بالاخره با دیدن تابلوی تهران نفس راحتی کشیدم …. رسیدیم…
خیلی خسته بودم و دلم میخواست زودتر برم بخوابم …
مهراااد …
+ جان مهراد … تو اینجور میگی مهراد که من قلبم از تپش میوفته لامصب….
خندم گرفت …
میگم حالا من کجا برم؟ برگردم خونه دانشجوییمون که همین فردا پیدام میکنن…
من که بهت گفتم تو نگران این چیزا نباش اونش با من …
کجا میخوای ببری منو؟
+ خونه ….
چشمام زد بیرون!!
من بیام خونه تو؟؟ این فکرو از سرت بیرون کن … همینم مونده دیگه چی؟… من بهت نگفتم محرم نامحرم واسم مهمه؟؟…
بلند خندید…
دیوونه ای به مولا…
حرصی دندونامو قفل کردم و ابروهامو تو هم گره زدم ….
کامل چرخیدم طرفش و تو صورتش دقیق شدم تا بفهمم منظورش از این حرف چیه؟ شاید میخواد حرص منو دربیاره …
+ چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
منتظر جوابتم …
دوباره خندید….
|
خوشبحالش چطور میتونست تو این اوضاع انقدر شاد و سرزنده باشه …
چطور میتونست اینجور با آرامش شوخی کنه و از ته دل بخنده…
هرچند این مشکل من بود و نه اون ، اما با این حال اونم تو این شرایط ایجاد شده حضور داشت و بی تقصیر نبود…
صداش حواسمو جمع خودش کرد:
+ بابا این خونه ای که میگم خالیه … یه سوئیت کوچیک دارم شهر ری …. هیچکس هم توش نیست … میبرمت اونجا ….
پس خودت چی؟
+
من اممممم … نیاوران … با اجازت … فاصلمم باهات زیاده خطری برات ندارم!!
سری تکون دادم و آروم شدم ….
نمیدونم دقیق چقدر گذشته بود که ماشین توقف کرد و صدای مهراد تو گوشم نشست:
+ خب خانمی … پیاده شو
اینجاست؟….
+ آره…
خودش جلوتر پیاده شد درو برام باز کرد و بعدم رفت سر وقت وسایلم ….
چمدونمو بیرون کشید و راه افتاد سمت به در مشکی بزرگ ، منم پشت سرش قدم برداشتم ..
نگاهی از پایین تا بالا به ساختمون رو به روم انداختم … چقدر بلند بود ، خیلی هم بزرگ بود به نظر یه سر و گردن از بقیه ساختمونای این اطراف بهتر میومد ….
مهراد کلیدشو تو در چرخوند و هولش داد…
خودش کنار وایساد تا من برم تو …
داخل رفتم و منتظر مهراد شدم که خودشو برسونه و راهنماییم کنه …
صدای بسته شدن در اومد و لحظه ای بعد مهراد کنارم قرار گرفت:
+ چرا وایسادی؟
من که نمیدونم کدوم طبقست وایسادم بیایی دیگه…
+ آها … خب بیا …
جلوتر حرکت کرد و من باز مثل یه جوجه اردک بی مادر دنبالش راه افتادم …
واسه لحظه ای دلم واسه بی کسی خودم سوخت …
خودم با دستای خودم خودمو بی کس و بی پناه کردم ….
اما انگار یه نفر در گوشم میگفت پس مهراد چیه؟ اون پناهت میشه و نمیذاره بی
کسی رو حس کنی ..
بغضی به گلوم چنگ زد …
تو آسانسور کنار مهراد قرار گرفتم ، سرمو پایین انداختم و کج شده به بدنه سرد آسانسور تکیه زدم …..
همین که پام به خونه رسید فکر و خیالام شروع شد … قبل از اومدنم انتظار میکشیدم زودتر برسم یه ذره استراحت کنم اما با شروع شدن خیالاتم قیدشو زدم مطمئن بودم با این وضع خواب به چشمم نمیاد…
مهراد در سوئیتشو باز کرد و برگشت طرف منی که با انگشتای گره زده تو هم سرمو پایین انداخته و همونجا کنار آسانسور وایساده بودم …
+چیه چرا اونجا وایسادی؟.. بیا برو تو دیگه … نترس من داخل نمیام چمدونتو همینجا میذارم و میرم… کلیدا هم رو دره خیالتم راحت همین یه دستو بیشتر ندارم پشت در هم یه قفل داره اگه خیلی میترسی میتونی اونو بزنی خیالت راحت
شه
سرکه بلند کردم حالمو فهمید…
چشمای اشکیمو میخ چشماش کردم ، بغض اجازه هیچ حرفی رو بهم نمیداد …
دهنش باز موند و حیرت زده نگاهم کرد …
به خودش اومد و بدون اینکه وارد خونه بشه به دستشو تکیه گاه خودش کرد و به در گرفت و دست دیگشو دراز کرد بالا تنشو کشید تو خونه و چمدونو داخل گذاشت..
|🥀|
به طرف منی که همونجا خشکم زده بود اومد …
+ الهی من قربونت برم چرا باز چشمات اشکی شده؟هاااا؟ بگو به من …
سرمو به طرفین تکون دادم و دوباره پایین انداختم …
+ دلتنگ خانوادتی؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و لب زدم:
دلم واسه مامانم تنگ شده…
+ تو که اولین بارت نیست این همه مدت که اینجا درس میخوندی هم مگه ازشون دور نبودی؟ پس چه فرقی میکنه برات؟
فرقش اینه اون موقع امید به برگشتن داشتم .. ولی الان چی؟ اون موقع حداقل تلفنی میتونستم یه ذره رفع دلتنگی کنم ولی حالا ….
دیگه هیچ راه برگشتی واسم وجود نداره من همه پلای پشت سرمو خراب کردم ….
+ ما تا چند وقت دیگه ازدواج میکنیم چه خراب کردنی … اونا هم وقتی ببینن تو ازدواج کردی و دیگه اجازت دست یکی دیگست حتما بیخیالت میشن … وقتی خوشبختیتو ببینن کوتاه میان
گوشیشو زیر چونم گذاشت و باهاش سرمو بالا آورد :
+ببین منو …
|🥀|
زل زدم تو چشمای مهربون و جذابش
+ تو اینجوری میکنی منم دلم میگیره … حس عذاب همه وجودمو پر میکنه که من تو رو توی این راه انداختم …
نگیره . این انتخاب خودم بود تو تقصیری نداری
+ الان پشیمونی؟ .. افرا با من صادق باش
نمیدونم واقعا نمیدونم
+ تو الان ناراحتی حقم داری، بهتره بری استراحت کنی بعدا اگه خواستی مفصل در موردش حرف میزنیم … تو کابینت سوم دست راست بالا قرص آرامبخش دارم ، بخور کمکت میکنه راحت تر بخوابی …
سعی کن به این چیزا فکر نکنی … من به تو قول میدم همه چیز درست میشه ،قول میدم
با تکون دادن سرم بهش فهموندم که همون کارو میکنم…
از کنارش رد شدم برم داخل که صداش متوقفم کرد :
کاش میذاشتی یه امشبو پیشت بمونم ..
برگشتم پشت سرم … نگاهش نگران بود
+ نگرانتم …
تنها باشم راحت ترم ……
هرچند راحت هم نبودم امکان نداشت اجازه بدم یه پسر غریبه پیشم بمونه…
با گفتن شب بخیری رفتم داخل و در و پشت سرم بستم…
|🥀|
ذره ذره اون خونه رو از زیر نگاهم گذروندم … همچین کوچیکی هم نبود …
یه نشیمن تقریبا پنجاه متری داشت و به آشپزخونه دلباز و دوتا خواب …
كل وسایلشم تکمیل بود هیچی کم و کسر نداشت …
چمدونمو دنبال خودم کشیدم و به سمت اتاقا رفتم … دکور یک دست مشکیه یکیشون نشون میداد که این اتاق واسه مهراده…
واسه فضولی کلیدو زدم و سرکی توش کشیدم ، اینجا حتی دیواراش هم مشکی بود فقط چند تا چیز خیلی کوچیک میتونستی پیدا کنی که مشکی نباشه مثل آباژور کنار تخت که تازه اونا هم توسی بودن ….
یه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق بود که تاجش توسی و بقیش مشکی بود …
یه میز آرایش مشکی ، کمد دیواری مشکی ، یه آینه قدی ، کلی ادکلن و اسپری و واکس مو و برس روی میز آرایش ..
این خونه اصلا بهش نمیومد خالی افتاده باشه .. یه جوری بود انگار همین چند ساعت پیشم کلی آدم توش بوده و تمیز کردن رفتن ، اینو دستمال نمداری که روی میز آرایش مونده بود و بوی ادکلنی که هنوز به وضوح حس میشد نشون میداد ..
|🥀|
ترس برم داشت، نکنه کس دیگه ای کلید اینجا رو داشته باشه آخه مهراد که گفت اینجا خیلی وقته خالیه … یادم باشه فردا حتما ازش بپرسم …
واسه احتیاط برگشتم و قفل پشت درو زدم یه ذره خیالم راحت تر شد …
دوباره برگشتم چراغو خاموش کنم و چمدونمو ببرم اتاق رو به رویی که توجهم به عکس مهراد جلب شد…
یه عکس خیلی بزرگ تقریبا میشه گفت اونقدر بزرگ که تصویرش هم چثه ی خود واقعیش بود..
با حالت خیلی خاص و جذابی کنار یه ماشین خارجی مشکی وایساده بود ، تعجب کردم مگه از این ماشینا تو ایرانم بود؟
افرای نفهم مگه یادت رفته گفت خانوادش همه خارج از کشورن خودشم گاهی میره خب لابد اونجا این عکسو گرفته دیگه!!!
بیخیال اتاق مهراد خان شدم، از واکاویه اتاقش دل کندم و رفتم در اتاق دیگه رو باز کردم …..
چه جالب ، این اتاق کاملا دکورش دخترونه و عکس اون یکی اتاق بود…
تمام وسایل و دکورش سفید یاسی بود …
با طمانینه قدمی داخل گذاشتم و چمدونو پشت سرم کشیدم داخل …
|🥀|
سر چرخوندم و کل اتاقو نگاه گذرایی انداختم که باز چیزی توجهمو جلب کرد …
سبد لباس چرکی که گوشه اتاق بود و پر از لباس!!!…….
حالا دیگه کاملا مطمئن شدم آدم اینجا بوده ، ولی اینکه مهراد به من دروغ گفته یا اینکه اصلا خبر نداشته رو نمیدونم هرچی که هست خلاف حرفش ثابت شد…
کنجکاو شدم بفهمم لباسای توی سبد زنونست یا مردونه …
نمیدونم دلیل این کنجکاوی چی بود شاید به مهراد شک کرده بودم که نکنه زن داشته باشه!!
چمدونمو گوشه ای از اتاق گذاشتم و به طرف سبد رفتم ،لباسا رو یکی یکی ازش بیرون کشیدم، همش لباس خواب و لباس زیر بود اونم زنونه…..
ضربان قلبم بالا گرفته بود. نکنه گول خورده باشم و مهراد اونی نباشه که من فکر میکردم؟؟
نمیدونم … ولی من اصلا آدم بدبینی نبودم …
بیخیالش شدم با خودم گفتم حالا فردا که دیدمش ازش میپرسم ….
رفتم گوشه تخت نشستم و ساعتها خیره به یه نقطه به آینده نامعلوم خودم و چیزی که با نبود من به سر خانوادم میاد فکر کردم ….
به خودم که اومدم تمام صورتم خیس از اشک بود ….
|🥀|
خسته بودم ، خیلی زیاد ، اما چشمام دنبال خواب نبود ، بیداری رو میخواستن هواشون بدجور بارونی و دلگیر شده بود…
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم سه صبح رو نشون میداد … اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم …
بلند شدم چمدونمو باز کردم و یه تاپ شلوارک زرد فسفری از توش بیرون کشیدم تنم کردم ، موهامو هم باز کردم ریختم رو شونه هام و خزیدم زیر پتو …
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که آتیش گرفتم .. پتو رو از رو خودم کنار زدم …
آخرای تابستون بود و هوای تهران داشت رو به خنکی میرفت، هوای خونه خوب بود ولی نه اونقدری که پتو بکشی
یه ذره که گذشت دوباره دمای بدنم نرمال شد…
سعی کردم بخوابم اما مگه میشد؟
هزار هزار فکر و خیال جور واجور اومده بود تو سرم …
یاد حرف مهراد افتادم ، ((آرامبخش کابینت سوم)) … اما باز بیخیالش شدم …
بغض کرده بودم دلم نمیخواست از گریه کردن فرار کنم و پناه ببرم به خواب … دوست داشتم خودمو خالی کنم ….
به پشت خوابیدم و تو اون تاریکی خیره شدم به سقف که متوجه چیزی شدم …
یه آسمون مجازی بالای سرم ، یه ماه خوشگل و کامل با کلی ستاره پر نور …
چه طرح خوشگلی زده بود…
|🥀|
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایییییی آخه چقدر یه آدم میتونه احمق و نفهم باشه ؟!!! 😣 😫
قشنگ مشخصه مهراد عوضی دخترا رو واسه همخوابی باهاشون اغفال میکنه