رمان نگار پارت 11

0
(0)

 

همین که برگشتم با چهره سوالی و تقریبا گرفته کامیار رو به رو شدم ….

جبهه گرفتم و تو دلم دعا میکردم چیزی نشنیده باشه…

تو چرا همچین میکنی؟ در زدن بلد نیستی؟

ابروهاش تو هم گره خورد :

+ مهراد کیه ؟

دهنم باز موند …

بدبخت شدم پس شنیده….

همینجور با فک افتاده و چشمای بیرون زده زل زده بودم بهش و مغزم کامل از کار افتاده بود…

شمرده شمرده و با حرص دوباره جملشو تکرار کرد:

+ مگه با تو نیستم .. گفتم مه.. رادد… کی..یه؟

وای خدایا حالا چجور جمعش کنم اگه به بابا بگه حتما منو میکشه ….

مخم جرقه ای زد..

با لکنت گفتم

م.. من کی گ.. گفتم مهراد؟

|🥀|

+ من خرم؟ … منو چی فرض کردی؟ خودم شنیدم …

ن..نه نه من گفتم مهرا … مهرا دوستمه تازه با هم آشنا شدیم از بچه های دانشکدست ترم اول ورودی بهمن ….

+ رو اعصاب من نرو افرا … اصلا مگه مهرا هم اسمه ؟؟؟؟

آآآ … آاره به خدا ا… نشنیدی این اسمو؟؟؟ یعنی دختری از تبار خورشید ، بانوی مهربان….!!!!!!

+ خیله خب حالا نمیخواد واسه من فرهنگ لغت دربیاری…

این چه طرز حرف زدنه؟؟؟ تو چته؟؟

زبونم دراز شده بود…

اصلا تو چرا بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق؟؟

آروم شده بود هرچند کلا آدم آرومی بود ، اما هنوز اخماش تو هم بود:

+ حواسم نبود … اومدم بگم من دارم میرم دیگه …

خب برو به سلامت…

+ همین؟!!!

چیز دیگه ای باید بگم؟؟؟ میشه راهنماییم کنی؟

+ نه …. خداحافظ

|🥀

از اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم …

گوشیو پرت کردم یه گوشه و خودمم ولو شدم …

حالا این اسم مهرا از کجا اومد و نجاتم داد؟؟! …

 

دیشب داشتم تو نت اسم دختر آیندمو سرچ میکردم ، دنبال یه چیزی بودم که به مهراد بخوره با این اسم رو به رو شدم….

یهو یاد مهراد افتادم و دوباره گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم …

هنوز یه بوق کامل نخورده بود که جواب داد..

+ چی شد چرا قطع کردی؟

این مرتیکه خر همینجور یهویی اومد تو اتاق نزدیک بود سکته کنم بعدم میگه حواسم نبود …

 

تازه اسم تو رو هم شنیده بود چیزی نمونده بود تو دردسر بیوفتم…

+ خب حالا چی؟ رفت؟

آره بابا شرش کم شد … تو کجایی الان؟

+ همچنان کنار جاده وایسادم منتظر تماست بودم که ادامه حرفتو بشنوم .. ادامه کدوم حرف ما که همه چیزو گفتیم …

|🥀

 

+ نه نگفتی!!! …. افرا یک کلمه بگو تو هم منو دوستم داری یا نه ؟؟؟

بعد از مکثی اینبار راحت تر از قبل به زبون اومدم، انگار دیگه تسلیم این عشق شده بودم ….

آره … دوستت دارم ….

صدای هووویی که از سر شوق کشید تو گوشم پخش شد …

یه ذره گوشیو از گوشم فاصله دادم و با خنده دیوونه ای نثارش کردم ……

با حرص و شوق گفت:

+ الهیییی من قررربونت برم کوچولوی من ….

لبخندم پررنگ تر شد….

من کوچولوام؟؟؟؟

+ آره دیگه ، تو کوچولوی خودمی بیبی…

خب حالا .. مهراد من باید برم دیگه ممکنه مامان اینا صدامو بشنون … چقد دیگه داری برسی ؟

+ والله دقیق نمیدونم باید جی پی اس بزنم ولی حدودیش فردا بعد از ظهر اونجام … میرم هتل تا شب استراحتی میکنم که بتونم دوباره رانندگی کنم ….

|🥀|

 

 

باشه منتظرتم …

+ خب دیگه من راه افتادم پشت فرمونم بهتره اگه یه شوهر زنده میخوای الان ازش دل بکنی و اجازه بدی با دقت رانندگیشو بکنه آخه نمیدونم خانم در جریان هست یا نه ولی دلیل تمام حواس پرتیامه

خنده کوتاهی کردم …

تو گفتن کلمه بعدیم دو دل بودم اما در آخر دل به دریا زدم و گفتم…

 

مراقب خودت باش … عزیزم…..

صدای خوشحالش گوشمو پر کرد:

+ چشم عشقم … خداحافظ

خداحافظ…

تماسو قطع کردم و گوشیو محکم به قلبم چسبوندم …

این مرد چی داشت که منو اینجور جذب خودش کرده بود .. پس چرا کامیار تو این همه سال نتونسته بود ولی مهراد فقط در عرض یک ماه شده بود صاحب قلبم ، صاحب زندگیم … حتى صاحب عقلم …..

یاد کوچولو گفتنش افتادم و لبخندی نشست رو لبام ….

قلبم بی قرار دیدن مردی شده بود که قبلا هیچوقت بهش توجه نکرده بودم و الانم واسم فقط یه عکس بود…

|🥀|

 

 

نمیدونستم لحظه ای که قرار باهاش رو به رو بشم چطور میشه ، اصلا قراره چه آدمی رو مقابل خودم ببینم …

گاهی فکر میکردم با چشم بسته دارم مسیری رو پیاده میرم و از هیچ چیزش خبر ندارم؛ نه خطراتش ، نه مسیرش، نه کسی که داره همراهیم میکنه .

اما هربار که دچار این تردیدا میشدم مهراد با حرفاش نظرمو عوض ، و قانعم میکرد که راهمون درسته….

از نظر اون جای هیچ شک یا ترسی نبود …

همیشه اطمینان میداد میشه همه کسم و تمام بی کسیامو یه نفره جبران میکنه. میگفت جوری توی پول غرقم میکنه که هیچ نیاز مالی به هیچ کس نداشته باشم …

میگفت هیچوقت تنهام نمیذاره…

●●○●□

دیشبو تا صبح و صبح امروزو تا شب نه خواب داشتم نه خوراک …

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت فقط میدونم دلشوره بدی تو جونمه . با مهرادم حرف زدم اما حالا دیگه حتی اونم نمیتونست آرومم کنه ….

هربار مامان میپرسید چته به دروغ میگفتم استرس مراسم چند روز دیگه رو دارم ….

صبحم با کامیار رفتم بازار ، دیگه هیچ جوره نشد بپیچونمش….

طفلی چقدر هم خوشحال بود، مثل پروانه دورم میچرخید و گرون ترین چیزا رو انتخاب میکرد تا به قول خودش در شان من باشه ، اما من رو هر کدومشون یه عیبی میذاشتم و ازش رد میشدم…

ازم خواست نهارو بیرون با هم بخوریم و بعدشم بریم بستنی بخوریم اما من گرمی هوا رو بهانه کردم و برگشتیم خونه ….

|🥀|

 

یعنی مهراد هم این کارایی که کامیار میکنه رو برام میکنه ؟؟

یعنی اونم مثل کامیار دورم میگرده واسه خوشحال کردن دلم؟؟

آره دیگه حتما …

تازه این پول آنچنانی هم نداره و اینجوری میکنه مهراد که تو پول غلت میزنه ، تازه خیلی هم دوستم داره ….

اینا چیزایی بود که روزی صد بار از ذهن منه بیست ساله ی بی تجربه عبور میکرد و هر سوال خودش جواب خودشو به درست یا غلط پیدا میکرد …

وقت رفتن رسیده بود. همه خواب بودن.

●●○●●

آخرین تیکه لباسامو هم تو چمدون چیدم و یه بار دیگه چک کردم ببینم همه چیزو گذاشتم یا نه …

ویبره گوشیمو احساس کردم گشتم پیداش کردم و تماسو وصل کردم ….

جانم مهراد؟

چیکار میکنی عشقم؟

وسایلمو جمع کردم دارم چک میکنم که چیزی رو از قلم ننداخته باشم…

+ ول کن بابا جا گذاشتی هم فدا سرت خودم واست میگیرم …. زود بیا که منتظرم

باشه الان میام ….

|🥀|

گوشی رو قطع کردم و تو جیب مانتوم گذاشتمش …

نگاهی به ساعت انداختم دقیق دو و بیست دقیقه رو نشون میداد .

الان دیگه همه کاملا خواب بودن…

از شانس بدم امشب داداش کوچیکه هم هوایی شده بود با تازه عروسش بیاد شبو اینجا بمونه که به قول خودشون فردا تو کارا کمکم کنن …

آروم در اتاقو باز کردم و قبل از هر کاری رفتم سر و گوشی آب دادم و مطمئن شدم همه خوابن ….

برگشتم تو اتاق یه پیام به مهراد دادم که اگه کسی تو کوچه نیست بیاد جلوی در تا اول چمدونمو بهش بدم ببره بعد خودم برم…

چمدون رو برداشتم و پاورچین پاورچین از خونه زدم بیرون….

قلبم اومد تو دهنم تا به در حیاط رسیدم….

آروم جوری بیرون که صدای بلندی نده در حیاطو باز کردم ، چمدونو بلند کردم و سرمو بردم

که مهرادو دم در دیدم…

اصلا بهش توجه نکردم که کیه یا چه شکلیه ، وسایلمو دادم دستش و خودم اومدم داخل درو هم بستم…

مسیر رفته رو دوباره برگشتم و به خونه رسیدم

همین که پامو داخل خونه گذاشتم با احمد رو به رو شدم…..

هين بلندی کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم …

هول کرده بودم ، هر کی اون لحظه منو با اون سر و وضع میدید راحت میفهمید یه سرّی زیر سرمه .

|🥀|

 

 

+ کجا بودی؟

هااان؟ هیچ .. هیچ جا … کجا بودم؟… رفتم دستشویی

+ با مانتو میرن دستشویی ؟

نگاهی به سر و لباس خودم انداختم خوب شد شلوارمو نپوشیده بودم

همینجور یه ساپورت مشکی پام بود با یه دو بنده مشکی به مانتو پوشیده بودم روش….

نه آخه سردم بود!!!!!

+ وسط تابستونه هاااا .

خب چیکار کنم سردمه بعد هم اینکه گفتم نکنه کسی از همسایه ها رو پشت بوم باشه زشته منو با تاپ ببینه …

+ افرا مطمئنی حالت خوبه؟؟ … نکنه تو خواب گرد شدی؟؟ آخه این وقت شب کی میره رو پشت بوم ….

بهانه خوبی دستم داد تصمیم گرفتم به همون جمله ای که گفت دامن بزنم آخه بدجور گیر سه پیچ داده بود به حرفام …

این وقت شب وقت گیر آورده بود، هرچند تقصیری نداشت واقعا مشکوک بودم!!!!

وارد بازی شدم و خودمو زدم به اون راه …

با تعجب زل زدم به چشماش تو اون تاریکی و گفتم :

|||| داداش من اینجا چیکار میکنم؟

|🥀|

 

ابروهاش از تعجب رفت بالا

+ از من میپرسی ؟

گیج نگاهی به اطرافم انداختم و سرمو خاروندم

هاااااا…

دوباره نگاهی به لباسم انداختم و با تعجب گفتم:

!!! این چیه تنم؟؟؟ کجا داشتم میرفتم؟…. آها یادم اومد ، من تو رختخوابم دراز کشیده بودم که یهو بابا اومد گفت پاشو بیا بیرون یه ماشین برات خریدم گذاشتم جلو در بیا ببینش بینم خوشت میاد ازش!!

بذار برم بیرونو یه نگاهی بندازم!!!

سرخوش عقب گرد کردم و خواستم برم، قدم برداشتم اما همون نقطه وایساده بودم دریغ از یه سر سوزن جا به جا شدن !!! …

نگاهی انداختم دیدم دست مردونهای دورم حلقه شده و صداش تو گوشمه که داره میگه:

+ کجا میری دیوونه این وقت شب …. بیا برگرد تو اتاق .. همش خواب دیدی ، بابا که اونجا خوابه …. بیدارم باشه اصلا پول داره که بیاد واسه تو ماشین بخره؟

چرخیدم طرفش:

باور کن خودش گفت پاشو بیا …

+ خواب دیدی خواهری … حالا هم زود برگرد تو اتاق بگیر بخواب …

|🥀|

ملول سرمو زیر انداختم و آهسته زیر لب باشه ای گفتم …..

خواستم برم که یه چیز یادم افتاد …

برگشتم پشت سرم .. احمد تقریبا رسیده بود وسط حیاط راستی داداش تو کجا میری؟

+ اگه اجازه بفرمایید میرم دستشویی

تک خنده ای کردم

آها برو برو …..

راهمو گرفتم به سمت اتاق … خداروشکر موضوع رو جمعش کردم ، چیزی نمونده بود گندش دربیاد..

نزدیک اتاق که رسیدم دیدم زن احمد هم بیداره دم در اتاق رو به روییم وایساده منتظر …

با دیدنش باز قلبم از جاش کنده شد…. ای خدا بگم چیکارتون کنه ، اینا امشب چرا همه مثل جن شدن.

والا ساره تو دیگه چرا اینجا وایسادی؟

+ میخوام برم دستشویی ، ایرادی داره؟

آخه همه با هم؟؟! چتون شد.

يهو نصف شبی

+ دیگه دیگه … اصلا تو خودت کجا بودی؟ این لباسا چیه تنت؟

هوووف حالا واسه اینم باید توضیح بدم …

هیچ جا بابا یه خوابی دیدم پا شدم رفتم تو حیاط احمد منو دید بیدارم کرد فرستاد

داخل…

هنوز جملم کامل نشده بود که پقی زد زیر خنده و دستشو سریع گذاشت جلوی دهنش که صداش بقیه رو بیدار نکنه …

ابروهام تو هم گره شد ، چشم غره ای بهش رفتم و بدون حرف دیگه ای درو باز کردم رفتم داخل ….

بی توجه به ساره که اسممو صدا میزد در و پشت سرم بستم

تکیه دادم به در و به این فکر کردم که حالا چه خاکی تو سرم باید بریزم ، چطور باید

برم

|

 

 

گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم، انگشتمو ثانیه ای روی جای اثر انگشتش گذاشتم بلافاصله قفل صفحه باز شد.

تو همین مدت کوتاه شیشتا تماس از مهراد داشتم و یه اس ام اس…

اس ام اسو باز کردم..

+ چیشد افرا کجا موندی بدو دیگه ….

زود براش نوشتم:

مهراد گیر افتادم فعلا تو ماشین منتظر بمون ، احمد و زنش بیدارن تو حیاطن نمیتونم بیام مگه صبر کنیم تا برن بخوابن …

بعد از حدود یک دقیقه گوشیم یه ویبره زد …

 

پیامشو باز کردم نوشته بود:

+ باشه فقط هر کار میکنی زودتر ، دیگه داره دیر میشه …

رفتم یه گوشه نشستم ، دیگه داشت خوابم میبرد.

پلکام سنگین شد و رو هم | افتاد

پای اولمو از در حیاط بیرون گذاشتم که با قدرت به عقب کشیده شدم و درد بدی تو پوست سرم پیچید…

پرت شدم روی زمین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x