رمان نگار پارت 1

0
(0)

 

🔹نگار🔹

 

غروب شده بود ..

باز دوباره کلاسم خیلی طول کشیده بود و طبق معمول خورده بودم به ترافیک ناجور همیشگی …

شیشه ماشین رو پایین دادم و هوای خنک و تمیز پاییزی رو وارد ریه هام کردم … توی این تهران خراب شده خیلی کم پیش می اومد هوا انقدر تمیز و قابل تنفس باشه ..

دلم برای شهرم تنگ شده …. الان سه سالی میشه که دانشجوی دانشگاه تهرانم …

با صدای بوق ماشین پشت سرم از افکارم به بیرون پرت شدم و متوجه شدم راه باز شده باید حرکت کنم …

کلاچو رها کردم و پامو رو پدال گاز فشردم تا زودتر برسم … از خستگی رو پاهام بند نبودم ، دلم خواب میخواست…

شاید امشبو دیگه بتونم بدون آرامبخش بخوابم …

بالاخره نزدیک خوابگاه رسیدم …

هنوز خیلی جلو نرفته بودم که جمعیت جلوی ساختمون نظرمو جلب کرد …

سعی کردم از همین فاصله بفهمم اونجا چه اتفاقی افتاده اما موفق نشدم …

جلوتر رفتم خواستم پارک کنم ولی پشیمون شدم .. تا انتهای خیابون رفتم بریدگی رو دور زدم و ماشینو اونطرف خیابون درست مقابل ساختمون خوابگاه پارک کردم …

همونطور که دستی رو بالا میکشیدم و سوئیچو میچرخوندم نگاهم به جمعیت جلو ساختمون بود …

کوله و وسایلم رو برداشتم و پیاده شدم …

از عرض خیابون گذشتم و خودمو بهشون رسوندم ..

همه نگاهشون به بالای ساختمون خوابگاه بود … خط دیدشونو گرفتم چشمم افتاد به دختری که لبه پشت بوم ایستاده بود …

 

 

از آدمایی که اونجا بودن ماجرا رو پرس و جو کردم اما گویا همه فقط تماشاگر بودن …

بین جمعیت به دنبال آشنایی چشم گردوندم ، چندتا از بچه های خوابگاه رو دیدم … خودمو بهشون رسوندم ..

_سلام بچه ها چیشده؟ چه اتفاقی افتاده ؟

+ سلام نگار جون ، والله ما هم بی اطلاعیم … با صدای جیغ و داد جمعیت اومدیم دیدیم یه دختر بالا پشت بومه میخواد بپره ..

_کی هست حالا از بچه های خوابگاهه؟ من که درست نمیتونم ببینمش .. شما میشناسید ؟

+ ما هم تا حالا ندیدیمش اما جوری که یکی از بچه ها میگفت یه سه چهار روزی هست اومده اینجا ..

دستمو به کمرم زدم با هول و ولا به پشت سرم برگشتم و نگاه دوباره ای به جمعیت بیخیال انداختم… باز استرس و اضطراب باعث شده بود به جون لبام بیوفتم …

خیره به جمعیتی شدم که با هیجان در حال فیلم برداری بودن ..

نیروهای کمکی سرگردون تر از همه فقط دور خودشون میچرخیدن .. درموندگی و ناتوانی تو چهره تک تکشون پیدا بود….

دوباره به طرف دوستام برگشتم..

+ ||| نگار لبت خون میاد …

_هاا ؟..

با عجله جیبا و کیفمو گشتم .. دستمالی بیرون کشیدم و روی زخم لبم گذاشتم…

باز نگرانیام کار دستم داد …

از آخرین باری که به خاطر جویدن لبام زخمیشون کرده بودم به خودم قول دادم که از این کار دست بکشم اما باز همون آش بود و همون کاسه..!!!

چون خیلی نگذشته بود باز همون زخم قبلی سر باز کرده بود …

این زخم اگرچه سطحی و کوچیک بود اما از قلبم سرچشمه میگرفت …

 

لبمو پاک کردم.

 

آخه یعنی چی چرا هیچکس کاری نمیکنه .. همه فقط فیلم بردار و تماشاگرن ؟ .. این همه نیرو که اینجا ریخته چرا هیچ کاری نمیکنن ، اصلا انگار نه انگار جون یه آدم درمیونه .. نه اینطور که پیداست وایسادن بپره از پایین بگیرنش ..هااا ؟؟!!!

+ چی داری میگی نگار ، این چرت و پرتا چیه.. چیکار کنن دیگه بیچاره ها خودت که داری میبینی این پایین از این چیزا چیه که باد میشه ؟؟

_تشک نجات ..

+ همون… از اونا پهن کردن .. دیگه بیشتر از این که کاری ازشون برنمیاد …

_آخه این به چه دردی میخوره ؟؟؟ هیچ به این فکر کردید که اگه بپره این احتمال وجود داره که بین مسیر دچار انفارکتوس قلبی بشه ؟؟؟ ارتفاع زیاده شوخی که نیست

+ ما که نباید فکر کنیم، اونا باید فکر کنن خانم دکتر .. بعد هم میبینی که نمیذارن کسی جلو بره

حرصی دندون قروچه ای کردم:

_برو بابا …

کلافه از اینهمه آدم بی درد که مردن یه انسان براشون مثل مردن یه مگس بی ارزشه راه افتادم سمت مامورا …

پریسا دنبالم اومد و چند باری صدام زد …

بی اهمیت بهش راهمو ادامه دادم … پا تند کرد و خودشو بهم رسوند .

+ نگار … وایسا نگار با توام دیوونه .. آخه تو چرا جوش میاری اصلا به تو چه ربطی داره .. هوی نگار با توام ..

 

 

 

 

دستمو گرفت به عقب کشید و با حرص لب زد:

+ بهت میگم وایساا .. تو این اوضاع دنبال شر میگردی ؟؟

کلافه نگاهش کردم ، دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و به راهم ادامه دادم

راستش خودمم نمیدونم چرا این موضوع برای من انقدر مهمه و برای بقیه تا این حد بی اهمیت …

نمیدونم … شاید مردم شهرای بزرگ از بس با این موارد مواجه میشن براشون عادی شده …..

ولی آخه هرچی هم باشه مگه میشه جون یه انسان مهم نباشه …؟؟؟؟

یا شاید هم به قول پریسا دنبال شر نیستن و از شر میترسن…….

به مامورا رسیدم و اونا هنوز نرسیده سعی داشتن از اونجا دورم کنن…

_آقا لطفا بذارید برم بالا ..

+ همه بريد عقب … برو عقب خانم… میگم برو عقب

_خواهش میکنم اجازه بدید من برم بالا .

+ گفتم برو عقب نمیشه امکان نداره … خطرناکه

_آقا تو رو خدا اجازه بدید برم … شاید بتونم نظرشو عوض کنم …

+ گفتم که نمیشه …

_آخه چرا نمیشه ؟ من دوستشم … هیچکس که اینجا هیچ کاری نمیکنه حداقل بذاريد من …

حرفمو نصفه قطع کرد و با جدیت بهم توپید:

+ دوستش که هیچ نزدیکترین عضو خانوادشم باشی باز ن..می..شه.. درضمن ما کارمونو بلدیم نیازی نیست شما کاری کنید..

 

 

عصبی شدم و بالا گرفتم:

آره میبینم .. چقدر هم که خوب کارتونو بلدید ، همه فقط وایسادید یه گوشه ببینید چی میشه … اگه دوست من بمیره خونش گردن شماست .. چون من میتونستم و شما نذاشتید …

+ خیله خب بابا صداتو بیار پایین…

مامور رو گردوند به سمت مافوقش که نزدیک در خوابگاه وایساده و بی سیم میزد:

+ جناب سروان این خانم میگه دوستشه میخواد بره بالا…

جملش که کامل شد راه رو برام باز کرد …

به طرف سروانی که اونجا بود رفتم…

سلام جناب سروان .. تو رو خدا اجازه بدید برم بالا .. من میتونم نظرشو عوض کنم …

سروان تو صورتم دقیق شد … ماموری که قبل تر جلومو گرفت خودشو به ما رسوند ، سرشو به گوش جناب سروان نزدیک کرد و چیزی آروم زمزمه کرد …

هرچی دقت کردم نفهمیدم چی گفت اما همینکه از سروان دور شد اجازه بالا رفتن منم داده شد …

+ خیله خب با بچه ها برو بالا اما خوب گوش کن چی میگم ، اصلا بهش نزدیک نمیشی و به هیچ عنوان عصبیش نمیکنی .. حالا برو…

همراه دو نفر از مامورا به سمت آسانسور فکستنی خوابگاه رفتیم … در کمال تعجب با اولین فشاری که مامور به دکمه وارد کرد آسانسور کار افتاد و چند لحظه بعد با صدای ناجوری درش باز شد …

همیشه خوف عجیبی نسبت به این آسانسور داشتم …. ترس از گیر افتادن توش ، ترس از سقوطش یا شاید هم ترس از خفگی

اما الان خبری از هیچکدوم از اون ترسا نبود…

پامو داخلش گذاشتم و دور از دو مامور تو کنجی ازش قرار گرفتم …

 

با زدن دکمه ، آسانسور با تکون ناجوری راه افتاد و ته دل منو خالی کرد …

ارتفاع پنج طبقه داشت به سرعت طی میشد … ذهنم کاملا مشغول بود …

با خودم داشتم به این فکر میکردم که مجبور شدم دروغ بگم … حالا شاید خدا بخشید آخه این دروغ خیلی فرق میکرد این به خاطر جون یکی از بنده هاش بود…

رسیدیم پشت بوم …

 

 

 

یکی از مامورای همراهم باز بهم اخطار داد که حق ندارم زیاد بهش نزدیک بشم…

نفس عمیقی کشیدم و تمام آرامشم رو یکجا جمع کردم تا بهش القا کنم ..

 

هرچند که درون خودم طوفانی به پا بود و جز ترس و استرس چیزی نبود ..

از مامورا خواستم توی راهرو بمونن و تنهامون بذارن …

با قدمای آروم بهش نزدیک شدم …

_سلام ..

سریع به سمتم برگشت و با حالتی بین عصبانیت و ترس نگاهم کرد

+ چرا اومدی اینجا اصلا تو کی هستی ؟ .. دست از سرم بردار … تنهام بذار

یه قدم دیگه به سمتش برداشتم ..

+ جلو نيا .. به قرآن نزدیکتر شی خودمو میندازم پایین

یعنی تو مشکلت با منه ؟؟ .. با این حساب من اگه از اینجا برم تو میایی پایین ؟؟ هااا ؟ … والله من که تو رو نمیشناسم اصلا تا به حال تو رو ندیدم که حالا بخوام دلیل خودکشیت باشم …!!!!

داشتم چرت و پرت میگفتم خودمم خوب میدونستم … معلوم نبود چه مرگمه …

حتما پیش خودش داره میگه اصلا این کیه دیگه … از کجا اومده .. کجا میخواد بره .. اینجا چیکار میکنه . چی داره میگه واسه خودش ..!!

قشنگ معلوم بود از حرفام و طرز رفتارم هنگ کرده . … کلافه نگاهم کرد و گفت :

+ چی داری میگی دیوونه اصلا تو رو کی اینجا راه داده ؟ .. معلوم نیست چی داری میگی حالت خرابه …

یه ذره خودمو جمع و جور کردم

 

 

 

 

_من خیلی هم معلومه چی میگم … تو خودت همین الان گفتی به خاطر من خودتو میندازی پایین … !!

+ من به تو چیکار دارم آخه اسکل .. گفتم نزدیک بشی خودمو میندازم پایین …

_وااااا خاک بر سرم واسه یه همچین چیز بیخودی میخوای بپری ؟؟

+ نخیر چیزی که من به خاطرش میخوام بپرم اصلا هم بیخود نیست به تو هم هیچ ربطی نداره .. بهتره خودتو بکشی کنار و دیگه دخالت نکنی

آهان پس یعنی دیگه به خاطر من نیست ؟! … خب میشه لطفا دلیلشو بگی که اگه پریدی جمعیتی که اون پایین وایسادن خودکشیتو نندازن گردن من ..

گندت بزنن نگار این چرت و پرتا چیه میگی …!!!

نفس عمیقی کشیدم سعی کردم بیشتر رو خودم کنترل داشته باشم ..

این همه پرت و پلا همش به خاطر فشار استرسی بود که روم بود

سعی کردم همه جزئیات رفتارای اون دخترو زیر نظر بگیرم نکنه یه وقت کار احمقانه ای ازش سر بزنه …

یه نگاه به آدمایی که اون پایین بودن کرد و با درد چشماشو روی هم فشار داد که یک آن تعادلش رو از دست داد و ….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

گوزل
گوزل
10 ماه قبل

سلام

Eli
Eli
10 ماه قبل

با اینک پارت اول بود ولی خیلی خوشم اومد

Negin
Negin
10 ماه قبل

جالبه اگه اینم عین دلارای پارمون نکنه

Niayesh Sheykhi
Niayesh Sheykhi
10 ماه قبل

پارت دلارای بزار دیگ اه

هعیی
هعیی
10 ماه قبل

دلارای بزار دیگ
اه

عرشیا خوب
عرشیا خوب
10 ماه قبل

خوب بود

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x