رمان نگار پارت 27 - رمان دونی

 

 

قیافه حق به جانبی گرفتم

 

_ منظور؟!

+ اینجا آدم نمیبینم که فقط یه فرشته داریم به اسم افرا و یه جن به اسم مهراد

زدم زیر خنده و دیوونه ای نثارش کردم ….

_ خب حالا جناب جن چرا برگشتن بالا؟

+ اومدم حولمو بردارم برم یه دوش بگیرم

_ آهان .. خب بفرما بردار

داخل اتاق شد و منم پشت سرش رفتم روی تخت نشستم …

بازم خواب داشتم، چشمم به تخت میوفتاد دلم میخواست ولو شم کل این سه روزو روش بخوابم …

+ افرا

_ بله

+ حوله منو نذاشتی؟!!

_ چرا بابا گذاشتم

+ نذاشتی دختر ، نذاشتی … حوله به اون بزرگی گم که نمیشه ، وقتی نیست یعنی نذاشتی …

_ اِاِاِاِ حالا چیکار کنیم …

+ نمیدونم .. شما بگو

 

|

کمی با خودم فکر کردم …

_ من یه حوله کوچیک باهامه، فکر کنم کارتو راه میندازه

+ آره آره همونو بده

رفتم چمدونمو باز کردم و حوله رو بیرون کشیدم دادم دستش ..

ناامید نگاهی بهم انداخت

_ خب چرا اونجوری نگاه میکنی گذاشته بودم رو تخت یادم رفت .. برو یکی بخر بیا

+ نمیخواد ولش کن …

بلند شد همونو انداخت رو دوشش شامپو و وسایلشو برداشت و رفت پایین ..

 

منم پا شدم یه دستشویی رفتم آبی به سر و صورتم زدم لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم …

نزدیک به نیم ساعت تو جام غلت زدم اما خواب به چشمم نیومد همینجوری الکی فقط چشمامو بسته بودم …

با حس اینکه کسی تو اتاقه آروم لای پلکامو باز کردم که با چیزی که جلو چشمم نقش بسته بود ضربان قلبم بالا رفت و حالم عوض شد …

مهراد از حموم بیرون اومده بود و با تصور اینکه من خوابم همینطور لخت تو اتاق داشت لباساشو زیر و رو میکرد دنبال یه چیزی…

اولین بار بود با همچین صحنه ای مواجه میشدم تا حالا حتی با رکابی هم جلوم نیومده بود چه برسه بی لباس، بدن عضلانی و رو فرمش دلمو آب کرد …

سریع چشمامو بستم تا نبینم اما نتونستم مقاومت کنم و دوباره بازشون کردم …

من چه مرگم بود چرا همچین شده بودم!!!

تا لحظه آخر که تیشرتشو تنش کرد نگاهمو از روش برنداشتم …

یهو برگشت ، سریع بستم چشمامو …

 

 

تخت تکونی خورد …

با تکون خوردن لحاف فهمیدم کنارم دراز کشیده…

این اولین بار بود بعد از این همه مدت که با هم روی به تخت میخوابیدیم…

دلم بدجور بی تابش شده بود. غلتی زدم و تا جایی که میشد بهش نزدیک شدم …

خودمو به خواب زده بودم ..

قلبم داشت توی دهنم میزد. بوی خوش تنش دیوونم کرده بود دلم میخواست توی آغوشش غرق بشم ..

انگار ذهنمو خوند که بعد از یک ماه فاصله بینمون رو برداشت و کامل بهم نزدیک شد..

غلت زد طرفم و دستشو دور شونه هام انداخت … کاش این لحظه هیچوقت تموم نمیشد …

دستشو از روی شونه هام برداشت و بین موهام فرو کرد شروع کرد به بازی کردن با موهام …

تكون خوردن انگشتاش روی پوست سرم حس خوبی بهم تزریق میکرد

با نشستن بوسه عمیقش روی موهام بی اختیار اشکم جاری شد …

مهراد واقعا دوستم داشت؟؟

خدایا این وضعیت پر از تناقض چیه که من توش گرفتار شدم؟؟

کاش رها میشدم…

عطر تنشو عمیق بو کشیدم و بغض سنگینمو قورت دادم …

+ بیداری؟

جوابی ندادم..

 

|

بازی کردن دستاش لای موهام منو خواب کرد …

آرامش خوب و عجیبی داشتم … دلم نمیخواست خوابم ببره…

دوست داشتم تمام اون ثانیه هایی که کنار مهراد بودم رو بیدار بمونم اما نشد ….

 

 

 

●●●○●●●

 

 

غلتی زدم و لای پلکامو باز کردم ، همه جا تاریک بود..

دستم سمت آباژور رفت و روشنش کردم نگاهی به اطراف انداختم خبری از مهراد نبود ، ترس تو جونم نشست …

خواب بد موقع کسل و بی حالم کرده بود …

بلند شدم رفتم پایین دنبال مهراد اما نبود که نبود…

گوشه چشمم به پنجره افتاد ، نوری توجهمو جلب کرد …

سر که چرخوندم مهراد و دیدم کنار آتیش نشسته بود و با چوبی که دستش بود چوبای توی آتیشو زیر و رو میکرد ….

سمت در شیشه ای رفتم و ازش خارج شدم …

_ مهراد …

کمی هول شد .. چرخید طرفم …

 

 

 

با دیدنم بلافاصله لبخندی رو لبش نقش بست

+ بیدار شدی؟

هوا خیلی سرد بود … دستامو بالا آوردم و روی بازهام کشیدم …

با صحنه ای که قبل از خواب ازش دیده بودم خجالت میکشیدم تو روش نگاه کنم…

سرمو پایین انداختم راه افتادم طرفش و جواب دادم:

_ بد موقع خوابیدم حالم بد شده…

+ هوا سرده برو داخل منم میام الان …

_ نه دوست دارم بیرون باشم…

از روی چوبی که زیر پاش بود بلند شد و اشاره زد:

+ خیله خب بیا بشین اینجا …

مطیع کاری که گفت رو انجام دادم …

+ بمون تا بیام

_کجا؟

+ برم یه چیزی بیارم بپیچی دورت سرده ..

_نمیخواد هوا خوبه!!!

بی توجه به حرفم راهشو گرفت و با دو رفت تو ویلا …

به دقیقه نکشید که با یه پتوی کوچیک توی دستش برگشت…

 

 

پتو رو روی شونه هام انداخت و پرسید:

+ با سیب زمینی آتیشی چطوری؟؟

لبخندی زدم

+ پس بشین تا بیام ….

دوباره به سمت ویلا رفت و چند دقیقه بعد با دوتا سیب زمینی برگشت

به دو متری آتیش که رسید دیوونه بازیش گل کرد و از همون فاصله هدف گرفت پرتشون کرد تو آتیش …

کارای بچگونش منو به خنده مینداخت ..

با این سنش هیچ فرقی با یه پسر بچه تخس و شیطون نداشت ..

_ چیکار میکنی دیوونه

خندید

+ خواستم هدف گیریمو امتحان کنم..

_باز خداروشکر هدف گیریت خوب بود وگرنه منه بدبختو با سیب زمینی نفله میکردی!!

مهراد دوباره شوخ و دیوونه و سرزنده شده بود..

 

 

اون تایمی که کنار آتیش نشسته بودیم انقدر خندیدم که دلم درد گرفته بود..

واسه چند ساعت بی درد ترین آدم روی کره خاکی شدم …

صداش رشته افکارمو پاره کرد :

+ گرسنت نیست؟

یه ذره به ته دلم توجه کردم دیدم روده بزرگه روده کوچیکه رو به دندون گرفته داره بهش میگه یا غذا میدی یا خودتو میخورم

از تصورات خودم خندم گرفته بود …

تک خنده ای کردم:

_ هع … چرا خیلی

+ پس بپر لباس بپوش میخوام ببرمت یه غذای درجه یک مازنی بهت بدم

_ بپرم که پام میشکنه!!

خنده ای کرد

+ خیله خب آروم برو … بچه پررو

 

|🥀

شامو بیرون خوردیم و برگشتیم ویلا …

از غروب که مهرادو اونجوری دیدم حال عجیبی داشتم .. یه حسی که همش دوست داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم!!! یه جور کشش و تمایل یا شایدم حرارت!!

دیر وقت به خونه رسیدیم مهراد واسه خواب رفت بالا و منم حولمو برداشتم رفتم یه دوش بگیرم …

وقتی برگشتم دیدم باز نیستش و باز ترس تو دلم نشست …

یه بار آروم و یه بار با صدای کمی بلندتری صداش زدم که از پشت سرم صداشو شنیدم

+ بله .. بلههه .. جونم کارم داشتی؟

_ کجا بودی؟

+ گلاب به روت …

_ آهان فهمیدم ..

لبخندی که از حرفم روی صورتش نقش بسته بود خیلی زود محو شد

+ چیزی شده؟

_ نه چطور؟

+ چرا رنگت پریده؟

_ نمیدونم من خوب خوبم

+ اوکی بپوش لباستو سرما نخوری

_ باشه الان میپوشم …

از کنارم رد شد. و رفت روی تخت نشست

چرخیدم سمتش و منتظر بهش چشم دوختم …

سری تکون داد

+ چيه ؟

_ میخوام لباس بپوشم …

مکثی کرد و یهو انگار چیزی یادش اومده باشه سریع بلند شد

+ من بیرونم … پوشیدی صدام بزن

 

 

با رفتنش سریع لباسامو تنم کردم و صداش زدم .. به ثانیه نکشید که کنارم ظاهر شد..

_ مهراد

+ جونم

_ میشه بهم کمک کنی موهامو خشک کنم؟

+ آره عزیزم سشوار کجاست ؟..

سشوار و از بین وسایلم بیرون کشیدم دادم دستش .. خودش موهامو برام خشک کرد ..

داشتم وسایلی که به هم ریخته بودیم رو جمع میکردم که صدام زد …

+ ول کن اونا رو فردا درست میکنی .. بیا استراحت کن بتونی صبح زودتر بیدار شی میخوام ببرمت دریا …

_نه مهراد بیخیال همینجا تو ویلا بمونیم من راحت ترم تازه جنگلم بیشتر دوست دارم

+ حرف نباشه ، نیاوردمت اینجا که مثل تهران بچپی کنج اتاق .. فردا میخوام ببرمت جت اسکی .. نمیترسی که؟

_نمیدونم شایدم بترسم …

+ با من باشی ترسی نداره .. حالا بیا اینجا

به همون حالت طاق بازی که روی تخت دراز کشیده بود دست چپشو کنارش دراز کرد و به بغل خودش اشاره زد …

به طرفش رفتم .. لحافو کنار زد …

کنارش دراز کشیدم و سرمو روی بازوش گذاشتم ..

غروبی انقدر خوابیده بودم که الان اصلا خواب نداشتم اما مجبور بودم …

 

 

خیره به جاده خیس بغ کرده بودم …

راستش اصلا دلم نمیخواست برگردم تهران … منی که به زور و اصرارای پی در پی مهراد راهی این سفر سه روزه شده بودم حالا انقدر بهم خوش گذشته بود که بعد از پنج روز میلی به برگشتن نداشتم …

کاش تا ابد توی همون وضعیت کنار مهراد همونجا میموندم …

تو سکوت قطره های پاک بارون رو نظاره میکردم که روی شیشه مینشستن و خیلی زود پاک میشدن ..

روزی منم به پاکی این قطرات بودم. افسوس …

با نزدیک شدن به تهران به غما و بدبختیام نزدیک و نزدیک تر میشدم …

حال خوبم محو میشد و جاشو به حال داغون قبل از سفرم میداد …

گوش به صدای گرم شادمهر سپرده بودم …

 

☆☆☆☆☆

من از لحظه ی قبل عاشق ترم

تو از لحظه ی قبل زیبا تری

نگاه کن هرجایی میری داری

دل به شهر و همرات میبری

تو این دنیای محدود با نگات

منو تا بی نهایت میبری

کی میتونه شبیه تو بشه

تو حتی از خودت زیبا تری

من میترسم

که یه روز بیدار شم

ببینم این روزا

تنها یه خواب بودن

من میترسم

ندونی این روزا

قبل تو دلگیر و

واسم عذاب بودن

صدام که میزنی حس میکنم

که اسمم با تو زیبا تر شده

تمام شک من به معجزه

با تو محکم تر از باور شده

تو این دنیای محدود با نگات

منو تا بی نهایت میبری

کی میتونه شبیه تو بشه

تو حتی از خودت زیباتری

 

 

تا چشم رو هم گذاشتم چهار ماهی که مهراد زمان خریده بود تموم شد … فقط ۱۰ روزش مونده بود

مهراد توی این چهار ماه حتی یک بار واسه نزدیک شدن بهم وسوسه نشده بود..

 

از وقتی از شمال برگشتیم باز اتاقامون از هم جدا شد و هرکدوم یه جا خوابیدیم

کنار مهراد احساس امنیت و راحتی میکردم .. تصورم ازش این بود که هیچ مردی به پاکی اون توی این دنیا وجود نداره اما اینکه توی ماجرای تهران اومدن من نقش پررنگی داشت گند میزد به تمام باورام …

هنوزم با تضادای وجودم درگیر بودم … هنوزم عشق و نفرتم به مهراد پا برجا بود و هیچ کدومش حتی سر سوزنی کمتر نشده بود …

دلم میخواست یه معجزه رخ بده…

معجزه ای که مهرادو از تمام گناهاش پاک کنه و منو تا ابد کنارش نگهداره…

دلم میخواست یه روز صبح چشمامو باز کنم خودمو توی اتاق خواب خونه پدریم ببینم در حالی که مهراد روی گوشیم پیام داده افرا با پدرت صحبت کردم آخر همین هفته واسه خواستگاریت میاییم ، دیگه عروس خودم میشی

اما حیف که اینا همش خیالات بود..

 

 

نگاهی به ساعت انداختم ، سه بعد از ظهر رو نشون میداد …

حالم یه جوری بد بود که هیچ آرامبخشی سر سوزنی روم تاثیر نداشت ..

یاد اون شب خونه بهرام افتادم که با خوردن مشروب از تمام این حسا جدا و سبک میشدم …

بلند شدم رفتم اتاق مهراد..

روی تخت دراز کشیده بود با گوشیش ور میرفت .. متوجه حضورم که شد گوشی رو کنار گذاشت

+ جانم افرا جان … چیزی شده؟ چرا انقدر آشفته ای؟

_ مهراد .. یه چیزی بگم نه نمیگی؟

+ نمیدونم شایدم بگم

_ هیچی دیگه پس ولش کن

با حالت قهری از اتاقش بیرون اومدم که صدام زد ..

+ افرا کجا؟ وایسا ببینم چی میخواستی؟

جلوی در متوقف شدم… برگشتم سمتش ، روی تخت نیم خیز شده بود..

+ حالت خوبه؟ چشمات چرا نم داره؟

همین یه جملش کافی بود تا بغض سنگینی که روی گلوم چنبره زده بود بشکنه و اشکام راه خودشونو پیدا کنن ….

 

|

مهراد بلند شد به سمتم اومد ، دستامو گرفت و منو کشید داخل روی تخت نشوند …. تو چشمام دقیق شد

+ چی شده فدات شم؟

_ حالم خوب نیست .. از صبح تا الان چهارتا آرامبخش خوردم اما انگار هیچی نخوردم …

+ خوب بودی که ..

_ نه نبودم .. تو ندیدی .. الان ده روزه حالم همینه اما یه ذره بهتر بودم میتونستم جلو تو خودمو خوب نشون بدم ولی امروز بدتر از همیشم .. مهراد تو رو خدا ، جون هرکی دوست داری نه نگو… چطور دلت میاد منو اینجوری ببینی لامصب …

+ آخه تو که هنوز چیزی نگفتی که من بخوام نه بگم … بگو چی میخوای بگی

_ اول قسم بخور نه نمیگی

نفسشو سنگین بیرون داد

+ باشه .. به جون مادرم که عزیزترینه برام نه نمیگم .. خوب شد؟ حالا بگو

کمی من و من کردم و بالاخره به زبون اومدم:

_ مستی میخوام…

 

 

چشمای مهراد قد دوتا نعلبکی شد:

 

+ چیییییییییی؟!!!!!

_ تو رو جون همون مادرت .. یه کاریش بکن دارم نابود میشم .. اگه امشب کاری دست خودم بدم تو مقصری …

کلافه دستی به صورتش کشید …

+ خیله خب باشه .. اما تو که یه روزی به من میگفتی نجسه ، حرومه ؛ حق نداری بخوری …

_ وضعیت الان منو با اون موقع مقایسه نکن .. آدما تو شرایط مختلف گاهی حتی خودشونم از یاد میبرن چه برسه حرفا و عقاید شونو ….

+ باشه .. به یکی زنگ بزنم ببینم میتونه برات پیدا کنه …

قدردان به صورتش خیره شدم

_ مرسی … ممنونم ازت …

سری تکون داد و بلند شد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت …

+ به یکی سپردم برات شراب بیاره .. اما افرا این راهش نیست …

_ تو دیگه چرا این حرفو میزنی … عکسات یادت رفته؟ هیچوقت ندیدم تو بساط عشق و حالت جای مشروب خالی باشه پای ثابت نوشیدنیات بود..

حالش داغون تر از من بود … دستی پشت گردنش کشید و لب زد:

+ اون عکسا هیچکدوم واقعی نبود …

اینو گفت و رفت بیرون …

منظورش از این حرف چی بود؟؟

یعنی تمامش فتوشاپ بوده؟

خاک تو سر منه احمق که انقدر ساده و زود باور بودم ….

 

 

بلند شدم از اتاق بیرون رفتم .. مهراد داشت کابینتا رو میگشت

_ دنبال چی میگردی؟

+ یه چیزی که بشه گذاشت کنار اون کوفتی که میخوای بخوری

_ دستت درد نکنه حالا دیگه میخوام کوفت بخورم؟!!

برگشت طرفم …

+ من منظورم این نبود …

_ اما من اینو برداشت کردم

+ خب اشتباه کردی …

مکث کوتاهی کردم و گفتم:

الکی نگرد… هیچی تو خونه نداریم همه رو من خوردم

+ همستر کی بودی تو؟!!

خودش خندید اما من انگار حتی کلمه خنده هم یادم رفته بود چه برسه خودش..

مات شده بودم رو یه نقطه و لحظه شماری میکردم زودتر شراب به دستم برسه ..

 

مهراد از کنارم گذشت و رفت تو اتاق .. چند دقیقه بعد لباس پوشیده و آماده اومد بیرون ..

_کجا میری؟

+ میرم یه سری خوراکی و تنقلات برات بگیرم… حالا که نتونستم جلوی کاری که میخوای بکنی وایسم بذار حداقل واست کم نذارم …

_ نرو میترسم ..

+ نترس زود برمیگردم .. درو از پشت قفل کن کلیدم بذار توی قفل بمونه

منتظر جواب من نموند و گذاشت رفت …

 

 

نزدیک به یک ساعت بعد مهراد برگشت و بعدشم کسی که قرار بود برامون مشروب بیاره رسید…

مهراد برام همه چیز و آماده کرده بود، هیچی کم نذاشته بود …

روی کاناپه نشستم، خودشم رو به روم نشست …

واسه بار آخر پرسید:

+ واقعا میخوای این کارو بکنی؟

_ اشکالی داره؟

+ خالی از اشکال نیست .. با این کار فقط چند ساعت آروم میشی اما بعدش چی؟

_ توی همین چند ساعت میتونم کاری بدتر از این بکنم پس ولم کن بذار راحت باشم …

 

سری تکون داد

+ باشه ….

 

 

●●●○●●●

 

 

پلکای سنگینمو بلند کردم و به مهراد نگاهی انداختم …

همونطور نشسته و صورتشو با دستاش پنهون کرده بود…

 

 

آروم صداش زدم:

_مهراد ..

بدون اینکه تغییری توی حالتش بده جواب داد:

+ هوم

_ بیا بخور

+ نمیخورم

_ بیا بخور

+ گفتم که .. از این چیزا بدم میاد …

با حال خرابی از ته دل خندیدم و باز همون حرفو تکرار کردم ، حتی یک کلمه ازشو تغییر نمیدادم انگار مغزم رو به نقطه قفل شده بود

_ بیا بخور

جوابی نشنیدم

با دوتا دست پیشونیشو فشار میداد انگار سردرد داشت ..

بدون اینکه نگاهم کنه بلند شد رفت تو بالکن و من پیک چهارم رو سر کشیدم …

نمیدونم میخواستم چی به سر خودم بیارم … داشتم زیاده روی میکردم اما برام مهم نبود .. کسی هم نبود که جلومو بگیره …

معدم بدجور میسوخت اما توجهی بهش نکردم ….

تنم لش شده بود ، حتی نفس کشیدنم برام سخت شده بود..

حالم بد خراب بود خودمم نمیدونستم چی میخوام ؛ از یه طرف خوابالود بودم از یه طرف پر انرژی …

نفهمیدم چقدر گذشت که مهراد اومد داخل و دوباره رو به روم نشست ..

چشمام روش قفل شده و گر گرفته بودم …

 

 

من چی میخواستم؟؟!!

مهراد و ؟؟؟!!

آره درسته ، دوست داشتم لمسش کنم ….

این اشتباه بود؟؟

نه نبود … مهراد شوهرمه ، شرعا بهم محرمه ؛ خلاف شرع نیست اگه دلم بخوادش…

دلو به دریا زدم و صداش کردم:

_مهراد

این بار سر بلند کرد و به صورتم نگاه کرد:

+ جونم

_ میایی اینجا؟

با دست به کنارم اشاره کردم…

مردد بود ، انگار میترسید

+ تو حالت خوبه افرا؟

سرمست خنده کوتاهی کردم

_ بهتر از این نمیشه

+ پس این اشکا روی صورتت چی میگه؟

_ اشک؟

دستی روی صورتم کشیدم که متوجه شدم گونه هام خیسه …

اما من که گریه نمیکردم!

دوباره التماس وار لب زدم:

_بیا مهراد

 

 

با درموندگی بلند شد اومد با فاصله کنارم نشست …

بهش نزدیک شدم …

دستشو بلند کردم دور گردن خودم انداختم و توی بغلش جا شدم …

_ تکیه بزن

بی هیچ حرفی کاری که ازش خواستم رو انجام داد …

سرمو روی سینش که گذاشتم متوجه بالا بودن ضربان قلبش شدم …

چرا انقدر تند میزد؟؟

دستمو بالا آوردم و روی سینش گذاشتم ….

توی آشوب و آرامش عجیبی بودم ، کل وجودم تمنای وجودشو میکرد ….

اشک ناخواستم دیدمو تار کرده بود

آروم دستمو روی سینش کشیدم که دستشو بالا آورد و روی دستم گذاشت ..

انگار میدونست میخوام چیکار کنم، بدون اینکه به روم بیاره داشت جلومو میگرفت …

اما آخه چرا؟… اون حق نداشت مانع بشه … غریبه که نبود ، شوهرم بود ، محرمم بود ، با وجود بدیاش عشقم بود…

سرمو بالاتر آوردم و لبمو به گردنش رسوندم ..

بوسه داغی روی سیبک گلوش نشوندم …

قلبش زیر دستم داشت مثل گنجیشک بال بال میزد .. قلب خودم بدتر از اون!

 

 

لبامو ثابت و بی حرکت روی گردنش نگهداشته بودم ..

مطمئن بودم اون نمیتونه در مقابل نفسای داغم که به زیر گوشش میخوره مقاومت کنه..

بالاخره به حرف اومد…

صداش میلرزید .. الهی براش بمیرم!!

+چیکار داری میکنی؟

جواب ندادم

+ بسه افرا پاشو از رو من میخوام برم بیرون یه کار ضروری پیش اومده …

_ مهراد … خواهش میکنم!!

+ افرا نکن اینجوری با من .. تو الان حالت خوب نیست بعدا پشیمون میشی … تو رو به هرکی میپرستی نذار این دم آخری کاری کنم که دوست ندارم …

_ من هیچکسو نمیپرستم …

دستاش روی بازوهام نشست و از خودش جدام کرد …

بلند شد به طرف در راه افتاد که با حرفی که زدم

وسط راه متوقف شد

_ باز داری میری که نوبت به اونا برسه؟!!!

 

وایساد اما برنگشت … سرشو پایین انداخته بود، شاید خجالت میکشید .

بلند شدم تلو تلو خوران بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم … دستم روی شکمش به حرکت درومد…

با تن پایینی تو گوشش خوندم:

_ مهراد من شوهر خودمو میخوام … جرمه یا حروم؟

 

 

 

 

 

 

مهراد شتاب زده با گفتن بپوش بریم دکتر از سرویس خارج شد و به سمت اتاقش رفت ، منم آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم …

راهمو کج کردم سمت اتاقش و در زدم …

+ جانم

اومد درو باز کرد

+ جانم چی شده؟

_ دکتر نمیام

+ غلط میکنی مگه به حرف توعه؟ به زور میبرمت

درو دوباره بست …

برگشتم تو اتاق خودم و روی تخت نشستم …

چرا نمیذاشت به حال خودم بمیرم؟ چی از جونم میخواست؟

ده دقیقه ای گذشته بود که در یهو باز شد و مهراد اومد داخل

+ نه مثل اینکه تو رو به زور باید برد.گ

سر وقت کمد لباسام رفت و همینجوری هرچی دم دستش اومد کشید بیرو

انداخت روی تخت و با حرص گفت:

+ میپوشی یا خودم دست به کار شم؟

نفسمو سنگین بیرون دادم و بلند شدم

_ خیله خب برو بیرون

 

 

رفت و توی اتاق تنهام گذاشت …

با بی حالی سمت لباسا رفتم و همونایی که در آورده بود رو تنم کردم …

بیرون اومدم و راه روی اتاقا رو پشت سر گذاشتم ، مهراد کنار در وایساده بود سرش گرم گوشیش بود…

با شنیدن صدای پاهام سر بلند کرد و بدون کلمه ای جلوتر از من از خونه زد بیرون منم پشت سرش رفتم …

توی مسیر با ابروهای گره خورده بغ کرده بود و یک کلمه حرف نمیزد که یهو مثل بمب منفجر شد و بهم توپید:

+ این همه میگم نخور این کوفتی رو ، نخور، نخور، نخوررر .. خانم اصلا گوشش بدهکار نیست که .. حالا خوب شد …

با آرامشی که تمام وجودمو گرفته بود زیر لب گفتم:

_ آره .. حالا خوب شد .. خیلی هم خوب شد .. فقط دعا کن اون چیزی باشه که منتظرشم!!

کلافه نفس حرصیشو بیرون داد

_ مهراد ..

مکثی کردم اما جوابی نشنیدم.. بی اهمیت به اینکه گوش میده اصلا یا نه ادامه دادم …

_ میدونی چه خوابی دیدم؟؟؟… خواب دیدم قولتو زیر پا گذاشتی!!

متعجب برگشت و نگاهی بهم انداخت:

+ کدوم قول؟

 

 

سکوتم بهش فهموند کدوم قول …

+ حتما به خاطر زیاده روی دیشب بوده .. من هیچوقت زیر قولم نمیزنم ..

به اینکه چیزی که دیدم خواب بوده یا واقعیت شک داشتم .. لحظه به لحظش اونقدر واضح بود که انگار واقعا اتفاق افتاده…

_ من یادم نمیاد دیشب چی شد..!!

+ هیچی حالت خوب نبود، به پهنای صورت اشک میریختی .. یادت نمیاد؟

_ نه…

کمی با خودم فکر کردم اما بجز اینایی که مهراد میگفت چیز دیگه ای یادم نمیومد …

_ بعدش چی شد؟

+ هیچی اومدم کنارت نشستم ، سرتو روی سینم گذاشتی .. سکوتت که طولانی شد متوجه شدم خوابت برده..

_ بعدش..

+ دیگه بعدی نداره .. بلندت کردم گذاشتمت توی تخت .. همین

آرامش مهراد نشون میداد حرفاش راسته … پس واقعا خواب دیدم ..

با سوالش دست از فکر و خیال برداشتم

+ شک داری بهم؟

_ نمیدونم ..

+ افرا به خدا من هیچ کاری نکردم .. به جون مادرم

سری به نشونه باشه تکون دادم و نگاهمو کشیدم سمت خیابونا ….

 

 

 

از بیمارستان خارج شدیم ، کلی عکس و آزمایش باید میگرفتم و دفعه بعد به خواست دکترم میرفتم مطب شخصیش …

تقریبا یک هفته درگیر چکاپ بودم ، هرکاری کردم نتونستم از زیر انجام آزمایش و عکسا در برم، یعنی مهراد نمیذاشت تا اینکه دکتر مشکلمو زخم معده تشخیص داد..

ناراحت بودم از اینکه هنوزم باید زندگی کنم …

●●●○●●●

چهار ماهی که مهراد زمان خریده بود تموم شده و چندین روزم ازش گذشته بود اما خبری از پویا نبود …

خوب یادمه دقیقا 18 اردیبهشت ماه بود که باز سر و کلش پیدا شد …

صدای آیفون بلند شد …

مهراد بلند شد درو باز کرد و برگشت رو به من:

+ تو برو توی اتاق .. پویا اومده

با شنیدن اسمش خفیف لرزیدم و ته دلم خالی شد .. حتما اومده بود که منو با خودش ببره

+ برو دیگه وایسادی چیو نگاه میکنی؟

عقب گرد کردم و به اتاقم پناه بردم …

به محض ورودم به اتاق مهراد درو باز کرد و پویا اومد داخل …

گوشمو به در چسبوندم تا مکالمشونو بشنوم…

+ چته تو چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟

مهراد سکوت کرده بود و جوابی نمیداد..

+ خر نشی یه وقت به این دختره ه.رزه دل ببندی .. خودت که میدونی اینا فقط وسیله کار و درآمد مونن ..

_ ببند دهنتو ..

+هوی درست حرف بزن

 

|

حرف زدن من هیچ مشکلی نداره این تویی که داری زر میزنی

+ پس درست فهمیدم … شازده عاشق این ه*زه خانم شده …

این همه به اون سامان نفهم گفتم این پسره ندید بدیده به درد کار ما نمیخوره ، دختر ندیدست کار دستمون میده …

میدونستم تهش همین میشه..

اما خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم ، تمام زندگیت تو مشت ماست اگه تا فردا صبح خودت تحویلش دادی که هیچی اگه نه که همه چیزتو نابود شده بدون…

 

خودت زندان خواهرتم یکی مثل ه*زه های دیگه ..

راستی فکر کنم بهرام خواهرتو ببینه خیلی خوشش بیاداا ، حتما پول خوبی هم بابتش میده ، کم سن و سال دوست داره ..

شایدم اصلا یه مشتری خوب اونور آبی براش جور کردم که یه چیزیم دست خودتو بگیره!!!!!

سکوت مهراد برام عجیب بود..

به نظر خیلی غیرتی و با تعصب میومد اما در مقابل حرفایی که این حرومزاده پشت سر خواهرش میزد سکوت کرده بود…

صداش توجهمو جلب کرد، گوشامو تیز کردم تا بهتر متوجه حرفاش بشم:

_ یه مشتری خوب براش پیدا کردم … حتی بهتر از بهرام ..

یه چند روز بهم زمان بده، پول خوبی دستتونو میگیره.. بیشتر از چیزی که من بهت دادم..

اما بعدش باید یه کاری برام بکنی

 

 

 

+ چه کاری؟

_ من دارم به نفع شما این کارو میکنم در عوض میخوام که سفته هامو پس بدی …

پویا با صدای بلندی زد زیر خنده

 

+ آفرین خوشم اومد … دم درآوردی .. امر دیگه ای باشه …

_ جدی بود حرفم .. اون آدم افرا رو واسه تجارت میخواد .. سفته های من در مقابل پولی که اون بهتون میده هیچه ..

پویا سکوت کرده بود …

_ تصمیم بگیر …

+ باید با دکتر حرف بزنم

دکتر؟ دکتر دیگه کیه؟

+ ندونی بهتره .

صدای به هم کوبیده شدن در نشون از رفتن پویا بود..

حرف مهراد شکننده بود… بدجور له شدم …

دیگه گریه هم دردی ازم دوا نمیکرد …

شایدم فعلا توی شوک بودم ، یا نه، شاید چشمه اشکم خشکیده بود!!

بهت زده به یه نقطه چشم دوخته بودم….

 

|

نمیدونم چقدر گذشته بود که بی هوا در اتاق باز شد و خورد به کتفم …

درد داشت، خیلی زیاد اما صدا ازم در نیومد …

کمی از در فاصله گرفتم ، مهراد در حالی که میگفت:

+ تو پشت در چیکار میکنی؟

اومد داخل …

حالا این مرد امن برام ترسناک ترین آدم شده بود .. حتی ترسناک تر از پویا …

اونا حداقل خوب بود از اول تمام نیت و کاراشون مشخص بود اما مهراد چی؟؟

اصلا مهراد کی بود؟

چی بود؟

چه کاره بود این وسط؟

هدف و نیتش چی بود؟

قدمای سستمو عقب عقب کنار هم چیدم و آروم ازش فاصله گرفتم …

چهره ترسیده و ماتم رو که دید رنگش پرید … با لکنت پرسید:

+ چ..چ..چیزی شده؟

الان من باید چیکار میکردم؟

درستش این بود بهش بگم یا سکوت کنم؟

جوابی که از من نشنید خودش متوجه شد همه چیزو شنیدم .

 

 

هول کرده بود

تند تند و پشت سر هم کلماتو کنار هم میچید تا یه جوری جمعش کنه اما بی فایده بود…

+ افرا ب.. به خدا اون حرفا همش الکی بود واسه اینکه یه مدت دیگه اون کثافت دست از سرت برداره …

باور کن هیچکدومش واقعیت نداره …

ببین من یه چیزایی ازشون فهمیدم که اگه رو کنم دهنشون بسته میشه واسه همیشه اما فعلا نمیتونم این کارو بکنم چون فهمیدم یه آدم اصلی دارن … تا الان فکر میکردم فقط همین سه نفرن اما حالا معلوم شده چند نفر دیگه هم هستن ، همشونم واسه همون یه نفر اصلی کار میکنن ..

سرنخایی به دست آوردم که اگه الان وا بدم باید واسه همیشه قید رسیدن به اصل کاریه رو بزنم .. من نمیخوام اینجور بشه ..

 

مکثی کرد ، وقتی دید هیچ واکنشی به حرفاش نشون نمیدم با استرس لب زد:

+ متوجه حرفام هستی؟؟!!

بازم جوابی ندادم …..

+ تو حالت خوبه افرا؟

چند قدم دیگه عقب رفتم و روی تخت نشستم …

آرنجا مو به زانوهام تکیه دادم و صورتمو توی دستام پنهون کردم ….

 

|

 

درد معدم امونمو بریده بود …

سرمو بلند کردم و دست دراز کردم از روی پا تختی کیسه دارو هامو برداشتم ..

از بینشون مسکنو پیدا کردم و دوتاشو با هم بدون آب خوردم ..

مهراد همونجا خشکش زده بود و ریز به ریز کارای منو زیر نظر گرفته بود…

دست بردم پتو رو کنار زدم و بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب با تن پایینی گفتم :

گمشو بیرون … نمیخوام ببینمت

+ افرا ..

سریع دستمو بالا آوردم و نذاشتم حرفشو بزنه:

_هييسسسسسس.. فقط خفه شو …

+ آخه ..

باز حرفشو قطع کردم و صدامو بالا بردم:

_ مگه نمیگم گمشو بیرون .. برو بیرووون عوضى …

دوتا دستشو به حالت تسلیم بالا گرفت

+ باشه باشه آروم باش من رفتم …

رفت و در و پشت سرش بست..

روی تخت دراز کشیدم و مثل یه جنین تو خودم مچاله شدم …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

هرچی میگذره افرا بدبخت تر میشه :/

سارا
سارا
1 سال قبل

این چیه مدشده نصف پارت رو آهنگ میزاریدوترانه بابا بنویسیدفلان
ترانه از فلان خواننده بخوایم گوش میدیم یا حداقل فقط اولواخرشوبزاریداین چه وضعشه بعدشم این افرا چلاقه که عین احمقا نشسته فقط منتظرمهراد

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x