سری تکون داد و شروع کرد به ماساژ دادن شکم بچه ، خیلی زود آروم شد فقط گاهی کوتاه نق میزد..
مریم به طرف منی که تکیه به دیوار داشتم بی قراریای مادرانشو تماشا میکردم برگشت:
+ تو اینا رو از کجا بلدی؟
_ من کلی خواهر زاده و برادر زاده دارم بچگیاشون خوب یادمه ..
سبحان مشکلی نداره فقط کولیک داره اونم با بزرگتر شدنش به مرور رفع میشه نگران نباش
با یادآوری خواهر برادرام دوباره تو خودم رفتم و گرفته شدم ..
مریم بلافاصله متوجه تغییر حالتم شد:
+ چی شد یهو؟ چرا دمق شدی؟
بغضمو قورت دادم
_ هیچی دلم واسه خانوادم تنگ شده..
+ بمیرم برات .. درکت میکنم منم الان خیلی وقته که خانوادمو ندیدم
نتونستم جلوی خودمو بگیرم چشمام خیلی زود تر شد …
از اتاق زدم بیرون تا بیشتر از این باعث ناراحتی مریم نشم ..
#پارت_447
امروز میخواستم واسه اینجا موندنم با مریم و امیر صحبت کنم اما پشت گوش افتاد ؛ حالا هم که امیر بار برده بود و حالا حالاها قرار نبود برگرده ..
گوشه اتاق نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم …
توی این یک ماه روزی نشد که منتظر تماس پویا نباشم اما زنگ نزد که نزد …
●●●○●●●
صدای امیر از توی حیاط میومد ..
بعد از سه روز برگشته بود خونه ..
درو باز کردم و رفتم بیرون تا بالاخره موضوع موندنمو مطرح کنم ..
به محض اینکه پامو بیرون گذاشتم برگشت طرفم و خطاب بهم گفت:
+ خوب شد اومدی افرا خانم .. بیا کارت دارم خودم الان میخواستم بیام اتاقت
متعجب به سمتش گام برداشتم:
_ چه کاری؟!
کمی من من کرد و بالاخره گفت:
+ باید بری دیگه .. بسه هرچی اینجا موندی
#پارت_448
مریم تو سکوت داشت ما رو تماشا میکرد ، نگاهمو ازش گرفتم و به صورت امیر منتقل کردم:
_ اما من …
پرید تو حرفم .. به نظر کلافه . میومد
+ ولی و اما و اگر نداره .. همین که گفتم
راهشو گرفت سمت اتاق خودشون ، با حرف من بین راه متوقف شد:
_ داری مهمونتو از خونت بیرون میکنی؟
برگشت
+مهمون من بودی قدمت سر چشمم … یک ماه تمام ازت نگهداری کردیم بدون هیچ چشم داشتی اما الان دیگه شرمندتم
_ چرا آخه؟؟ کسی چیزی گفته؟
+ شما فکر کن آره کسی چیزی گفته .. واست چه فرقی میکنه مهم اینه باید برگردی سر خونه و زندگیت دیگه
_ اما من خونه و زندگی ندارم .. حتی کس و کاری هم ندارم
+ دیگه بدتر .. من چطور میتونم به همچین آدمی اعتماد کنم؟
#پارت_449
_ چطور تا الان اعتماد داشتی؟؟ چطور توی این یک ماه که مثل کلفت تو خونت کار کردم ، واسه بچت مادری و از زنت پرستاری کردم قابل اعتماد بودم؟؟
اون نگهداری از منی که میگی همش سر و تهش سه روزم نبود بعدش دیگه این من بودم که با اینکه خودمم اوضاع میزونی نداشتم اما دلم نیومد بذارم برم .. میدونی که شرایط رفتنو داشتم
حرصی چشماشو رو هم گذاشت و لب زد:
+ من ازت ممنونم بابت همه کمکات ، مگه دنبال راه فرار نبودی؟
مگه نمیخواستی بری دنبال اون کار مهمت؟
خب دیگه معطل چی هستی برو به زندگیت برس …
_ اون برا یک ماه پیش بود الان خیلی فرق کرده.. من کس و کاری ندارم میخوام همینجا توی روستا موندگار بشم …
نیازی هم نیست نگران باشید به شما زحمت نمیدم فقط اگه لطف کنید جایی بهم معرفی کنید اجاره میکنم خودمم همینجا سر زمینا کنار زنای دیگه کار میکنم خرج زندگیمو در میارم …
#پارت_450
مریم بالاخره سکوتشو شکست:
+ اما تو که گفتی کلی خواهر و برادر داری؟
_ داشتم .. الان دیگه ندارم ، بیشتر از یک ساله که دیگه ندارم
دوباره رو به امیر کردم:
_ شما میخوای از خونت بیرونم کنی باشه اشکالی نداره اما دیگه روستا رو که نخریدی؟
+ کل این روستا تو رو خواهر زن من میدونن .. کافیه لب باز کنم تا همینا که تا دیروز روی سرشون میذاشتنت بیانو از روستا بیرونت کنن
_ آخه چرا مگه من چیکار کردم؟!! این طرز رفتار حق منی که این همه مدت بی منت زحمت خانوادتو کشیدم نیست
+ کاری نکردی ، بابت اونم که ازت تشکر کردم .. دیگه باید بری
نفسمو سنگین بیرون دادم ..
آخه کجا برم ، چطور برم؟
نه پولی دارم نه جایی واسه رفتن .. کسی هم توی این دنیا منتظرم نبود مگر واسه ریختن خونم …
امیر منو بیرون کرد نه تنها از خونش بلکه از روستاشون ..
رفتارش واقعا عجیب بود…
#پارت_451
چمدون به دست بی خبر از همه از خونه زدم بیرون …
اینجا دیگه جای موندن نبود ، امیر سر لج افتاده بود دیشب خیلی ریز و زیر پوستی تهدیدم کرد که اگه بخوام بمونم کاری میکنه از کرده خودم پشیمون شم ….
کاش میفهمیدم دلیل رفتار اشو …
قدم زنان خودمو به سر جاده رسوندم ، هوا خیلی سرد بود ، کاش زودتر ماشینی پیدا بشه منو با خودش ببره …
پولی هم با خودم نداشتم، شاید مجبور بشم واسه برگشتن به تهران تنها داراییمو که گوشواره های مادربزرگم بوده رو جای کرایه بدم بره.
منتظر گوشه جاده وایساده بودم ، پرنده پر نمیزد خلوت بودن جاده ترس بدی به جونم انداخته بود..
با صدای بوق ماشینی کنارم بیست متر از جا پریدم و یه قدم عقب تر رفتم …
صدای آشنایی از توی نیسان رو به روم به گوشم رسید که گفت:
+ بیا بشین خودم میرسونمت تا یه جایی، اینجا ماشین گیرت نمیاد…
#پارت_452
کمی سرمو خم کردم تا چهره راننده رو ببینم که با امیر چشم تو چشم شدم …
این که دو ساعت پیش از خونه زده بود بیرون بار ببره اینجا چیکار میکرد …
با دلخوری لب زدم:
_ مزاحم شما نمیشم بالاخره یه وسیله ای پیدا میشه که منو تا شهر برسونه …
بی هیچ حرفی ماشینو به حرکت درآورد … فکر کردم میخواد بره اما دیدم یه ذره جلوتر رفت ماشینو کنار زد و خودش پیاده شد به طرفم اومد …
با ابروهای گره خورده و طلبکار نگاهش کردم تا ببینم میخواد چیکار کنه …
اومد و دست برد چمدونمو برداشت به سمت ماشینش رفت …
دنبالش پا تند کردم
_ وایسا ببینم چمدون منو کجا میبری؟!!
جواب نداد ، حتی یه نگاه هم بهم ننداخت انگار که کلا آدمی وجود نداره!
صدامو بالاتر بردم:
_ هوی مگه با تو نیستم … آدم داره باهات حرف میزنه هاااا
بدجور آمپر چسبونده بودم ، منتظر یه بهانه بودم تا مثل بمب منفجر شم!!!
#پارت_453
بی توجه به من چمدونو پشت نیسان گذاشت و برگشت طرفم:
+ سوار شو باهات کار دارم
_ من با تو هیچ کاری ندارم … مگه بیرونم نکردی؟ پس بمون سر همون کارت
+ سر همون کارم هستم … سوار شو بهت میگم
_ چرا من باید الان به حرف تو گوش کنم؟!
+ چون به نفعته…
_ مگه از تو نفعی هم به آدم میرسه؟!
+ معذرت خواهی کنم بگم غلط کردم سوار میشی؟!
سکوت کردم
ماشینو دور زد و پشت فرمون قرار گرفت … چند لحظه مکث کردم و بعد به امید اینکه میخواد بهم بگه برگرد روستا رفتم سوار شدم …
ماشینو به حرکت درآورد اما حرفی نزد … سکوتش که طولانی شد پرسیدم:
_ نمیخوای چیزی بگی؟ گفتی حرف دارم
#پارت_454
سرشو به علامت مثبت تکون داد و بازم سکوت
_ خب منتظرم..
+ عجله داری؟
_ تو اینجور فکر کن
دستشو داخل جیبش برد کارتی بیرون کشید و به طرفم دراز کرد:
+ بگیر اینو ..
نگاهی به دستش و بعد به خودش انداختم
_ این چیه؟
+ تنهایی داری میری تهران ، این لازمت میشه تا یه مدت تامینت میکنه
_ ممنون من صدقه قبول نمیکنم!
+ مگه من گفتم صدقست؟
_ پس چیه؟؟
+ به عنوان قرض بگیرش هر وقت اوضاعت رو به راه شد بهم پسش بده…
_ نمیتونم قبول کنم
+ چرا آخه؟
_ شاید نشد پسش بدم … یا اصلا از کجا پیدا کنم شما رو؟؟!
+ مگه بلد نیستی خونمونو ، اگرم نشد حلالت
|
#خاکستر_عشق
#پارت_455
#پارت_هدیه
کمی با خودم فکر کردم و کارتو از دستش گرفتم
+ رمزش چهارتا یکه
با این کارتی که امیر به دستم داد فقط کمی خیالم راحت شد …
زیر لب ازش تشکری کردم:
_ ممنون
+ خواهش میکنم
خودش منو تا تهران رسوند و بعدم کنار خیابون نزدیکای آزادی پیادم کرد و رفت …
حالا من مونده بودم آواره و تنها توی این شهر خراب شده ..
تصمیم گرفتم برم سراغ مهراد … یه دربست گرفتم و خودمو به خونش رسوندم …
از تاکسی پیاده شدم و خطاب به راننده گفتم:
_ آقا لطفا چند لحظه صبر کنید
+ فقط زودتر خانم ، معطلیت زیاد نشه
_ زیادم بشه پولشو میدم
به طرف آیفون رفتم و فشارش دادم….
#پارت_456
چند ثانیه صبر کردم و دوباره زنگو زدم …
نزدیک به نیم ساعت پشت در منتظر اومدن مهراد توی تاکسی نشستم اما نیومد..
هوا داشت تاریک میشد ، باید زودتر فکر جایی واسه خواب میکردم …
قبل از اینکه امیر اون کارت رو بهم بده به فکر رفتن به گرمخونه بودم اما الان تصمیم گرفتم خودمو به به هتل معمولی برسونم تا فردا ببینم چی میشه …
●●●○●●●
تاکسی جلوی هتل توقف کرد.. راننده جلوتر از من پیاده شد و چمدونمو از صندوق کشید بیرون داد دستم …
از جیب بغل چمدونم شناسناممو درآوردم و عرض خیابونو طی کردم وارد هتل شدم…
یه اتاق گرفتم و همراه مرد جوونی رفتیم طبقه سوم ..
#پارت_457
از تخت پایین اومدم به طرف سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون …
دیشب انقدر خسته بودم که سرم به بالش نرسیده از حال رفتم …
تلفنو برداشتم سفارش صبحانه دادم و منتظر نشستم تا بیاره بالا ..
امروز باید دوباره میرفتم سراغ مهراد ..
از پویا که شماره یا آدرسی جز همون خونه ای که مامانش اینا توش میشینن نداشتم، شاید با پیدا کردن مهراد بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم …
با گذشتن فکر مهراد از سرم خفیف لرزیدم و یاد کتکایی که بهم زد افتادم …
رو به رو شدن باهاش برام سخت بود اما چاره ای جز این نداشتم
میدونم داشتم با پای خودم میرفتم تو دهن شیر
اما فکرم این بود که شاید هنوز کاری نکرده باشن و بازم بشه جلوشونو گرفت…..
سریع به دوش گرفتم
لباس پوشیده و آماده از هتل زدم بیرون
هتل از قبل برام آژانس گرفته بود، تازه رسیده بود اینجا …
با عجله رفتم سوار شدم و آدرس خونه مهرادو بهش دادم …
نزدیک به نیم ساعت بعد ماشین جلوی خونه مهراد متوقف شد … پیاده شدم کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت آیفون …
چندین بار پشت سر هم دکمشو فشار دادم اما نبود که نبود …
کمی سرگردون دور خودم چرخیدم و تصمیم گرفتم برم از همسایه هاشون پرس و جو کنم ….
زنگ اولین واحد آپارتمان بغلی رو زدم و پرسیدم، با تعجب گفتن مگه توی اون آپارتمان کسی زندگی میکنه!!
واحدای دیگه هم همین حرفو تکرار کردن تا اینکه بالاخره یکیشون گفت یک ماهی میشه هیچکس توی این ساختمون رفت و آمد نداره ….
یعنی درست از وقتی اون بلا سر من اومد …
#پارت_459
با ویبره گوشیم دست از افکار جورواجورم برداشتم ..
گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحش انداختم …
درست یک ماهه که زنگ نخورده … شماره ناشناس بود، البته من مخاطبی نداشتم هرکسی زنگ میزد ناشناس میوفتاد ..
با تردید تماسو وصل کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم …
استرس گرفته بودم .. هیچی نگفتم تا اول صداشو بشنوم :
+ سلام .. همراه خانم افرا امانی؟
صداش برام آشنا نبود. با صدای لرزونی جواب دادم:
_ بله بفرمایید خودم هستم ..
با ترس آب دهنمو قورت دادم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه:
+ خانم امانی کارای خوابگاهتون انجام شده، لطف کنید برای تکمیل مدارک و انجام یه سری ریزه کاری تشریف بیارید مدیریت دانشکده …
از شنیدن این خبر خوشحال نشدم چون من خیلی وقت بود درسو کنار گذاشته بودم ..
خیلی وقت بود زندگی رو کنار گذاشته بودم … خیلی وقت بود خودمو کنار گذاشته بودم …
#پارت_460
هربار ذره ای امید توی دلم جوونه میزد بلافاصله اتفاقی میوفتاد تا کلش رو به باد بده …
حالا هم باز توی همون نقطه بودم …
باز شدن پام به اون روستا فکر زندگی دوباره رو تو گمنامی به ذهنم انداخت …
میخواستم چشمامو روی همه چیز ببندم، حتی به بی آبرویی که پشت سرم توی شهر اتفاق افتاده دیگه فکر نکنم ، انگار که اصلا من نبودم و توی تنهاییام همونجا توی روستا زندگی کنم تا وقتی مرگم سر برسه اما خیلی زود با کاری که امیر کرد همه چیز دود شد رفت هوا …
حالا هم که برگشتم پی جمع کردن آبروم به در بسته خوردم ..
حالا دیگه مطمئن شدم عکسا پخش شده، جز این دلیلی واسه فرار مهراد نمیبینم …
من واسه ی چی داشتم زندگی میکردم؟؟
چه چیزی منو زنده توی این دنیا نگهداشته بود؟؟
برگشتم سمت آژانس سوار شدم و آدرس دانشکده رو بهش دادم …
حقیقتا رفتنم بیهوده بود اما رفتم …
#پارت_461
آژانس جلوی دانشکده توقف کرد و من پیاده شدم …
کمی چشم گردوند و اطراف رو دید زدم …
دائم ترس داشتم، انگار که کسی سایه به سایه دنبالمه ..
هرجا میرفتم احساس میکردم نگاه آدما روم سنگینی میکنه …
انگار همه منو میشناختن اما به روی خودشون نمیاوردن ..
سرمو پایین انداختم و از عرض خیابون گذشتم وارد محوطه دانشکده شدم …
راهمو کج کردم سمت ساختمون و خودمو به دفتر اصلی مدیریت رسوندم ..
پشت در اتاق مکثی کردم و در زدم
+ بفرمایید
درو باز کردم و آروم قدمی داخل گذاشتم ..
مردی که رو به روم پشت میز نشسته بود رو اصلا نمیشناختم ، انگار جدید اومده بود ..
_ سلام
+ سلام خوب هستین؟
_ممنون
#پارت_462
#پارت_هدیه
نگاه سنگینش اذیتم میکرد .. زبونم بند اومده بود ..
یه حسی میگفت اونم دیده عکس و فیلما رو ، میشناسه منو ..
سرمو زیر انداختم ، سکوتم رو که دید خودش به حرف اومد:
+ من در خدمتم .. امری داشتین؟ مشکلی پیش اومده؟
با تن پایینی لب زدم:
_ من افرا امانی هستم… با من تماس گرفتن که نوبت خوابگاهم جور شده باید بیام واسه تکمیل مدارک ..
+ آهان بله بفرماید بشینید تا من فرما رو خدمتتون بدم پر کنید ..
_ چشم
جلو رفتم و روی دورترین صندلی از میز مدیر نشستم ..
اون آقا مشغول گشتن لا به لای برگه های جلوی دستش شد ، بعد از چند لحظه بلند شد و گفت:
+ پیداش کردم …
به طرفم اومد برگه ها رو با یه خودکار جلوی دستم گذاشت و تو فاصله کمی کنارم
نشست ..
از این همه نزدیکی یه جوری شدم ..
بی اختیار تمام تنم منقبض شد و لرزیدم ..
اون چرا انقدر نزدیک به من نشسته ..
دست خودم نبود نفسام سنگین شده و عرق سردی روی کمرم نشست ..
بیشتر از این نتونستم تحمل کنم با لکنت و خجالت خطاب بهش گفتم:
_ ب..ب.. بخشید … میشه ل.. لطفا کمى .. فا..فا .. فاصله بگیرید… از… من
از خجالت توی چند صدم ثانیه صورتش کبود شد و با دستپاچگی بلند شد رفت پشت میزش نشست.
نفس حبس شدمو نامحسوس بیرون دادم جوری که اون متوجه نشه ..
سعی کردم آروم باشم اما ضربان قلبم سنگین شده بود ..
چطور قبلا از نزدیکی با آدما این حال بهم دست نمیداد؟
چرا وقتی توی اوج اون اتفاقات و مسائل بودم تمام حالاتم عادی بود اما الان بعد از یک ماه دور بودن روی همه چیز حساس شدم؟؟
#پارت_464
مگه شرایط چه فرقی کرده که من دیگه نمیتونم به مردا نزدیک بشم؟؟
اون اتفاقی که نباید میوفتاد یک سال پیش افتاد …
حالا که خاطراتش کهنه شده و بوی نا گرفته عوارضش میخواد سر باز کنه به نیش زدن به جسم خستم؟؟؟
زخمی که روی روحم نشسته بود هیچ جوره التیام پیدا نمیکرد ، شاید دلیل واکنش نشون دادن بدنم هم از همین موضوع باشه ..
درسته مدت زیادی ازش گذشته اما پاک شدنی نیست…
با خطی که به خاطر لرزش دستام کاملا خرچنگ قورباغه شده بود فرم رو تکمیل و بلند شدم روی میزش گذاشتم …
_ بفرمایید
+ ممنون .. شما میتونید تشریف ببرید باهاتون تماس گرفته میشه
سری تکون دادم و عقبگرد کردم که صدام زد:
+ خانم امانی
برگشتم سوالی نگاهش کردم:
+ شرمندم من .. ببخشید که …
حرفشو بریدم:
_ مهم نیست .. با اجازه
#پارت_465
از دفتر مدیریت بیرون اومدم و به سمت محوطه پا تند کردم ..
سر درد امونمو بریده بود باید زودتر خودمو به هتل میرسوندم …
چند قدم از دانشکده فاصله گرفتم و با اولین تاکسی برگشتم هتل ..
نم بارونی که بین مسیر شروع شده بود حالا با رسیدن به ساختمون هتل رگباری و شدید شده بود …
همیشه از رعد و برق میترسیدم و الان مونده بودم چطور با این بارون و رعد و برقای ترسناک از تاکسی پیاده شم خیابونو پشت سر بذارم و به هتل برسم …
چه تناقض گیج کننده ای ..
دلم مرگ میخواست در حالی که از مردن فراری بودم
دلم میخواست این زندگی کوفتی تموم شه در حالی که واسه ادامه دادنش زیر رعد و برق نمیرفتم!!
از چی دارم فرار میکنم؟؟
از اتفاقی که یک ساله در به در دنبالشم؟؟
باید بگم این خوش شانسی بود اگه یه ساعقه ساده به همه چیز پایان میداد ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده هاچرااینجوری میکنن اگه نمیخان بزارن بگن
سه ماه شدنمیخوای پارت بزاری
اصلا خیلی چرته پس نگار کجای داستانه ؟
این رمان در اصل باید در مورد نگار باشه نه افرا یعنی چی ؟
رمان به نگار نرسید تو همون افرا موند و تموم شد
پارت جدید نداریم
چرا خبری از پارت نیست به خواننده های رمانانتون احترام بذارین لااقل جوابشونو بدین
واقعا چرا این همه وقت میگذره و پارتی اضافه نشده. اصلا زمان مشخصی هم داره یا همینطوری بطور راندوم رمانها ارسال میشه؟؟؟؟
واقعا فراموش کرده بودم دیگه این رمان از بس پارتش نیومد
این حجم فضای خالی چیه بعدتموم شدن پارت خب
این سوال منم هست😕