ساعت نزدیکای ده شده بود ، قدم زدنم به مقدار حالمو بهتر کرد …
رسیدم خونه…
به فکر مهراد افتادم ، شمارشو گرفتم، دلم بدجور هوای شنیدن صداشو کرده بود…
شمارشو لمس کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که چیزی جز پیغام مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد نشنیدم….
دوباره و سه باره تماس گرفتم اما بازم همون پیغام تکراری……
چرا مهراد در دسترس نبود؟
نکنه اتفاق بدی افتاده؟
تا الان باید میرسید .. چرا از صبح تا الان هیچ خبری ازش نیست ، نه تماسی نه پیامی نه هیچی … انگار اصلا تو این دنیا وجود خارجی نداشت!
تو همین فکرا رفتم تو آشپزخونه تا شامی واسه خودم تدارک ببینم .. بدجور ضعف کرده بودم…
فکرم هزار جا میرفت و دلم شور میزد ، اصلا تو لحظه و زمان حال زندگی نمیکردم این فقط جسمم بود که اونجا تو اون لحظه داشت فعالیت میکرد ، روحم و فکرم جاهای دیگه بود…
پیش مهراد، پیش خانوادم پیش گذشته، پیش آینده.. همه جا بود غیر از اینجا…
با خوردن مقدار کمی شام و مسکن و آرامبخش همه چراغا رو خاموش کردم و واسه خواب به اتاقم رفتم …
با اینکه کل امروز رو خواب بودم اما به خاطر قرصا دوباره سرم به بالش نرسیده وارد عالم بی خبری شدم….
●●●○●●●
با شنیدن صدای قهقهه چند نفر توی نشیمن از خواب پریدم …
کابوس بدی دیدم ؛ خواب دیدم چند نفر درو باز کردن و وارد خونه شدن به طرف من حمله کردن و جلوی دهنمو با چسب بستن .. انقدر تقلا کردم تا از خواب پریدم …
روی تخت نشستم و سعی کردم به خودم بقبولونم که اون فقط یه خواب بود …
ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس نفس میزدم
هنوز گیج و منگ بودم که با شنیدن دوباره ی همون صدای قهقهه خواب به طور کامل از سرم پرید و ترس بدی تو جونم نشست
به شنیده هام شک کردم .. حتما به خاطر تنهایی و خوابی که دیدم خیالاتی شدم!
با دقت بیشتری به صداهایی که از اونور در میومد گوش دادم ….
نه نه این خیال نبود ، واقعا صدای چند نفر از تو نشیمن میومد…
ولی چطور همچین چیزی ممکنه؟!!! چطور ممکنه کسی وارد خونه شده باشه …
با یادآوری ماه های قبل که هربار بعد از خروجم کسایی به خونه رفت و آمد داشتن یه چیزایی دستگیرم شد…
رفیقای مهراد .. آره حتما خودشونن …
لابد فهمیدن مهراد از کشور خارج شده و خونش خالی افتاده بلند شدن بساطشونو آوردن اینجا …
اما در که قف…. واااای خدای من منه احمق یادم رفته بود درو از پشت قفل کنم …
پس تمام ترس مهراد به خاطر همین بود…
حالا من باید چیکار میکردم… از ترس عرق سردی روی کمرم نشسته بود…
اگه بفهمن من اینجا توی این اتاقم چی؟؟
دستپاچه و با وحشت بلند شدم توی اتاق دنبال جایی واسه پنهان شدن گشتم اما نبود ..
به فکر زیر تخت افتادم، با هول و اضطراب به طرفش رفتم اما زیرش تمام کشو بود و هیچ جایی نداشت …
به معنای واقعی چهار ستون بدنم میلرزید
به طرف در رفتم گوشمو بهش چسبوندم بلکه متوجه حرفاشون بشم ….
صدای آشنایی بینشون گفت:
_چی شد مسعود؟ مهراد بالاخره جواب نداد؟
+ نه باو هرچی میگیرمش در دسترس نیست
_یعنی چی؟ این پسره قابل اعتماده؟ کار دستمون نده؟
+ نه نه خیالت راحت من میشناسمش اصلا ترسوتر از این حرفاست که بخواد کاری کنه
از من گفتن .. من همون اولم بهش اعتماد نداشتم فقط به خاطر حرفای شماها قبولش کردم .. ندیدی پسره احمق اون همه پیشنهاد خوب بهش دادیم قبول نکرد به زور تهدید قبول کرد بیاد باهامون … یکی نیست بهش بگه الاغ آخه کی همچین موقعیت تپلیو از دست میده
+ سخت نگیر باو
_چی چیو سخت نگیر اگه ازش سفته نمیگرفتم تا همین الانشم هممونو به فنا داده بود ، به زور دارم کنترلش میکنم …. اگه داره باهامون راه میاد از ترس زندان افتادنشه وگرنه ….
+ خب دیگه مشکلی نیست افسارش تو مشتته از چی میترسی؟
_من هنوزم میگم این قضیه بو داره …. مگه قرار نبود خودش امروز خونه باشه درو برامون باز کنه پس کو کدوم گوری مونده که حتی جواب موبایلشم نمیده؟..
مااینجوری مثل دزدا باید بیاییم تو خونه؟
+ جوش نزن مرررد شیرت خشک میشه!!
همه با هم زدن زیر خنده..
پس اینا با مهراد قرار داشتن …
بیشتر از قبل نگران مهراد شدم … اینطور که پیدا بود اونایی هم که چند باری تا پشت در اومدن همین چند نفر بودن….
اصلا از حرفاشون سر در نمیاوردم ، نمیفهمیدم در مورد چی حرف میزنن … شاید پای شراکت کاری چیزی در میون بود .. نمیدونم
ترسم کم بود نگرانی هم بهش اضافه شد ….
من باید مهراد و پیدا میکردم… شاید بتونه فکری به حالم بکنه
اینجوری نمیشد… اگه میفهمیدن من توی خونم بیچاره میشدم…
کل اتاقو دنبال گوشیم زیر و رو کردم … یادم نبود کجا گذاشتمش تا اینکه زیر بالشم پیداش کردم!
با دستای لرزون شماره مهراد و گرفتم اما بازم در دسترس نبود …
بیشتر از ده بار پشت سر هم این کارو تکرار کردم که یهو گوشی تو دستم خاموش شد…
سراسیمه خودمو به کشوها رسوندم و یکی یکی همه رو به هم ریختم دنبال شارژرش ولی پیداش نکردم ….
یادم افتاد شارژر روی پریز آشپزخونه مونده…
گوشی رو پرت کردم رو تخت و همونجا نشستم…
فقط خدا خدا میکردم خودشون پاشن برن … اما اگه نرن چی؟؟؟ من که تا ابد نمیتونم توی این اتاق بمونم
خوب یادمه ساعت سه و ده دقیقه بود که اون اتفاق افتاد …
اصلا مگه میشه این ساعت از یادم بره؟
تا ابد توی ذهنم میمونه …
ساعت دقیق بدبخت شدنم …
یه مدت تقریبا طولانی بود که اونجا نشسته بودم و به حرفاشون گوش میکردم …
حالت و لحن حرف زدنشون عجیب شده بود خیلی کش دار و لاابالی بود..
دائم داشتن چرت و پرت میگفتن و حرفای رکیک میزدن و هر هر میخندیدن …
از حرفاشون چندشم میشد .. کاش زودتر جمع میکردن میرفتن
به طرف در رفتم .. باید سر و گوشی آب میدادم و از اوضاع بیرون اتاق خبردار میشدم ..
نمیدونم اون همه جراتو از کجا آوردم
دستم روی دستگیره در نشست خیلی آروم کشیدمش پایین و بی سر و صدا رفتم بیرون …
راه روی کوتاه اتاقا رو پشت سر گذاشتم و پشت دیوار پنهان شدم …
دل شیر پیدا کرده بودم ….
سعی کردم جوری که دیده نشم نگاهی بهشون بندازم …
آروم سرمو جلو بردم که با دیدن کسی که روی کاناپه نشسته بود چشمام از حدقه زد بیرون و همونجا خشکم زد…
دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیکم در نیاد …
تازه فهمیدم این صدای آشنا متعلق به کیه .. این.. اینجا چیکار میکرد؟؟!!!!!
انتظار دیدن هر کسی رو داشتم بجز پویا پسر صاحب خونه دانشجوییمون!!
از پشت دیوار زل زده بودم بهشون …
جلوی دستشون انواع بساط کثافت کاری رو میشد دید؛ از مشروب و مزه گرفته تا مواد و پاسور و چیزای دیگه…
خواستم بی سر و صدا برگردم تو اتاق که پویا بلند شد و با همون لحن مستش رو به اون دوتای دیگه گفت :
+من میرم سر وقت دختره تا شماهام بیایید!!!!
اون منظورش از دختره من بودم؟؟؟!!!! یعنی اونا میدونستن من تو خونم؟؟!!
نفسم از ترس داشت بند میومد..
عرق سردی روی پیشونیم نشسته و دهنم خشک شده بود…
لرزش تنم و دستامو به وضوح میتونستم ببینم …
پویا تلو تلو خوران برگشت بیاد که من پا به فرار گذاشتم …
متوجه حضورم شد و دنبالم اومد…
سریع خودمو توی اتاق انداختم و درو بستم…
این اتاق لعنتی هم که کلید نداشت حالا باید چه غلطی میکردم ….
به دنبال یه چیز سنگین که بتونم بذارم پشت در چشمم به میز آرایش افتاد ….
اما اون که با منه لاغر مردنی تکون نمیخورد ولی به امتحانش می ارزید …
به طرفش رفتم تمام توانمو جمع کردم و سعی کردم تکونش بدم … اندازه یه سانت جا به جا شد…
کور سوی امیدی ته دلم روشن شد...
سعی کردم دوباره تکونش بدم که در بی هوا باز شد و قامت نحس پویای حرومزاده تو چهارچوب ظاهر شد ….
فاتحه خودمو خوندم …. میدونستم ازم نمیگذره …
همونجا خشکم زد و از حرکت ایستادم …
نفسم تو سینه حبس شده بود … صدا ازم در نمیومد
واسه لحظه ای صدای زدن قلبمو نشنیدم و بعد از اون با شدت بیشتری خودشو به دیوار سینم کوبید …
خیره به چشمای به خون نشستش یه قدم کوچیک عقب رفتم که با لحن کش داری گفت:
+ به بههه ببین کی اینجاست…
لبخند چندشی روی لباش بود ..
با نگاه هیز و خمارش سر تا پامو برانداز کرد و دوباره گفت:
+ چیه کوچولو ترسیدی؟؟؟ ترس نداره که ، من و عموها فقط میخوایم باهات بازی کنیم .. تو هم اگه قول بدی بچه خوب و حرف گوش کنی باشی بعدش خودم یه جایزه حسابی برات میخرم !!!
حالم داشت به هم میخورد … چیزی گلومو فشار میداد ، نزدیک بود بالا بیارم …
زبونم لال شده و فقط نگاهش میکردم …
نیم قدم دیگه عقب رفتم که اون شروع کرد به قدم برداشتن به سمت من و بازم صدای نحسش:
+ جوووون .. میبینم که بچه خوب و آرومی هستی .. البته به نفعته که باشی چون اگه نباشی این خودتی که اذیت میشی … اینجا هیچکس به دادت نمیرسه…
با قدمای کوتاه عقب عقب میرفتم و سعی میکردم فاصلم باهاش حفظ بشه اما اون بیشتر پیشروی میکرد و اجازه نمیداد خیلی ازش دور بشم ..
با برخوردم به دیوار مسیرمو عوض کردم …
تو ذهنم جرقه ای خورد ؛ اون به خاطر مستیش زیاد تو حال خودش نبود ، باید خودمو به آپاژور کنار تخت میرسوندم …
اگه خیلی زرنگ میبودم میتونستم تو موقعیت مناسب با همون خودمو نجات بدم اما … با اون دو نفر دیگه که بیرون اتاق بودن چیکار میکردم؟؟!!
این فکر احمقانه و انجام نشدنی بود…
فاصله بینمون کمتر از یک متر بود…
با لكنت و تته پته لب زدم:
_ب ..ب… به خدا دست .. ب.. هم بزنی ..ج.. جیغ …می..می… میز…. زنماااا
قهقهه ای سر داد:
+ وقت جیغ زدنتم میرسه عجله نکن
وحشت کردم:
_نیاا.. نز..دیک …گفتم… جج… جلو نیا… و گگ… گرنه .. جیغ .. و د..داد. راه میندازم … هه.. همه … هممسایه ها.. بر…یزن … ای.. اینجا
+ بزن بزن اتفاقا من جيغ زدنو خیلی دوست دارم …
دستامو روی گوشام گذاشتم و از ته دل چند بار پشت سر هم جیغ زدم ….
من جیغ میزدم و اون بلند بلند میخندید …
جیغ زدنم جری ترش میکرد…
گلوم خراشیده شد و دیگه نتونستم ادامه بدم …
+ بزن بزن خوبه همینجور ادامه بده .. هیچکس اینجا صداتو نمیشنوه .. بجز من و تو و اون دوتا احمق که بیرونن هیچ موجود زنده ای تو این ساختمون نیست…
با شنیدن حرفش دنیا رو سرم خراب شد ..
این یعنی اینکه تمام .. یعنی همه چیز داره رو به نابودی میره …
اما نه … من اجازه نمیدادم به همین راحتی زندگیم نابود شه … اجازه نمیدم پاکی و نجابتم لکه دار شه….
دستم به جایی بند نبود اما مقاومت که میتونستم بکنم ….
پویا با یه قدم بلند خودشو بهم رسوند..
دستش پشت کمرم نشست با نفرت پسش زدم …
دستامو روی سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم …
به خاطر مستیش تعادل نداشت اما اونقدری مست نبود که ندونه داره چیکار میکنه..
دوباره خودشو بهم نزدیک کرد …
سرشو پایین آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :
+ جفتک انداختن اصلا به نفعت نیستاااا … يهو دیدی منم خر شدم یه کاری دست خودم و خودت دادم …
داشتم جملشو تو ذهنم حلاجی میکردم …
یعنی چی که کار دستم میده مگه همین الانم همین کارو نمیکنه؟؟!!! متوجه منظورش نشدم ..
با حس لباش روی لبام به خودم اومدم و دوباره سعی کردم از خودم برونمش اما اینبار مثل کوه محکم وایساده بود و منو با قدرت گرفته بود …
تقلا واسه رهایی مساوی شد با عصبی شدنش … لباشو از لبام جدا کرد:
+ هیچ خوشم نمیاد وسط کارم ورجه وورجه کنی .. آروم وایسا
چه انتظار مسخره ای … چطور میتونستم در مقابل این دست درازی ساکت و بی حرکت وایسم …
یاد اون شب که سوار ماشین اون پسرا شدم افتادم و مثل همون شب شروع کردم به چنگ انداختن به سر و صورت پویا اما ول کنم نبود که یهو کنترلشو از دست داد و داد زد:
+ مگه نمیگم آروم باش هرزه…
نقطه ضعفش دستم افتاده بود فقط با این کار میتونستم جلوشو بگیرم …
بی توجه به درد گلوم بدتر از قبل جیغ زدم و تقلا کردم و دست و پا زدم …
سرشو توی گودی گردنم فرو کرد و شروع کرد به گاز گرفتن ..
به هر جایی که میشد چنگ انداختم ثانیه ای آروم نگرفتم .. این کار بدجور عصبانیش کرده بود..
یه ذره ازم فاصله گرفت . از چشماش خون میچکید…
اون منو محکم گرفته بود و سرم داد میزد اما من به کار خودم ادامه میدادم که یهو دستش روی گلوم نشست و با قدرت به عقب پرت شدم….
تعادلمو از دست دادم و افتادم…
درد بدی توی سرم پیچید …
دیگه چیزی یادم نمیاد. … هیچی….
با درد تن و بدنم چشمامو باز کردم … نگاهی به اطرافم انداختم …
همونجا توی همون اتاق لعنتی بودم …
سرم بدجور درد میکرد … با یادآوری لحظه آخر قبل از بیهوش شدنم اشک تو چشمام حلقه زد..
نیم خیز شدم تا بشینم که درد بدی زیر شکمم پیچید …
صورتم از درد جمع شد و اشک حلقه شده توی چشمام روی گونه هام رها شد…
هیچ لباسی تنم نبود ، حتی یه پتو یا ملحفه روم کشیده نشده بود…
سردی هوا اذیتم میکرد .. تنم میلرزید …
نای بلند شدن نداشتم تمام تنم سست و بی جون بود….
نمیدونستم اون کثافتا هنوز توی خونن یا نه اما همه جا سکوت مطلق بود ..
ترسیدم از اینکه بفهمن بیدار شدم و دوباره بیان سر وقتم …
به هر سختی بود از تخت پایین رفتم …. از دردم نمیتونستم قامت راست کنم و روی پاهام بایستم..
چشمام سیاهی میرفت…
با قدمای کوتاه خودمو به ملحفه مچاله شده ای که کف زمین افتاده بود رسوندم ، برش داشتم و دور خودم پیچیدم …
برگشتم نگاهی به تخت رنگین شده با خون عفتم انداختم دنیام تیره و تار شد.. انگار جونمو بیرون کشیدن …
چیزی گلومو فشار داد که بغض نبود فقط راه نفسمو بند آورده بود…
از تخت چشم برداشتم .. دستمو رو شکمم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون ..
با قدمای سستم تمام خونه رو زیر و رو کردم ، هیچ خبری از اون شُغالا نبود اما بساطشون پهن کرده روی میز بود…
با حال درمونده و زاری همونجا بین راه روی اتاقا سقوط کردم و بغضم به هق هق مبدل شد …
توان روی پا موندن رو نداشتم .. دیگه حتی نای نفس کشیدنم نداشتم …
کاش میمردم… کاش میمردم
کاش همون لحظه که پاکیم لکه دار شد میمردم
کاش حداقل الان میمردم و روزای سیاه آینده رو به چشم نمیدیدم …
من واسه ی چی زندم؟؟
زندم که تاوان گناه نکرده رو پس بدم؟؟
خدایا این چه بلایی بود سر من اومد؟
تاوان کدوم خطامو دارم پس میدم؟؟!!
|
من که گناهی نکردم به کدوم جرم دارم مجارات میشم؟؟
با کدوم حکم دارم قصاص میشم؟؟؟
با کدوم عدالت دارم محکوم میشم؟
اما نه این درست نیست…
نکردم؟؟؟
من واقعا گناهی نکردم؟؟؟
چرا چشمامو رو همه چیز بستم؟
من دارم تاوان قلب شکسته ی کامیارو پس میدم …
آره درسته من باید زجر بکشم چون با بی رحمی و خودخواهیم باعث زجر یه نفر دیگه شدم …
یه آدم بی گناه که تنها جرمش دوست داشتن بود.. تنها گناهش عشق به یه آدم اشتباه مثل من بود..
همونجا کف زمین تو خودم مچاله شده و زجه میزدم …
با صدای بلند از ته دل مینالیدم و خدا رو صدا میزدم…
گریه میکردم و فریاد میزدم اما دلم خالی نمیشد..
تو حال خودم بودم که با صدای به هم کوبیده شدن در آپارتمان بیست متر از جا پریدم و تنم به رعشه افتاد..
بی توجه به ملحفه دورم که کامل پایین افتاده و دار و ندارم به نمایش گذاشته شده بود سر بلند کردم و چشمای اشکیمو به مرد قد بلندی که با قدمای بلند به طرفم میومد دوختم اما دید تارم قدرت تشخیصمو ازم گرفته بود
دستامو بالا آوردم و سعی کردم بالاتنم رو با دستام بپوشونم…
نزدیک تر که شد آه از نهادم بر اومد …
به چیزی که میدیدم شک داشتم
اینکه مهراد بود … اون لحظه باید از شوق بال در میاوردم اما نه…
دیر اومدی مهراد .. خیلی دیر…
کاش زودتر از اینا برمیگشتی و بازم مثل اون شب مردونه و با غیرت ازم محافظت میکردی..
کاش کنارم میموندی تا اینجور به لجن کشیده نشم…
دیگه نمیخوامت …
دیگه لازمت ندارم …..
دیگه حتی دوستتم ندارم ….
از هرچی نره متنفرم …
این موجودات منفور اسم مرد زیادیشونه…
از این گرگای انسان نمایی که از مرد بودن فقط غریزه و نرینگشیو به یدک میکشن…
مهراد با چند متر فاصله ازم ایستاد ، خشکش زد ، بی حرکت شد…
انگار به صحنه ای که رو به روش میدید باور نداشت…
هق هقم تو سینه خفه شد …
چند بار پلک زدم تا اشکای مزاحم رو از جلوی دیدم برونم …
حالا میتونستم واضح ببینمش…
مات و مبهوت دهنش باز مونده بود ..
لباش تکون میخورد که چیزی بگه اما انگار قدرت تکلمشو ازش گرفته بودن…
یه قدم دیگه به طرفم برداشت… با وحشت نگاهی به سر تا پام و وضعیتم انداخت و ناباور سری به طرفین تکون داد …
نگاهش روم سنگینی میکرد …
با اینکه نجابتی ازم باقی نمونده بود اما زیر نگاهش شرم کردم ..
با یه دستم سعی کردم ملحفه رو دورم بگیرم ….
مهراد دستاشو دو طرف سرش گرفت و اشکش روی گونش چکید..
این اشک از چی بود؟
از غیرت؟
از دلسوزی و ترحم؟
شایدم از بغض و نفرت:
هرچی که بود شده بود نوش دارو بعد از مرگ سهراب ….
دستاشو پایین آورد و روی صورتش کشید…
دور خودش چرخی زد و تو یه حرکت به طرف میز رفت و با لکد محکمی زیرش زد …
میز پرت شده و یه کم اونطرف تر چپه شد …
تمام گند و کثافتی که روش بود کف زمین پخش شد…
بطری های خالی مشروب هزار تیکه شد و صدای بدی ایجاد کرد ..
دستامو روی گوشام گرفته بودم اما باز با اون حال صدای نعره مهراد از خشم تو سرم اکو شد…
پشت سر هم داد میزد:
+ میکشمت حرومزاده، خودم با همین دستام میکشمت … قبل از اینکه بمیرم تو رو میفرستم اون دنیا … منتظرم باش …
بی رمق زل زده بودم به مهراد و حرکاتشو نظاره میکردم که دوباره سرم گیج و چشمام سیاهی رفت و پخش زمین شدم…
آخرین تصویری که از اون لحظه یادمه تصویر بی صدای مهراد بود که با هول به طرفم می اومد و لباش به گفتن کلمه ای باز و بسته میشد…
… و بعد سیاهی مطلق…
|
آروم چشمامو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم و غلطی زدم به پشت خوابیدم …
نگاهی به اطرافم انداختم ، من تو اتاق مهراد چیکار میکنم …
با یادآوری خوابی که دیدم خفیف لرزیدم …
وحشتناک ترین خوابی بود که توی عمرم میدیدم…
خواب دیدم مهراد واسه یه سفر کاری رفته بود خارج از کشور و من تنها توی خونه بودم که در نبودش چند نفر ریختن توی خونه و…
اصلا ولش کن بیخیال حتی به یاد آوردنشم حالمو بد میکنه …
روی تخت نشستم یه بار دیگه اتاقو از زیر نظر گذروندم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ….
ساعت ده صبح بود …. اما مهراد کجا بود؟؟
لحافو کنار زدم و از تخت پایین اومدم …
از اتاق اومدم بیرون و کل خونه رو دنبال مهراد گشتم اما نبود ، حتما رفته بیرون ….
کل خونه مثل دسته گل بود ، همه جا از تمیزی برق میزد، خبری از اون غبارایی که تا دیشب رو وسایل خونه نشسته بود نبود …
سری به اتاق خودم زدم اونجا هم مرتب و تمیز بود ، سبد لباس چرکم خالی بود …
چشمم که به اتاق و تختم خورد یاد خوابی که دیدم افتادم …
از اتاق بیرون اومدم
کیسه زباله مشکی بزرگ وسط راه رو توجهمو جلب کرد …
به طرفش رفتم و کنارش روی زمین نشستم
این اینجا چیکار میکرد …
دست بردم بازش کردم و نگاهی داخلش انداختم ..
ملحفه سفیدی داخلش بود ، بیرونش کشیدم .. با دیدن لکه خون خشک شده روش ضربان قلبم بالا گرفت …
با دستپاچگی دوباره دستمو بردم داخل کیسه و پارچه بعدی رو بیرون کشیدم … این که رو تختی من بود!!..
از هم بازش کردم چشمم روی لکه خون تیره و کهنه ی خشک شده روش ثابت موند و نفسام سنگین شد …
احساس خفگی میکردم .. به گلوم چنگ انداختم ….
ملحفه رو توی مشتم مچاله کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه ….
پس خواب نبود. پس اون کابوس زندگی نکبتی خودم بود ..
من چطور از اون لحظه جون سالم به در بردم؟ چطور این درد سنگین جونمو نگرفته؟….
مهراد وحشت زده از سرویس خارج شده و به سمتم اومد …
خودشو بهم رسوند ، کنارم نشست و سرمو تو آغوشش کشید…
رو تختی رو از دستم گرفت و سعی کرد آرومم کنه:
+ آروم باش افرا ، خواهش میکنم آروم باش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بزاررررر
پارت میخاممممممم
چرا انقدر پارت های رمان رو دیر میذارید
دلم آتیش گرفت براش بدبخت
خیلی گناه داشت… چوب سادگیشو خورد
ای وای.😢😓😭