+ چی داری میگی؟ مگه به همین سادگیه؟ … بذار خیالتو راحت کنم ، این کار به هیچ عنوان انجام شدنی نیست ، منم اصلا اجازه نمیدم تو این ریسکو بکنی …
آخه مهراد یه ذره منو درک کن… اون موبایل پر از رد توعه، همینکه قفلش باز شه پیدات میکنن شک نکن، بعد هم از طریق تو به من میرسن ….
اگه بهت اطمینان کامل بدم که به هیچ عنوان همچین اتفاقی نمیوفته چی؟… ببین منو افرا … نه تنها اونا بلکه هیچ کس دیگه ای از طریق اون چیزا نمیتونه منو پیدا کنه حتی اگر به احتمال یک صدم درصد هم این اتفاق بیوفته مگه من دیوونم که تو رو لو بدم؟…. هووم؟
چند لحظه ای سکوت کرد، حالا که جوابی از من نشنید گفت:
+ خب حالا پاشو سوار شو ، چیزی نداریم تا یزد … دیگه هم به هیچی فکر نکن ، من کنارتم نمیذارم هیچ آسیبی بهت برسه..
رسیدیم یزد میتونی از تلفن عمومی به گوشی غزل زنگ بزنی بهش بگی گوشیتو باز نکنه…
ناشناس جواب نمیده…
با خودش کمی فکر کرد …
+ خب …. یه خط واست میگیرم با اون بهش پیام بده خودتو معرفی کن بعدم میسوزونیمش … نگران چیزی نباش خودم همه چیزو حل میکنم … تا منو داری واسه هیچی تو این دنیا نگرانی به دلت راه نده ، خب؟؟؟
سر چرخوندم طرفش و محو لبخند دلگرم کنندش شدم…
ناخودآگاه از این همه عشق و آرامشی که بهم تزریق میکرد لبخند محوی رو لبام نشست…
دستمو به ماشین گرفتم و بلند شدم … احساس کردم سرم خالی شد ، از دیشب تا هیچی نخورده بودم و با این همه فشار روانی که بهم وارد شده بود گویا فشارم حالا افتاده بود…
زود سرمو پایین انداختم و کمی خم شدم…
مهرادم متقابلا خم شد و سعی کرد صورتمو ببینه ….
+ چی شدی افرا ؟
دستمو بالا آوردم و زمزمه کردم:
چیزی نیست خوبم … فشارم افتاده فکر کنم ….
+ رنگت پریده … میخوای کمکت کنم؟؟؟
سرمو بلند کردم و نگاه سردمو پاشیدم تو صورتش …
|🥀|
از این حرفش خوشم نیومد مگه من همین چند ساعت قبل بهش نگفتم من محرم نامحرم برام مهمه پس دیگه چرا باز این حرفو زد …
نمیخواد حالم خوبه خودم میتونم …..
با پایین انداختن سرم خیلی زود حالم خوب شده بود ، قامت راست کردم و به طرف در جلو رفتم …
مهراد جلوتر از من رفت و درو برام باز کرد ….
زیر لب تشکری کردم و نشستم …
– مرسی
لبخندی رو لبش نشوند و ماشینو دور زد کنارم قرار گرفت ….
روشن کرد و راه افتاد…
سرمو تکیه داده بودم به صندلی و زل زده بودم به جاده ، تو فکر آینده نامعلوم خودم بودم ….
نفسمو سنگین بیرون دادم ….
چشمم به تابلوی یزد افتاد که نشون میداد چیزی تا شهر فاصله نداریم …
یه خورده خودمو بالا کشیدم و صندلی رو به حالت اول برگردوندم ….
|🥀|
یه خورده جلوتر که رفتیم متوجه شدم مهراد داره از بزرگراه خارج میشه …
چیزی نگفتم ، لابد مسیرش اینه من تا حالا دقت نکردم ….
مهراد میشه نگهداری؟
+ چرا چیزی شده؟ یه خورده دیگه صبر کنی میزنم کنار به استراحتی…
حرفشو بریدم :
حالم خوب نیست نگهدار …..
دستمو به گلوم گرفتم و روسریمو تو مشتم جمع کردم ….
به زور داشتم تحمل میکردم …..
ماشین هنوز کامل متوقف نشده بود که بی توجه به اینکه کجاییم پیاده شدم و همونجا کنار ماشین بالا آوردم ….
چه بالا آوردنی؟ مگه چیزی هم تو معدم بود که بخوام بالاش بیارم ، فقط فشار الکی بود…
بیخودی کلی اوق زدم و هیچی هم بالا نیاوردم ولی یه ذره احساس کردم بهتر شدم…
بهتر که شدم تازه متوجه حضور مهراد کنارم شدم که با نگرانی زل زده بود به چشمام و حالمو میپرسید :
+ افرا خوبی؟ چت شد یهو؟ …. بیا تو ماشین بشین تا برم برات یه چیزی بگیرم بیام…
مطیع راه افتادم به سمت ماشین ، روی صندلی نشستم و پاهامو بیرون گذاشتم
درو باز گذاشته بودم تا یه ذره هوا بخورم بهتر شم…
نگاهی به اطراف کردم ، کنار یه پارک وسط شهر توقف کرده بود….
سرمو پایین انداختم و چشم دوختم به انگشتام باهاشون بازی کردم …
باز حس کردم چیزی داره گلومو فشار میده و حالم به هم خورد …
باز کلی اوق زدم و باز بی نتیجه…
|🥀|
برگشتم به سمتی که مهراد رفت دیدمش توی سوپر مارکت بزرگی که طرف دیگه ی خیابون بود وایساده بود
یه کیسه دستش بود داشت کارت میکشید و چشمشم به من بود……
دست چپمو به کمرم زدم و دست راستمو جلو دهنم گذاشتم ….
هوا هنوز گرم بود … باد گرمی میومد و به صورت یخ زده از باد کولر ماشین و فشار پایین افتادم میخورد …
دستام و پاهام یخ یخ بودن مطمئن بودم فشارم به زیر نه رسیده..
گرمای هوا بی حال ترم میکرد ….
مهرادو که دیدم داره عرض خیابونو طی میکنه ترجیح دادم برم و تو ماشین بشینم…
باز به حالت قبل روی صندلی قرار گرفتم و چند لحظه بعد مهراد خودشو بهم رسوند…
نگاهی به کیسه دستش انداختم پر از آب معدنی و آب میوه و کیک و هله هوله بود…
اینا چیه گرفتی؟
+ از دیشب هیچی نخوردی بیا برات باز کنم یه ذره بخور حالت جا میاد..
کیسه رو دور دست خودش آویزون کرد و از توش یه آبمیوه بیرون کشید ، نی رو ازش جدا کرد بازش کرد و داخل پاکت فرو کرد …
|🥀|
آبمیوه رو به سمتم گرفت
+ بيا بخور عزیزم ….
سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم
نمیتونم حالم به هم میخوره …
+ خب واسه اینه که هیچی نخوردی ، اینو بخور حالت جا میاد …
سکوت کردم
افرا …
نگاهش کردم
+ خواهش میکنم … به خاطر من .. چند قُلپ …
آبمیوه رو از دستش گرفتم و بی میل یه ذرشو تو دهنم کشیدم …
به محض پایین رفتن سردیشو ته معده خالیم حس کردم ، باز معدم آشوب شد اما سعی کردم بهش توجه نکنم…
با خوردن قلب دوم و سوم دردی تو معدم پیچید … دستمو رو معدم گذاشتم و تو خودم جمع شدم
+ چیه؟ باز چی شد؟
معدم …
+ حالت تهوع داری؟
نه درد گرفته …
از تو کیسه یه کیک بیرون کشید ، بازش کرد و به لبم نزدیک کرد…
+ اشکال نداره با معده خالی چیز سرد خوردی واسه همینه بیا یه ذره از این بخور اگه بهتر نشدی جلوتر به داروخانه هست میرم برات قرص میگیرم …..
از اون اصرار و از من مقاومت تا آخر موفق شد راضیم کنه …
کیک و آبمیوه رو تا ته به خوردم داد …. راست میگفت معدم که پر شد دردم آرومتر شد…
|🥀|
کیسه رو به سمتم گرفت…
+ بیا اینا رو بگیر، پاهاتو هم ببر داخل درو ببندم بریم….
سری تکون دادم و کاری که گفتو انجام دادم؛ چرخیدم و پاهامو بردم داخل …
پشت فرمون نشست، عینک آفتابیشو از رو پیشونیش پایین آورد و ماشینو به حرکت درآورد …
چند تا خیابونو پشت سر گذاشت و باز توقف کرد …
چی شد چرا وایسادی؟ اصلا ما وسط شهر چیکار میکنیم؟ …
+ ساعت نزدیک یکه دیگه …. این رستوران غذاهاش عالیه…
میل ندارم…
+ اما برعكس من خیلی دارم .. رستوران ایتالیاییه پشیمون نمیشی…
من جز غذای ایرانی غذاهای هیچ کشور دیگه ای رو دوست ندارم….
+ خب تو اگه خوشت نیومد نخور من که نمیتونم از غذاهاش بگذرم ، میریم من میخورم بعد اگه تو دوست نداشتی میریم یه رستوران ایرانی …
وقتی قرار نیست بخورم دیگه اومدنم واسه چیه؟ … گیر نده مهراد حالم خوش نیست من تو ماشین میشینم تو برو بخور و بیا ….
+ بدون تو که من از گلوم پایین نمیره چیزی … قبلا که نبودی هر لقمه غذایی که میخوردم از کوفتم برام بدتر بود…
حالا که دارمت کنارم باش بذار واسه اولین بار تو عمرم یه غذا رو با چاشنیه بودن تو کنارم و با لذتِ دیدن صورتت مقابلم بخورم…
|🥀|
با این حرفاش دیگه مگه میشد نرم؟… اون لحظه ته دلم داشتم ذوق مرگ میشدم اما با این شرایطی که واسم ایجاد شده بود اوج واکنشم شد یه لبخند کمرنگ روی لبای خشک شدم و بعد هم سکوت و دل دادن به دلش…
زودتر از من پیاده شد و درو برام باز کرد ….
پیاده شدم و نگاهی به سردر رستوران انداختم که حک شده بود رستوران ایتالیایی سزار …
+ اینجا رو از کجا بلدی؟ مگه قبلا یزد اومده بودی؟
آره چندباری واسه کار بابام فرستادم اینجا این رستوران هم از همون موقع تو خاطرم مونده … حالا امیدوارم هنوز غذاهاش به خوبیه قبلنا باشه …
شونه به شونه هم وارد رستوران شدیم … چه جای دنج و آرومی بود … حس خوبی بهم میداد …
تو اون گرمای تابستون با این هوای خنکی که داخل رستوران داشت آدم دلش میخواست تخت توش بگیره بخوابه!!!!!!!
به انتخاب مهراد رفتیم و خلوت ترین و دنج ترین نقطه ی رستوران نشستیم …
چه خوب جایی رو انتخاب کرد، اصلا حوصله شلوغی نداشتم … دلم میخواست از همه هیاهوها دور بشم …
به انتخاب خودش دوتا غذا سفارش داد که من تا به حال اسمشونو هم نشنیده بودم ….
گارسون رفت و چند دقیقه بعد با غذاها برگشت … چقدر زود عجب سرعت عملی!!!….
بوی غذا که به دماغم خورد ضعف کردم و وسوسه شدم امتحانش کنم …
تو همین فکرا زل زده بودم به ظرف غذام که صدای مهراد منو به خودم آورد:
+ خب .. منتظر چی هستی شروع کن دیگه…
منتظر چی بودم؟ شاید منتظر همین جمله از مهراد بودم…
یه ذره از غذامو تو دهنم گذاشتم و مزه مزش کردم … طعمش به دلم نشست و اشتهام تحریک شد
|🥀|
تقریبا تو سکوت غذامونو خوردیم و گهگداری هم مهراد سعی داشت با شوخی های کوچولو یه ذره فضا رو عوض کنه …
●●○●●
از رستوران خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم …
باز خوابم می اومد اما با توجه به اینکه مهرادم از دیشب تا حالا پلک رو هم نذاشته بود میترسیدم بخوابم ….
دوباره حرکت کردیم و دل سپردیم به جاده … جاده ای که انتهاش سرنوشت منو رقم میزد … یا بهتره بگم سرنوشت ما رو…
تقریبا یه ساعتی میشد حرکت کرده بودیم، پلکام بدجور سنگین شده بود جوری که تقریبا توان باز کردنشونو نداشتم…
متوجه نشدم کی چشمام گرم شد و چقدر از اون زمان گذشته بود که با شتاب به جلو پرت شدم و درد بدی توی پیشونیم پیچید…
گیج و با وحشت چشمامو باز کردم و خودمو از اون پایین کشیدم بالا …
با جثه تقریبا ریزی که من داشتم قشنگ افتاده بودم پایین صندلی! …
دستمو به سرم گرفتم و سعی کردم با نگاه وحشت زدم بفهمم چه اتفاقی افتاده…
|🥀|
+ افرا … حالت خوبه؟
با بهت لب زدم:
تصادف کردیم؟
+ نه … یه لحظه پلکام سنگین شد به خودم که اومدم دیدم با سرعت داریم میریم تو خاکی … ترمز زدم ماشینو کنترل کنم تو افتادی …..
الان حالت خوبه؟ چیزیت نشده که؟
نمیدونم فکر کنم مغزم افتاد تو دهنم ..
تک خنده با نمکی کرد..
+ الهی من بمیرم .. تو چرا کمربندتو نبسته بودی؟
یه ذره پیشونیمو ماساژ دادم :
یادم رفته بود …
+ خب حالا ببند راه بیوفتیم…
نه مهراد … وایسا یکم استراحت کن … اینجوری که تو خوابت میاد من میترسم به کشتنمون بدی
+ نه من الان دیگه خوبم …
خواهش میکنم به خاطر من …. میترسم
لبخندی زد:
+ چشم فقط بذار یه ذره جلوتر بریم ببینم پارکینگی پیدا میشه .. اینجا خطر داره کنار
جاده …
سری تکون دادم و دوباره پیشونیمو ماساژ دادم که متوجهم شد:
آخخخ ببخشید عزیزم …
+ اشکال نداره ..
جلوتر به پارکینگ بود ماشینو زد بغل و دوتامون به همون حال صندلی رو خوابوندیم
و چرتی زدیم …
بیدار که شدیم خیس عرق شده بودیم…
|🥀|
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی رو میــــــــــــــــــــــــخـــــــــــــــــــوام
خیلی رمانشو دوست دارم