رمان نفوذی پارت 6 - رمان دونی

 

با نگاه هیزی که داشت گفت:

-عه..تازه اومدم که نگاهی به سر تا پام انداخت و با همون نگاهش گفت:

-بد مصب عجب هیکلی هم ساخته!

-چشمتُ گرفته؟!

با خنده پوزخندی بهش زدم و از کنارش رد شدم

چند قدم زیادی ازش دور نشده بودم که با حرفی که زد همونجا ایستادم

-چقدر میخوای؟

برا یه شب برا من باش…

با این حرفش خونم به جوش اومد و برگشتم با خشم گفتم:

-چه زری زدی؟دوباره تکرار کن؟؟

چند قدم به سمتم اومد و با همون نگاهِ هیزش گفت:

-چقد میخوای برای یه شب؟

با خشم غریدم:

-من فروشی نیستم!!

چند قدمی جلو اومد و گفت:

-ولی هر چقدر بخوای من میدم بهت تو فقط بگو چقدر؟!

 

با شنیدنِ این حرفش انگار یه سطل آبِ جوش ریختن رو سرم

دستمو مشت کردمُ به سمتش هجوم بردم و مشتی حوالی صورتش کردم که تعادلشُ از دست داد و تلو تلو خورد و با خشم غریدم:

-اینم جواب…

 

تعدای از دختر و پسرا به طرفش اومدن با صدای شبنم به سمتش برگشتم

-وای چیشده اینجا؟!

چه اتفاقی افتاده؟

هانا تو اینو زدی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

-اره،زیادی داشت چرت پرت میگفت منم عصبی شدم و صورتِ خوشگلشو براش کبود کردم

-وای هانا از دست تو چرا همش دردسر درست میکنی ؟

اگه آدم خبر کنن برامون چی؟

تو دردسر میوفتیم اصلا فکر اینجاشو نکردی؟

زود باش بریم تا بدتر نشده!

 

با عجله از باغ خارج شدیم …

لحظه ای فکر کردم دو تا آدم دارن دنبالمون میان…

-قبلم داشت تند تند میتپید و نفس کم آورده بودم که به شبنم گفتم:

 

-زود باش شبنم انگار کسی داره دنبالمون میاد…بدو…

با تمام توانی که داشتیم می دویدیم تا به ماشین رسیدیم

زود سوار شدیم و شبنم با دست پاچگی زود ماشین روشن کرد…

و پاشو روی گاز فشرد که صدای لاستیک ها بلند شد…پشت سرمونو نگاه کردم و گفتم:

-خداروشکر دنبالمون نیومدن…

 

“مهتاب”

 

کنار زهرا نشستم و نگران لب زدم:

-به دوستاش زنگ زدید نرفته خونه دوستاش؟

 

‌زهرا گریه امونش نمیداد که شایان کلافه گفت:

-آره..زنگ زدیم

جای نبوده که زنگ نزده باشیم از دیشب که اومد خونه شما دیگه خبری ازش نشده…

هر چی هم زنگ زدیم روی گوشیش خاموش بوده..

شایان نفسشو عصبی بیرون فرستاد و از جاش بلند شد…

رو به آرمان با صدای بلند گفت:

باران اومد پیش تو …دیگه از دیشب که پیش تو بود خبری ازش نشد

دخترم کجاست؟؟؟

آرمان که عصبی و نگران طولِ سالن رو متر میکرد رو به شایان با لحنِ نسبتا بلندی گفت:

-آره..باران اومد پیش من…ولی بینمون دعوا شد..و اونم ازخونه زد بیرون…

کلافه دستی بین موهاش کشید و ادامه داد:

 

-رفتم دنبالش ولی هر چی کوچه و خیابون زیر رو کردم نبود…

فک کردم شاید اومده خونه به شما زنگ زدم که گفتید نیومده…

منم ادرس دقیقی از دوستاش نداشتم..

گفتم شاید رفته خونه دوستاش…

رو گوشیش هم زنگ زدم ولی خاموش بود…

شایان عصبی غرید:

-همش تقصیر توعه که دخترم الان نیستش…

اگه نیومده بود پیش تو این اتفاق هم نمیفتاد…

 

میلاد به سمت شایان رفت و گفت:

-آروم باش…پیداش میکنیم…هر جا که باشه میگردیم دنبالش…

اگه خبری نشده تا فردا به پلیس خبر میدیم…

زهرا با بغض میون گریه هاش زمزمه کرد:

 

-یعنی دخترم کجا رفته؟

اون همیشه خبر میداد تا میخواست بمونه خونه دوستاش…

دستشو گرفتم و رو بهش گفتم:

-نگران نباش پیداش میکنیم…

قطره های اشک روی گونش آروم سر خورد و با چشم های قرمز شده نالید:

-چجوری نگران نباشم مهتاب؟

دخترم نیست…

دختر یکی یه دونم نیست…

هیچ خبری ازش نیست…

-پیداش میشه میگردن دنبالش به پلیسم خبر میدن…

شایان اومد کنار زهرا نشست و دلداریش داد…

 

نگرانِ‌ هانا بودم که تا این وقت شب خبری ازش نشده

بلند شدم به سمت میلاد رفتم و گفتم:

-یه زنگ به هانا بزن ببینم کجا مونده این دختر؟!

بگو نره خونه بیاد اینجا…

-باشه ،الان بهش یه زنگ میزنم

نگاهی به آرمان کردم

سیگار میکشید و کلافه بود…

به سمتش رفتم و کنارش روی مبل نشستم و ناباور لب زدم:

-پسرم نگران نباش پیداش میشه..

باران دختر قویی..

با صدای بغض آلودی گفت:

-تقصیر منه…اگه باهاش دعوا نمیکردم اونم نمیزاشت شب از خونه بره بیرون…

که حالا این اتفاق بیفته…

همه جارو دنبالش گشتم..

همه جارو زیر رو کردم از هر دوستش بوده سراغشو گرفتم ولی خبری نداشتن ازش‌..

آخه کجا میتونه رفته باشه؟

-بازم دنبالش میگردیم پسرم هر جا رفته باشه پیداش میکنیم آب که نشده بره توی زمین…

 

“میلاد”

 

داخلِ حیاط شدم و شماره هانا رو گرفتم…

بعد از دو بوق جواب داد

-الو سلام بابا

-سلام دخترم…کجای تو هانا؟

میدونی ساعت چندِ دخترم؟

-دارم میام خونه بابا…ببخشید بابا حواسم به ساعت نبود!

-حالا دیگه نمیخواد بپیچونی که حواست به ساعت نبوده‌

عزیزم ما خونه عمت زهرایم بیا اونجا…

-چرا اونجا بابا؟

نگران پرسید:

-چیزی شده بابا؟اتفاقی افتاده؟

-باران انگار گم شده!

از دیشب خبری ازش نیست…

-مگه باران بچه س که گم شده باشه؟!

-نمیدونم والا بابا

-باشه بابا الان با شبنم میام اونجا ببینم چی شده…فعلا بابا

-فعلا دخترم..

تماس قطع کردم

هانا درست میگه باران که بچه نیست که بخواد گم شده باشه!

حتما اتفاقی براش افتاده…

با صدای زنگ گوشیم به صفحه ی گوشی نگاه کردم.‌.

حمید بود تماس رو وصل کردم…

-الو…بله حمید؟

-الو میلاد کار انجام شد…هر چی بود نبود پلیسا بردن چند تا از آدمای فرهاد هم گرفتن پلیسا…

-خوبه من الان خونه شایانم حمید..انگاری باران گم شده هنوز معلوم نیست چی به چی…

ولی خبری ازش نیست…

-باران گم شده؟کی؟

-از دیشب خبری ازش نشده!

-باش..پس من الان میام اونجا…

و تماس قطع کرد

با صدای مهتاب به سمتش برگشتم:

-چیشد میلاد زنگ زدی به هانا؟

-اره زنگ زدم،الان ام حمید زنگ زده بود بهش گفتم باران گم شده الان میاد اینجا

آهانی گفت و من پله هارو بالا رفتم و گفتم بیا بریم داخل رو بهش گفتم:

-مهتاب

-جانم؟

-حواست به زهرا باشه الان تابُ طاقت نداره می‌دونم مثل مرغ سر کنده شده.

-باش حواسم بهش هست

نگران ادامه داد:

-ولی زهرا حالش خیلی بده میترسم بدتر بشه اون نباید روحیه ای خودشو خراب کنه…

 

“تینا”

از اتاقم بیرون اومدم میخواستم برم طبقه پایین که صدای یاشار شنیدم داشت با تلفن صحبت می کرد به سمت اتاقش قدم برداشتم…

پشت در ایستادم و گوشمو به در چسبوندم…

 

-نه فعلا هنوز ایرانیم این جنس های آخری به دستمون برسه زیاد نمیمونیم اینجا میام اونور

-باش فعلا

با تمام شدن حرفش زود از در فاصله گرفتم

که درو باز کرد و اومد بیرون!

با نگاه بزرخی گفت:

-تو اینجا چکار میکنی؟؟؟فال گوش وایساده بودی؟؟!

با پَته مَته گفتم:

-ن…نه

قدمی به سمتم اومد و توی صورتم عصبی گفت:

-تینا تو کارای من سرک نکش!!

وگرنه بالُ پرتُ قیچی میکنم!فهمیدی؟؟؟

با ترس گفتم:

-آره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Artamis
Artamis
4 سال قبل

هانایییی اجییی عالیییی

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  Artamis

ممنون ابجی نسترن فدات❤..مرررسی که رمانمو میخونی گلی…اگه نظری هم داشتی بگو فدات شم…

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x