به طور کامل اشتهام کور شد .. به قیمه جلوی دستم چشم دوخته بودم ..
+ چرا نمیخوری آجی؟
سر بلند کردم و نگاه نگرانمو بهش دوختم …
_ الان کجاست چمدونم؟
+ توی زیرزمینه ، امیر که اومد میگم برات درش بیاره ..
_ کی میان؟
+ فردا صبح میرسه
_ تا اون موقع که خیلی دیر میشه .. من عجله دارم ، گوشیمو میخوام
با درموندگی گفت:
+ من که با این وضعم نمیتونم برات بیارمش… خودت میتونی بیایی پایین؟
_ آره میتونم ..
+ یه چیزی بخور حالا بعد میریم
_ نه همین الان بریم دیر میشه …
جلوتر از من دستاشو به زمین زد و به سختی پاشد سر پا ..
+ پس پاشو بریم
دندون رو جگر گذاشتم و با تحمل دردام روی پاهای بی جونم وایسادم …
قدم از قدم نمیتونستم بردارم اما باید میرفتم ..
●●●○●●●
گوشی رو روشن کردم بلافاصله توی دستم خاموش شد ..
گشتم از بین وسایل شارژر مو پیدا کردم و برگشتم بالا …
به پریز وصلش کردم و چند دقیقه صبر کردم تا یه ذره شارژ بگیره …
به سه درصد که رسید روشنش کردم و اولین کار رفتم توی مخاطبینم دنبال اسم پویا بگردم دیدم لیست مخاطبین خالیه!!!
برگشت زدم و تماسامو چک کردم اما اونم خالی بود ..
دنبال واتس آپ و تلگرام کل برنامه هامو چک کردم اما انگار گوشیم فرمت شده بود …
وقتی خوب همه قسمتاشو گشتم حدسم به یقین تبدیل شد که این گوشی قبلا فرمت شده ..
هیچ اطلاعاتی ، هیچ شماره ای ، هیچ چیزی روش نبود که منو به اونا وصل کنه …
دنیا رو سرم آوار شد …. عین خر تو گل گیر کرده بودم
خدایا خودت آبرومو حفظ کن …
#پارت_423
با گذشتن این فکر از سرم یادم اومد یه روزی گفتم دیگه خدایی وجود نداره .. اینم مهر تاییدش، هیچ کمکی بهم نکرد واسه حفظ آبروم …
گوشی رو روی طاقچه گذاشتم و برگشتم توی رختخوابم دراز کشیدم …
غذام انقدر مونده بود که یخ کرده بود ، هرچند کلا میلی به خوردنش نداشتم ..
باید هرچی زودتر برمیگشتم تهران و خودمو به پویا میرسوندم ..
اما آخه چطوری؟؟!! من نه پولی داشتم نه حتی میدونستم دقیقا کجام
گوشی رو روشن گذاشتم شاید پویا خودش خبری ازم بگیره ..
در اتاق کوبیده شد و چند دقیقه بعد مریم اومد داخل ..
روی تشک نشسته و زانوهامو بغل کرده بودم .. به طرفم اومد:
+ اِاِاِاِ چرا غذاتو نخوردی دختر خوب؟
_ میل ندارم ، ممنون
+ اینجوری که نمیشه از دیشب تا الان هیچی نخوردی
#پارت_424
به طرف سینی اومد برش داره
+ ببرم دوباره برات گرم کنم و بیارم
مانعش شدم
_ زحمت نکشید .. گفتم که نمیخورم …
+ هرجور راحتی
سینی رو برداشته بود از اتاق بره که نذاشتم..
_ صبر کنید خانم
چرخید طرفم و منتظر شنیدن ادامه حرفم بهم چشم دوخت
_ من باید برم …
کمی جا خورد
+ کجا؟ واسه چی؟ تو که هنوز حالت خوب نشده..
من نمیتونم اینجا بمونم… هرجور شده باید برگردم تهران
+ اووو میدونی از اینجا تا تهران چقدر راهه؟؟؟ نزدیک چهار ساعت فاصله داری … با این وضع و حالت تنهایی چطور میخوای خودتو به تهران برسونی ..
#پارت_425
میتونم برم اما پولی ندارم .. میشه شما بهم کمک کنید؟؟ میدونم توقع زیادیه اما خواهش میکنم کمکم کنید .. لطفتونو جبران میکنم …
با ناراحتی گفت:
+ به خدا هزار تومنم توی خونه ندارم ، با این وضعم کاری هم برات از دستم برنمیاد باید صبر کنی تا فردا که امیر برگرده ببینم چیکار میتونه برات بکنه …
_ آخه دیر میشه ..
+ فضولی نباشه ها اما مگه چه کاریه که انقدر واسش عجله داری …
سکوت کردم جوابی نداشتم که بهش بدم… بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
من الان چند وقته اینجام؟
+ زیاد نیست .. دیشب اومدی …
وقتی دید دیگه چیزی نمیگم گذاشت رفت …
مجبور بودم تا فردا صبح صبر کنم …
●●●○●●●
#پارت_426
پشت در وایساده بودم و به حرفای مریم و امیر گوش میدادم ..
آقا امیر تازه رسیده بود و هنوز نرسیده با مریم جر و بحثشون بود …
قضیه سر من بود …
با دقت بیشتری گوش دادم تا بفهمم چیا میگن … مریم داشت به امیر میگفت:
به زور که نمیشه اینجا نگهش داشت .. گروگان که نگرفتیم میخواد بره پی زندگیش …
+ تو انگار کلا متوجه نیستی .. با این وضعیتی که این داره اگه بره ازمون شکایت کنه و تصادفشو بندازه گردن ما اونوقت چه خاکی باید توی سرمون بریزیم؟؟
_ تو از کجا میدونی شکایت میکنه؟ اصلا بهش نمیاد همچین آدمی باشه …
+ رو قیافه آدما رو قضاوت نکن .. بذار من هرکاری که صلاح میدونم انجام بدم ..
_ من میترسم امیر، یه غریبه رو برداشتی آوردی وسط خونه و زندگیمون به زور نگهش داشتی نمیذاری بره …. خدا خودش به خیر بگذرونه …
+ ترست از رفتنش باشه نه از موندنش …
مریم با صدای نگرانی گفت:
_به خدا دلم چنان شور افتاده که نگو.. من از دست تو چیکار کنم هر روز یه بدبختی جدید برام میتراشی ..
+ بس کن دیگه .. آه
#پارت_427
#پارت_هدیه
بحثشون تموم شد و چند دقیقه بعد در اتاقی که توش بودم کوبیده شد ..
سریع از در فاصله گرفتم و به سمت رختخوابم رفتم که هنوز گوشه اتاق پهن بود…
کمی صدامو بالا بردم و بفرمایید زدم
امیریه یا الله گفت و سر به زیر اومد داخل .
امروز نسبت به دیروز خیلی بهتر بودم .. رنگ کبودیای روی تنم عوض شده بود و دردشون کمتر ..
امیر اومد و با فاصله توی اتاق نشست .. قبل از اینکه چیزی بگه به زبون اومدم:
من میخوام برم .. شما حق ندارید به زور اینجا نگهم دارید
با تعجب سرشو بالا آورد و بهم خیره شد:
+ ما به زور کسی رو نگه نداشتیم .. حالتون خوب شه آزادید میتونید برید
#پارت_428
#پارت_هدیه
_ اگه این زور نیست پس چیه؟
+ به ما حق بده توی این شرایط نگران خودمونم باشیم.. وضع خانوممو که میبینی ، اومدیم و پاتو از اینجا بیرون گذاشتی و رفتی پیش پلیس .. اونوقت چی؟
+ نمیرم .. به خدا نمیرم .. اصلا شما که انقدر میترسیدی چرا منو آوردی اینجا؟؟
میذاشتی همون گوشه جاده بمیرم راحت شم ..
_ لا اله الا الله
بدون حرف دیگه ای بلند شد از اتاق رفت بیرون ..
باید یه کاری میکردم … باید امشب وقتی خوابیدن بذارم برم ..
آره این تنها راهه
با فکر فرار منتظر تاریک شدن هوا نشستم …
●●●○●●●
#پارت_429
●●●○●●●
همه جا سکوت مطلق بود..
ساعت از دو گذشته بود، به نظر همه خواب میومدن..
بی سر و صدا در اتاقو باز کردم و رفتم توی حیاط ..
خونشون به این شکل بود که توی یه حیاط خیلی بزرگ و درندشت چندتا اتاق جداگانه بزرگ و کوچیک ساخته بودن…
قبل از هر کار باید اول خودمو به زیر زمین میرسوندم تا چمدونمو بردارم ….
حیاط خیلی تاریک بود ، پاورچین پاورچین مسیر زیر زمینو پیدا کردم و از پله ها پایین رفتم ..
دستم روی دستگیره درش نشست و پایین کشیدم دیدم قفله!!
چندبار اون کارو تکرار کردم و درو هول دادم اما باز نشد ..
بیخیال وسایلم شدم، بدو بدو به طرف در حیاط رفتم و دست بردم باز کنم اما اونم قفل بود ..
اصلا نمیفهمیدم چرا این خانواده انقدر اصرار به نگهداشتن من داشتن!!
نکنه همش دروغ باشه ، نکنه اینم مثل قبل یه بازی باشه ، نکنه این دو نفرم آدم پویا و دار و دستش باشن!!!
+ کجا داری میری؟
با صدایی که از پشت سرم اومد قلبم افتاد تو پاچم ..
سریع برگشتم، امیر و مریم رو دیدم داشتن به سمتم میومدن ..
دوباره امیر خطاب بهم صدا زد:
+ اینجا چیکار میکنی؟ میخواستی فرار کنی ، آره؟
طلبکار به سمتشون رفتم:
_ در چرا قفله؟..
#پارت_430
صدامو کمی بالا بردم
_ میگم این در چرا قفله؟؟
+ صداتو بیار پایین الان همسایه ها میریزن اینجا فکر میکنن چی شده..
_ بهتر اصلا میخوام همه بریزن اینجا ببینم چرا منو آوردید توی این خراب شده
زندونی کردید.
اصلا شماها کی هستید؟
آدمای اون آشغالید؟
این درو باز کن تا جیغ نزدم کل همسایه ها بریزن سرتون .. شماها کی هستید؟؟
با جیغ خفیف مریم و افتادنش روی زمین ماجرا همونجا بریده شد و هر دو به سمتش دویدیم …
پشت دستشو به دندون گرفته بود تا صداش در نیاد و از درد به خودش میپیچید …
امیر هول کرده بود رو به من گفت:
+ خانم تو رو به همون خدایی که میپرستی کمکش کن بره داخل و مراقبش باش تا من برم خاله کبری رو بیارم … این بچه هم چیزیش بشه من بدبخت میشم
_ باید ببریش بیمارستان … اینجا که نمیشه خطرناکه
+ این خراب شده بیمارستان نداره که فقط به شبکه بهداشته که اونم شیش ماهه هیچکس توش نیست …
بلند شد با عجله به سمت در رفت کلید انداخت بازش کرد و رو بهم واسه بار آخر گفت:
+ ببرش داخل تا بیام
سری تکون دادم….
#پارت_431
رفت و درو باز گذاشت ، الان بهترین وقت واسه فرار کردن بود اما باید خیلی پست باشم که اون زنو توی اون وضعیتش ول کنم برم دنبال کار خودم …
بلند شدم دست زیر بغلش زدم کمکش کردم بلند شه و تا اتاق بردمش …
روی تشک درازش کردم و منتظر اومدن امیر و قابله روستاشون شدم…
چند دقیقه نشد که آقا امیر همراه یه پیرزن ریزه میزه هشتاد نود ساله با یه عینک بزرگ ته استکانی و یه بقچه و عصا دستش وارد شدن ..
این میخواست مریمو بزائونه!!!!!!!
با این سن و سالش مطمئنم توانشو نداره یه بلایی سر یکیشون میاره …
سلامی به من داد و برگشت دست رو سینه آقا امیر گذاشت و هولش داد بیرون درم روش بست:
+ بابای بچه بیرون باش
خندم گرفته بود.. در برابر این مرد چهارشونه ای که بیرونش کرد اندازه یه بچه ده ساله بود اما اقتدارش قد یه فرمانده !!!
برگشت از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من انداخت:
+ چرا مثل گوسفند نگاهم میکنی ننه؟!!
#پارت_432
بی توجه به جیغ و دادای مریم پقی زدم زیر خنده.. چقدر شیرین بود این پیرزن …
بی تفاوت دوباره گفت:
+ زهرمار گوسفند
بدتر از قبل خندیدم .. چرا اینجوری بود؟!
نیم نگاهی بهم انداخت:
+ اگه خندت تموم شد یه قابلمه آب جوش بیار گوسفند ..
میدید میخندم بدتر گوسفند گوسفند میبست به نافم!!
_ چشم چشم
با خنده از اتاق بیرون رفتم و خودمو به امیر مضطرب و نگرانی رسوندم که داشت عرض حیاطو رژه میرفت
_ آقا امیر
برگشت طرفم
_ آشپزخونتون کجاست؟
بی کلمه ای حرف دستشو سمت اتاق آخری دراز کرد
بدو بدو خودمو به اتاق رسوندم ، بزرگترین قابلمه رو پر از آب کردم و روی بزرگترین شعله گذاشتم تا ته زیادش کردم …
برگشتم تو اتاق ، صدای جیغای مریم برام مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود حالمو بد میکرد
#پارت_433
کبری خانم با اینکه پشتش به من بود بلافاصله متوجه حضورم پشت سرش شد ، بدون اینکه برگرده صدام زد:
+ بیا کمک من ..
یه قدم جلوتر رفتم
_ من که چیزی بلد نیستم!!
برگشت نگاه ناامیدی بهم انداخت:
+ بقچه باز کردن هم بلدی میخواد؟؟!
دوباره عین از نگاهش کردم که گفت:
+ بیا بعد میگم گوسفند میخندی … بیا دختر جون
رفتم بغل دستش نشستم و کنجکاو بقچشو باز کردم ببینم چی با خودش آورده …
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد قرآن کوچیک، دعای چشم زخم و تیکه پارچه سبز رنگی بود که توی بقچش گذاشته بود …
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
+ اون قرآن و دعا و پارچه رو بردار ببر توی گهواره بچه بذار …
_ چشم
#پارت_434
کاری که گفت رو انجام دادم و برگشتم بقیه چیزای توی بقچه رو خالی کردم ، همش پارچه سفید بود!!!
کنجکاو پرسیدم:
_ ببخشید این همه پارچه واسه چیه؟
+ بشین نگاه کن خودت میفهمی
چیزی نگفتم .. اصلا نمیدونستم میخواد چیکار کنه؛ من فقط یه سال پزشکی خونده بودم که هیچ فرقی با نخوندنش نداشت همش پایه بود و به هیچ دردم نمیخورد …
●●●○●●●
چشمامو محکم بسته بودم دل نگاه کردنشو نداشتم که یهو صدای گریه بچه کل اتاقو پر کرد و صدای مریم قطع شد …
آروم لای پلکامو باز کردم دیدم خداروشکر همه چیز تموم شده ..
خاله کبری خیلی یهویی بچه خونی و کثیف رو انداخت توی بغلم و گفت:
+ اینو تمیزش کن …
#پارت_435
تا چشمم بهش افتاد چیزی گلومو فشار داد نزدیک بود بالا بیارم ، به سختی خودمو کنترل کرده بودم …
از اینکه دستام خیس شده بود چندشم میشد
+ چرا وایسادی مثل گوسفند نگاهش میکنی؟
در حالی که بچه رو عین یه چیز نجس روی دستام گرفته بودم با لب و لوچه آویزون پرسیدم:
_ چیکارش کنم؟
با غیظ به طرفم اومد و ازم گرفتش …
+ پاشو برو بیرون خبر سلامتیشونو به این پسر بده
فرز بلند شدم از اتاق زدم بیرون ...
هوای آزاد که بهم خورد نفس راحتی کشیدم، چقدر عذاب آور بود دیدن درد کشیدن آدما وقتی کاری ازت ساخته نیست …
خودمو به امیر رسوندم:
_ آقا امیر
سریع برگشت..
مبارک باشه پسرتون به دنیا اومد …
نگاه نگرانشو به چشمام دوخت:
+ مریم چطوره؟
_ نمیدونم فکر میکنم خوب باشن …
+ فکر میکنی؟
_ اوهوم از خاله کبری بپرسین
سری تکون داد و راهشو گرفت به طرف اتاق رفت
#پارت_436
پشت در وایساد و دوبار پشت سر هم بلند یا الله گفت که خاله کبری بچه به بغل درو باز کرد و با لبخندی بچه رو داد بغلش …
منم قدم زنان به طرفشون رفتم که بین راه فکری به سرم زد …
سر جام وایسادم و منتظر شدم ببینم امیر میخواد چیکار کنه که کفشاشو جلوی در کند و رفت داخل ..
سریع عقب گرد کردم و به طرف در رفتم ..
به امید این که یادش رفته و باز گذاشتتش دست بردم بازش کنم اما دیدم قفله!!
بدجور کلافه شده بودم …
باید چیکار میکردم؟؟
چطور از این زندون برم بیرون؟
سرمو زیر انداختم و برگشتم تو اتاقی که بهم داده بودن …
●●●○●●●
امروز سومین روز بود که داشتم توی خونه کسی که زندانیم کرده از همسرش پرستاری و واسه پسرش مادری میکردم ..
#پارت_437
#پارت_هدیه
مریم حالش خوب نبود و زندگی توی این روستای دور افتاده و بدون امکانات شرایط درمانش رو بدتر کرده بود …
امیر هر روز چندین ساعت فاصله رو طی میکرد تا شهر میرفت و دست از پا دراز تر برمیگشت …
میترسید ببرش بیمارستان بین راه حالش بد بشه از طرف دیگه هم با اوضاع مالی بدی که داشتن توان انتقالش با آمبولانس رو نداشتن ..
امیر هر روز از صبح میرفت شهر دنبال دکتری که حاضر بشه واسه رضای خدا این مسیر چند ساعته رو همراهش بیاد اما کسی رو پیدا نمیکرد …
شایدم دکترا ترس داشتن ندیده و نشناخته مردی رو توی جاده ناشناسی تا مقصد نامعلومی همراهی کنن که البته حق هم داشتن …
منه گناه کار کارم فقط شده بود شبانه روز دعا کردن واسه این زن بیچاره …
حالا دیگه هر روز بعد از رفتن امیر در باز میموند اما من با این وضعیت پای رفتن نداشتم ..
نمیتونستم این بچه طفل معصوم و این زنو با این حالش ول کنم ….
بیخیال همه چیز توی این ده کوره موندگار شدم برای یک ماه ..
#پارت_438
مریم تا نزدیک به دو هفته بعد از زایمانش حالش بد بود و خونریزی داشت ، تا پای مرگ رفت و برگشت آخر هم هیچ دکتری حاضر نشد پاشو به این روستا بذاره …
درست وقتی که امیدی به زنده موندنش نداشتیم انگار معجزه ای رخ داد و بعد از روزها بد حالی رو به بهبود گذاشت …
سبحان یک ماهه شده بود، بدجور به این خانواده و این بچه وابسته شده بودم ….
زندگی توی شهر رو برای خودم تموم شده میدونستم ، مشغله ای که زندگی کنار این خانواده سه نفره برام ایجاد کرده بود فرصت فکر کردن به همه چیز رو ازم گرفته بود
تنها واقعیتی که توی تنهاییام روزی هزار بار عین پتک توی سرم کوبیده میشد این بود که بدون شک پویا تا الان یه قطره آبرویی که برام مونده بود رو به باد داده …
یعنی خانوادم با دیدن من توی اون شرایط چه حالی بهشون دست داده؟
بدون شک نمیتونن توی محل سر بلند کنن ..
یا شاید هم از اون محل یا حتی از اون شهر رفته باشن …
از کجا معلوم شاید هم دارن در به در دنبال من میگردن تا با ریختن خونم این ننگ سنگینو از روی شجره نامشون پاک کنن …
#پارت_439
حالا همه چیز برعکس شده بود ..
یه روز واسه فرار از این خونه تلاش میکردم الان واسه موندن توش ..
مریم و امیر پناه منه بی کس شده بودن اما مگه تا کی میشد توی این شرایط موند؟؟؟
اینجا توی روستا مردمش بدون توجه به گذشته لجنم منو روی سرشون میذاشتن …
مریم واسه اینکه من بتونم راحت توی روستا رفت و آمد کنم منو خواهر خودش معرفی کرده بود که از شیراز برای زایمانش اومدم پیشش باشم ، آخه امیر و مریم اصالتا شیرازی بودن …
بعد از بهتر شدن حال مریم یه شب تا خود صبح خروس خون پای قصه زندگیش نشستم …
مریم گفت که اون و امیر عاشقانه همدیگه رو میخواستن اما خانواده هاشون با هم دشمنی دیرینه داشتن و دارن …
#پارت_440
امیر ده سال تمام واسه راضی کردن خانواده خودش به خواستگاری از مریم تلاش کرده اما پدرش هیچ جوره راضی نشده …
اونا هم یه روز تصمیم میگیرن با همدیگه فرار کنن و بیان تهران …
نزدیک به یک هفته بعد از اومدنشون خانواده هاشون ردشونو میزنن و پیداشون میکنن …
خانواده مریم واسه جمع کردن این بی آبرویی از امیر شکایت میکنن که به زور دخترمونو دزدیده
دادگاه هم براشون بعد از شلاق حکم تبعید یک ساله به این روستای دور افتاده روصادر میکنه و قبل از تبعیدم به عقد هم درشون میارن …
امیر و مریم هم که میبینن خانواده هاشون دیگه دل خوشی ازشون ندارن و مردم این روستا بیشتر از اعضای خانوادشون هواشونو دارن بعد از تموم شدن دوره یک سالشون همینجا موندگار میشن …
و اما ماجرای خود مریم …
مریم تا الان دوتا سقط داشته و هربار هم تا پای مرگ رفته و برگشته اما اصرارش به مادر شدن بالاخره واسه سومین بار منجر به تولد آقا سبحان فسقلی شد که نزدیک بود مامان خانمشو به کشتن بده !!
●●●○●●●
#پارت_441
با صدای محکم کوبیده شدن در اتاق از جا پریدم …
از پشت در صدای سبحان میومد که پر قدرت داشت وق میزد!!
شتابزده به طرف در رفتم و بازش کردم دیدم مریم بچه به بغل به شیشه شیرم تو دستش پشت دره و خودش و پسرش با هم مثل ابر بهار دارن اشک میریزن !!
فک افتادمو جمع کردم و مضطرب پرسیدم :
_ چی شده مریم چرا گریه میکنی؟؟
با پشت دست گونه هاشو پاک کرد:
+ نمیدونم چه بلایی سر سبحانم اومده یه بند داره گریه میکنه هرکار میکنم آروم نمیشه نه شیر خودمو میخوره نه شیشه رو میگیره.. نمیدونم چش شده
بچه رو از بغلش گرفتم و بو کردم دیدم بله، شازده کار خرابی کرده و مادر محترمشم معلوم نیست کجا پرته که دسته گل به این گندگی رو متوجه نشده!!!
#پارت_442
#پارت_هدیه
با بچه برگشتم تو اتاق با یه دستم مانتویی روی شونه هام انداختم و از اتاق اومدم بیرون به طرف اتاق خودشون …
اوایل پاییز بود و هوا سرد شده بود بخصوص اینجا که منطقه روستایی هم بود ..
مریم نگران دنبالم میومد و سوال میپرسید و هی محکم پشت دست خودش میکوبید که وای خدا بچم از دستم رفت …
هرچی میپرسید چش شده چرا حرف نمیزنی جوابی بهش نمیدادم ، نمیدونم چرا شاید مرض داشتم چون راحت با یک کلمه میتونستم از نگرانی درش بیارم اما لال شده بودم …
مریم تقریبا یک هفته ای میشد که سرپا شده بود اما از دو روز پیش نمیدونم چش شد که خیلی ناگهانی و با زبون بی زبونی بهم فهموند که دیگه دلم نمیخواد واسه پسرم مادری کنی و خلاصه که بهش نزدیک نشو ..
حالا میدیدم با اینکه پونزده سالی از من بزرگتره اما حتی از پس عوض کردم پوشکشم برنمیاد …
بچه داری کردن منه بیست و خوردهای ساله بهتر از اون بود!!!
#پارت_443
شاید سر همون رفتارش بود که اینجور نگرانیشو میدیدم و واسه آروم کردنش لب از لب باز نمیکردم …
وارد اتاق شدم ، سریع روی زمین نشستم و شلوار بچه رو درآوردم
گره پوشکو که باز کردم چشمتون روز بد نبینه روم به دیوار انگار آدم بزرگ کارخرابی کرده بود!!
دماغمو گرفتم و عین خل و چلا با صدا زدم زیر خنده!!!
مریم اولش یه کم بهش برخورد اما بعد خودشم شروع کرد به خندیدن..
رو بهش با خنده گفتم:
_ مریم جون ماشالله پسرت رستم دستانه .. این همه از نوزاد یه ماهه بعیده واقعا!!!
هردو با هم حالا نخند کی بخند ..
سریع دست جنبوندم و بچه رو شستم دادم دست مامانش تا پوشکش کنه …
بالا سرش وایساده و نظاره گر این عملیات سخت بودم ..
بعد از پونزده دقیقه بالاخره پوشکشو بست اما چه بستنی به شلخته ترین حالت ممکن …
#پارت_444
بچه بیچاره توی این دو روز تمام پاش سوخته بود و نصف بی قراریاش از همین بود
توی این یک ماهی که من ازش مراقبت میکردم بجز یه بار اونم همون اوایل که زیاد بلد نبودم دیگه هیچوقت نذاشتم پاش بسوزه
روزی چندبار میشستمش و زود به زود پوشکشو عوض و پودر و پماد براش میزدم …
یک کلام دایه خیلی خوبی بودم براش ..
+ افرا .. با توام
به خودم اومدم …
_ جونم
+ حواست کجاست؟
_ ببخشید یه لحظه فکرم رفت .. حالا بگو
+ میگم از کجا فهمیدی سبحان واسه چی داره گریه میکنه؟؟
_ مادر نمونه بوش از صد فرسخی میومد فکر کنم دماغت مشکل پیدا کرده
با خنده گفت:
+ !!!! پس این بوی این بود؟؟!!!
اون لحظه قشنگ دلم میخواست برم تو افق محو بشم از دستش …
حیرت زده جواب دادم:
_ پس فکر کردی بوی چیه آبجیه من؟؟!!
#پارت_445
باز خندید
+ نمیدونم اون لحظه اصلا بهش فکر نکردم فقط خواستم با شیر دادن …
صدای نق زدن و بیتابی بچه حرفشو قطع کرد ..
چهره مریم دوباره تو هم شد:
+ وای خدا باز که داره گریه میکنه …
بچه قرمز شده بود .. زور میزد، به خودش میپیچید و بی قراری میکرد …
کمی روش تمرکز کردم و رفتم گوشمو روی شکمش چسبوندم که باز حدسم درست بود ..
_ دلش درد میکنه مریم …
+ ای خداا حالا چیکارش کنم؟
نگاهی به چهره در موندش انداختم
_ تو چرا انقدر زود خودتو میبازی؟؟ بچست دیگه دل دردم براش پیش میاد … طبیعیه … اینجا که دارویی نیست بخوای براش بگیری به جاش کارایی که بهت میگم رو انجام بده
+ چیکار کنم؟
_ پاهاشو بلند کن به حالت رکاب زدن دوچرخه روی شکمش به نوبت جمع کن و صاف کن ، شکمشو ماساژ بده یا بلندش کن بندازش روی شونت اگه دیدی بازم بیتابی میکنه روی دستات بگیرش و سعی کن با تکون دادن دستات بیشتر قسمت پایین تنه و شکمشو تکون بدی اینجوری کمتر اذیت میشه ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرااا پارت جدید نمیزارید
خب وقتی قراره نصفه ولش کنید اصلا چرا شروع میکنید
اوایل روزی دو پارت میذاشتین الان هفته به هفته هم پارت نمیاد
والا، همه اولاش خوبن
چرا هر روز نمیزارید 🤕
خدا خیرتون بده نصف بیشتر صفحه سفید بود که😏😐
خاله فاطییییییی حورا امشب یک پارت بده گنه پالیمممم🥺💔