درد اونقدر وحشتناک بود که کاسه چشمم پر شد و با با فریاد دردمندی گفتم:
-کثااافت موهامو ول کن.
صورتم رو مقابل صورتش گرفت و با تهدید گفت:
-دیگه دور بر نمی داری جوجه وکیل. فهمیدی؟بخوای دور برداری عاقبت میشه مثل دوستت.
پای ترنم که به وسط کشیده شد،خشم و درد درهم امیخته شد و قدرت گرفتم و با تمام نفرتم به چشم های مرد مقابلم تف کردم و جیغ کشیدم:
-خفه شو اشغال. هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
و پام رو بلند کردم و خواستم لگدی بزنم که با ضرب دستش روی زمین افتادم و قبل از اینکه نفس بکشم لگدی به پهلوم خورد و نفسم رو بند اورد.
نفس توی سینه هام حبس شد و چشمام سوخت. با مشقت “هین”ای کشیده و بعد به زور از روی زمین کنده شدم.
دو حیوون بازوهام رو گرفتن و سرپا نگهم داشتن. شل و بی حال ایستادم و به مردی که مقابلم ایستاده بود و با غضب نگاهم می کرد،نگاه دوختم و چشمام سیاهی رفت. مرد با حرص گفت:
-من ادمت می کنم دختره زبون نفهم.
از شدت درد نمی تونستم روی پاهام بایستم و با فشار دست های اون کثافت ها ایستاده بودم. مرد به تندی جلو اومد و دستش رو بلند کرد و من ناتوان چشمام رو بستم و سعی کردم از خدا کمک بگیرم. حرکت دستش رو حس کردم و درست وقتی خودم رو برای یک درد شدید اماده کردم،صدای برخورد چیزیو شنیدم و قبل از اینکه بفهمم چی شده،صدای فریاد ناشی از درد مرد به هوا بلند شد.
متعجب چشم باز کردم و به مرد بزرگی که از درد ناله می کرد،نگاه کردم. مثل یک مرغ بال بال می زد و دستش رو بالا پایین می کرد و وقتی چشمم به دستش خورد،از وحشت خودم رو باختم و به چاقوی بزرگی که دقیقا در کف دست مرد فرو رفته بود نگاه دوختم.
خدای بزرگ…خون به سرعت از دستش بیرون می زد و دوتن از محافظا دستپاچه به اطراف نگاه کردن و رهام
کردن و من محکم روی زمین افتادم. درست قبل از اینکه بخوام چشمام رو ببندم،سایه ای که از انتهای تاریکی رو حس کردم و چند لحظه بعد،دویدن هیبت بزرگ و سیاه پوشی رو حس کردم و بعد…چشمم سوخت و بسته شد.
صدای قدم هاش رو می شنیدم. وقتی صدای شکسته شدن شنیدم،به سختی چشم باز کردم و از پشت چشم های اشکیم،به مرد سیاه پوش و قد بلندی که با محافظ ها درگیر شده بود و بی رحمانه و حرفه ای ضربه می زد،نگاه دوختم.
چشمام دوباره سیاهی رفت و سعی کردم خودم رو جلوتر بکشم که مچ پاهام از پشت کشیده شد و بعد وحشیانه به دیوار کوبیده شدم…..درد…درد و درد.
سرم تیر می کشید و حس کردم جمجم شکست…قطره اشکی از چشمم بیرون چکید و دست های بی حسم کنارم افتاد.
سرم به دوران افتاده بود و تیر می کشید.
چشمام…
چشمام می سوخت و نفس هام حبس شده بود. مرگ رو مقابل چشمم و به اشکاری می دیدم.
چه پایان تلخی داشتی نیازمهرارا!!!
می خواستم برای زندگی و زنده موندن فریاد بزنم و دست و پای کرخت شده ام رو تکون بدم،اما نمی تونستم.
من ابتدای بازی تموم شدم.
نفس هام تموم شدن و اکسیژن به صفر رسید و مرگ با اواز سهمگینی خم شد و جسم سرد شده ام رو تسخیر کرد.
قطره اشک دیگه ای از گوشه پلکم لغزید و تسلیم شدم…دست دراز کرده و خواستم دست های بی جونم در دست های منتظر مرگ قرار بدم که نسیم زندگی دمیده شد.
صدای دویدنش
رایحه سرد و نفسگیرش
و صدای نفس هاش
نفس های بلند و کشدار یک نفر رو شنیدم اما در یک نسیم سرد و زندگی بخش،غوطه ور بودم و بعد،حرارت دست ها
گرمی جسمی و زندگی بخشی اغوشی.
کنده شدم…
دست هایی بزرگ و قدرتمند،جسم سبک و زخمیم رو از روی زمین بلند کرد و محکم به سینه یک نفر کشیده شدم.
عطرِ تلخش،بویایی ام رو تحریک کرد و ضربان قدرتمند قلبش باعث شد به سختی تکونی بخورم و چشمم رو باز کنم اما قبل از اینکه بتونم چشم باز کنم،چیزی روی چشمم نشست و گیراترین صدای ممکن مقابل گوشم گفت:
-If you want to live, you shouldn’t see me, girl.
(اگ میخوای زنده بمونی،نباید منو ببینی دختر)
کلمات رو به شیوه خاصی ادا می کرد و لهجه فوق العاده اش گیرم انداخته بود.
نتونستم…مسخِ اغوشش بودم و نتونستم تکون بخورم و حس کردم،به قلب امنیت رسیدم.
حرکتش رو حس می کردم و در اخر اشکام چکید و لب زدم:
-دا…دارم میمیرم.
یک نفس عمیق کشید و بعد رعد صداش اچمزم کرد:
_You’re not going to die, girl. I won’t let you die in my arms. I’m here and no one can hurt you, green apple.
(نمی میری دختر. اجازه نمیدم تو اغوش من بمیری. من اینجام و کسی نمی تونه بهت اسیب بزنه،سیبِ سبز )
اسیب نمی دیدم…چشمام رو بستم و مطمئن بودم اسیب نمی بینم!!!
اَرَس
-ارس عمو جان؟ارس؟
تکونی خورده و با گیجی به عمویی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و با لبخند الکی ای گفتم:
-جانم عمو؟چیزی گفتید؟
پیش دستی میوه رو مقابلم گذاشت و با تک خنده ای گفت:
-کجایی پسر؟حواست کجاست؟
حواسم؟
حواسم پیش نیازی بود که گفته بود خونه است و پدر و مادرش می گفتن هنوز خونه نیومده…نیازی که هنوز نیومده بود،نیازی که تلفنش خاموش بود. نیازی که ماشینش داخل پارکینگ بود و اثری از خودش نبود و من برای اینکه عمو رو نگران نکنم سکوت کرده بودم اما در دلم،قیامت بود.
نیازم کجا بود؟
سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم و با شرمندگی گفتم:
-ببخشید عمو،یکم فکرم درگیر بود.
به پیش دستی اشاره کرد و گفت:
-یه چیزی بخور،نیازم دیگه کم کم باید پیداش بشه.
خواستم لب باز کنم و چیزی بگم که زنگ خونه به صدا در اومد و زن عمو از داخل اشپزخونه گفت:
-فکر کنم نیازه. من باز می کنم.
مثل فنر از روی مبل پریدم و خواستم سمتش بدوام که با صدای جیغ زن عمو،نفسم رفت:
-یا ابلفضل،خاک برسرم شده،نیاز مامان چی شدی؟
هراسِ صدای زن عمو باعث شد منو عمو دوان دوان سمتشون حرکت کنیم و به محض اینکه چشمم به چشمای بی حالش افتاد،خودمو باختم. با زحمت روی پا ایستاده بود و تمام لباسش خاکی بود و گوشه لبش پاره شده بود.
عمو و زن عمو با نگرانی زیر بغلش رو گرفتن و سمت اتاقش کشیدن و چشم های بی حسش روی من افتاد و لبخندی زد. زن عمو گوله گوله اشک می ریخت که نیاز به
ارومی گفت:
-مادر من جو نده،یه زور گیری ساده بود.
زورگیری؟
نگاه خاصی به من انداخت و سکوت کردم. زن عمو نیاز رو سمت اتاقش برد و برای اینکه بهش فضا بدم،پشت اتاقش ایستادم و فکر کردم چی شده؟؟؟
نیاز
-خوبم ارس.
نبودم…اصلا خوب نبودم.
دردِ کتک هایی که خورده بودم کمتر از دزدی مدارکم بود. کیفم رو دزدیده بودن،به دفترم حمله شده بود و فلشی که داخلش فیلم و عکس های رادمنش بود،دزدیده شده بود. کثافت از صبح تعقیبم کرده بود و فهمیده بود مدارک رو به دفترم بردم.
بدبختانه،لپ تاپ و گوشیم رو دزدیده بودن و هیچ کپی ای از اون عکس و فیلم نداشتم. عملا بیچاره شده بودم.
سرم درد می کرد،بدنم کوفته شده بود و اینکه بخوام فیلم بازی کنم،برام خیلی سخت شده بود.
از طرفی،فکر اینکه کی نجاتم داده بود،تموم مغزم رو از کار انداخته بود. در اغوشش بیهوش شده بودم و وقتی چشم باز کردم دیدم که داخل یک تاکسیِ خالی،مقابل ساختمون خونمون خوابیدم.
اون صدایِ بم،هنوز در مغزم حکم فرما بود.
وسط این همه گرفتاری،یک صدای گیرا گرفتار ترم کرده بود…
نگاهِ ارس،نگران و ناراحت بود. از روی تخت خودم رو جلوتر کشیدم و دستای مردونشو گرفتم و بی توجه به درد کمرم گفتم:
-ارس توروخدا اینجوری نگام نکن. یهویی شد دیگه. حالا تو بگو.
چشم های خوش رنگش رو به من دوخت و با دلخوری گفت:
-باور کنم که چیزیو پنهان نمی کنی؟
-اره.
نفسی ازاد کرد و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت:
-پس خداروشکر. نفهمیدی کار کی بود؟
پیروزِ رادمنش!!!
نگاهمو بهش دوختم و با خنده گفتم:
-نمی دونم. یهویی از پشت بهم حمله کردن و کیفمو بردن. خب منم یکم دست و پا زدم و جفتک انداختم که مجبور شدن از پارکینگ ببرنم و وقتی به هوش اومدم دیدم پرتم کردن تو پارک.
دروغگوی ماهری شده بودم و می دونستم اگه ارس بویی از قصه پیروز رادمنش ببره،به معنی واقعی دهنم رو سرویس می کنه.
ابشار موهام رو سمت راستم ریختم و با چهره جدی ای گفتم:
-خب،از من بگذریم. بگو برای چی اینجایی؟چی از پرونده فهمیدی؟
به محض گفتن این جمله اخم هاش درهم شد و با چشم های پریشونی به من نگاه کرد و نفسش رو با شدت بیرون فرستاد.
دلواپس خودم رو جلوتر کشیدم و به ارومی گفتم:
-چی شده ارس؟
-نمی دونم نیاز…نمی دونم اصلا از کجا شروع کنم.
استیصال درون صداش موج می زد..چی شده بود؟
طاقت از کف داده و با بی قراری گفتم:
-ارس توروخدا درست حرف بزن. بگو ببینم چی شده سکته کردم.
خیلی اروم به اطراف نگاه کرد و به اهستگی گفت:
-نیاز،ترنم انگار یه کارایی کرده که انگار اونو به داخل جهنم پرت کرده. قصه خیلی پیچیده تر از این حرفاست.
با گیجی نگاهش کردم و لب زدم:
-منظورت چیه؟کدوم جهنم؟چی شده ارس؟چرا تلگرافی حرف می زنی؟
عصبی و منتظر نگاهش کردم که دست راستم رو بین دو دستش گرفت و حس کردم سعی داره خودش رو اروم کنه. دست ازادم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم بهش انرژی بدم.
چشماش رو بست و چشمای خسته اش رو به من دوخت و با مشقت گفت:
-ترنم انگار…انگاری که ترنم…
چشماش رو به اطراف می دوخت و تردید می کرد که با حرص گفتم:
-ارس توروخدا درست حرف بزن. ترنم انگاری چی؟
گیج و عصبی نگاهش می کردم و دقیقا توقع هرچیزیو داشتم الا این رو:
-ترنم یه ارتباطی با دارک وب داشته.
شوک حاصل از این حرفش به قدری زیاد بود که چند لحظه ای حیرت زده نگاهش کردم و بعد با بهت گفتم:
-دارک وب؟شوخیت گرفته؟چی داری میگی؟
مستاصل نگاهم کرد و با بیچارگی گفت:
-کاش شوخی باشه اما نیست. نیاز به خدا منم موندم،منم کم اوردم. این پرونده داره روان منو بهم میریزه و بخدا هر روز دارم یه چیز جدید می شنوم.
منتظر نگاهش کردم که با اه عمیقی گفت:
-نیاز،بچه ها لپ تاپ و گوشیش رو زیر و رو کردن. یه چیزایی خیلی عجیبه. یه چیزایی از لپ تاپش پاک شده اما از یه سری اطلاعات باقی مونده توی لپ تاپش فهمیدن. ترنم توی دارک وب چیزی می فروخته،حساب بیت کوین هاش خارج از دسترسه اما نمی فهمم ارتباطش چی بوده و اصلا چرا باید وارد این سایت بشه؟ترنم چرا باید توی این سایت فعالیت داشته باشه نیاز؟چرا باید حساب بیت کویناش خارج از دسترس باشه؟اینا حرفای من نیست،مهندس بخشمون تمام لپ تابشو زیر و رو کرده. اگه پای دارک وب وسط باشه…
تند میون حرفش پریدم و گفتم:
-باشه؟باشه چی؟
حس می کردم نفساش تند شده. تمام تنم چشم شده بود و با وحشت نگاهش می کردم که جمله اش،سوت پایان بود:
-پای دارک وب میاد وسط و این خطرناک تر از چیزیه که تصورش می کنی و ممکنه ترنم اونی نباشه که فکر می کنی.
ارس با خستگی سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست. خدای بزرگ،چه بلایی سرم اومده بود؟
لاساسینو
سیبِ سبز رو توی دستام چرخوندم و خیره به باغ مقابلم گفتم:
-احتمالش هست.
اتش اهی کشید و با کلافگی گفت:
-اینجوری کارمون به مشکل می خوره.
به مشکل می خورد..اقا پلیسه کارمون رو مشکل می کرد. سیب رو توی دستم چرخوندم و با خودم فکر کردم این دختر داشت واقعا دردسر می شد.
اتش کاغذ ها رو روی میز گذاشت و با گیجی گفت:
-اینجوری نمیشه روش حساب باز کرد.
-شاید یه راهی باشه.
نگاه از باغ گرفتم و سیب رو به دست چپم دادم و گفتم:
-شاید یه جوری بشه فهمید این دختر به این قصه ربطی داره یا نه.
اتش بلافاصله با خوشحالی گفت:
-چه راهی؟فکری به ذهنتون رسیده؟
سری تکون دادم و همونطور که عطر سیب ارومم می کرد لب زدم:
-فکر کنم وقتشه این دختره رو وارد بازی کنیم.
نیاز
-ترمه نیازی به پلیس نیست. حرفمو زدم،لطفا دیگه ادامه نده.
نگاهِ کنجکاو و بهت زده اش رو به من دوخت اما اونقدر با قاطعیت حرف زده بودم که بدون حرفی عقب نشینی کرد اما دیدم نگاهش کمی روی لبِ زخمیم گیر کرد. خوب بود گونه کبودم رو با کرم پودر پنهون کرده بودم.
نباید پای پلیس به قصه باز می شد،اومدن پلیس یعنی فهمیدن ارس و فهمیدن ارس یعنی بیچارگی من. نگاه از سالنِ داغونِ دفترم انداختم. میز و صندلیا شکسته،گلدون ها پودر شده و تمام قفسه ها پایین افتاده. نفس عمیقی کشیدم و
سمت اتاقم حرکت کردم.
با دیدن اشفتگی داخل اتاقم،نفس عمیقی کشیدم و سرم تیر کشید. حس می کردم داخل یک فیلم جنایی پرتاب شدم و از هر دری که وارد میشم به بن بست میخورم.
پرونده ها و کاغذها روی زمین افتاده بود و صندلیم به گوشه ای پرت شده بود. به برگه ها با بی تفاوتی نگاه کردم و سمت پنجره حرکت کردم. احتیاج به هوای ازاد داشتم. سعیمو می کردم از دیدن این شلوغی و از بین رفتن تموم زحماتم،جیغ نکشم.
پنجره رو باز کرده و وقتی نسیم سردی به صورتم خورد،نفس بلندی کشیدم. هوا الوده بود اما سلول هام به این الودگی احتیاج داشتن تا کمی اروم بگیرن.
دستی به شالم کشیدم و وقتی در اتاقم باز شد،چشمام رو بستم و تلاشمو کردم به خودم مسلط بشم که ترمه با صدای ارومی گفت:
-خانوم مهرارا،قرار مل..
-کنسلش کن.
قبل از اینکه اجازه بدم حرفش رو ادامه بده،روی پاشنه پام چرخیدم و به چهره گیجش نگاه دوختم و گفتم:
-همه پرونده هامو،همه قرارامو کنسل کن. با بهاره حرف زدم،خلاصه پرونده ها و هر چیزی که مربوطه رو پیدا کن و براش بفرست. از این به بعد هیچکسو قبول نکن. تا یه مدت وکالت کسیو قبول نمی کنم. زنگ بزن بیان اینجارو مرتب کنن. کارا که تموم شد،دیگه نیازی نیست بیای اینجا. من فعلا اینجا کاری ندارم و توام فکر کن توی مرخصی با حقوقی.
روی واژه “فعلا” تاکید داشتم تا ترسِ بیکار شدن رو ازش بگیرم. نیاز داشتم تموم تمرکزم رو روی پرونده ترنم بذارم و وقتی قاتل رو پیدا کردم،به کارم ادامه بدم.
هرجور شده،هرجوری شده باید این پرونده رو حل می کردم وگرنه از شدت استیصال خودمو می کشتم.
نگاه ترمه چرخی توی صورت ارایش شده ام زد و در نهایت با احترام گفت:
-چشم،منتظر تماستون می مونم.
#part_141
چشمام رو به نشونه تایید بستم و جسم خسته ام رو روی صندلی انداختم. شالم سر خورد و روی سرشونه هام افتاد و من با ناچاری چشمام رو بستم. چی کار باید می کردم؟
چرا انقدر این پرونده نقطه کور داشت؟
چرا از هر دری وارد می شدم باز به بن بست می خوردم؟
با این همه سوال و همهمه ای که توی ذهنم بود باید چه غلطی می کردم؟
دستی به صورتم کشیدم و چشمام رو باز کردم. باید به خودم مسلط باشم،خودتو جمع کن نیاز…تو از پسش بر میای.
تو نیاز مهرارایی،یه دختر قوی و باهوش…این پرونده ام مثل پرونده های دیگه ات حلش می کنی فقط باید یکم دقیق تر فکر کنی.
سرم رو تکون دادم و به خودم قوت قلب دادم. وقتی حس کردم،کمی،فقط کمی اروم گرفتم سر بلند کردم و به ترمه ای که خم شده بود و از این جهنم برگه هارو برمی داشت و با دقت نگاه می کرد،نگاه دوختم.
با دیدنش خجالت کشیده و خواستم بلند شم بهش کمک کنم که ترمه دست دراز کرد و از زیر میز چیزیو بیرون کشید و بعد فلشِ صورتی رنگی رو روی کاغذهاش گذاشت.
نگاهم برای لحظه ای روی فلش نشست و سعی کردم یادم بیاد این فلش دقیقا برای کدوم پرونده است اما چیزی به ذهنم نرسید. بی تفاوت بلند شده و خواستم سمتش حرکت کنم که خیلی ناگهانی تصویری مقابل چشمم رفت و چیزی درست وسط مغزم جرقه زد.
صدای کوبیده شدن،هراس و بیچارگیِ چشمای زن،فلشی که بین دست هام جا گذاشت و التماسی که برای دیدنش کرد…خدای بزرگ!!!
مات و مبهوت ایستاده بودم و اتفاق اون روز رو مرور کردم. دقیقا یک شب قبل از اون فاجعه بود…من به اون زن قول داده بودم و خدا می دونست اونقدر این مدت درگیر بودم که حتئ گوشه ذهنمم چیزیو بخاطر نداشت.
خیلی اروم دستی به سرم کشیدم. یعنی چی می تونست توی اون فلش باشه؟
#part_142
تموم پرونده هامو به بهار سپرده بودم،شاید باید اینم به بهار می س…
“ببینش قسم بخور کمکم می کنی. تورو به هرکی می پرستی کمکم کن. التماست می کنم کمکم کن و قول بده به هیچکس نشون نمیدی”
اخمام درهم رفت. قول داده بودم،قسم خورده بودم. خدایا،باید چه غلطی می کردم؟
نمی دونم چرا اما الان احساس می کردم باید موضوع مهمی باشه. لبم رو بین دندونم گرفتم و به ترمه نگاهی کردم و با تردید گفتم:
-ترمه تو این مدتی که نبودم،یه زن غریبه سراغم نیومد؟اصلا یه زنی که تا حالا ندیده باشیش اومده بود اینجا؟
قیافه اش درهم شد و شروع کرد به فکر کردن. خم شدم و مقابلش قرار گرفتم و با دقت نگاهش کردم که ترمه با تفکر گرفت:
-نه. هرکی زنگ می زد و اینجا می اومد از موکلای قبلی بودن و همه رو می شناختم. من ادم جدیدی ندیدم.
با استفهام نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده؟
عجیب بود..خیلی عجیب.
اون همه التماس زن نمی تونست بی دلیل باشه. نمی تونست بعد از اون همه استرس و اضطراب بره و دیگه پیداش نشه درحالی که گفته بود بر می گرده.
چرا انقدر شک برانگیز بود؟
به چشم های منتظرش چشم دوختم و به ارومی گفتم:
-اگه احیانا یه خانوم غریبه ای بهت زنگ زد و گفت باهام کار داره،بهم خبر بده. یادت نره.
بی حرف سری تکون داد و من با فکری مشغول جمع کردن پرونده ها شدم اما اصلا احساس خوبی به این بی خبری نداشتم. باید هرچه زودتر به فلشی که مخفی کرده بودم دسترسی پیدا می کردم.
صدایِ بسته شدن در رو که شنیدم،جسمِ دردناکم رو روی کاناپه پرت کردم و با صدای بلندی گفتم:
-ااخ.
به خاطر تحرک زیاد کمرم درد گرفته بود و البته که کتکی که خورده بودم هم بی تاثیر نبود. نگاهی به دفتر نسبتا مرتب شده انداختم. ترمه رفته بود و منم باید کم کم می رفتم.
دستی به کمرم کشیدم و برخواستم. شالم رو روی سرم انداخته و کیفم رو از روی میز برداشتم. از دفتر بیرون زدم و با بی حالی سمت اسانسور حرکت کردم و خدا خدا کردم اسانسور خالی باشه و کسی از ساکنین اینجا مقابلم سبز نشه. واقعا حوصله حرف زدن نداشتم. به دیوار تیکه دادم و منتظر به اعداد خیره بودم که صدای زنگ پیامکم بلند شد. اهی کشیده و تلفن جدیدم رو از جیبم بیرون کشیدم. با دیدنش داغ دلم تازه می شد و یاد مدرک از دست رفته ام می افتادم.
سری تکون داده و با اثر انگشتم قفل رو باز کردم و به محض باز شدن،از دیدن پیامی که از شماره غریبه ای فرستاده شده بود،ابرویی بالا انداختم و با کنجکاوی بازش کردم:
“نیاز مهرارا،چقدر برای گرفتن قاتل ترنم یوسفی مصممه؟”
اخم هام درهم شد و تکیه از دیوار گرفته و با گیجی به پیام نگاه کردم. چرا انگلیسی پیام فرستاده بود؟
یعنی چی؟
کی بود این؟
دیوونه ای چ….صبر کن ببینم،نکنه؟؟؟
صدایِ بم و عطر سردی توی خاطراتم مرور شد و من با عجله دست دراز کرده تا باهاش تماس بگیرم که پیام بعدی باز به انگلیسی ظاهر شد:
“یه چیزایی می دونم،فقط یه فرصت داری و مطمئن باش دیگه همچین فرصتی بهت نمیدم. اگه می خوای چیزی بدونی،بدون اینکه به کسی بگی،برو پارکینگ و سوار ماشینی که برات می فرستم شو و بیا اینجا. تلفنتو خاموش کن و به هیچکس چیزی نمیگی. فقط ده دقیقه وقت داری و یادت نره،این جلسه می تونه سوالاتت رو جواب بده”
عقب عقب رفته و با سردرگمی به پیام خیره شدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خیلی خوبیه
فقط زیادی معمایی شد😂
کاش بزاره ببینتش
واااییی این پارت خیلی هیجانی بود ایننن لاسا میخواد چیکار کنه🥴