رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۴۳

0
(0)

 

 

به هر حال آخرین لحظات عمر همکارشون حق داشتند کنارش زانو بزنن….

اما صداهاشون کم کم به همهمه تبدیل شده بود …

دیگه کم کم اعصابم داشت بدجوری بهم میریخت ، بانگ کشیدم….

_ تمومش کنید با همتونم ،

اینقدر مثل زنا گریه نکنید ، حالمو بهم زدین ، اون سمی که به رگش تزریق کردم ، فکر نکنم خیلی زنده بمونه… از آخرین لحظات زنده بودنش استفاده کنید ……

این یه درس خیلی کوچیک بود ، نتیجه خیانت ، مرگه …‌ نزارید سرفه بکش تا سم به همه جای بدنش وارد بشه و حداقل راحت تر بره به درک… چون سرفه ممکنه کمی از سم رو از بدنش خارج کنه …

_ اما…قر

_خفههه !

پوزخندی زدم و زمزمه کردم :

_ وضع و حال منو ببین یه مشت بچه رو دور خودم جمع کردم ، عرضه یه بچه کوچیکم ندارین احمقا ، نشد یه کارو درست انجام بدین…

 

استیو با ترس و شرمندگی لب زد :

_ قربان … پس الان با دختره چیکار کنیم ؟

_ هیچی عقدش کنید واسه خودم ،

وااای خدا اینم سواله میپرسی؟ الان بقیه دوست و آشنا هاش نگرانش میشن میان سراغشو میگیرن … گرچه نباید پاشو اینجا باز میکردین ….

_ واقعا متاسفم قربان …

_ بیاریدش اینجا ، میخوام ببینمش ببینم چیا میدونه !

_ اما ….

_ اما و مرض …

_ چشم قربان …

بلافاصله شنل بلندش رو روی سرش کشید و از ما دور شد ….

دوباره نگاهم برگشت به طرف اون ۷ نفر که حالا ۶ نفر بودند …

بی تفاوت لب زدم :

_ مُرد ؟

یکی از افراد با گذاشتن دست روی گردن اون عوضی لب زد

_ نه قربان … خوشبختا…. عه ببخشید منظورم این بود که هنوز نفس میکشه‌….

چپ چپ از زیر چشم نگاهی بهش کردم و لب زدم :

_ خوبه بزارین ببینه چطوری عشقشو جلو چشمش میکشیم….

 

دستم رو کلافه وار داخل موهای سرم چنگ کردم ، لعنتی ! لعنتی !

بی عرضه ها ، من مطمئنم این قضیه به بدترین شکل تموم میشه….

_ ولـــــــــم کنین ! عوضی دستتو بکش ! کمک ! کمک ! تو رو خدا یکی بهم کمک کنه !

با صدای ناله و فریاد ها و حتی جیغ گوش خراش دخترک سرم رو به طرفش چرخوندم ،

مانتو و شلواری سیاه ، با شالی که الان دور چشمش پیچیده شده بود ….

_ ولم کنین ! کمک ! کمک یکی اینجا نیست

پوزخندی گوشه ی لبم پدیدار شد ، انگار همه میخواستن اعصابم رو به گوه بکشن…

 

_ هیش ! صداتو ببر !

برای لحظه ای صداش قطع شد اما دوباره ناله ای سر داد و با گریه و اشک التماس میکرد که ولش کنم …

_ تو اصلا میدونی کجا اومدی ؟

اشاره ای به استیو کردم که بلافاصله روی زمین انداختش که آخش سر به هوا کشید‌ …

و بازهم ناله و گریه …

درد داشت ….

کنارش روی زمین به حالت نیم خیز نشستم ، لب زدم :

_ دوباره میپرسم ، میدونی ما کی هستیم ؟

با ترس سرش رو به دور و اطراف میچرخوند و نفس نفس میزد …

_ کمک…. تو رو خدا یکی بهم کمک کن….

بقیه حرفش با سیلی که بهش زدم تو دهنش ماسید ، همه ی دهنش غرق خون شد …از شدت ترس میلرزید و نفس هاش سنگین بودند و به سختی بالا میومدند…

خفه خون گرفت….

_ ببین دختر کوچولو من اعصاب مصاب ندارم ، پس سعی کن به هرچیزی که میگم خوب گوش بدی … دوست ندارم یه حرفم رو دو بار تکرار کنم ….شیرفهم شدی ؟

 

فورا از شدت ترس سرش رو به نشونه ی تایید بالا و پایین برد …

_ آفرین دختر خوب حالا شد یه چیزی !

_ من … من …هیچ چیز در رابطه با شما نمیدونم … به… به خدا … نمیدونم…

 

لعنت بهش تا چشماش رو نمیدیدم نمیتونستم ذهن کوفتیشو بخونم …

دستمو سمت شالی که دور چشمش بود دراز کردم که بر خلاف میلم ، دستمو گاز محکمی گرفت که فورا از شدت درد خودمو عقب کشیدم و از روی زمین بلند شدم …

_ عوضی ! چه مرگته تو !

دستمو محکم میفشردم بلکه آروم بشه، درد بدی توی دستم پیچیده شده بود !

_ استیو ، این زنیکه رو بلند کن ، روی چشمش هم باز کن …

_ ولی قر…

_ ولی و درد !

_ چشم …

دوباره صدای جیغ و فریاد دختر اوج گرفت که استیو با بی رحمی تمام بازوش رو چنگی زد و از روی زمین بلندش کرد ، پارچه رو از دور چشمش برداشت و از پشت سر محکم گرفتش….

نگاه سرد و پر خشم دختر به چشمام دوخته شد آخ که چقدر متنفر بودم از اینجور نگاه ها ، …. اما در حال حاضر این چشمها بهترین فرصت برای خوندن ذهنش بود .‌‌…

قدمی جلو برداشتم و محکم به درخت چسبوندمش ، دست راستم رو با دقت دو طرف پیشونیش گرفتم که آخش بلند شد ، پس مطمئن شدم جای درستی دست گذاشتم صورتم رو کج کردم و با خیره شدن به چشمای آبی دخترک ، متوجه شدم …. زنیکه بی همه چیز….

داره بلوف میزنه ، اون به خوبی میدونست اینجا چه کسایی هستن ، چرا اومده و حتی هدفش چیه !

_ ولم کن عوضی …

_ خفه !

رو به استیو کردم و لب زدم …

_ بگردش !

چشمای دخترک گرد شد و آب گلوش رو به سختی قورت داد …

_چ..چی ؟ چ…چی رو ب..بگردنگردن ؟ ..من من… نمیخوام … اصلا شما کی هستین من شما رو نمیشناسم ‌…من اصلا…

_ مث سگ داری دروغ میگی ! د مگه با تو نیستم میگم بگردش استیو ؟ خدایا هنوز وایستاده داره نگام میکنه …

دخترک برای یک لحظه خشکش زد و این حرفم هم زمان شد با گشتن دختر توسط استیو …

چند دقیقه ای گذشت که استیو شیٕ سنگین و مستطیلی شکلی رو از جیب شلوارش بیرون کشید…. قبلا هم پدرم بخاطر یکی از اینا گیر این آدمیزاد های کثیف افتاد و به بد ترین شکل کشته شد…

_ چیکارکنم باهاش قربان !

_ هیچی بده بهش زنگ بزنه به دوستاش بیان دخل هممون رو بیارن …

خب معلومه ابله بشکنش ….

_ چی ؟ شما اجازه ندارین گوشیم رو بشکنید … ولم کنید !

به سمتش یورش بردم که ناگهان صدای آهنگ زنگی بلند شد ….

_ قربان … قربان م….

_ بشکنش گوشی رو ! بشکنش ! فورا

_نههههه نکنید ! توروخدا ! مامانمه نگرانم شده ! تو روخدا نشکنش !

صدای شکستن ناهنجاری بلند شد و بعد گوشی به چند تکه تقسیم شد ،

دختر با گریه نالید و هق هقش اوج گرفت…

_ گوشیمو نابود کردین ، خدااا ، حالا من چیکار کنم ؟…از من چی میخوای عوضی ؟

نگاهش رو به اطراف چرخوند و بعد ….

بدن بی جون اون مردک خیانتکارو دید که جیغی کشید و فریاد زد :

_ جاااااان ؟…. چه بلایی سرش آوردین عوضیا ؟ .‌‌… ولم کنین میخوام برم ، شما قاتلین ، میخواین منو هم بکشین ، شما عوضی ها پی…

 

مشت محکمی به صورتش زدم ، که صورتش به چپ مایل شد و به معنای واقعی از درد یا ترس زیاد بیهوش شد …

_ ببندش …

_قربان… کج…کجا…؟ نمیخو.. نمیخوای بکشیمش ؟

_ نه ، کنار همین درخت ببندش ،

در ضمن اون به همین راحتیا نمیمیره ! نبینم بلایی سرش بیارین ‌…. تاوان هرکسی که بیاد و به قبیله و جنگل ما وارد بشه همینه !

امشب همینجا میمونم … اگر این دختره چیزی داشته باشه و یا به کسی درباره ی ما گفته باشه ، خیلی بد میشه …

حالا هم گمشو ببندش به درخت …

_ چ …چشم…..

_ یالا زود

به سمت اون ۶ نفر شنل پوش رفتم و با تند خویی لب زدم:

_ نکنه میخواید جنازه این مرتیکه رو همینجا بزارید تا با بلایای طبیعی تجزیه بشه ؟ ببریدش یه جا چالش کنین ، بعدم برمیگردین ….

فعلا برای امشب کافیه ….

 

ناگهان با دیدن …..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

42 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
1 سال قبل

بچه ها آزاده یه مشکلی براش پیش اومده وقتی مشکلش حل شه حتما جبران میکنه وگرنه اون ک از لج این کارو نمیکنه یکم صبور باشید

seti
seti
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

ببخشید سپیده جون میشه بپرسی ازش ببینی کی ادامه رمان رو مینویسه؟

Asaadi
Asaadi
پاسخ به  سپیده Sepideh
10 ماه قبل

سپیدههه کجاییی تووووووووووووو

ayliiinn
عضو
1 سال قبل

وااوو آزی رمان مینویسی

حتما باید بخونمش❤👌

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

ای بابا😶این چه وضعشه رمان شروع کردی تاته اش برو چراتا نصفحه ول میکنی😱😐

seti
seti
پاسخ به  setareh amaneh
1 سال قبل

اره واقعا ادمو تو خماری میزارن

seti
seti
1 سال قبل

سلام رمانتون خیلی خوب بود اگه میشه ادامه بدید ممنون

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

آزاده جون اگه رمان تموم شد بگو

سپیده
سپیده
پاسخ به  jennie blink
1 سال قبل

ن نشده فقط انشاالله ۹ ماه دیگه ادامش رو میده😂😌

jennie blink
jennie blink
پاسخ به  سپیده
1 سال قبل

😐

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

آجی نمیخوام ناراحتت کنم ولی توام ب فکر ما باش خب این چند روزه پارت نذاشتی خب یکمم درک کن 🖤 خب روز ی کوچلو ام بزاری بهتر از اینه که کلا نذاری😔☹

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

ای بابا 🌚🥺خسته شدیم نمیتونی جواب بدی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب بگو چیکااااررر کنیم؟؟؟؟؟ چند روز دبگه مدرسه اس😑 خب بگو رمانو ادامه میدی یا ن؟؟؟؟؟ ناموسا یعنی چی تا نصفه ادامه میدی😶

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

این ۴ روزه پارت نذاشت یخب حالا ما چیکاااار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دقیقاااااا😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😱

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

والا هروز میرم چت های رمان دلاری میخونم اونجا هرروز چت میکنی گلم 😌حالا اینکی ک میگی وقت ندارم و رمان رو ادامه نمیدی ومارو گذاشت تو خماری یه چیه دیگه🕳خب گلم بگو ادامه میدی یان ک ما منتظر نمونیم 🙏🏻😐

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

چرا پارت بعدی رو نمیزاری؟

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

رمان تموم شد

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

سلام خوبی ؟
دیگه رمانو ادامه نمیدی؟
منتظر بمونیم؟
اگه شده هروز یک کوچولو پارت بده اشکا نداره کم باشه تلوخدا😪😪😰😰😰😰

baran
baran
1 سال قبل

ازاده جون کی پارت بعد رو میزاری؟

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

عالی بود

baran
baran
1 سال قبل

عالییییییییییییییییییییییییییییی بی نظیزززززززززززززززززز ازاده جون میسیییییییییییی

baran
baran
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

باشه عزیزم خداشفا بده

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  baran
1 سال قبل

آزاده نمیدونم چرا احساس میکنم این روت کراش زده😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

آزاده یادته بهت میگفتم زن برادرشوهر جان؟😂
همش تقصیر تو و ساحل بود زندگی منو نابود کردید😔

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

باشه پیدا کن تا ببخشمت😂😔

baran
baran
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

من عاشقه رمانشم اگر ازاده جون بزاره ابجیه کوچیکش باشم عالیه

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  baran
1 سال قبل

عه چرا؟چرا عاشق خودش نیستی؟ها؟😂
شوخی کردم عزیزم😂❤
من عاشق پروفایلاشم😂♥

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  baran
1 سال قبل

تو همین حالاشم ابجیش هستی خودت خبر نداری😁

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

زن برادر شوهر جانم😂😍

baran
baran
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

من سنم خیلی کمه 15 سالمه ازاده خیلی از نظرم دختره خوبیه اگر بزاره من ابجیش باشم

baran
baran
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

میسی

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  baran
1 سال قبل

اره واقعا آزاده خیلی دختر خوبیه خیلی😂

.....
.....
پاسخ به  baran
1 سال قبل

من ۱۵ سالمه خیلی کم نیس ۱۵ :/
سن نرمال و خوبیه
رشتت چیع؟

(@hastie
(@hastie
1 سال قبل

یه سوال مگه قبلا دوقسمت در روز نبود البته این الان خیلی طولانی بود ولی خوب دیروز نزاشته بودین

دسته‌ها

42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x