مثل یه جوجه بی مادر دنبالش راه افتادم و وارد مرکز خرید شدم … محیطش زیادی گرم و خفه کننده بود واسه یه لحظه نقسم سنگین شد اما خیلی زود عادت کردم ….
پشت اولین ویترین یه پالتوی زشت کرم رنگ دیدم که درشت زیرش روی یه کاغذ چاپ شده بود 500000 ، از اونجایی که میدونستم ارزون تر از این پیدا نمیشه تو یه حرکت دست بردم گوشه آستین مهراد و کشیدم ….
وایساد و برگشت سمت من … سوالی سری تکون داد
+ جان..
با دست به پالتو اشاره کردم
_همین این خوبه
مهراد نزدیک رفت نگاهی بهش انداخت و دوباره برگشت پیش من
+ حالم به هم خورد این چیه آخه
_خوبه دیگه
+ نخیر اصلا هم خوب نیست .. بیا بریم بالا
منو دنبال خودش کشید و راهشو به سمت پله برقی کج کرد
به دست سردم که توی دست گرم مهراد جا خوش کرده بود خیره شدم و به این فکر کردم که چی بودم و چی شدم…
تو همین فکرا بودم که دست مهراد شل شد و دستمو رها کرد
گرمای دستش هنوز رو پوستم مونده بود ، دیگه مثل قبل از لمس شدن توسط مهراد حالم بد نمیشد..
نمیدونم دلیلش چی بود شاید چون تو وضعیت بدتر از این قرار گرفتم قبحش برام از بین رفته
یا شایدم چون ایمان آوردم مهراد دنبال هوس نیست و هیچ کدوم از کاراش از سر لذت نیست…
حداقل توی این چند ماه این بهم ثابت شد که مهراد آدم بدی نیست ، مثل اونای دیگه کثیف نیست …
اون میتونست اگه میخواست … شاید قبل از اون اتفاق موانعی جلوی راهش بود اما بعد از اون شب اگه میخواست میتونست اونم مثل یه ابزار استفادشو ازم ببره و بعدم عین یه آشغال پرتم کنه بیرون…
این به واقعیته ، من دیگه ارزشی نداشتم ، من دیگه جایگاهی تو دنیای دخترونه و پاکم نداشتم ، من دیگه با یه هر*ه خیابونی فرقی نداشتم …
اما با این حال مهراد هنوزم بهم ارزش میداد، هنوزم ازم مراقبت میکرد .. بدون اون احساسات قبلی اما هنوزم با احترام و ارزش…
چقدر من عاشقش بودم .. اون یه مرد واقعی بود اما حیف که دیگه چیز زیادی تا جداییمون باقی نمونده بود…
کم کم داشتم به رفتن فکر میکردم اما اینکه کجا خدا میدونه … نه پولی داشتم ، نه دوستی ؛ نه جایی …
تنها امیدم شده بود جور شدن نوبت خوابگاهم، شاید اونجوری از این در به دری راحت میشدم…
داشتم به امتحانای ترم نزدیک میشدم اما از همین الان میدونستم تهش مشروطيه ..
الان یک ماه و نیم بود توی هیچ کلاسی شرکت نمیکردم … این ترم حتی نتوستم لای یکی از کتابامو باز کنم…
اون همه هزینه ، اون همه زحمت و تلاش واسه قبول شدن تهش به خاطر به توهم خوشبختی همه رو زیر پا گذاشتم و از روشون رد شدم …
بابام راست میگفت من از خوب و بد دنیا هیچی نمیدونم ، من تا همین چند وقت پیش بچه بودم …
اما حالا دیگه نه ، گاهی یه درد سنگین و عمیق تمام بچگیاتو یه شبه به باد میده…
به طبقه سوم رسیدیم، مهراد راهشو کج کرد به سمت انتهای پاساژ …
یه بوتیک بزرگ لباس زمستونه و پالتو اون ته بود…
مهراد جلوتر از من رفت داخل و منم پشت سرش …
+ سلام ..
_سلام جناب بفرمایید خوش آمدید
منم آروم زیر لب سلامی دادم ، فروشنده با خوش رویی جوابمو داد:
سلام خانم خیلی خوش آمدید ، بفرمایید چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟…
+ کارای زمستونتونو میخواستیم ببینیم…
_برای خودتون یا برای خانم…
+ واسه خانومم
بله چشم …
از حرف مهراد کمی جا خوردم چرا گفت خانومش؟! میتونست چیز دیگه ای بگه …
سرمو به دو طرف تکون دادم تا خیالات پوچ دست از سرم بردارن …
حواسمو جمع فروشنده کردم که با چند مدل پالتو به طرفمون اومد و همه رو جلو دستمون گذاشت…
مهراد بی توجه به من مشکی خزداری که بینشون بود رو بیرون کشید و رو به روم گرفت…
+ بیا اینو یه تن بزن ببین چطوره ….
بی هیچ حرفی سرمو پایین انداختم و همون کاری که گفت رو انجام دادم ….
پالتو انگار قالب تن من برش خورده و دوخته شده بود … خیلی گرم و زخیم بود خودمم ازش خوشم اومد …
از پرو بیرون اومدم و پالتو رو دادم دست مهراد … از دستم گرفتش
+ خب چی شد؟ اندازه بود؟
با سر تایید کردم
+ یه زحمتی به اون زبونتم بدی بد نیستااا
دلخور بهش نگاهی انداختم و رومو ازش گرفتم ….
مهراد به طرف فروشنده رفت تا حساب کنه ….
_ما همینو برمیداریم ، حساب کنید لطفا
+ بله چشم .. عجب سلیقه ای، این یکی از پر فروش ترین کارامون بود همین یکی هم ازش مونده که قسمت شما شد … مبارکتون باشه..
مهراد کارتشو به طرف فروشنده دراز کرد …
+ به خاطر حسن سلیقه و اینکه انقدر زود انتخاب کردین یه تخفیف خوبم من بهتون میدم که میشه دو میلیون و دویست و پنجاه هزار تومن … مبارکتون باشه
فروشنده کارت رو کشید و رو به مهراد پرسید:
+ رمزتون
با شنیدن قیمتی که گفت پشیمون شدم، به مهراد نزدیک شدم و گوشه آستینشو کشیدم …
سرشو کمی به طرفم خم کرد
+ هوم؟
_نمیخوام اینو
بی توجه به من نیم نگاهی بهم انداخت و رمزو به فروشنده داد
از بوتیک خارج شدیم و به طرف پله ها راه افتادیم…
مهراد همینطور که میرفتیم پالتو رو بیرون کشید و اتیکت روشو تو یه حرکت کند…
از من جدا شد به طرف سطل گوشه پاساژ رفت اتیکتو انداخت داخلش و دوباره پیش من برگشت پالتو رو به طرفم گرفت:
+ بیا بگیر بپوش
از دستش گرفتمش و آروم لب زدم:
چرا این کارو کردی؟ من که گفتم اینو نمیخوام
+ من از همین یکی خوشم اومد فقط…
_اما خیلی گرون بود
+ خوشم نمیاد انقدر دم از پول میزنی
دیگه حرفی نزدم ، پالتو رو تنم کردم و با هم از پاساژ زدیم بیرون…
کمی تو بازار چرخیدیم و خرید کردیم ، واسه شام هم مهراد ساندویچ گرفت برخلاف وقتای دیگه که همیشه بهترین رستورانا رو انتخاب میکرد این بار به یه ساندویچ معمولی از یه سلف بسنده کرد…
●●●○●●●
ساعت از ۱۲ گذشته بود که برگشتیم خونه…
همین که پام به خونه رسید به هم ریختم … من تو این خونه حتی یه خاطره خوش هم نداشتم ، هرچی که بود از اول تا آخر همش عذاب بود و عذاب…
با یه شب بخیر به اتاقم رفتم ، لباسامو عوض کردم و زیر پتو خزیدم…
گوشیمو برداشتم کمی باهاش سرگرم شم که دیدم شارژش رفته ….
دوباره بلند شدم به شارژر وصلش کردم و برگشتم برای خواب
سرم به بالش نرسیده چشمام گرم شد و خوابم برد….
تنم از سرما میلرزید… دست بردم اطراف خودم دنبال پتو گشتم … نوک انگشتام باهاش تماس پیدا کرد تا زیر گردنم بالاش کشیدم و غلتی زدم ….
دلم میخواست باز بخوابم اما هرچی تلاش کردم نشد ..
کلافه بلند شدم نشستم ، نگاهی به ساعت انداختم تازه ساعت شیش بود و هوا هنوز روشن نشده بود..
نمیدونم چرا این وقت صبح بی خواب شده بودم ، سابقه نداشت اصلا
از تخت پایین اومدم و رفتم گوشیمو از شارژ بیرون کشیدم ….
روشنش کردم و برگشتم روی تخت نشستم
به محض اتصال به اینترنت گوشی تو دستم لرزید و اعلان دریافت عکسی بالای صفحه ظاهر شد…
کمی جا خوردم ، جز مهراد کسی شماره جدید مو نداشت که بخواد برام چیزی ارسال کنه ، حتما اشتباه شده….
از سر کنجکاوی بازشون کردم و منتظر شدم تا دانلود بشن….
عکسا باز شدن …
انگار که به برق سه فاز وصل شدم…
تمام تنم به لرزه افتاد … چیزی که میدیدمو باور نداشتم …
نه نه این امکان نداشت … امکان نداشت اون کسی که توی عکساست من باشم …
من هیچوقت اینجا نبودم، هیچوقت توی این فضا و شرایط حضور نداشتم … اصلا من بغیر از اون شب کذایی هیچ وقت با هیچ کس دیگه ای رابطه نداشتم …
نفس توی سینم حبس شده بود …
با دستای لرزون و چشمایی که بی اراده از اشک خیس شده بود زدم عکس بعدی که با دیدنش کپ کردم … این همون عکسی بود که دم غروب دست مهراد بود و سعی میکرد از من پنهانش کنه … حالا میتونستم کامل ببینمش…
وااای خدایا چی به سرم اومد
وای خدا آبروم .. خانوادم ، زندگیم
خدایا این چه راهی بود که من افتادم توش …
ناباور به صفحه گوشی چشم دوخته و فقط به یه چیز فکر میکردم ؛ پاک کردن خودم برای پاک شدن این ننگ و بی آبرویی …
به قصد تموم کردن این شرایط لجن زار نیم خیز شدم که با ظهور پیامی جلوی چشمم دوباره سر جام نشستم …
همون کسی که عکسا رو فرستاده بود برام نوشت که :
+ خب نظرت چیه؟ عکسای خوبین مگه نه؟ حیف نیست این صحنه جذابو خانوادت نبینن، دوستات نبینن؟ اصلا کل شهر نبینن؟
اصلا میخوام بذارمشون تو گوگل تا کل دنیا ببینن
ولی نه نظرم عوض شد، بیا یه کاری کنیم ، تو هر کاری که من میگم انجام میدی بدون سرکشی و جفتک انداختن منم امانت دار خوبی میشم برات و تا ابد از عکسای خوشگلت محافظت میکنم…
هوم؟؟ نظرت چیه؟ به نظر خودم که منصفانست…
در ضمن یه چیز دیگه ؛ میدونم الان چی تو سرت میگذره پس بهتره بگم فکر خودکشی به سرت نزنه که با گرفتن جون خودت فقط نوبت بی آبرو شدنتو جلوتر میندازی …
با درآوردن نعشت از اون خونه تمام عکسا همراه با ج.ن.ازت میرسه دست خانوادت به اون مهراد احمقم بگو با این غیرتی بازیای الکیش واسه توعه ه*زه به هیچ جا نمیرسه ، غیرتشو بذاره واسه خواهر خودش خرج کنه ….
بهتره اگه خانوادشو دوست داره ، اگه نمیخواد یه عمر تو هلفدونی بپوسه با ما راه بیاد و انقدر جلو پامون سنگ نندازه .. واسش بد میشه…
حرصی و کوتاه نفس نفس میزدم و بی اختیار اشکام روی صفحه گوشی می چکید…
یک آن تحملم تموم شد و با یه جیغ بلند گوشی چند میلیونی و گرون قیمت دستمو با قدرت به دیوار کوبیدم و بلند شدم دویدم سمت در …
همزمان که درو باز کردم در اتاق مهراد هم باز شد و هول زده با چشمای خوابالود به طرفم اومد:
+ چی شده؟؟
به سمتش هجوم بردم و یقه تیشرتشو تو مشتم گرفتم… با زجه و جیغ و داد فقط یه چیز میپرسیدم:
_اینا کین؟؟ اینا کین مهراد؟
+کیا افرا کیا؟؟ آروم باش
_با توام … میگم بگو اینا کین؟ چرا نمیگی؟ اینا کیننن؟؟؟
+کابوس دیدی عزیز من بیا بریم اونجا بشینیم… کسی اینجا نیست به خدا
با جیغ و داد مشت مشت به سینش میکوبیدم و لباسشو میکشیدم
_ کابوس دیدم؟؟؟؟ کابوس دیدم؟؟؟ این عکسا چیه؟؟ اینا کین؟ چی از جون منمیخوان؟ چرا حرف نمیزنی ، د چیزی بگو لعنتی
+آروم باش افرا به خدا برات توضیح میدم تو فقط به خودت مسلط باش
_ چطور میتونم آروم باشم وقتی حتی مرگو هم برام حروم کردید؟ منو آوردید اینجا چیکار؟؟؟ همش نقشه بود مگه نه؟؟ تو با اون پویای حروم زاده هم دستی وگرنه اون اینجا چیکار میکرد؟؟ چطور منه خر تا الان نفهمیدم؟
چشمامو بستم و گوشامو گرفتم مثل احمقا نه میبینم نه میشنوم اطرافم چه خبره…
خیلی آشغالی مهراد ، خیلی آشغالی
با کشیده محکمی که روی صورتم نشست خفه خون گرفتم…
دوباره دست روم بلند کرد…
دیگه دلی برام باقی نمونده بود که بخواد بشکنه ..
دیگه قلب سالمی تو سینم نداشتم که بخواد به درد بیاد ، این اتفاقات فقط قدم زدن رو خاکه خاکه های دلم بود…
دیگه دردی نداشت
دوتا دستمو روی جای کشیده صورتم گذاشتم و سرمو پایین انداختم…
مهراد دست برد بازومو گرفت و کشون کشون برد روی کاناپه پرتم کرد و با آرامش لب زد:
+ چرا آروم نمیگیری؟
آروم نمیگیرم؟؟
الان دیگه گرفتم اما با چشیدن کشیده ی دست عشقِ اشتباهم
بی صدا اشک میریختم ..
مهراد یه مشت دستمال بیرون کشید و به طرفم اومد…
جلوی پاهام رو زمین زانو زد و دستمالو بالا آورد تا روی صورتم بذاره …
سرمو به طرف دیگه چرخوندم که با دست دیگش چونمو گرفت و به سمت خودش چرخوند ، دستمالو جلوی دماغم گرفت و با تن آرومی گفت:
+ ببخشید به خدا نمیخواستم دست روت بلند کنم؛ مجبورم کردی .. لباستو نگاه کن ، تمامش خونی شده.. نباید با خودت این کارو بکنی …
سکوت کردم .. هیچی واسه گفتن نداشتم
+ افرا .. مگه از رو جنازم رد بشن
با ضرب دستشو پس زدم
_خفه شو…. خفه شو آشغال … خوب نگاه کن ببین چی به روزم آوردی .. چطور میتونی انقدر پست باشی؟ از خودت بدت نمیاد؟ سعی نکن خودتو از اونا جدا بندازی …
+ به قرآن جوری که تو فکر میکنی نیست!!
_قرآن؟؟!! مگه مسیحی نبودی؟
با گفتن این جمله بلند شدم و به اتاق پناه بردم …
هنوز زجه هام مونده بود ، تازه اول راه بودم..باید میکشیدم از راه غلطی که از سر بچگی انتخاب کردم .. هنوز مونده بود…
گریه کردم . گریه کردم … گریه کردم …
انقدر که دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم …
●●●○●●●
چشمامو باز کردم و محیط ناآشنایی که توش دراز کشیده بودم رو از زیر نظر گذروندم …
بلند شدم نشستم که با دیدن سرمی که به دستم وصل بود متوجه شدم توی بیمارستان بستریم…
نگاهی به سر و لباسم انداختم ، لباس بیمارستان تنم بود ، مگه چند روزه اینجام؟؟؟!!
چرا هیچی یادم نمیاد؟؟
چه اتفاقی افتاده؟؟؟
_بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم ، دلم بازم خواب میخواست…
چشمامو بستم و خیلی زود به خواب رفتم …
با حس نوازشی روی گونم دوباره چشم باز کردم ، نمیدونم چقدر خوابیده بودم…
سرمو به طرف دیگه چرخوندم و به کسی که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم ….
+ بیدار شدی؟
_اوم .. من چرا اینجام؟
مهراد با خنده گفت:
+ اندازه یه عمر خوابیدی … از این به بعد دیگه حق نداری بخوابی باید بیدار بمونی تااااااااااااااا سه روز … دلم واسه چشمات تنگ شده!!!
منگ بودم اما خوب میفهمیدم داره حرفو میپیچونه
_من چم شده؟
+ چیز مهمی نیست ، ضعف کردی
_ضعف برای چی؟
+ رفتیم خونه در موردش حرف میزنیم .. خب؟
_الان میخوام بدونم
بعد از کمی من و من کردن به زبون اومد:
+ سه روز خودتو تو اتاق حبس کردی و لب به چیزی نزدی، هر کسی دیگه هم جای تو بود کارش به بیمارستان میکشید…
تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده؛ اون عکسا ، جر و بحثام با مهراد و بعدم زندانی کردن خودم تو اتاق ….
دیگه سر شده بودم ، گریه هامو کرده بودم ، غصه هامو خورده بودم و بیخوابی ها و بی اشتهایی هامو از سر گذرونده بودم ….
الان دیگه هیچ حسی نداشتم ، خنثای خنثی …
چاره ای نداشتم … کاری از دستم بر نمی اومد ، به هر راهی که میشد فکر کردم اما همه درا به روم بسته بود…
تا وقتی اون عکسای ساختگی دستشون بود من هر کاری میکردم دودش تو چشم خودم و خانوادم میرفت …
حتی مرگم هم اونا رو بی آبرو میکرد اما شاید با زنده موندن و باج دادن میتونستم دهن اون آشغالا رو ببندم … حداقل موقتی تا بعد ببینم چی میشه …
از من که دیگه چیزی باقی نمونده ولی شاید بتونم با فدا کردن این جسم سوخته از حیثیت خانوادم محافظت کنم
+ افرا
سری تکون دادم
+ چرا ساکتی؟
رومو ازش گرفتم … اون باعث تمام بدبختیای من بود..
گناه من فقط رفتن پی یه عشق پاک بود اما اون چی …
دوباره صداش تو گوشم نشست و رشته افکارمو پاره کرد … چرا نمیذاشت دو دقیقه تو حال خودم باشم…
+ حق داری نگاهم نکنی … حق داری
با گفتن این جمله از کنارم بلند شد و رفت بیرون…
چشمامو رو هم گذاشتم و به آخرین تماس پویا فکر کردم ، صداش تو سرم اکو میشد:
((دیگه تکرار نمیکنم ، خوب یادت باشه دو هفته دیگه پنجشنبه شب لواسون مهمونی دعوتم
به اون مهراد نفهم بگو تیپتو بسازه خودتم نبینم سگ شی باز پاچه بگیریااا
مثل یه دختر خوب با رضایت و خوشرویی منو همراهی میکنی همونطور که دلم میخواد
آخر شبم با من و بچه ها میایی ویلای مهندس
بازم تاکید میکنم خودت با پای خودت با رضایت کامل ، چون مهندس مثل من نیست از جیغ و داد خوشش بیاد، اون عاشق دخترای رام و لونده ))
سرمو تکون دادم تا ذهنم از این افکار پاک شه..
هنوز تا روز مهمونی وقت زیادی مونده بود خدا رو چه دیدی شاید دری به روم باز شد
شاید یه فرشته از آسمون نازل شد و منو از این منجلاب بیرون کشید و با خودش برد…
صدای باز شدن در اتاق به گوشم خورد ، چشمامو باز کردم منتظر ورود کسی که پشت در بود شدم…
دکتر و پرستار به همراه مهراد وارد اتاق شدن چند دقیقه بعد بالاخره دکتر اجازه ترخیص رو داد که ای کاش نمیداد …
کاش اینجا نگهم میداشتن تا وقتی که شر اون آشغالا از سرم کم شه .. اما افسوس که این غیر ممکن بود…
مهراد بعد از رفتن دکتر و پرستار واسه کارای ترخیصم رفت و نزدیک به نیم ساعت بعد برگشت …
●●●○●●●
در آپارتمانو باز کرد و خودش کناری وایساد تا من برم داخل …
بین راه کلی جگر و کمپوت و میوه و خرت و پرت به قول خودش مقوی برام گرفت که تقویت شم …
چرا میخواست تقویتم کنه؟ که چی بشه؟
که جون بگیرم واسه سوء استفاده اون حرومزاده ها؟؟
که نمیرم و بیشتر از این عذاب بکشم؟
که حالم رو به راه شه و بیشتر تو این کثافت و گناه غرق بشم؟
چرا نمیذاشت بمیرم؟ من اونجوری راحت تر بودم …
شاید اگه خودمو میکشتم آبروم میرفت اما اگه اینجوری میمردم چی؟؟؟ بازم اون کارو میکردن؟؟ بعید میدونم ..
کاش بمیرم …
مهراد پشت سرم کیسه ها رو از رو زمین برداشت و وارد شد درو با پا بست…
مستقیم به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم …
بی حوصله و مضطرب بودم، به پهلو خوابیدم و مثل یه جنین تو خودم جمع شدم…
بغض سنگینی رو گلوم چنبره زده بود اما نمیتونستم گریه کنم
فشار عصبی زیادی رو تحمل میکردم که به نظر خودم بیشتر از توانم بود اما با این حال هنوز داشتم دووم میاوردم …
بی قرار بودم نمیتونستم یه جا بند شم دلم میخواست با چیزی سرگرم بشم تا کمتر ذهنم درگیر شه اما هیچی نبود
دیگه حتی مثل قبل حوصله رمان خوندن هم نداشتم…
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون…
مهراد توی آشپزخونه داشت آب پرتقال واسم میگرفت …. نگاه پر از نفرتمو ازش گرفتم و سر وقت یخچال رفتم ….
میخواستم با علاقه ی همیشگیم یعنی آشپزی کمی خودمو سرگرم کنم
از فریزر یه بسته گوشت بیرون کشیدم و روی کابینت گذاشتم تا یخش باز شه …
بالای سرش وایسادم و یه تایم طولانی بهش خیره شدم و به این فکر کردم که حالا باهاش چیکار کنم …
صدای مهراد منو به خودم آورد:
+ افرا چیکار میکنی یه ساعته اونجا وایسادی؟
جوابشو ندادم …
در عرض چند روز تمام عشقم بهش به نفرت بدل شده بود…
+ چرا جوابمو نمیدی؟
بهم نزدیک شد و پشت سرم تو کمترین فاصله قرار گرفت….
عکس العملی نشون ندادم که توی یه حرکت دستاشو دورم حلقه کرد و منو تو بغلش کشید …
+ قهری؟…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده هرکی هستی خیلی ببخشیدانقدررک میگم ها انگاردرعصرحجربسرمیبری وخواننده های رمانتو بلانسبتشون چی فرض کردی یعنی این نگار قصه انقدر بیکس وکاره که بعداون شب وفرارش هیچکی سراغشونگیره اونم مخصوصا”اون پدرو برادرای گیری که داره واون گوشی که جا گذاشته تو خونه موقع فرار ویا اون عاشق دلخسته اش کامیار حالا اینا همه بکنار خب ،چرا خودشو انقدر دست وپا بسته کردی چی درآوردید از این همه ظلم بخانما تو رماناتون خستمون کردید یکی بیاد یه رمان جدید بیاره رو کار دلمون گرفت انقدر به شخصیتمون تو این رمانا توهین وتحقیرشد بوالله شخصیت زن تو نظر خدا والاست خیلی والاترازاین که حتی بخوای بهش فکرکنی اصلا”ما خودمون بهترین وارزنده ترین گوهرای این جهان هستی هستیم چرا خودمونو خدا ناکرده بی مقدارمیکنیم
آفرین قبول دارم نظرتو تند گفتی ولی خوب گفتی👌👌
یعنی چی با رفتن به اون مهمونی یه دری براش باز بشه :/