.
+ محمد علی پسر خیلی خوبیه
میتونه خوشبختت کنه از همه مهمتر عاشقانه دوست داره
مگه تو این سه چهارماه بدی ازش دیدی؟
گریه نکن قربونت برم
_ نمیتونم مائده..من چیکار کنم؟
من که دوسش ندارم چیکار کنم؟
حس میکنم دارم خیانت میکنم مائده
حس بدی دارم
+ نه خواهری احساس خیانت نداشته باش
تو مگه از آریا خیانت ندیدی؟
اونم اینکارا رو کرد؟
تو تصمیمتو گرفتی تصمیمتم درست بوده و هست
الان کجایی دلوین؟
_ خیانت دیدم مائده اما نمیتونم حس بدی دارم
من الان پارک موزه ام چرا مائده؟
+ ماشینت همراته؟
_ اره همرامه میگی چیکار داری یا نه؟
جون به سر شدم
+ خب ماشینت که همراته پاشو بیا خونه ی ما
منتظرتم دلوین
مخالفتم نداریم
_ نمیتونم مائده میخوام یه ذره تنها باشم
کاری داری همینجا بگو؟!
+ تو غلط کردی که میخوای تنها باشی پاشو بیا اینجا میگم
تا ده دقیقه دیگه اینجا باشی
میدونستم مائده در آخر حرفشو به کرسی میشونه چرا مخالفت میکردم؟!
_ باشه مائده میام فعلا
+ خدافظ
تماسو قطع کردم و راه رفته رو برگشتم و دزدگیرای ماشینو زدم و سوار ماشین شدم
کیفمو رو صندلی کنارم گذاشتم و حرکت کردم سمت خونه ی مائده اینا
پس از ده دقیقه رسیدم
کیفمو برداشتم و درو باز کردم و پیاده شدم
بعدم رفتم در خونشون زنگ خونشونو زدم
مائده رو از پشت پنجره دیدم که لبخندی زد و رفت که خودش بیاد درو باز کنه
تو این چند دقیقه تکیه امو به ماشین دادم تا مائده بیاد
بالاخره اومد درو که باز کرد
رفتم کنارش و اول از همه بغلم کرد
توی این مدت ده کیلو وزن کم کرده بودم
چشمام گود افتاده بود
+ ببین تو چیکار کردی با خودت دختر
این اون دلوینه؟
باید میرفتم! دیگه نمیتونستم..دلم طاقت نمیاورد..گوربابای علی باید برای دفعه ی آخرم که شده باشه صورتشو بیینم
باید با مائده مطرح میکردم!
_ مائده؟
+ جان؟
_ منو میبری پیش اریا؟
میخوام برای آخرین بار ببینمش!
+ دلوین تو عقل تو کلت نیست؟
نمیگی اونجا ببینت؟ ماشینتو میشناسه
_ تو رو خدا مائده این آخرین باره که میخوام ببینمش حق ندارم؟! برا ماشینمم تاکسی دربست میگیرم
میای بریم؟!
+ ای خدا..من از دست تو چیکار کنم؟
ماشین ارتین همینجاس بیا همراه من بریم به مامانم بگم با تو میرم بیرون
بعد با ماشین ارتین میریم
لبخندی به روش زدم
لبخندی از ته دل
دستمو گرفت و کشید به سمت خونه
منم پشت سرش راه افتادم
مامانش دم در ساختمون وایساده بود
مامان مائده انقد مهربون بود که خیلی وقتا باهاش درد دل میکردم
نگاهی به صورتش انداختم
_ سلام خاله خوبی؟
کنارم اومد به بغل کشیدم
+ سلام عزیزم!چه عجب ما شما رو دیدیم
نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
دستمو رو کمرش گذاشتم
_ دیگه کم سعادتی از ماست خاله جان
ببخشید بخدا
مائده لباس پوشیده برگشت
+ ای وای خاله کجا دارین میرین هنوز نیومدی؟
_ بخدا بیرون یه کاری دارم خاله خیلی واجبه اگر نه مزاحم مائده نمیشدم
+ ای بابا خاله این حرفا چیه؟
برین مواظب خودتون باشین هوا سرده
سرما نخورین
دستشو به گرمی فشردم و تشکری کردم
بعدم با یه خداحافظی کوتاه از در ساختمان زدیم بیرون و سوار ماشین ارتین شدیم و پیش به سوی دیدن آریا..
قلبم داشت از بغض میترکید..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من واقعا دلوین رو درک نمی کنم اون موقع که اریا التماست می کرد خودت رو میزدی به کوچه علی چپ الان دلت برا اریا تنگ شده
وات دِ…
به خداااااا اگه اینا بهم نرسن اسم من ربکا نیست 😂❤
عالیییییی بود
اخییی🥲 خو این دلوینم زده ب سرش میخایی بری اریا رو ببینی ک چی شه🤦♀️
عالی بود مثل همیشه ، طولانی هم بود
منتظر پارت بعدی هستیم ، فقط کم نزاری بمونیم تو خماری🤭🤭
.