سمت اتاقش رفتم و درو باز کردم

با دیدن هانا اونم جلوی کمد جواهرات تینا تعجب کردم!

ولی چرا هانا اومده توی اتاق تینا؟

و در کمد جواهرات تینا باز کرده؟

 

با دیدن من انگاری ترسیده بود و بدون حرکت منو نگاه می کرد..

نگاهی به دستش کردم که یک گردنبند توی دستش بود و زنجیر گردنبند از دستش آویزون بود..

 

 

° هانا °

 

داشتم توی جواهرات تینا دنبال گردنبندم می گشتم که چشمم افتاد به گردنبندم، با دیدن گردنبندم چشمام برق زد و دلم میخواست از خوشی جیغ بزنم

وای فکر کردم مسیح گردنبندم ذوبش کرده..

ولی گردنبند قشنگمو که مامانم بهم داده بود رو داده بود به این تینا نسناس..

گردنبندمو از بین گردبند های تینا برداشتم و توی دستم گردنبندمو گرفتم و پروانه ای روی گردنبندمو نگاه کردم..

سرمو بالا گرفتم به طرف سقف و با خوشحالی گفتم :

 

-وای خدایا دمت گرم.. گردنبند قشنگمو پیدا کردم و دوباره نگاه به گردنبندم کردم..

یهو در اتاق تینا باز شد و قد و قامت یاشار توی چهار چوب در ظاهر شد..

از دیدن یاشار اونم یهوی بدون در زدن یا بالا پریدم و ترسیده یاشار نگاه می کردم

هنوز گردنبند توی دستم بود ولی نگاهم پی یاشار بود،پلک نمی زدم و فقط نگاهش می کردم..

حتما الان با خودش فکر کرده اومدم از جواهرات تینا دزدی کنم.. ولی برام مهم نبود!

به سمتم اومد و با نگاه سوالی و کمی اخم بین ابروهاش گفت:

 

-تو اینجا چیکار می کنی؟

 

پلکی زدم و ترسم ریخته بود دیگه که گردنبندمو به سمتش گرفتم و گفتم :

 

-اومدم برای گردنبندم!

 

نگاهی به گردنبند توی دستم کرد و با تعجب گفت :

 

-این گردنبند توعه؟

 

آروم گفتم:

 

-آره.. گردنبندمو مسیح از گردنم برداشته بود داده بودش تینا، ولی به من گفته بود که ذوبش کرده..

ولی من گفتم شاید به دروغ این حرفمو به من گفته که عصبی بشم..

برا همین اتاق مسیح گشتم که توی اتاق مسیح نبود.. فکر کردم که شاید داده به تینا گردنبندمو و منم اومدم بودم دنبال گردنبندم..

میدونم شاید فکر کردی دارم دزدی میکنم و از جواهرات تینا میخوام بردارم..

ولی من نه دزدم نه اومدم چیزی از اتاق تینا بردارم..

فقط اومدم این گردنبند که خیلی برام با ارزش رو بردارم

یاشار بدون حرفی فقط نگاهم می کرد انگار میخواست راست و دروغ حرفامو از چشمام بفهمه

که بعد از چند ثانیه گفت :

 

-فکر نکردم اومدی دزدی.. فقط تعجب کردم که توی کمد جواهرات تینا چی میخوای!

مسیح قبلا بهم گفته بود که گردنبنتو برداشته ولی نمیدونستم که داده به تینا..

 

ابروهامو توی هم کشیدم و آروم لب زدم ‌:

 

-تو که نمیخوای گردنبندمو ازم بگیری؟؟

 

یاشار اخم ساختگی کرد و گفت :

 

-نه چرا بخوام ازت بگیرم؟

الان هم تا تینا نیومده بیا از اتاقش بریم بیرون..

 

-تو مسیح خیلی با هم فرق میکنید!

 

یاشار لبخند تُخسی زد و سوالی پرسید:

 

-چه فرقی؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

 

-خیلی فرق ها

 

با هم از اتاق تینا اومدیم بیرون و یاشار در اتاق تینا بست و نگاهی بهم کرد و لب زد :

 

-مثلا؟

 

کنج لبامو این ور اون ور کردم و گفتم :

 

-مثلا اینکه مسیح گردنبندمو ازم گرفت ولی تو بهم برگردوندی.. درحالی که میتونستی ازم بگیری گردنبند رو!

 

-حق به حق دار میرسه.. گردنبند خودت بود و آخرش هم به خودت بر می گشت..

 

-اگر تینا فهمید که کسی گردنبند برداشته غوغا به پا میکنه..

 

یاشار با اطمینان و صراحت نجوا کرد :

 

-نگران نباش.. تینا توی این عمارت موندنی نیست!

 

سوالی نگاهش کرد و منظور حرفشو نفهميدم، یعنی فهمیده بود که تینا براشون دَسیسه چیده؟

 

کنجکاو پرسیدم :

 

-یعنی چی؟

 

یاشار درحالی که دستشو توی جیب شلوارش فرو می کرد گفت :

 

-یعنی اینکه حرفای که در مورد تینا گفتی درست بود..

 

ابروهام بالا پرید و تعجب کردم، چه زود فهمیده بود

فکر نمی کردم حرفای که در مورد تینا گفته بودم اصلا شنیده باشه!

 

لبخند مصلحتی زدم و با اعتماد به نفس گفتم :

 

-منکه بهتون گفته بودم

 

یاشار یهو زد زیر خنده که با تعجب ازش پرسیدم :

 

-چرا میخندی؟؟

 

خندش ته کشید،دستی به گوشه ای لبش کشید و با اون چشم های نافزش گفت :

 

-اول شخص و دوم شخص ترکیب میکنی؟

 

عین خنگا گفتم :

 

-هااان؟

 

یاشار دوباره خندید و با خنده گفت :

 

-همون اول شخص بگو.. ابرو سوم شخص بردی

 

تازه فهمیدم که چه سوتی دادم و انگشت اشارمو بردم پشت سرم لای موهام و با صورت دَرهم و بَرهم گفتم :

 

-منکه گفتم عادت ندارم کسی رو سوم شخص خطاب کنم..

 

یاشار به سمت اتاقش رفت و بدون اینکه برگرده نگاهم کنه لب زد :

 

-فکر کنم چهار جمله جمع نگفتی

و پشت بند حرفش صدای خندش اومد

 

حرصی گفتم :

 

-من از اول هم گفتم.. خودت اصرار داشتی سوم شخص خطابت کنم..

 

عصبی نگاهمو ازش گرفتم و مثل گاو عصبی سمت آسانسور رفتم یاشار هم چیزی نگفت و رفت داخل اتاقش..

گاو.. خودش میگه سوم شخص خطاب کن بعد میگه ابرو سوم شخص بردی

حرصی دندونامو روی هم فشردم و با خودم گفتم

خوب که من بهش گفتم عادت ندارم کسی رو سوم شخص خطاب کنم.. ولی آقا سوتی میگیره برا من!!

برات دارم دیو دو سر..

 

 

:::مهتاب:::

 

این چند روز که اومده بودیم دبی چیزی دست گیرمون نشده بود..

زهرا و شایان هم نگران باران بودن چون هنوز هیچ خبری از باران نداشتن و آرمان هم دنبال باران می گشت..

 

منو محدثه هم نگران شبنم و هانا بودیم و مثل مرغ سر کنده توی خونه این ور اون ور می رفتیم..

طاقتم طاق شده بود و به سرم زده بود برم پیش فرهاد ولی نمیدونستم کدوم قبرستونی؟

 

توی فکر بودم که صدای پیامکی روی گوشیم اومد

گوشیمو از روی میز برداشتم و پیامو باز کردم

با دیدن پیام قلبم برای لحظه ای وایساد

خودِ خود حروم…اش بود

ناباور دوباره نگاهی به پیام کردم که نوشته بود

 

” درود بر ملکه ای من!

خبر اومده، اومدی دبی..

دنبال کسی میگردی؟

اگه دنبال دختر هستی دخترت پیش منه!

تنها میای وگرنه اون موقع خبری از دخترت نمیشه خانومم! ”

 

و یک آدرس هم زیر پیام فرستاده بود

آدرس همون عمارت بود!

یعنی هانا و شبنم پیش فرهاد بودن؟

و ما در به در داریم دنبال یه سر نخ می گردیم؟

از اول هم باید به فرهاد شک می کردم..

ولی از کجا معلوم دروغ نگفته باشه؟

ولی از کجا فهمیده بود من اومدم دبی و دارم دنبال دخترم می گردم؟؟

پس حتما دخترم پیش خودشه!

گفته بود تنها بیام،بدون اینکه کسی بفهمه

به خون فرهاد تشنه بودم و باید این بار خودم از روزگار کمش کنم

هم عصبی بود هم نگران

ولی وقتی حرف های فرهاد توی ذهنم مرور می شد به خونش تشنه تر می شدم..

یعنی کار می زدی خونم در نمی اومد!

دست از سر زندگی من بر نمیداره

ولی این دفعه خودم میفرستمش قبرستون نه گوشه ای زندان!

بلند شدم و به سمت اتاق رفتم، لباس پوشیدم و اسلحه‌ای که میلاد بهم داده بود برداشتم و از اتاق اومدم بیرون..

محدثه با چهره ای نگران گفت :

 

-مهتاب کجا میخوای بری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

سایتو انتقال دادم برا همین پاک شدن

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x