از تخت پایین اومدم
+ این چیه؟
خط نگاه مهرادو دنبال کردم …. رو تختی کثیف شده بود
+ خون چی میگه اینجا؟
_هاا؟؟
+ چرا گیج بازی درمیاری؟ خوب میدونی منظورم چیه!!
سرمو پایین انداختم .. لباسمم نجس شده بود… از خجالت آب شدم
_ببخشید
+ عذرخواهی میکنی؟؟ میگم چرا به من چیزی نگفتی از صبح تا حالا؟؟؟ چت شده تو؟
_چیزیم نیست .. ببخشید تختت کثیف شد
عصبی شده بود
+ تخت بخوره تو فرق سر من … زود باش جمع و جور کن بریم اورژانس .. به ولای علی نمیذارم یک نفر از این حرو.*.زاده ها نفس راحت بکشه … زندگی رو حرومشون میکنم ..
با عصبانیت از اتاق خارج شد اما نرفته برگشت..
با غیظ به سمتم اومد ، ترسیدم یه قدم عقب رفتم که خوردم به تخت..
+ دیشب پیش کدوم حرو.*.زاده ای بودی؟
|
از شرم عرق سردی روی کمرم نشست…
سرمو پایین انداختم ، متوجه تغییر حالتم شد …
کمی نرم تر شد
+ معذرت میخوام منظور بدی نداشتم … اون کی بود؟.
سرمو به دو طرف تکون دادم و با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
_نمیدونم … اسمش بهرام بود
کمی با خودش فکر کرد و زمزمه کرد بهرام!!
دوباره پرسید:
+ کجا رفتین؟؟ یعنی منظورم اینه که خونه خراب شدش کجا بود؟
_يه قصر تو لواسون …
سرشو بالا و پایین تکون داد و با گفتن یه (حاضر شو ) از اتاق رفت
میخواست چیکار اسم اونو؟؟ نکنه کاری دست خودش بده
سریع تن بی جونمو به کار انداختم و رو تختی و لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون …
گر گرفتم … خدا بگم چیکارت کنه مهراد … میمردی بگی داداششم که اینا رو به تو نگه؟؟!!!!!
دکتر ادامه داد
+ توی مصرف داروهاشون کمکشون کنید فکر نکنم یه نفره از پسشون بر بیان .. بیشتر هوای خانومتونو داشته باشید … باید استراحت کنن … اگه تا ۲۴ ساعت آینده خونریزی کم تر یا متوقف نشد سریعا واسه تزریق خون به بیمارستان مراجعه کنید … خودتونید دیگه ، نذارید کار به عمل بکشه … و یه چیز دیگه …
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
+ این احتمال با درصد ۳۰ وجود داره که بعدا شرایط بارداری رو نداشته باشن
از این حرفش جا نخوردم چون زندگی نابود شده ی من همچین آینده ای نداشت که بخوام نگرانش باشم ….
صدای مهراد از پشت سرم تو گوشم نشست:
_چشم خانم دکتر …
دکتر رو به من گفت:
+ واسه تبتم دارو نوشتم .. سر وقت مصرف کن
زیر لب چشمی گفتم
دوباره تاکید کرد:
+ تاکید میکنم هیچ کدوم از چیزایی که گفتم رو پشت گوش نندازید
_چشم
●●●○●●●
از بیمارستان خارج شدیم … خیلی خسته بودم و تنم درد میکرد …
ذهنم هنوز درگیر این بود که مهراد اون اسم رو واسه چی میخواست …
ساعت از دو گذشته بود …. بارون شدیدتر از قبل شده بود…
خودمونو به ماشین رسوندیم و سوار شدیم
+ مثل موش آب کشیده شدیم
خندیدم .. راست میگفت
راه افتادیم سمت خونه …
با سوالی که توی ذهنم بود سکوت بینمون رو شکستم:
_مهراد
+جونم
_اسم بهرام رو واسه چی میخواستی؟
سرشو چرخوند سمتم و با لبخند گفت:
+ میخوام بکشمش
تک خنده ای کردم
_نه جدی
+ به جون افرا به جون مادرم
خنده رو لبم ماسید
_دیوونه شدی؟ این حرفا چیه
+ نه اتفاقا خیلیم عاقلم … خونش حلاله اگه نمیدونی بدون
_الاغ میوفتی زندان … اعدام میشی … اون گردن کلفته و کلی هواخواه داره ، فکر میکنی میذارن در بری؟
+ مگه من میخوام در برم؟
_پس میخوای بمیری؟
+ آره ولی بعد از اون …
_مهراد جون هرکی دوست داری بیخیال شو به خدا الان اینو گفتی چهارستون بدنم داره میلرزه … اگه تو نباشی من چه خاکی تو سرم بریزم .. تو مگه نگفتی میخوام بهت کمک کنم؟
+ هنوزم سر حرفم هستم نترس … بیا دیگه در موردش حرفی نزنیم … تا وقتی تو کنارمی هیچ اتفاقی نمیوفته نترس
_نترسم؟ تو داری از کشتن یه آدم حرف میزنی
+ اون آدمه؟؟ خودت جواب خودتو بده
راست میگفت اون آدم نبود … حقش مرگ بود اما نه به قیمت مردن مهراد ..
حيف بود اگه به خاطر پاک شدن اون جون یه انسان دیگه گرفته بشه …
|
مهراد اگه راست میگی و واقعا برات مهمم بیخیال اون شو .. قاتل اون تو نیستی
لبخندی زد
+ چشم … نگران نباش
نمیدونم چرا چشم گفتنش بیشتر نگرانم میکرد!!
اگه کار احمقانه ای بکنه من چیکار میخوام کنم بین این همه لاشخور؟!
با صدای مهراد به خودم اومدم
+ افرا .. میخوام یه چیزی بگم اما راستش میترسم از واکنشت …
من بدترینا رو دیدم و شنیدم … مطمئن باش حرف تو هرچی باشه من واکنشی بهش نشون نمیدم همه چیز برام عادی شده
+ آخه ممکنه اشتباه برداشت کنی
_خب توضیح کامل بده که به اشتباه نیوفتم
+ اوکی .. ببین .. نمیدونم چجور بگم ..
کمی من من کرد …
_زودباش دیگه چرا نمیگی
+ اممم … میخوام راحت باشیم…
_یعنی چی؟ اصلا متوجه منظورت نمیشم!!
+تو خونه ، کنار هم ، این چهار ماه
حدسایی از حرفش میزدم اما ترجیح دادم سکوت کنم تا بیشتر توضیح بده …
از چیزایی که توی ذهنم میگذشت و حدس زده بودم خوشحال شدم…
_خب
+ محرم شیم!!!!
_چییییی؟؟؟
با چی بلندی که گفتم هول شد
+ به خدا منظور بدی نداشتم … فقط واسه راحتی خودت ، راحتی جفتمون میگم…
_موقت؟
سری تکون داد …
سکوت کردم و برگشتم به جلو خیره شدم…
+ افرا
_ هوم
+ ناراحت شدی؟
_ نه
+ چرا ، شدی
_ نه
دیگه ادامه نداد
_ چرا میخوای خودتو تو دردسر بندازی؟
+ کدوم دردسر؟
گیر من شدن خودش دردسره ، حالا به هر طریقی میخواد باشه … تو غیرتت اجازه میده زنتو هر شب یکی…
+ هیسسسسسسسسسس
ادامه حرفمو خوردم …
+ دیگه نشنوم از این حرفا … دیگه نمیذارم کار به اونجاها بکشه مطمئن باش ..
_ نمیتونی
+ میتونم
_ نمیتونی
+ وقتی میگم میتونم یعنی میتونم …..
تا خونه هیچ حرف دیگه ای بین من و مهراد رد و بدل نشد … سردی هوا و انقباض ماهیچه هام باعث شده بود دردم بیشتر شه …
دست بردم و بخاری رو بیشتر کردم
●●●○●●●
دو روز پیش با مهراد محرمیت خوندیم …
حالم یه ذره بهتر بود اما مگه میشد با روزا و اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم مثل روز اولم خوب بشم …
به آرامشی نسبی رسیده بودم چون از اون آشغالا خبری نبود …
حال جسمیم هم رو به بهبودی میرفت ولی روحی تعریفی نداشتم….
مهراد خیلی این روزا هوامو داشت نمیذاشت از تو تخت جم بخورم…
اگه واسه چیزی پا میشدم میرفتم تو آشپزخونه و میدید قشقرق به پا میکرد …
از روز محرمیت به بعد کلی عزیز شده بودم براش…
همه رفتاراش طبیعی بود بجز یه چیز ؛ اینکه این روزا ازم فراری بود …
قبلا واسه گرفتن دستم دعا میکرد مریض بشه ولی الان که هیچ مانعی بینمون نبود ازم دوری میکرد …
توی این دو روز بجز وقتایی که ناچارا واسه داروها بهم کمک میکرد هیچ جوره نزدیکم نمیشد …
بماند که سر داروها چه مکافاتی کشیدم!!
همش احساس میکردم از یه چیزی میترسه …
شاید ترس از زیر پا گذاشتن قولشو داشت ، اما نه…
تا اونجایی که من توی این چند ماه دیدم مهراد خودنگهدار تر از این حرفا بود که به این راحتی کنترل خودشو از دست بده…
هرچی که بود منو حسابی گیج و سردرگم کرده بود…
|
صدای باز و بسته شدن در آپارتمان اومد ، مهراد برگشت
واسه خریدن یه سری خرت و پرت رفته بود بیرون و من از لحظه خروجش تا همین الان دلشوره داشتم …
از تنها شدن میترسیدم
هربار توی این خونه تنها میشدم یه بلای جدید رو سرم نازل میشد …
دلم بدجور واسه خونه پدریم تنگ شده بود…
واسه بابای بداخلاق و تلخم
واسه مامانم
واسه خواهر برادرام به خصوص افی و غزل …
هعیی … چقدر دلم میخواست الان افی کنارم باشه و بازم مثل همیشه پای درد و دلای سنگینم بشینه تا کمی سبک شم….
اما نه … دردایی که این بار توی دلم بود زمین تا آسمون با قدیما فرق میکرد …
چی بودم ، چی شدم …
چه چیزا توی این چندماه دیدم و کشیدم…
چه لحظه هایی رو تجربه کردم که یه روزی حتی تصورشم تنمو میلرزوند
اما الان چی… لحظه لحظشو تجربه کردم اما هنوز نمردم …. هنوز از پا درنیومدم .. هنوز امیدمو از دست ندادم …
مُرد اون افرای ضعیف و ناتوانی که با کوچیکترین تلنگر میشکست …
افرای متولد شده وقتی به غمای ۶ ماه پیشش فکر میکنه خندش میگیره به بچگیش ، به سادگیش : ، به ضعفش…
این افرا اگه زنده بمونه توی زندگیش دیگه هیچ چیزی نمیتونه از پا درش بیاره …
سر بلند کردم
_سلام اومدی؟
+ آره دیگه میبینی که!! بهتری؟
_ آره خیلی بهترم
لبخندی زد
+ خداروشکر .. همه چیزایی که لازم بود رو خریدم ، چیز دیگه ای نمیخوای برم بگیرم؟
_ نه دستت درد نکنه
خواهش میکنمی زیر لب گفت و به سمتم اومد …
کنارم روی تخت نشست ، سرش پایین بود. دستشو جلو آورد و دست منو توی دستاش گرفت ….
چقدر دستاش سرد بود…
ناراحت و ملول بود ، تحمل دیدن غمشو نداشتم … اما چرا انقدر برام مهم بود؟!!
+ افرا ..
_ هوم
از من بدت میاد ، مگه نه؟
از سوالش جا خوردم … چی باید جوابشو میدادم؟؟
مهراد عشقی بود که به خونش تشنه بودم…
مثل یه بیماری دوست داشتنی ، مثل یه زخم بدون درد مثل یه خفگی بدون مرگ …
اون قاتلی بود که مقتولش دیوونه وار عاشقشه … مهراد منو زنده به گور کرد …
سکوت رو ترجیح دادم تا دروغی بهش نگفته باشم که دوباره گفت:
+ میگن سکوت علامت رضایته … پس بدت میاد …
مکثی کرد و ادامه جملشو از سر گرفت:
+ خوشحالم افرا … خوشحالم که ازم بدت میاد .. تو حق نداری به من حسی غیر از این داشته باشی..
ازت خواهش میکنم حتی اگه یه سر سوزن از اون عشق و دوست داشتن چند ماه پیش تو وجودت داری از بین ببرش ..
تو نباید بیشتر از این ضربه بخوری .. بسه هرچی کشیدی …
تو باید بتونی از من انتقام بگیری ، باید بتونی تلافی کنی ، من باید تقاص پس بدم .. دوست داشتن تو مانع میشه حتی اگه خیلی کم باشه …
حرفاش منو شوکه کرده بود… بدون اینکه پلک بزنم مات لباش شده بودم و به کلمات مبهمش گوش میدادم …
چرا هیچوقت نمیتونم مهراد و بفهمم…
مهراد راز پنهان بزرگی داره ، همین باعث مبهم شدن کاراش و حرفاش میشه …
اما اون راز چیه که به بدبخت کردن من می ارزید؟!!
_من میخوام بدونم تو داری چیو از من مخفی میکنی؟
+ الان نمیتونم بگم اما بهت قول میدم یه روز تمامشو برات تعریف کنم یا اگه نباشم همه چیزو توی یه نامه مینویسم و میسپارم به یه نفر به دستت برسونه …. شاید اون روز بتونی منو ببخشی ….
●●●○●●●
یک ماهی از چهار ماه محرمیتمون گذشته و مهراد هنوز ازم فراریه !
ترم تموم شده و مشروط شده بودم …
رسما درسو کنار گذاشته بودم ، دلم میخواست انصراف بدم اما گیر خوابگاه بودم …
واسه انصراف باید قید خوابگاه رو هم میزدم اونوقت بعد از رفتن از اینجا آواره میشدم …
من باید هر طور میبود خودمو به دانشگاه میچسبوندم تا وقتی از بلاتکلیفی در بیام…
نمیخواستم زندگیم نابود تر از اینی که هست بشه .. نمیخواستم واسه اینکه یه شب تا صبح توی خیابون نمونم مجبور به تن فروشی بشم …
اگه از اینجا میرفتم کار میکردم ، پولی پس انداز میکردم تا یه سرپناه جور کنم اما تا اون موقع باید توی خوابگاه میموندم …
مهراد برام کلی کتاب خریده بود تا این مدت توی خونه سرگرم باشم و کمتر فکرای جور وا جور سراغم بیاد…
امروز منتظرش بودم ، رفته بود بیرون ماشینو ببره کارواش … قرار بود بریم سفر…
یک هفته تمام زیر گوشم خوند تا راضی شدم واسه یه سفر سه روزه به شمال …
خودمم خیلی دلم میخواست این سفرو برم اما حال و حوصلشو نداشتم … با اصرارای مهراد بالاخره راضی شدم…
چمدونامونو بسته بودم و خودمم آماده روی کاناپه نشسته بودم گرم خوندن رمان جدیدی که مهراد برام گرفته بود…
صدای آیفون بلند شد .. به طرفش رفتم و نگاهی بهش انداختم مهرادو که پشت در دیدم درو باز کردم و برگشتم چمدونا رو برداشتم رفتم پایین …
از آسانسور که بیرون رفتم با مهراد رو به رو شدم که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد…
به طرفم اومد و چمدونا رو از دستم گرفت
+ سلام عزیزم ..
_ سلام …
چمدونا رو توی صندوق جا داد …
سوار شدیم و راه افتادیم ..
●●●○●●●
+ بیدار شو دیگه خانم خرسه چقدر میخوابی …
لبام به خنده کش اومد و چشمامو باز کردم … صندلی رو به حالت اول برگردوندم و اطراف رو دیدی زدم ….
_ کجاییم ؟
+ رسیدیم دیگه .. منتظر سرایدار یکی از بچه هام، قرار بود وقتی رسیدیم کلیدای ویلاشونو برام بیاره اینجا ولی خبری ازش نیست
_قبل از اومدن یه آرامبخش خوردم به خاطر همون بود
+ آها .. کل مسیرو خواب بودی .. فکر کردم گذاشتیشون کنار
_آره گذاشتم خیلی وقته اما امروز مجبور شدم …
+ چرا؟ چیزی شده؟
_ نه … دیشب تا خود صبح کابوس دیدم ، از وقتی چشم باز کردم حالم به جوریه پر از انرژی منفیم …
مهراد نفسشو سنگین بیرون داد و سکوت کرد …
درو باز کردم و پیاده شدم … هوا سرد بود .. خودمو بغل کردم و کمی از ماشین فاصله گرفتم …
همین که دیگه توی اون خونه نبودم حال خوبی بهم میداد …
چند دقیقه ای معطل شدیم تا بالاخره یه مرد 55-60 ساله با یه دوچرخه به طرفمون اومد و کنار ماشین وایساد …
مهراد پیاده شد و گرم باهاش احوالپرسی کرد …
مرد با لهجه شیرین مازنیش رو به من سلام کرد و خوش آمد گفت و دوباره مهرادو مخاطب کرد:
+ آقا مهراد مسیرو بلدین یا من همراهتون بیام نشونتون بدم؟
_ نه آقا سید بلدم قبلا رفتم …
+ خب خداروشکر… معصومه خانوم همین امروز تمیز کرده اونجا رو کلی هم چیز میز به سفارش آقا سهراب خودم خریدم بردم براتون گذاشتم اونجا ..
هیچی کم نیست اما بازم اگه چیزی لازم داشتین خبرم کنید .. کاش میذاشتید اونجا بمونیم
_نه آقا سید نیازی نیست … تنها باشیم راحت تریم
+ چشم بازم هرچی خودتون صلاح میدونید
_دستت درد نکنه
+ خواهش میکنم … با اجازه
_ به سلامت …
آقا سید راه اومده رو برگشت … مهراد چرخید طرف من و صدام زد
+ افرا .. بیا سوار شو بریم ….
قدم زنان به طرف ماشین گام برداشتم …
روی صندلی جلو کنار مهراد نشستم…
+ جنگل دوست داری؟؟
_ اوهوم دوست دارم …
چقدر کم انرژی .. شرمنده دیگه اگه دوست نداری باید به امشبو سر کنی تا فردا جامونو عوض کنیم …
+ نه اتفاقا دوست دارم. من بچه جنوبم دریا به اندازه کافی دیدم … اتفاقا خیلیم خوشم میاد این چند روزو توی سکوت جنگل با صدای پرنده و چیزا سر کنم ….
خب پس خداروشکر … قول میدم این چند روز انقدر بهت خوش بگذره که حتی یه ثانیه فرصت فکر کردن به غم و اتفاقات گذشته رو نداشته باشی ..
نباید اسم گذشته ها رو میاورد …
من هرچی سعی میکردم ازش دوری کنم مهراد باز ناخواسته با یک کلمه تمام
اتفاقاتو جلوی چشمم زنده میکرد ….
ماشینو به حرکت درآرود و به سمت ویلا راه افتادیم…
+ پیاده شو
جلوی یه ویلا که بین همه تک افتاده بود توقف کرده بودیم…
مهراد خودش قبل از من پیاده شد و به طرف در رفت ، کلید انداخت بازش کرد و برگشت…
پیاده شدم و با کنجکاوی نقطه به نقطه ویلا رو گشتم و دید زدم …
یه ویلای کوچیک صد ، صد و پنجاه متری که شبیه به یه کلبه چوبی ساخته شده بود اما بزرگتر …
تمام در و دیوار و بخش زیادی از وسایلش چوبی بود …
دور تا دورش با درختای بلند پوشیده شده و پشت به مسیری بود که ازش اومده بودیم …
از وضعیتش با جنگل مشخص بود از این سازه های غیر قانونیه چون وسط درختا بود …
ویلا از سمت مسیری که ما اومده بودیم یه در کوچیک داشت ، منم از همون در وارد شده بودم اما طرف دیگش درست مقابل در به جای دیوار بخش زیادیش شیشه بود و پنجره …
به طرف پنجره قدم برداشتم …. دهنم باز مونده بود …. درست وسط جنگل بودیم ….
همه جا توی سکوت سنگینی فرو رفته بود تنها صدایی که به گوش میرسید صدای دارکوب و پرندهها بود…
واقعا برام زیبا و لذتبخش بود.
|
با صدای مهراد به خودم اومدم …
+ افرا ..
برگشتم طرفش
+ تا من این چمدونا رو میبرم بالا تو شومینه رو روشن کن … ویلا خیلی سرده …
راست میگفت داشتم توش یخ میزدم …
_اما چوب نداریم که ..
نفس زنان خنده کوتاهی کرد
+گازیه … چوب نمیخواد که …
لبخندی زدم
_ آهااا
+ تو فیلمیاا .. میخوای بری هیزم بیاری؟
هر دو زدیم زیر خنده …
مهراد چمدونا رو کشون کشون برد بالا منم به سمت شومینه رفتم و بعد از کلی ور رفتن موفق شدم روشنش کنم ….
هنوز بالا رو ندیده بودم واسه همین بعد از اینکه کارم تموم شد مسیری که مهراد رفته بود رو پیش گرفتم و دنبالش رفتم …
پله آخرو بالا رفتم ، چیزی که مقابلم میدیدم حیرت زدم کرد .
|
اینجا دقیقا شبیه به کلبههایی بود که توی کارتونای بچگی دیده بودم…
یه سقف کوتاه شیب دار داشت ، دیواراش و کفش کامل با چوب ام دی اف پوشیده شده بود و یه پنجره کوچیک رو به جنگل داشت …
وسط این اتاق کوچولو یه تخت دو نفره گذاشته بودن که بیشتر فضاشو اشغال کرده بود..
چیز زیای توی اتاق نبود؛ به طرفش کمد دیواری کوچیکی بود، یه قفسه کتاب کوچیک روی دیوار داشت ، کنار تختشم یه پاتختی و آباژور …
اینا کل چیدمان اتاق بود..
این ویلا فقط هم همین یه اتاق رو داشت ..
توی این مدت کوتاهی که داشتم اینا رو دید میزدم مهراد چمدونا رو گذاشته و از اتاق رفته بود ..
اومدم برگردم پایین، عقب گرد کردم که باهاش رو به رو شدم و قلبم از جاش کنده شد …
هین بلندی کشیدم و دستمو رو سینم گذاشتم …
مهرادم هول کرده بود
+ |||| چته مگه جن دیدی دختر؟؟
خندیدم
_ تو روحت .. قلبم افتاد تو پاچم مگه مرض داری خب یه چیزی بگو همینجوی عین جن پشت سر آدم ظاهر میشی…
+ بابت اون که ببخشید اما کو آدم؟ من اینجا آدم نمیبینم که
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایی چقد بد بدبخت شد بیچاره 🥺
درسته رمانه ولی لعنت به مهرادحالا هرچی باشه حق نداشت رو سر افرای بیچاره که ازته دل با تمام سادگی عاشقش شده بود تلافی کنه بیوجدان