نگاهی به پریسا انداختم خودش گرفت منظورم چیه ..
+ نگار من برم خبر خوب بودن حالشو به بچه ها بدم …
با چشم پریسا رو بدرقه کردم و تا پایین رفتن از پله ها چشم به دنبالش کشیدم …
از رفتنش که مطمئن شدم رو گردوندم سمت اون دختر:
_خب … بگو ، چی میخواستی بگی ؟
+ با این اتفاق من دیگه هیچوقت نمیتونم پامو توی این خوابگاه بذارم … جایی رو هم ندارم که برم …
_درکت میکنم … حالا میخوای چیکار کنی ؟ قبل از اینکه بیایی اینجا کجا بودی؟ تازه قبول شدی یا…
حرفمو قطع کرد ..
+سه ساله هستم … قبلا یه زیر زمین اجاره کرده بودیم با بچه ها اما …
_ خب .. پس میتونی بری پیش اونا .
+نه
_ چرا ؟
+ بعد از اینکه ازشون جدا شدم جاشونو عوض کردن…
_خب پس باید اجاره اونجا رو هنوز داشته باشی .. منم یه چیزی روش میذارم اگر خواستی فردا با هم میریم دنبال یه جایی .. راستش منم دیگه از محیط خوابگاه خسته شدم اصلا شاید پریسا رو هم بردیم که رهن برامون کمتر دربیاد …
درمونده زل زد به چشمام ….
داری دیگه اون پولو مگه نه ؟ چقدری هست ؟
چشماش رنگ تنفر به خودش گرفت … نگاهشو دزدید..
+ پولی نبود … الان هم دیگه هیچی نیست…
پس
باز حرفمو قطع کرد.
+ این کار نشدنیه بهتره دیگه درموردش بحث نکنیم … خودم یه خاکی تو سرم میریزم
ترجیح دادم به دلش راه بیام .
بعد از مکث کوتاهی فکری به کلم زد…
پاشو بریم ..
+ گفتم که نمیام ..
تا صبح که نمیخوای اینجا بشینی … نترس قرار نیست بریم داخل .. میخوام یه جا دیگه ببرمت …
+ کجا ؟
یه جا که تو این وقت شب جز من و تو و خدا هیچکس دیگه توش نیست …
راستی ساعت چنده ؟!!!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ده و ده دقیقه رو نشون میداد …
وای چقدر دیر شده هنوز هیچ غلطی نکردم اینجا وایسادم نمازم هم نزدیکه قضا شه ….
با آوردن اسم خدا پوزخندی زد و زیر لب گفت:
+ هه ، خدا
پاشو که حسابی علافم کردی … پاشو
+ ازت خواستم بیایی به پروپام بپیچی واسه برگردوندنم به این زندگی نکبتی که حالا طلبکارم هستی؟
به وضوح جا خوردم اما زود خودمو جمع کردم
آره درست میگی تو نخواستی .. خواست خدا بود که من این ساعت اینجا باشم …
پوزخندش رو اعصابم بود … این چرا انقدر از خدا کینه به دل داشت؟
+ هه کدوم خدا هی راه به راه میگی خدا خدا …؟
پوف کلافه ای کشیدم … این که تا همین چند دقیقه پیش خوب بود حالا چش شد یهو ، شمشیرو از رو
بسته ..
دلش نمیخواست همراهیم کنه از یه طرف هم نمیتونستم اینجا تنهاش بذارم از عکس العملش میترسیدم .. اگه بزنه به سرش و کار احمقانه ای انجام بده چی ؟؟
یه چند دقیقه دیگه صبر کردم تا اعصابش به خورده سرجاش بیاد .
حالا بهتر شد .. با هم راه افتادیم سمت اتاق ما .. پشت در مکثی کردم.
+ مگه من نگفتم نمیتونم دیگه با هیچ کدوم از بچه های اینجا چشم تو چشم شم پس چرا اومدی اینجا ؟! یه قدم به عقب برداشت
. نمیخوام ببرمت داخل .. یه چیزایی رو لازم دارم میخوام از اینجا بردارم .. تو میتونی همینجا بمونی تا برگردم …
+ نگو من همراهتم .. حوصله سوال .
حرفشو بریدم ..
خودم میدونم… نیازی نیست نگران باشی
لبخند گرمی پاشیدم تو صورتش و در اتاقو باز کردم ….
هنوز کامل وارد نشده بودم که بچه ها هجوم آوردن به سمت من و سوال و جواباشون شروع شد … کی بود ؟ چی بود؟ چش شده بود ؟ دلیل خودکشیش ؟ حالش خوبه الان ؟ کجاست ؟ تو اینجا چیکار
میکنی ؟
و من فقط یک جواب کلی برای همشون داشتم …
بچه ها تو رو خدا … الان اصلا فرصت مناسبی نیست .. اومدم یه سری وسایل بردارم بعدا با هم حرف میزنیم ، خب ؟؟؟
عاشق این درک و شعورشون بودم. همین جمله رو که ازم شنیدن دیگه پاپیچم نشدن …
رفتم سر وقت وسايلم ..
مقنعمو کندم همون گوشه شلخته انداختمش مانتو مشکیمو هم درآوردم انداختم روش …
شلوار لیمو یه ذره بالا کشیدم از وقتی وزنم پایین اومده بود رو کمرم بند نمیشد
شارژر و قرص های آرامبخش و چادر نمازمو برداشتم و یخورده با چشم دنبال جانماز گشتم اما نبود..
سحر .
+ جونم خانم دکتر ….
زهر مار …
+ واااا .
من صد بار نگفتم انقدر دکتر دکتر نکن؟ .. یه جوری رفتار میکنی انگار بین این جمع فقط من دانشجو پزشکیم …
+ فقط تو نیستی اما فقط تو بدجور تو ژست پزشکی هستی خخخخ …
کوفت!!… تو یه روز سر به سر من نذاری صبحت شب نمیشه نهههه ؟؟؟
خنده کوتاهی کرد …
+ خب حالا … چه زودم بهش بر میخوره .. شوخی کردم دیگه … حالا کارت چی بود؟
آره میدونم .. شوخی خرکی تو خونته … انقدر زر زدی حرفم یادم رفت …
یه ذره با خودم فکر کردم و زیر لب زمزمه کردم:
خدا چی میخواستم بگم ؟؟؟
+ من موندم تو با این حافظه درخشانت چطور پزشکی اونم با این رتبه تو این دانشگاه قبول شدی …؟؟
به سر کج شده و چهره متعجب و سوالیش نگاه کردم.
آخه اون موقع یه دیوونه مثل تو کنار خودم نداشتم ، قشنگ تمرکزم فول فول بود
جملمو کامل کردم و خنده ریزی تحویلش دادم
+ |||||| نگاررر ؟؟؟؟؟؟
– اینم تلافيش .
+ خب حالا .. یادت نیومد ؟
میخواستم بگم این جانماز منو تو ندیدی ؟
+ چرا بابا … مریم باهاش خوند و گذاشتش بالا تختش …
به طرف تخت رفتمو جانمازمو برداشتم ..
دوباره نگاهی به ساعت انداختم ؛ یا خدا چقدر لفتش داده بودم ساعت نزدیک یازده بود ..
از بس این سحر حرف میزنه کلا یادم رفت یه نفرو دم در کاشتم .
خب دیگه من میرم ..
…
+ کجا ؟؟
همین مسجد رو به رو
این وقت شب که نمیذارن از خوابگاه بری بیرون
با خانم ساداتی تماس میگیرم ..
از اتاق خارج شدم و درو بستم.
برگشتم و سر بلند کردم:
خب بر…..
حرف تو دهنم ماسید …
به چپ و راست نگاهی انداختم اما نبود که نبود ..
با هول خودمو به انتهای راه روی تاریک خوابگاه رسوندم اونجا هم نبود ..
یاد پشت بوم افتادم …. واااااای بیچاره شدم نگهبان تا لحظه آخر که بالا بودیم درشو باز گذاشته بود بعدش هم با ما اومد پایین …
اگه کلا درشو نبسته باشه چی ؟؟؟
خودمو به آسانسور رسوندم و دکمشو فشار دادم …. این لعنتی هم که باز طبق معمول از کار افتاده …
بدو بدو سمت پله ها رفتم .. سه طبقه رو نمیدونم چطور طی کردم تا خودمو به پشت بوم برسونم.
سر چرخوندم سمت در … دلم هری ریخت …
درش باز بود … پله هایی که اومده بودم توان راه رفتنمو گرفته بودن اما فکر جون اون دختر غریبه نای دوباره ای به ماهیچه هام تزریق کرد ….
به طرف در رفتم و ازش خارج شدم
هیچکس نبود … اضطرابم دو چندان شد …
اگه پریده باشه چی ؟؟؟؟ ..
رفتم لبه پشت بوم و از اونجا پایینو دور تا دور نگاه کردم ….
جسم سیاهی نظرمو جلب کرد ….
یا خداااا این چیه ؟ .
روش دقیق شدم .. این چشمای لامصب منم که بدون عینک هیچ جا رو نمیدید .
مسیر رفته رو دوباره برگشتم …. کل پنج طبقه رو با پله پایین اومدم …
ماهیچه هام گرفته بود. پاهامو به زور دنبال خودم میکشیدم …..
مستقیم راهمو کج کردم سمت حیاط خوابگاه ….
رسیدم بالا سر اون جسم سیاه .
یه چادر خاکی بود …..!!!
این اینجا چیکار میکرد .. اصلا مال کی بود ؟؟؟؟ ..
از رو زمین جمعش کردم .. راهمو گرفتم و مستقیم رفتم سمت نگهبانی …
آقا محمودی
چند لحظه صبر کردم اما جوابی نشنیدم .. دوباره صداش زدم
آقا محمودی ؟؟
+ بله … بله دخترم ؟؟؟
اومد دم پنجره اتاقک .
+ جانم دخترم کاری داشتی؟
آقا محمودی شما تو این یه ساعت هیچکسو ندیدی بره بیرون؟؟
+ نه خانم دکتر خودت که میدونی این وقت شب رفت و آمد ممنوعه .
حالا اینم ما رو مسخره میکنه .. حالت اعتراضی به خودم گرفتم
!!! آقا محمودی ؟؟ شما دیگه چرا ؟؟
پیرمرد خنده شیرینی کرد …
+ شوخی کردم دخترم ناراحت نشو …. ولی جدی جدی خانم دکتری دیگه ؟ نیستی ؟
اوووو آقا محمودی … حالا کو تا دکتر بشم تازه اول راهم ….
+ انشاالله به آخر راه هم میرسی …
آقا محمودی . شما مطمئنی هیچکس بیرون نرفته ؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وقتی میگه سه سال یعنی دختره استاجره
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤