رمان نگار پارت 7

0
(0)

 

با شنیدن جوابم سریع راهشو گرفت رفت داخل و بعد از چند دقیقه هم مامان با یه روسری اومد ، پرتش کرد تو بغلم و . رفت …

هنوز از دستم شاکی بود ، منم قصد معذرت خواهی نداشتم چون در اون صورت مجبور بودم به خواست دلشون راه بیام …

یه نگاه به روسری توی دستم انداختم .. وااا اینکه روسری مامان خودش بود ، پس چرا یکی از شالای خودمو نیاورده بود؟!!… سرم کردم و رفتم داخل .

کامیار داشت با صدای آرومی برا مامان توضیح میداد …

چرا انقدر یواش حرف میزنه!… آخه به اینم میگن مرد .. آه .. مرد اونه که وقتی نعره میکشه صداش تا هفتا کوچه اونطرف تر هم بره!!

خب زن عمو با اجازتون من دیگه رفع زحمت کنم، همینایی که بهتون گفتم رو خودتون به عمو بگید و اینا رو هم بدید بهش خودش میدونه چیکار کنه.

+ آخه کامیار جان پسرم من که این چیزا عجیب غریب یادم نمیمونه ، یعنی اصلا سردر نمیارم که بخواد یادم بمونه چی گفتی …. یا برا افرا توضیح بده یا یه ساعت بشین یه چای با هم بخوریم تا عموت بیاد

آخه .

+ آخه نداره دیگه .

چشم هرچی شما بگید

حالا میفهمم چطور دل خانوادمو برده. پس این مدت که من نبودم اینجا کلی خبرا بوده ..

آقا یه جوری خودشو واسه مامان لوس میکنه و مودب حرف میزنه که هر کس دیگه ای هم بود از خداش بود این دامادش بشه

|🥀|

 

 

برگشت بره تو پذیرایی که با من رو به رو شد.

یه لحظه جا خورد نمیدونم چی از ذهنش گذر کرد ….

+ شما چطوری دخترعمو ؟ دانشگاه چه خبر …

با بی میلی جوابشو دادم

شکر بد نیستم … دانشگاهم چه خبری میخواستی باشه همش درس و کلاسه دیگه .

خنده محجوبی کرد

+ آره درست میگی …

مامان دوباره تعارفش زد که بره بشینه و خواست از کنارم رد شه آروم زیر گوشم لب زد

+ سماور جوشه ، چایی دم کن بیار

منتظر جوابم نشد و رفت دنبال کامیار تو پذیرایی نشستن .

پای راستمو محکم و حرصی رو زمین کوبیدم ، شیطونه میگفت بیخیال حرف مامان برم تو اتاق و دیگه بیرون نیام تا این پسره بره اما خیلی زود پشیمون شدم ، بهتره آتیشو از اینی که هست تندترش نکنم

|🥀|

بی میل پی حرف مامان رفتم تو آشپزخونه چای دم کردم و بردم جلوشون گذاشتم …

سرمو پایین انداختم و رفتم تو دورترین نقطه نشستم و تکه دادم به پشتی …

تو فکر و خیالای خودم سرم پایین بود و مشغول بازی با انگشتام بودم که تن پایین صداش تو گوشم نشست و مو به تنم سیخ کرد!!!!!

اصلا نسبت بهش احساس مرد بودن نداشتم ، از وقتی یادمه همیشه یه جوری بود … اصلا اینو چه به زن گرفتن این خودش باید شوهر کنه.

+ چند سال دیگه از درست مونده دخترعمو؟

بدون طرح شیش سال دیگه .. تازه یک ساله رفتم …

حالت سوالی به خودش گرفت :

+ اونوقت طرح چیه ؟

پوزخندی رو لبام نقش بست :

همون دوره اجباریه که باید بری به جای محروم و خدمت کنی

+ آها اجباریه یعنی نمیشه نری آره ؟

با این سوالاش کلافم کرده بود

نخیر نمیشه مگه اینکه بلافاصله بعد از عمومی تخصص قبول شی که اونم خیلی سخته و کار هرکسی نیست.

|🥀|

 

لبخند چندشی زد و گفت

+ اما من مطمئنم تو میتونی.

به زور خنده مصنوعی رو لبام نشوندم …

مشغول چای بودن که بابا اومد و من بلافاصله بلند شدم رفتم تو اتاقم ….

طبق عادت همیشگی گوشی به دست یه گوشه اتاق تو خودم مچاله شدم و غرق شدم تو دنیای مجازی خودم ….

فیلتر شکنمو فعال کردم و وارد تلگرام شدم … چشم دوختم به صفحه و منتظر آپدیت شدنشون شدم که باز یه اکانت عجیب با اسم من از جلو چشمم اومد بالا و رفت پایین بین کانالام گم شد.

صبر کردم آپدیت بشن بعد دنبالش گشتم….

پیداش کردم ، این بار نام کاربریشو نوشته بود: افرا جان من مزاحم نیستم!!!!! دستام میلرزید ، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم این واسه یه دختر بیست ساله زیادی هیجان انگیز بود.

هر کسی بود خوب میدونست چطور منو مشتاق شنیدن حرفاش کنه

تصمیم گرفتم یه لحظه نگاهی بندازم ببینم چی نوشته و سریع باز بلاکش کنم …

سه تا پی ام زده بود.

چتو باز کردم نوشته بود:

+ سلام افرای من … تو رو خدا بذار حرفامو بزنم بعد اگه خواستی بلاک کن …. منم دیگه قول میدم

مزاحمت نشم ..

افرا من دوستت دارم، نیت بدی هم ندارم ….

|🥀|

 

چشمامو ریز کرده و زل زده بودم به متن پیام داشتم به این فکر میکردم که حالا درست ترین کار با این آدم سمج چی میتونه باشه که یهو آنلاین شد و خیلی سریع بالای گوشیم در حال نوشتن… حک شد …

زود انگشتم رفت طرف مسدود کردن کاربر که قبل از اینکه کاری از پیش ببرم پیام بعديش جلو چشمم نقش بست و مرددم کرد ….

+ قصدم ازدواجه .

ناخودآگاه دستم اومد پایین و فکرم رفت پیش این موضوع که حتما خدا اینو فرستاده تا منو از شر کامیار راحت کنه .

پی امشو بی جواب گذاشتم …..

در حال نوشتن…

افرا جان ، نظرت چیه ؟

باز جوابی ندادم؛ یعنی جوابی نداشتم که بدم

در حال نوشتن…

+

من میخوام که تو اجازه بدی یه مدتی با هم آشنا بشیم بعد اگه دیدیم با هم تفاهم داریم ازدواج میکنیم ؛ اگر هم نه که مثل دو تا آدم عاقل خیلی راحت از هم

جدا میشیم …

|🥀|

این حرفشو قبول نداشتم ، من اصلا اهل اینجور کارا و رابطه ها نبودم ….

براش تایپ کردم

نه … من با اینجور آشناییها مخالفم … شما هم بهتره دیگه مزاحم نشید .

در حال نوشتن…

+ آخه چرا؟ مگه چه اشکالی داره؟ ما که نمیخوایم کار بدی بکنیم .. یه حرف زدن سادست مثل حرف زدن تو و دوستت سانیا . …. به نظرت حرف زدن کار خطاییه ؟

اینو درست میگفت … این همه تعصب واسه چی بود؟ مگه با یه حرف زدن میخواد چی بشه و چه اتفاقی بیوفته که همه اینجور باهاش مخالفن …..

دودل بودم ؛ با این حرفش دودل تر هم شدم.

حالا دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم

باز سین کردم و جوابی ندادم ….

در حال نوشتن…

+ ازت خواهش میکنم … قول میدم از حد خودم جلوتر نرم … فقط یه آشنایی ساده اونم تو مکان عمومی پر رفت و آمد … خوبه ؟ .. اگه هم دوست داشتی با حضور دوستت سانیا که دیگه خیالت راحت بشه .

یه ایموجی لبخندم گذاشته بود کنار جملش

 

|🥀

 

 

پی ام آخرش هم بعد از چند لحظه جلوی چشمم ظاهر شد:

من دیگه مزاحمت نمیشم … پنج روز دیگه درست همین ساعت آنلاین باش ، میخوام جوابمو ازت بگیرم …..

یه عالمه ایموجی و استیکر بوس هم برام فرستاده بود که منو از همینجا پشت گوشی تو تنهایی خودم هم خجالت زده میکرد …

اون دیگه رفت …. آفلاین شد اما من همچنان رو چتاش رژه میرفتم و یکی یکی تو ذهنم حلاجیشون میکردم …

میخواستم همین الان قبل از اینکه آنلاین بشه و نظرمو عوض کنه براش بنویسم من مخالفم ؛ اما مگه این دل لامصب میذاشت؟؟…..

چندبار هم رفتم که بلاکش کنم اما باز دلم نیومد ..

بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم همین چند روزی رو که گفته فکرامو بکنم بعد جواب قطعیمو بدم ، اما امروز یکشنبه بود و آخر همین هفته قرار بود کامیار بیاد خواستگاریم، یعنی درست همون روزی که قراره به این آدم ناشناسی که اصلا نمیدونم کیه و منو سانیا رو از کجا دیده و میشناسه جواب بدم

مطمئنم آخر هفته اتفاق بدی در انتظارمه .

|🥀|

حالا باید چه غلطی بکنم ؟؟؟ من دلم نمیخواد زن کامیار بشم.

خدایا نمیشد این زودتر پیدا میشد ؟؟؟

همون لحظه تصمیم قطعی خودمو گرفتم …

آره ، من زن کامیار نمیشم ، حتی اگه به قیمت رفتن از این خونه باشه ..

بیان خواستگاریمم جواب منفی میدم ، فقط خدا کنه این مورد خوبی باشه و زود بیاد با خانوادم صحبت کنه .

روزا میومدن و میرفتن و من ذهنم همش درگیر اون پسر بود تا اینکه بالاخره آخر هفته رسید.

هرچی مامان اصرار کرد که یه دست لباس جدید برا مراسم بگیرم قبول نکردم و ترجیح دادم حالا که میخوام جواب رد بدم دنبال تدراک و لباس و این چیزا نرم …

ساعت هفت شده بود اما هنوز آفتاب گرم جنوب وسط آسمون بود و انگار قصد رفتن نداشت

با کلی استرس و اضطراب منتظر نشسته بودم تو حال و ناخنمو میجویدم

غرق افکارم بودم که با صدای آیفون بیست متر از جا پریدم …

بلند شدم نگاهی بهش انداختم دوتا از خواهرام بودن با شوهرا و بچه هاشون

ای خدا اینا اینجا چیکار میکردن …

|🥀|

درو زدم و بی میل به استقبالشون رفتم ….

سلام .. خوش اومدین بفرمایید .داخل.

+ سلام عروس خانم کوچولوی ما … حالت چطوره آجی؟ خوبی؟

لبخندی رو لبام نقش بست تلخ تر از گریه … هه ، عروس خانم کوچولو

آخ آبجی کاش میدونستی تو دل خواهر کوچیکه ته تغاری چی میگذره …

با گذر این جمله از ذهنم حس کردم خواهرم متوجه حالم شد ، خنده رو لبش ماسید و با چشم و ابرو و اشاره پرسید چی شده ….

به علامت هیچی نیست. سری تکون دادم …..

افسانه خواهر کوچیکه بود که با یه داداشم دوقلو بودن و دو سالی از من بزرگتر …

نمیدونم مامانم چطور تونسته دوتا بچه دوقلو دوساله رو دستش و کلی بچه دیگه بعد منو هم زاییده!!!!!

بابای من قبل از مامانم به زن دیگه داشته که سر زا میره و بابا میمونه و سه تا بچه پنج ساله و سه ساله و نوزاد .

خانمای فامیل هم که میبینن بابا اوضاعش با این بچههای کوچیک که موندن رو دستش اصلا خوب نیست مامان منو که اون موقع خودش هجده سالش بوده رو بهش معرفی میکنن و با مامانم ازدواج میکنه.

|🥀|

 

مامان منم آجی فاطمه و داداش محمد و حمید رو مثل بچه های خودش بزرگ میکنه و الان که بزرگ شدن مامانو عین مامان خودشون دوست دارن و رو سرشون میذارنش که البته حق هم دارن عین بچهها خودش واسشون زحمت کشیده و بین ما و اونا هیچ فرقی نذاشته

جوری که هیچ اختلافی بینمون نیست و همدیگه رو عین خواهر برادر تنی شاید یه ذره هم بیشتر دوست داریم.

من کلا سه تا داداش دارم که یکی از یکی غیرتی تر و سه تا هم خواهر دارم که فقط با یکیشون یعنی همون افسانه خیلی راحتم …

یه ذره هم از خودم بگم ….

همونجور که فهمیدین اهل بندر عباسم و دانشجوی پزشکی من هیچوقت به این رشته علاقه ای نداشتم همیشه دلم میخواست یه خانه دار ساده باشم اما خانوادم دلشون میخواست بچه آخریه دکتر شه واسه همین کلی خرجم کردن و بهم فشار آوردن و منم که بچه درسخون و زرنگ بعد از یه سال پشت کنکور موندن تهران قبول شدم ..!

تو این یک سالی که دارم پزشکی میخونم به جای اینکه بهش علاقه پیدا کنم بدتر ازش زده شدم …

من اهل این چیزا نیستم ، روحیم خیلی حساسه اصلا نمیتونم درد آدما رو ببینم تحملشو ندارم …

اما خب چیکار کنم مجبورم ، فقط به خاطر خانوادم …

اما ای کاش اونا هم یک صدم درصد مثل من واسه دلم ارزش قائل بودن

|🥀| 👉🏾

خواهرم اینا نشسته بودن و تو این فاصله بقیه خواهر برادرام هم اومده بودن.

خونه حسابی شلوغ شده بود و بچه هاشون حسابی داشتن سر و صدا میکردن و از دیوار راست بالا میرفتن.

حوصله این جمعیتو نداشتم واسه همین بلند شدم رفتم تو اتاق و درو بستم

افسانه تمام حواسش پیش من بود……

بدون اینکه کلید برقو بزنم رفتم و یه گوشه نشستم … دلم گریه میخواست

اون ساعتی هم که اون پسره گفته بود آنلاین نشدم …

بغضم گرفت و اشکم سرازیر شد.

هنوز دو دقیقه از اومدنم نگذشته بود که در اتاق زده شد.

جواب ندادم، حوصله نداشتم کسی رو به اتاق راه بدم ، دلم تنهایی خودمو میخواست…

میخواستم فکر کنن تو اتاق نیستم و دست از سرم بردارن اما در کمال تعجب دیدم اونی که پشت دره بدون اینکه من جوابشو بدم درو باز کرد و اومد داخل .

پشت سرش نور بود فقط همینو فهمیدم که مرد نیست .

درو بست و چراغو روشن کرد …. نور یه لحظه چشممو زد و زود به حالت عادی برگشتم.

افسانه بود…

چشمای اشکیمو پاک کردم، دوست نداشتم بفهمه حالمو اما با این سرزده وارد شدنش خیلی زود متوجه همه چیز شد …

|🥀|

 

اول تعجب کرد و دهنش نیمه باز موند اما خیلی زود ترحم جای تعجبشو گرفت ….

آروم به طرفم گام برداشت :

چی شده آجی؟.. چرا گریه میکنی ؟ .. تو که همین چند دقیقه پیش خوب بودی؟؟

اومد و تو نزدیک ترین فاصله ازم نشست و سرمو گرفت تو بغلش …

سعی کردم خودمو کنترل کنم اما این بغض لعنتی زورش خیلی بیشتر از من بود و باز راه اشکمو باز کرد …

+ با توام افرا میگم چی شده، کسی چیزی گفته ؟ اتفاقی افتاده؟

سرمو از تو بغلش بیرون کشیدم و چشمای اشکیمو به چشمای نگرانش دوختم ….

افسانه همیشه مرحم همه دردام بود

اختلاف سنی آنچنانی نداشتیم ، هم رازم بود… از هرچی تو دلم میگذشت خبر

داشت بجز این موضوع …

دستی به گونم کشیدم و نم اشکو پاک کردم ، با بغض و صدای گرفته و خش داری نالیدم:

افی من نمیخوام زن کامیار شم … ازش خوشم نمیاد …

آخه واسه چی؟ چه بدی از این پسر دیدی که دلتو زده ؟

|🥀|

دلمو نزده ، کلا از اولم خوشم ازش نمیومد .. نمیتونم توضیح بدم چرا ، سخته ،

اما فقط همینو بدون که دلم نمیخواد حتی یک ثانیه هم کنارش باشم …

ابروهاش تو هم گره خورد:

+ الان باید بگی ؟؟

من از اولم گفتم … حرف الان نیست، همون اول هفته هم که مامان گفت میخوان بیان خواستگاریت بهش گفتم ولی دلخور شد گذاشت رفت .

+ حالا میخوای چه غلطی بکنی؟… دیگه دیره .. خیلی هم دیر ، کار از کار گذشته …

ما که هنوز کاری نکردیم، ، یه خواستگاریه دیگه …. افی با مامان حرف بزن جواب رد بدن … تو رو خدا .. جون من

+ قسم نده افرا خودتم خوب میدونی که نمیشه … هرچی باشه فامیلن ، کدورت پیش میاد

کدورت مهم تره یا دل من ؟؟

+ چی بگم والله …

افسانه چند لحظه ای تو فکر فرو رفت و دوباره به خودش اومد :

+ حالا تو پاشو یه آبی به صورتت بزن .. یه لباس بهتر نبود بپوشی؟

وقتی دلم خوش نیست لباس میخوام چیکار …

+ باشه حالا فعلا که چیزی نشده خودتو انقدر ناراحت نکن …. پاشو آبی به صورتت الاناست که برسن خوب نیست با این چشمای قرمز ببیننت .. منم با مامان صحبت میکنم ، امیدوارم که نتیجه بده.

|🥀|

 

 

دستی به زیر چشمای خیسم کشیدم و دماغمو بالا کشیدم…

افسانه قبل از من از اتاق خارج شد منم چند دقیقه ای صبر کردم حالم که بهتر شد رفتم بیرون .

پامو تو آشپزخونه گذاشتم دیدم افسانه بغل دست مامان وایساده و داره زیر گوشش پچ پچ میکنه ..

با ورود من به آشپزخونه مامان چرخید سمتم و خطاب به افسانه بلند گفت :

+ گفتم که نمیشه .

چشمش به من افتاد اخماش رفت تو هم ….. …. افسانه هم منو که دید با نگاه درموندش بهم فهموند که مامان مخالفت کرده و من باز دنیا رو سرم آوار شد …

تکیه دادم به چهارچوب در …. مامان تنهای بهم زد و از کنارم رد شد رفت …

افسانه اومد نزدیک و کشیدم تو بغلش ….

مخالفت کرد مگه نه؟

غمگین سری به نشونه آره تکون داد.

دیگه راهی واسم نمونده مجبورم به این اتفاق تن بدم …..

غم زده یه گوشه از آشپزخونه کز کرده بودم که سر و صدای بیرون بهم فهموند که

اومدن …

خیلی نگذشت که صدای بابا منو از خیالاتم بیرون کشید، باید چای میبردم

|🥀| 👉🏾

با همون سر و وضع بدون چادر و تشکیلات دوتا سینی پر از چای آماده کردم و منتظر

شدم تا احمد بیاد و یکیشونو ببره.

خیلی زود خودشو رسوند.

همینکه وارد آشپزخونه شد نگاهی به سر تا پام انداخت و و گفت:

+ این چه سر و وضعیه؟

یه ذره خم شدم و نگاهی به خودم انداختم

چرا مگه چشه ؟

بی میل سری تکون داد

+ هیچی … سینی چای کجاست ؟

اوناهاش رو کابینت

سینی رو تو دستش گرفت و لحظه خروج از آشپزخونه گفت:

+ تو هم زود بیا دیگه .

اون که رفت منم سینی دیگه رو برداشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x