بی توجه به حرفاش از ته دل فریاد میزدم و اشک میریختم …
مهراد از من درمونده تر و کلافه تر بود … نمیدونست چی بگه تا التیامی باشه واسه زخمام …
هر چیزی میگفت فقط بدترش میکرد پس سکوت رو بهتر دونست و اجازه داد تا میتونم با گریه خودمو سبک کنم ….
بلند شد و منو هم با خودش بلند کرد …
دستاشو دور شونه هام انداخت و کامل توی بغلش کشید منو ..
سرمو روی سینش گذاشتم و هق هق کردم…
خدایا چرا آروم نمیگرفتم؟
چرا آتیش شعله کشیده ته قلبم به سر سوزن از زبونش کم نمیشد؟
میسوختم و آب میشدم اما آروم نه …
تو همون احوال یک آن حس منفوری تمام وجودمو پر کرد و از اینهمه نزدیکی با مهراد منزجر شدم…
دستامو روی سینش گذاشتم و از خودم جداش کردم …
قدم قدم عقب رفتم….
خیره به چشمای اشکیم لب زد:
+ چی شد افرا؟
|
با لكنت نالیدم:
_ن ..نزدیک نشو.. خوا..خواهش میک..کنم… اِ..ال..تماست می..کنم
یه گام به سمتم برداشت:
+ افرا آروم باش .. به خدا کاری باهات ندارم
یه قدم دیگه عقب رفتم و دوباره التماس وار همون درخواستو ازش کردم:
_تو..تور و.. همممممم…م. ون … خدا.. قسم..ج..ج..جلو.. نيا
دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت:
+ باشه باشه نمیام خیالت راحت ..
من که قبلا لکنت نداشتم!!! چرا الان نمیتونستم یه جمله کامل رو درست و روون کنار هم بچینم؟! چه اتفاقی افتاده؟
گریه هام بی صدا شده بود …
به طرف نشیمن رفتم و روی کاناپه نشستم …
آرنج دو دستمو به پاهام تکیه دادم و صورتمو با دستام پنهان کردم …
چند دقیقه به همون حال مونده بودم … سر که بلند کردم مهرادو دیدم که با فاصله کنارم روی مبل تک نفره نشسته …
هوای خونه خیلی سنگین بود… هر دو سکوت کرده بودیم ..
مهراد صورت خیس از اشکمو که دید دستمالی بیرون کشید و به طرفم دراز کرد …
نگاهی به خودش و بعد هم به دست دراز شدش به طرفم انداختم … مکثی کردم و با تردید از دستش گرفتمش…
اشکامو پاک کردم اما مگه این چشمه اشک خشک میشد؟؟!!
سرمو پایین انداختم ، با تن پایین و صدای لرزونی پرسیدم:
_چ..چ.. چند روز گ.. گذشته؟
مهرادم با لحنی مشابه من جواب داد:
+ با امروز سه روز …
دوباره بغضم به هق هق سر باز کرد…
صدای مهراد تسکین موقتی شد برای دردام:
+افرا … نابودشون میکنم … پای تک تکشونو به گور میکشم .. حالا ببین … نمیذارم قسر در برن … نمیذارم … اونا باید تاوان بدن .. تاوان سنگینی هم باید بدن
با اینکه با انتقام از اونا چیزی برای من تغییر نمیکرد اما حداقل دلم آروم میگرفت …
ولی من دوست نداشتم مهراد تو دردسر بیوفته…
سکوت کردم که مهراد دوباره گفت:
+ میخوای یه آرامبخش برات بیارم؟
به علامت منفی سری به طرفین تکون دادم و پرسیدم:
_چ..چرا من س…سه روز خ خ خواب بودممم؟؟ بیهوش بودم یا هو.. هو..و. شيار؟
+ به خاطر ضربه ای که به سرت وارد شده بود و هیجانات روانی … دکترت میگفت نه میشه اسمشو بی هوشی گذاشت نه خواب اما حالتی مشابه یه خواب عمیق و سنگینه …
_دک..تترم؟
سری تکون داد و در ادامه گفت:
+ اون روز بعد از افتادنت خون دماغ شدی .. ترسیدم، به اورژانس زنگ زدم و بلندت کردم بردمت داخل اتاق خودم برات لباس پوشیدم …
اورژانس که رسید از ترس خطر احتمالی منتقلت کردن بیمارستان
كل حرفاشو بیخیال شده و چسبیدم به اون تیکه ای که گفت برات لباس پوشیدم….
از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه .. گر گرفتم….
|
مهراد مکث کوتاهی کرد و پرسید:
+افرا .. تو حالت خوبه؟
سری تکون دادم
+ مطمئنی؟
_اوهوم
+ چرا صورتت اینجوری قرمز شده؟ تب داری؟
خو.. وبم
ادامه حرفشو از سر گرفت:
+من نمیدونستم سرت ضربه خورده… دکترت گفت احتمالا به خاطر ضربه یا فشار روانی بوده … افرا .. برام بگو ؛ چه اتفاقی افتاد؟ مگه نگفتم درو از پشت قفل کن؟ چرا کاری که بهت گفتمو نکردی؟ ماجرای ضربه چیه این وسط؟
نگاه بی رمقو چند ثانیه به چشماش دوختم و بدون کلامی بلند شدم رفتم تو اتاق …
درو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم، به ثانیه نکشید تمام تصویرای اون شب لعنتى مثل فیلم از جلوی چشمام عبور کرد …
حالت خفگی بهم دست داد ، نتونستم نفس بکشم …
سریع درو باز کردم و خودمو انداختم بیرون …
مهراد هراسون از اتاق بیرون اومد و خودشو بهم رسوند…
یه دستمو مشت شده روی سینم گذاشتم و لباسمو چنگ زدم ، دست دیگمو به نشونه نزدیک نیا بالا آوردم و مقابل مهراد گرفتم …
مهراد همونجا متوقف شد
+ چی شد؟ حالت خوبه؟
چند بار سرفه کردم تا راه نفسم باز شه …
گرما و لغزش چیزی رو پشت لبم احساس کردم …
مهراد با هول بهم نزدیک شد، قبل از اینکه کاری از پیش ببرم یا بفهمم چه اتفاقی افتاده دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد
+سرتو بالا بگیر … من برم دستمال بیارم
با دو رفت و با یه مشت دستمال برگشت
جلوی دماغم گرفت …
+ بازم خون دماغ شدی که …
بازومو گرفت و به طرف نشیمن کشید…
+ بیا بشین اینجا … سرتو بالا بگیر
ترس و هیجان مهراد به خاطر خون دماغ شدنم تنگی نفس رو از یادم برد …
نشستم و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم …
مهراد بلافاصله رفت و با یه کیسه پر از قرص و دارو برگشت .. از بینشون قرصی بیرون کشید و داد دستم ..
داروها رو روی میز گذاشت و دوباره بلند شد رفت چند ثانیه بعد با یه لیوان آب برگشت…
●●●○●●●
هنوزم وقتی عصبی میشم یا حال روحیم به هم میریزه به تته پته میوفتم و حرف زدن برام سخت میشه..
هنوزم مثل اون موقع با یه فشار کوچیک روانی شیر فلکه دماغم باز میشه و خون فواره میزنه …
خستم از این زندگی اما جرات خودکشی ندارم ….
شایدم به امید انتقام زندم اما هرچی که هست روزا رو به سختی پشت سر میذارم…
سه جور قرص آرامبخش و اعصاب مصرف میکنم …
شب و روزمو گم کردم ، فقط عوض شدن تاریخو میبینم ..
هر روزی که میگذره منو یه قدم به روز مرگم نزدیکتر میکنه و این تنها چیزیه که این روزا یه ذره خوشحالم میکنه ، اینکه از زندگی عبور کنم و به پیشواز مرگ برم …
مهراد واسه بهتر شدنم خیلی تلاش میکنه ، از هیچ کاری دریغ نمیکنه …
میبینم که حالش بهتر از من نیست اما سعی میکنه احساساتشو کنترل کنه تا من بدتر نشم …
هر روز دنبال انتقامه و به هیچی جز اون فکر نمیکنه …
با اتفاقی که برام افتاد دیگه حرفی از ازدواج نمیزدم ، حق مهراد من نیستم اون نباید زندگیشو به پای من بسوزونه… اونم دیگه چیزی نمیگه …
اگه تا الانم اینجا توی خونش موندم به خاطر شرایط بدمه..
پای رفتن ندارم وگرنه خیلی زودتر از اینا خورده های قلب شکستمو برمیداشتم و از زندگیش میرفتم بیرون…
موندنم فقط تا وقتیه که سرپا بشم و بتونم با دنیای بیرون از این خونه کنار بیام…
کاش میدونستم الان خانوادم در چه حالن ، چیکار میکنن ، بعد از من چطور گذشت…
کاش یه جوری میتونستم خبری ازشون بگیرم …
از خودم بدم میاد .
من منفورترین آدم روی زمینم ..
من دل شکستم …
من بدی کردم .. به خانوادم ، به کامیار .. من حتی به خودمم بدی کردم …
با اتفاقی که افتاد احساس نجاست میکنم …
نمیتونم با خودم کنار بیام ، گاهی پیش میاد که در طول روز سه بار هم دوش میگیرم انقدر پوستمو لیف میکشم که به سوزش میوفته اما باز حس کثیف بودن و نجاست همراهمه
از همون روز به بعد دیگه نتونستم پامو تو اتاقم بذارم، توی محیطش که قرار میگرفتم حالم بد میشد واسه خاطر همون اتاقو با مهراد عوض کردم
الان نزدیک به یک ماه و نیمه که من تو اتاق اون سر میکنم و اونم رفته توی اون اتاق نحس…
تو سکوت روی تخت نشسته بودم، عصبی پاهامو تکون میدادم و ناخنامو میجویدم …
فکرم همه جا میرفت، هرچیزی که فکرشو بکنی از
ذهنم عبور میکرد ، همه هم افکار منفی بودن که منو بدتر متشنج میکردن …
اختیار و کنترل ذهن و افکارم دستم نبود نمیتونستم به طرف چیزای مثبت بکشمش یا حداقل جلوشو بگیرم
هرچند که چیز مثبتی هم تو زندگی من واسه فکر کردن وجود نداشت…
با صدای شکسته شدن یه چیز شیشه ای از جا پریدم و رشته افکارم پاره شد…
بدتر استرس گرفتم … بلند شدم و با هول خودمو به اتاق رو به رویی رسوندم همون جایی که منبع این صدا بود…
درو که باز کردم با اتاق به هم ریخته و آینه شکسته شده کف زمین رو به رو شدم…
از همچین اتفاقی خاطره خوشی نداشتم، آخرین باری که مهراد توی اتاقش عصبی شد همون روزی بود که واسه اون سفر کوفتی رفت …
مهراد و دیدم که توی اتاق عصبی قدم میزد و چشماشو روی هم فشار میداد …
متوجه حضور من که شد دست و پاشو گم کرد ، هراسون به طرف تخت رفت و عکسایی که روش پخش شده بود رو جمع کرد و سعی کرد جوری که من نبینم توی پاکتشون بذاره…
نگاهم روی عکسای توی دستش ثابت موند .. ناباور بهش نزدیک شدم و به سختی لب زدم:
_ا…..ای… نا… چ..چ.. چیه؟
+ هیچی نیست برو بیرون
اون عکس من بود … لغزش گوله اشکو روی صورتم احساس کردم .. اما من که خوب بودم ، گریه نمیکردم…
بی توجه به حرف مهراد خودمو بهش رسوندم، دست بردم پاکتو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید و بهم اجازه نداد
چشمای خیسمو به چشمای سرخ و خشمگینش دوختم …
با حرص گفت:
+ مگه نمیگم برو بیرون ، برو دیگه
_او..اون… من…بو…و… دم
+ چی تو بودی؟
_ع…ععکس..سا
مهراد سعی کرد خودشو آروم جلوه بده…
+ تو چرا باز لکنت گرفتی؟ حالت خوبه؟
داشت سعی میکرد بحثو عوض کنه …
از کنارم رد شد ، از اتاق رفت بیرون و صدام زد:
+ بیا اینجا افرا …. قرصاتو خوردی؟ حالت خوب نیستااا…
همونجا خشکم زده بود..
با اینکه مهراد انکار میکرد اما من مطمئنم اونی که دیدم خود من بودم
ولی نتونستم درست ببینم عکسا رو فقط چهره ی دختری شبیه به من پیدا بود…
نگاهی به آینه خورد شده کف اتاق و شیشه ادکلنای شکسته کف زمین انداختم ….
چرا مهراد نگفت دلیل عصبانیتش چی بوده؟؟؟!!! حتما مربوط به همین عکساست…
وقتی لکنت میگرفتم حرف زدن برام سخت میشد واسه همین تا میتونستم سکوت میکردم و فقط چیزای ضروری رو به زبون میاوردم …
مهرادم از این موضوع سوء استفاده کرد و از جواب دادن در رفت …
میدونست نمیتونم زیاد پا پیچ بشم
با صدای مهراد که واسه بار دوم صدام میزد به خودم اومدم و از اتاق رفتم بیرون…
صداش از توی آشپزخونه میومد ، دنبالش رفتم
سرش تو کیسه داروهای من بود و بعد از کمی گشتن یکی از بسته های قرصو بیرون کشید
اول با تعجب نگاهی بهشون انداخت و بعد سر بلند کرد و طلبکارانه بهم زل زد …
به حالت سوالی سرمو تکون دادم
قرصای دستشو بالا گرفت و رو هوا تکون داد:
+ این چیه؟!
سکوت کردم .. بهم نزدیک شد و دوباره پرسید:
+ با توام میگم این چیه؟
چی..چیه؟.. قرصای…م…منه… دیگ.. دیگه
+ اینو که خودمم کور نیستم دارم میبینم … چرا بستش پره؟!
سکوت کرده و سرمو زیر انداختم
+ پس بگو چرا بعد از این همه مدت هنوز اینه حال و روزت…
دوباره سکوت..
+افرا … به من نگاه کن …
سرمو بالا آوردم و منتظر به لباش چشم دوختم
+ چرا نخوردی؟
_ا.. اذیت میشدم .. چندتاشو خوو.. وردم نای …ح حرکتمو .گ..گ.. گرفته بود .. همش خوا..ااب بودم وقتی ه.. هم بی..بیدار میشدم …ه.. همش سرگی.. گیجه و استفراغ
+ خب چرا به دکترت نگفتی عوضشون کنه؟
جوابی نداشتم که بدم …
راستش حالت تهوع و سرگیجه بهانم بود من عمدا اون قرصا رو مصرف نکردم ، دلم نمیخواست با خوابیدن روزامو راحت بگذرونم …
یه حالت خودآزاری گرفته بودم دلم میخواست حداقل چند ساعتی از روز رو بیدار بمونم و عذاب بکشم …
با زجر دادن خودم کمی از خشمی که تو وجودم ریشه دوونده بود کم میشد …
خودآزاری من فقط به همین بیدار موندن و مصرف نکردن دارو ختم نمیشد من از درد کشیدن جسمم هم به آرامش میرسیدم …
مثلا عمدا دست خودم رو با چیزای داغ تماس میدادم یا گاهی حتی میسوزوندم ، پوست کناره های ناختم رو میکندم و انقدر توی این کار پیشروی میکردم تا خون بیاد بعد آروم میگرفتم و بیخیالش میشدم…
ای جای بدنم نشونده بودم تا کمی آروم بگیرم …
همه ی اینا بود اما وقتی دکترم ازم در مورد اینجور چیزا سوال پرسید به دروغ گفتم که هیچ کدوم رو انجام نمیدم …
با صدای مهراد حواسمو جمع دنیای اطرافم کردم..
سوالی به چشماش خیره شدم و پرسیدم:
_چ..چی گفتی؟
+ داری به چی فکر میکنی؟.. میگم برو لباس بپوش بریم بیرون چرخی بزنیم حال و هوات عوض شه شامو هم بیرون میخوریم … خیلی وقته خودتو تو خونه حبس کردی
_حو..حوصله ندارم
اگه خواهش کنم چی؟
چیزی نگفتم
+ التماس کنم چطور؟
قبل از اینکه چیزی بگم دوباره با خنده و التماس وار لب زد:
+ اصلا به دست و پاتون میوفتم خانوم .. تو رو خدا نه توش نیار…. برو بپوش بریم
جملشو کامل کرد و از کنارم رد شد رفت لباساشو عوض کنه …
لبخند محوی که روی صورتم نشسته بود از بین رفت …
مهراد آروم شده بود و آخرشم من دليل اون عصبانيتشو نفهمیدم .. از عکسا هم خبری نبود نمیدونم کجا گذاشتشون …
بی خیال ابهامات توی ذهنم شدم و به سمت اتاق مهراد راه افتادم تا آماده بشم…
از بین لباسام به دست کامل مشکی برداشتم و تنم کردم …
جلوی آینه قرار گرفتم ، به چهره یخ زده ی ناشناسی که رو به روم ایستاده بود خیره
شدم ..
چقدر بی روح و تکیده شده بودم …
رنگ پریده ، لبای خشک و ترک خورده و بی رنگ ، زیر چشم گود افتاده و صورتم لاغرتر از قبل شده بود…
خجالت میکشیدم با این چهره داغونم از خونه خارج بشم ….
حال و حوصله این که به خودم برسم رو نداشتم اما نمیتونستم هم با این قیافه مهراد و همراهی کنم …
اون عادت داشت همیشه بهترین و شیک ترین رستورانا رو انتخاب میکرد
اکثر کسایی هم که اونجا کار میکردن میشناختنش دلم نمیخواست به خاطر همراهی با من بین آشناهاش انگشت نما بشه…
بعد از مدتها سر وقت وسایلم رفتم و لوازم آرایشم رو بیرون کشیدم …
آرایش خیلی ملایم و کم رنگی روی صورتم نشوندم فقط در این حد که از بی روحی در بیاد و طبیعی به نظر برسه …
بعد از تقریبا نیم ساعت از اون اتاق و اون آینه دل کندم و رفتم بیرون …
مهراد جلوی در آپارتمان منتظرم ایستاده و با حالت غمگینی به دیوار تکیه داده بود .. کاش میدونستم داره به چی فکر میکنه
خودمو بهش رسوندم، متوجه حضورم که شد سعی کرد خودشو سرحال جلوه بده…
لبخند پت و پهنی روی لباش نشوند، تکیشو از دیوار گرفت و رو به من لب زد:
+ بریم؟
سرمو تکون دادم
_اوهوم
جلوتر از من رفت دکمه آسانسورو زد و خودش کنار وایساد تا من برم ….
|
شونه به شونه هم از ساختمون خارج شدیم، به طرف پراید مهراد رفتیم و سوار شدیم!!!
بعد از اون سفر یهویی که برای مهراد پیش اومد به گفته خودش دوستش بلافاصله ماشینو براش آب کرده و پولش رو ریخته به حسابش …
اما بعد از یه شب معطلی و بلاتکلیفی سفرش کنسل شده و این شد که فردای همون روز برگشت خونه…
حالا هم به گفته خودش این پراید و گرفته بود واسه دم دستش چون معلوم نبود بمونه یا این که به مدت بعد باز همون سفر براش پیش بیاد ….
از وقتی برگشته شب و روز فقط دعا میکنم که نکنه مجبور شه باز بره و منو اینجا توی این شرایط تنها بذاره…
●●●○●●●
طبق معمول پشت چراغ قرمز گیر کرده بودیم…
دم دمای غروب بود و آخرای پاییز … هوا سرد شده بود و من هیچ لباس گرمی اینجا با خودم نداشتم بجز چندتا پاییزه…
مونده بودم منه احمق چرا وقتی از خونه زدم بیرون تمام لباسای تابستونه رو با خودم برداشتم
چی فکر کرده بودم اون لحظه با خودم؟
اینکه به زمستون نرسیده برمیگردم خونم؟
یا اینکه قراره توی تابستون و پاییز تثبیت بشم و روزای بعدش رو نبینم؟
دست و پاهام یخ بسته بود ، این ماشینم که قربونش برم از لا به لای درش و تمام درزاش هوای سرد میومد داخل …
بدون اینکه به مهراد نگاه کنم با تن پایینی لب زدم:
_مهراد سردمه
برگشت نگاهی به لباسای تنم انداخت و بخاری رو بیشتر کرد:
+ لباس درستی تنت نیست .. این چیه پوشیدی ، معلومه که سردت میشه .. چرا یه چیز گرم تر نپوشیدی؟
_ندارم، یادم رفته با خودم بیارم .. فقط همیناست
کلافه پوفی کشید و با باز شدن ترافیک ماشینو به حرکت درآورد …
آروم گرفته بودم و صحبت کردنم روون شده بود …. عذاب میکشیدم وقتی زبونم بند میومد ، واقعا برام سخت بود حرف زدن توی اون شرایط…
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و از پشت شیشه نم زده زل زدم به آدمایی که زیر نم بارون قدم میزدن …
مهراد آهنگی پلی کرد تا سکوت ماشین با حقیقت محضی که شادمهر به زبون میاورد پر شه…
اون روزو میبینم بگردی دنبالم
بپرسی از همه هنوز دوستت دارم
به این فکر کنم چی موند ازت برام
به این فکر کنی بدون تو کجام
نگاه کنی برات چی مونده از شکست
پلایی که یه شب پشت سرت شکست
ندونی از خودت کجا فرار کنی
ندونی با دلت باید چیکار کنی
به این فکر کنی چجوری برگردی
بپرسی از خودت کجا گمم کردی
شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب
دلت بخواد بشه برگردی به عقب
بی توجه به بقیه شعر قفل شده بودم رو تیکه آخرش ؛ شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب ، دلت بخواد بشه برگردی به عقب…
کاش به عقب برمیگشتم و هیچوقت این حماقتو نمیکردم … چه خیالات رنگینی تو سرم پرورونده بودم ، حالا چی شد…
شدم مثل درخت بی ریشه و خشکی که منتظر تیر آخر نشسته … تا افتادن فاصله ای ندارم …
دیگه چیزی نمونده …
دلم ؛ یه ذره دیگه طاقت بیار ؛ تا افتادن فاصله ای نیست، ضربه آخر تو رو میندازه … از این زندگی میوفتی… چشمات بسته میشه .. آروم میگیری ، واسه همیشه…
با توقف ماشین سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم … جلوی یه مرکز خرید بزرگ بودیم
+ پیاده شو
مهراد دیگه مثل قبل برام درو باز نمیکرد ، مثل قبل قربون صدقم نمیرفت
هوامو داشت، چیزی برام کم نمیذاشت اما از بعد از اون اتفاق دیگه خبری از اون عشقی که خروار خروار به پام میریخت نبود …
نمیدونم شاید اونم دیگه منو نمیخواست فقط به خاطر حس عذاب وجدانش بود که تا اینجا همراهیم کرده بود…
حق هم داشت… میخواد چیکار دختری رو که دست سه نفر چرخیده؟
میخواد چیکار دختری رو که پاکی و نجابتش یه شبه به تاراج رفته؟
میخواد چیکار دختری رو که خانوادش که هیچ حتی خودش هم خودشو نمیخواد؟!
اون حق داشت .. من هیچوقت سرزنشش نمیکردم ، ازشم ممنون بودم بعد از اون شب
مثل یه تفاله پرتم نکرد تو کوچه و هنوز داره ازم نگهداری و مراقبت میکنه…
سردیش عذابم میداد ، درست ، اما نمیتونستم انتظار همون آدم قبلو ازش داشته باشم …
شاید هر کسی این ماجرا رو بشنوه مهرادو مقصر بدونه اما من نه ، من فقط خودم مقصر میدونم …
فقط خودمو نه هیچ کس دیگه ، نه مهراد ، نه کامیار و نه خانوادم….
به محض اینکه پامو از ماشین بیرون گذاشتم لرز تو تنم نشست … به هوای گرم ماشین عادت کرده بودم هوای بیرون برام غیر قابل تحمل بود …
دستامو بالا آوردم و خودمو بغل کردم …
مهراد در ماشینو قفل کرد و اومد کنارم
+بریم
_کجا؟
+ یه پالتویی چیزی برات بگیرم ، اینجوری سرما میخوری
دست خودم نبود حتی دل و رودمم داشت میلرزید و دندونام رو هم صدا میدادن …
سعی میکردم خودمو کنترل کنم و به سردی و لرز فکر نکنم
_نمیخواد بابا … من که همش توی خونم
+ بيا
جلوتر از من حرکت کرد و اجازه تعارف تیکه پاره کردن بهم نداد…
دروغ چرا از خدام بود الان یه پالتوی گرم باشه تنم کنم اما خجالت میکشیدم
مهراد تعهدی نسبت به من نداشت اما همه جوره داشت جورمو میکشید ، خجالت میکشیدم چیزی ازش بخوام …
هربار که چیزی برام میخرید یا کاری برام میکرد کلی خجالت زده میشدم ….
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک تو سرت کنن یعنی مهراد هیچ تقصیری نداره!!! پس حقته بخور بیشترم بخووووور
چرا اینقدر این دختر بدبخته😑
یعنی نفهمیده مهراد خودش شریک جرم هستش😠
فاطمه جان میشه یه سری به مد وان بزنی و رمان ها رو تایید کنی🙏💕.
خیلی ممنونم💗
😭 😭 😭