به هر حال آخرین لحظات عمر همکارشون حق داشتند کنارش زانو بزنن….
اما صداهاشون کم کم به همهمه تبدیل شده بود …
دیگه کم کم اعصابم داشت بدجوری بهم میریخت ، بانگ کشیدم….
_ تمومش کنید با همتونم ،
اینقدر مثل زنا گریه نکنید ، حالمو بهم زدین ، اون سمی که به رگش تزریق کردم ، فکر نکنم خیلی زنده بمونه… از آخرین لحظات زنده بودنش استفاده کنید ……
این یه درس خیلی کوچیک بود ، نتیجه خیانت ، مرگه … نزارید سرفه بکش تا سم به همه جای بدنش وارد بشه و حداقل راحت تر بره به درک… چون سرفه ممکنه کمی از سم رو از بدنش خارج کنه …
_ اما…قر
_خفههه !
پوزخندی زدم و زمزمه کردم :
_ وضع و حال منو ببین یه مشت بچه رو دور خودم جمع کردم ، عرضه یه بچه کوچیکم ندارین احمقا ، نشد یه کارو درست انجام بدین…
استیو با ترس و شرمندگی لب زد :
_ قربان … پس الان با دختره چیکار کنیم ؟
_ هیچی عقدش کنید واسه خودم ،
وااای خدا اینم سواله میپرسی؟ الان بقیه دوست و آشنا هاش نگرانش میشن میان سراغشو میگیرن … گرچه نباید پاشو اینجا باز میکردین ….
_ واقعا متاسفم قربان …
_ بیاریدش اینجا ، میخوام ببینمش ببینم چیا میدونه !
_ اما ….
_ اما و مرض …
_ چشم قربان …
بلافاصله شنل بلندش رو روی سرش کشید و از ما دور شد ….
دوباره نگاهم برگشت به طرف اون ۷ نفر که حالا ۶ نفر بودند …
بی تفاوت لب زدم :
_ مُرد ؟
یکی از افراد با گذاشتن دست روی گردن اون عوضی لب زد
_ نه قربان … خوشبختا…. عه ببخشید منظورم این بود که هنوز نفس میکشه….
چپ چپ از زیر چشم نگاهی بهش کردم و لب زدم :
_ خوبه بزارین ببینه چطوری عشقشو جلو چشمش میکشیم….
دستم رو کلافه وار داخل موهای سرم چنگ کردم ، لعنتی ! لعنتی !
بی عرضه ها ، من مطمئنم این قضیه به بدترین شکل تموم میشه….
_ ولـــــــــم کنین ! عوضی دستتو بکش ! کمک ! کمک ! تو رو خدا یکی بهم کمک کنه !
با صدای ناله و فریاد ها و حتی جیغ گوش خراش دخترک سرم رو به طرفش چرخوندم ،
مانتو و شلواری سیاه ، با شالی که الان دور چشمش پیچیده شده بود ….
_ ولم کنین ! کمک ! کمک یکی اینجا نیست
پوزخندی گوشه ی لبم پدیدار شد ، انگار همه میخواستن اعصابم رو به گوه بکشن…
_ هیش ! صداتو ببر !
برای لحظه ای صداش قطع شد اما دوباره ناله ای سر داد و با گریه و اشک التماس میکرد که ولش کنم …
_ تو اصلا میدونی کجا اومدی ؟
اشاره ای به استیو کردم که بلافاصله روی زمین انداختش که آخش سر به هوا کشید …
و بازهم ناله و گریه …
درد داشت ….
کنارش روی زمین به حالت نیم خیز نشستم ، لب زدم :
_ دوباره میپرسم ، میدونی ما کی هستیم ؟
با ترس سرش رو به دور و اطراف میچرخوند و نفس نفس میزد …
_ کمک…. تو رو خدا یکی بهم کمک کن….
بقیه حرفش با سیلی که بهش زدم تو دهنش ماسید ، همه ی دهنش غرق خون شد …از شدت ترس میلرزید و نفس هاش سنگین بودند و به سختی بالا میومدند…
خفه خون گرفت….
_ ببین دختر کوچولو من اعصاب مصاب ندارم ، پس سعی کن به هرچیزی که میگم خوب گوش بدی … دوست ندارم یه حرفم رو دو بار تکرار کنم ….شیرفهم شدی ؟
فورا از شدت ترس سرش رو به نشونه ی تایید بالا و پایین برد …
_ آفرین دختر خوب حالا شد یه چیزی !
_ من … من …هیچ چیز در رابطه با شما نمیدونم … به… به خدا … نمیدونم…
لعنت بهش تا چشماش رو نمیدیدم نمیتونستم ذهن کوفتیشو بخونم …
دستمو سمت شالی که دور چشمش بود دراز کردم که بر خلاف میلم ، دستمو گاز محکمی گرفت که فورا از شدت درد خودمو عقب کشیدم و از روی زمین بلند شدم …
_ عوضی ! چه مرگته تو !
دستمو محکم میفشردم بلکه آروم بشه، درد بدی توی دستم پیچیده شده بود !
_ استیو ، این زنیکه رو بلند کن ، روی چشمش هم باز کن …
_ ولی قر…
_ ولی و درد !
_ چشم …
دوباره صدای جیغ و فریاد دختر اوج گرفت که استیو با بی رحمی تمام بازوش رو چنگی زد و از روی زمین بلندش کرد ، پارچه رو از دور چشمش برداشت و از پشت سر محکم گرفتش….
نگاه سرد و پر خشم دختر به چشمام دوخته شد آخ که چقدر متنفر بودم از اینجور نگاه ها ، …. اما در حال حاضر این چشمها بهترین فرصت برای خوندن ذهنش بود .…
قدمی جلو برداشتم و محکم به درخت چسبوندمش ، دست راستم رو با دقت دو طرف پیشونیش گرفتم که آخش بلند شد ، پس مطمئن شدم جای درستی دست گذاشتم صورتم رو کج کردم و با خیره شدن به چشمای آبی دخترک ، متوجه شدم …. زنیکه بی همه چیز….
داره بلوف میزنه ، اون به خوبی میدونست اینجا چه کسایی هستن ، چرا اومده و حتی هدفش چیه !
_ ولم کن عوضی …
_ خفه !
رو به استیو کردم و لب زدم …
_ بگردش !
چشمای دخترک گرد شد و آب گلوش رو به سختی قورت داد …
_چ..چی ؟ چ…چی رو ب..بگردنگردن ؟ ..من من… نمیخوام … اصلا شما کی هستین من شما رو نمیشناسم …من اصلا…
_ مث سگ داری دروغ میگی ! د مگه با تو نیستم میگم بگردش استیو ؟ خدایا هنوز وایستاده داره نگام میکنه …
دخترک برای یک لحظه خشکش زد و این حرفم هم زمان شد با گشتن دختر توسط استیو …
چند دقیقه ای گذشت که استیو شیٕ سنگین و مستطیلی شکلی رو از جیب شلوارش بیرون کشید…. قبلا هم پدرم بخاطر یکی از اینا گیر این آدمیزاد های کثیف افتاد و به بد ترین شکل کشته شد…
_ چیکارکنم باهاش قربان !
_ هیچی بده بهش زنگ بزنه به دوستاش بیان دخل هممون رو بیارن …
خب معلومه ابله بشکنش ….
_ چی ؟ شما اجازه ندارین گوشیم رو بشکنید … ولم کنید !
به سمتش یورش بردم که ناگهان صدای آهنگ زنگی بلند شد ….
_ قربان … قربان م….
_ بشکنش گوشی رو ! بشکنش ! فورا
_نههههه نکنید ! توروخدا ! مامانمه نگرانم شده ! تو روخدا نشکنش !
صدای شکستن ناهنجاری بلند شد و بعد گوشی به چند تکه تقسیم شد ،
دختر با گریه نالید و هق هقش اوج گرفت…
_ گوشیمو نابود کردین ، خدااا ، حالا من چیکار کنم ؟…از من چی میخوای عوضی ؟
نگاهش رو به اطراف چرخوند و بعد ….
بدن بی جون اون مردک خیانتکارو دید که جیغی کشید و فریاد زد :
_ جاااااان ؟…. چه بلایی سرش آوردین عوضیا ؟ .… ولم کنین میخوام برم ، شما قاتلین ، میخواین منو هم بکشین ، شما عوضی ها پی…
مشت محکمی به صورتش زدم ، که صورتش به چپ مایل شد و به معنای واقعی از درد یا ترس زیاد بیهوش شد …
_ ببندش …
_قربان… کج…کجا…؟ نمیخو.. نمیخوای بکشیمش ؟
_ نه ، کنار همین درخت ببندش ،
در ضمن اون به همین راحتیا نمیمیره ! نبینم بلایی سرش بیارین …. تاوان هرکسی که بیاد و به قبیله و جنگل ما وارد بشه همینه !
امشب همینجا میمونم … اگر این دختره چیزی داشته باشه و یا به کسی درباره ی ما گفته باشه ، خیلی بد میشه …
حالا هم گمشو ببندش به درخت …
_ چ …چشم…..
_ یالا زود
به سمت اون ۶ نفر شنل پوش رفتم و با تند خویی لب زدم:
_ نکنه میخواید جنازه این مرتیکه رو همینجا بزارید تا با بلایای طبیعی تجزیه بشه ؟ ببریدش یه جا چالش کنین ، بعدم برمیگردین ….
فعلا برای امشب کافیه ….
ناگهان با دیدن …..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها آزاده یه مشکلی براش پیش اومده وقتی مشکلش حل شه حتما جبران میکنه وگرنه اون ک از لج این کارو نمیکنه یکم صبور باشید
ببخشید سپیده جون میشه بپرسی ازش ببینی کی ادامه رمان رو مینویسه؟
سپیدههه کجاییی تووووووووووووو
وااوو آزی رمان مینویسی
حتما باید بخونمش❤👌
ای بابا😶این چه وضعشه رمان شروع کردی تاته اش برو چراتا نصفحه ول میکنی😱😐
اره واقعا ادمو تو خماری میزارن
سلام رمانتون خیلی خوب بود اگه میشه ادامه بدید ممنون
آزاده جون اگه رمان تموم شد بگو
ن نشده فقط انشاالله ۹ ماه دیگه ادامش رو میده😂😌
😐
آجی نمیخوام ناراحتت کنم ولی توام ب فکر ما باش خب این چند روزه پارت نذاشتی خب یکمم درک کن 🖤 خب روز ی کوچلو ام بزاری بهتر از اینه که کلا نذاری😔☹
ای بابا 🌚🥺خسته شدیم نمیتونی جواب بدی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب بگو چیکااااررر کنیم؟؟؟؟؟ چند روز دبگه مدرسه اس😑 خب بگو رمانو ادامه میدی یا ن؟؟؟؟؟ ناموسا یعنی چی تا نصفه ادامه میدی😶
این ۴ روزه پارت نذاشت یخب حالا ما چیکاااار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دقیقاااااا😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😱
والا هروز میرم چت های رمان دلاری میخونم اونجا هرروز چت میکنی گلم 😌حالا اینکی ک میگی وقت ندارم و رمان رو ادامه نمیدی ومارو گذاشت تو خماری یه چیه دیگه🕳خب گلم بگو ادامه میدی یان ک ما منتظر نمونیم 🙏🏻😐
چرا پارت بعدی رو نمیزاری؟
رمان تموم شد
سلام خوبی ؟
دیگه رمانو ادامه نمیدی؟
منتظر بمونیم؟
اگه شده هروز یک کوچولو پارت بده اشکا نداره کم باشه تلوخدا😪😪😰😰😰😰
ازاده جون کی پارت بعد رو میزاری؟
هر وقت که رسیدم میزارم❤️
عالی بود
عالییییییییییییییییییییییییییییی بی نظیزززززززززززززززززز ازاده جون میسیییییییییییی
مرسیییی خوشگلم ، این روزا به خاطر حال مامانم که خوب نیست مجبورا نمیتونم زیاد بزارم🥺
باشه عزیزم خداشفا بده
مرسی گلی
آزاده نمیدونم چرا احساس میکنم این روت کراش زده😂
عهههه😶😂 زشته نگو اینطوری🤣
آزاده یادته بهت میگفتم زن برادرشوهر جان؟😂
همش تقصیر تو و ساحل بود زندگی منو نابود کردید😔
هعی خواهر اشکال نداره یکی بهتر از بارادو برات پیدا میکنم 😂 زن برادر شوهر جان🤣
باشه پیدا کن تا ببخشمت😂😔
من عاشقه رمانشم اگر ازاده جون بزاره ابجیه کوچیکش باشم عالیه
عهههه عزیزم ❤️😍 باشه 🥺❤️
عه چرا؟چرا عاشق خودش نیستی؟ها؟😂
شوخی کردم عزیزم😂❤
من عاشق پروفایلاشم😂♥
تو همین حالاشم ابجیش هستی خودت خبر نداری😁
چاپلوس کی بودی تو😐😂
زن برادر شوهر جانم😂😍
من سنم خیلی کمه 15 سالمه ازاده خیلی از نظرم دختره خوبیه اگر بزاره من ابجیش باشم
مرسی گلم ، نظر لطفته فداتشم❤️😍 چرا که نه حتما عزیزم ❤️
میسی
اره واقعا آزاده خیلی دختر خوبیه خیلی😂
فدات😂❤️
من ۱۵ سالمه خیلی کم نیس ۱۵ :/
سن نرمال و خوبیه
رشتت چیع؟
یه سوال مگه قبلا دوقسمت در روز نبود البته این الان خیلی طولانی بود ولی خوب دیروز نزاشته بودین