رمان وهم پارت 35 - رمان دونی

 

-شرمنده،دوستم دلش از بی معرفتیم پر بود. دیگه تا از دلش در بیارم طول کشید.
با لبخند نگاهش کردم و دلم می خواست بخاطر این همه درک و محبتش محکم گونه اش رو ببوسم.
همراز سر به زیر “خواهش می کنم”ای گفت و اتش فقط لبخند زد.
حدود ده دقیقه بعد بهنام،صاحب کافه و دوست اَرس با فنجون های قهوه نزدیکمون شد و بعد از تعارفات معمول،از کنارمون رفت.
به محض رفتنش،اتش تلفنش رو از روی میز برداشت و لبخندی به اَرس زد و گفت:
-منو ببخشید چند دقیقه،یه تلفن واجب دارم.
اَرس با احترام سری تکون داد اما تمام تمرکز من بهم ریخت.
خدایا من جدا پارانویا گرفتم،به اتش هم شک داشتم.
تا لحظه اخر به اتشی که از در کافه بیرون زد نگاهی کردم و بعد صدای اَرس توجهم رو جلب کرد:
-خب خانوم ملکان،بنده سرپا گوشم و در خدمتتون هستم.
همراز نفس عمیقی کشید و متوجه تنش موجود در حرکاتش شدم. مجدد دست هاش رو گرفتم و با دلگرمی گفتم:
-اَرس واقعا قابل اطمینانه. می تونی راحت حرفتو بزنی.
چشم های پرش رو بهم دوخت،وقتی با اطمینان سر تکون دادم نفسی کشید و به اَرسی که با صلابت و محبت نگاهش می کرد خیره شد و گفت:
-مرسی که وقتتون رو در اختیارم گذاشتید.
اَرس “اختیار دارید” ای گفت و همراز به ارومی اما با کمی لرزش شروع به صحبت کرد.
لرزِ موجود در صداش قلبم رو له می کرد. حق این دختر انقدر ناحقی نبود.
به فضای گرم و دوستانه کافه چشم دوخته و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. به تنه های درختی که با طراحی خاصی شکل یک صندلی به شدت جذاب و خواستنی شده بود نگاهی

دوخته و سعی می کردم کمی فکرم رو درگیر کنم که با صدای بلند تلفنم،نگاه از تنه گرفته و تلفنم رو از داخل جیبم در اوردم.
با دیدن اسم “پاکان”اخمی بین دوابروم نشست و صدای تلفنم رو قطع کردم. لبخند کمرنگی زده و حین اینکه از پشت میز بلند می شدم گفتم:
-ببخشید،باید جواب بدم. زود بر می گردم.
و به ارس نگاه کرده و با چشمام به همراز اشاره کردم. متوجه منظورم شد و سری تکون داد.
سرشونه همراز رو فشردم و بعد با قدم های بلندی از کافه بیرون زدم.
به محض اینکه وارد باغِ پشتی شدم،تماس قطع شد و چند لحظه بعد صدای پیامک تلفنم بلند شد. بلافاصله پیام رو باز کرده و به صفحه گوشی خیره شدم:
“کارم واجبه نیاز،حتما بهم زنگ بزن”
تعلل نکرده و شماره اش رو گرفتم. بوق دوم هنوز کامل به صدا در نیومده بود که پاکان با صدای نگرانی گفت:
-کجایی نیاز؟
روی سنگفرش ها قدم زدم و گفتم:
-چطور مگه؟چیزی شده؟
-اره،می تونی حرف بزنی؟
با دقت به اطراف نگاه کردم. هیچکس نبود. تمام الاچیق ها خالی بود و به جز درخت های بی شمار،کس دیگه ای نبود.
پاسخ دادم:
-اره،حالا بگو چی شده.
و سمت تک درختی که گوشه باغ بود حرکت کردم. هوا سردتر شده بود و فضای خنک اینجا باعث شد لبه های بافتم رو بهم نزدیکتر کنم که پاکان با تشویش گفت:
-ببین دقیقا نمی دونم چه خبره،اما انگار پیروز و چندنفر دیگه دنبالتن.
-چی؟
از حرکت ایستادم و لبه های بافتم رو رها کردم و با اخم های درهمی تکرار کردم:

-چی میگی؟درست حرف بزن ببینم.
مستاصل گفت:
-نیاز باور کن دقیقا نمی دونم چی شده. اما امروز همون دوستم که کمکت کرد وارد مهمونی بشی بهم گفت که متوجه شده انگار پیروز با یه عده دیگه دنبالتن. نشناخته اون یکی هارو اما طبق چیزایی که گفت حدس می زنم شاهان ملکان باشه. میگفت شنیده که گفتن برات به پا گذاشتن و امارت رو مو به مو دارن. نیاز الان کجایی؟کس مشکوکی اونجا نیست؟
نفس عمیقی کشیدم و با گیجی گفتم:
-پاکان مطمئنی اشتباه نمی کنی؟من اصلا متوجه چیز مشکوکی نشدم. تو این چند روز کسی دنبالم نبوده.
-مطمئنم نیاز،می گفت با گوشای خودش شنیده که گفتن امار رفت و امدات رو دارن،اونم خیلی دقیق. لوکیشن همه جاهایی رو رفتی رو داشتن.
کلافه دستی به شالم کشیدم و به فضای سرد و پاییزی باغ مقابلم انداختم و گفتم:
-من چیز خاصی نفهمیدم. گاگول که نیستم،بالاخره اگه این مدت تعقیبم می کردن باید متوج…
و حرف توی دهنم موند و توسط فرضیه های دیگه،بمبارون شدم.
مغزم به سرعت داده های جدید رو تحلیل و پردازش کرد و چند لحظه بعد با حیرت گفتم:
-ماشینم…پاکان ماشینم.
و بدون اینکه جوابی به داد و فریاد های پاکان بدم،تماس رو قطع کردم و دوان دوان سمت پارکینگ دوییدم. خدایا چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
جی پی اس!!
با تموم سرعت سمت پارکینگ می دوییدم و در دل تمام ملکان های کثافت رو به باد ناسزا می گرفتم.
ورودی پارکینگ در قسمت انتهایی باغ بود. از راه پله پایین رفته و چند لحظه بعد وارد پارکینگ شدم. گیج و ویج به اطراف نگاه می کردم و سعی می کردم به یاد بیارم که ماشین رو کجا پارک کردم

چندین ماشینی که در اطراف پارک شده بود نگاهی کرده و با دیدن سمندِ سفید پلاکِ ایران 21 لبخندی زدم و سمتش حرکت کردم. دقیقا کنارش ماشینم رو پارک کرده بودم.
با قدم های بلندی سمت ماشینم حرکت کردم. به محض اینکه نزدیکش شدم،خم شده و دست دراز کرده و لبه های ماشین رو لمس کردم.
چشم ریز کرده و با دقت به هر لمس واکنش نشون می دادم و به دنبال چیزی گشتم.
جلوی ماشین،خبری نبود. همونطور که نشسته بودم،سمتِ قسمت راننده حرکت کردم. اینجا باید بیشتر دقت می کردم. راحت تر می تونستم به تمام ماشین دسترسی داشته باشم.
بافتم کثیف می شد،اما چاره ای نبود. کاملا دراز کشیده و با بیچارگی شونه هام رو روی زمینِ سرد و کثیف پارکیینگ کشیده و سمت زیر ماشین حرکت کردم.
با شونه هام خودم رو به جلو می کشیده و کف پاهام محکم به زمین چسبیده بود و سعی می کردم هماهنگ با حرکات شونه ام،پاهام رو هم رو جلو بکشم. درست وقتی سرم واردِ قسمت زیرین شد،از حرکت مونده و با دقت به اطراف ماشین نگاه کردم.
ابتدا نگاهی به جلوی ماشین انداختم. خبری نبود.
هیچ چیزی به چشم نمی خورد.
به کف ماشین نگاهی کرده و بعد از اینکه مطمئن شدم در کف هم چیزی نیست،گردن خم کرده و به سختی به کنارِه ی درها نگاه کردم. زاویه دید خیلی مناسبی نداشتم،شونه هام رو جلوتر کشیده و زانوهام رو صاف کردم و حالا کاملا خودم رو روی زمین کشیدم.
سرمایی که به سرم می خورد،اذیت کننده بود اما اجبارا تحمل می کردم.
شانس اوردم روسری سرم بود وگرنه تا الان تمام موهامم کثیف می شد.
وقتی تا کمر خودم رو به زیر ماشین کشیدم،نفس اسوده ای کشیده و حالا با دقت بیشتری به گوشه و کنار نگاه کردم. کناره هام چیزی نبود. به جز گرد و غبار چیز دیگه ای به چشم نمی خورد.

خودم رو سمت لاستیک کشیده و ارنجم رو کف زمین گذاشته و کمی بلند شدم تا به اون سمت لاستیک نگاهی بندازم که بلافاصله نور سبز رنگی به چشمم خورد و لبخندی روی لب هام شکل گرفت.
خودشه….
کشون کشون و به هزار مشقت خودم رو روی زمین کشیده و سمت لاستیک حرکت کردم.
با لبخند پیروزی به جی پی اسی که چراغ چشمک زنش به چشمم می خورد نگاهی کرده و درست لحظه ای که دست دراز کرده و خواستم برش دارم،صدای اشنایی گفت:
-لاساسینو خونریزی دارید.
و متوقف شدم.
متفکر و مشکوک سرجام خشکم زده بود که با شنیدن صدایِ گیراش،یخ زدم:
-خوبم،نیاز کجاست؟
اراز بود…مطمئن بودم.
هیجان زده خودم رو از زیر ماشین بیرون کشیدم. کمر و ارنجم بخاطر اصطکاک با زمین کمی درد می کرد اما بی اهمیت خودم رو به شدت جلو می کشیدم و وقتی نصف و نیمه از زیر ماشین بیرون زدم،لب باز کرده و خواستم صداش کنم که جمله اتش،حرف رو توی دهنم گذاشت:
-لاساسینو خون ریزیتون زیاده،باید زخمتون رو پانسمان کنید.
لاساسینو؟
چرا به اراز می گفت لاساسینو؟
اصلا لاساسینو یعنی چی؟
هنوز گیج حرف های اتش بودم که اراز با غرش خاصی گفت:
-خون ریزی به درک،میگم نیاز کجاست؟این سرگرده که به چیزی شک نکرد؟
نمی فهمیدم چرا اما به شدت تپش قلب گرفته و دست و پاهام یخ زده بود. خدایا چه اتفاقی داشت می افتاد؟
اتش با نگرانی گفت:
-نه مشکلی نیست. دارن با همراز حرف می زنن. حداقل

بذارید پانسمان رو عوض کنیم،بلوزتون خونیه.
اتش چرا انقدر با احترام با اراز حرف می زد؟
دیگه نتونستم مسکوت بمونم. به ارومی خودم رو از زیر ماشین بیرون کشیدم. بی توجه به سر و وضع خاکی ام،روی زانوهام نشسته و سرم رو به نرمی بالا گرفته و از بین شیشه های ماشین به جلو نگاهی کردم.
ماشینِ اتش،حدود دو جایگاه دیگه با من فاصله داشت. اتش رو به من و اراز پشت به من ایستاده بود.
متوجه شدم کتش رو از تنش در میاره. دلم می خواست سمتش رفته و بهش کمک کنم اما خودمم نمی فهمیدم چرا نمی تونم از جام تکون بخورم.
دقیقا دنبال چی بودم؟
تمام تن چشم شده و به ارازی که کتش رو از تنش خارج می کرد نگاه می کردم. کت رو کلافه روی سقف ماشین انداخت و با کف دستش ضربه ای به سقف زد اما اتش با هول و ولا چیزی رو از صندوق عقب بیرون می کشید.
چشم تیز کرده و با دقت به صحنه مقابلم خیره بودم.
اتش کوله مشکی رنگی رو از صندوق بیرون کشید و به سرعت نزدیک اراز شد و بلوز مشکی رنگی رو سمتش گرفت.
زیر لب چیزی گفت و بلوزش رو با یک حرکت از تنش خارج کرد. بی اختیار بدنم گر گرفت و سر پایین انداختم و نگاهم رو به کف زمین دوختم. زمزمه های دونفرشون رو می شنیدم اما سعی می کردم سر بلند نکنم. بعد از حدود سه دقیقه،با ترس و لرز سرم رو بالا گرفتم و از دیدن اراز نیمه برهنه،هینی کشیده و دوباره سرم رو پایین دوختم.
لعنتی چرا لباس نمی پوشید؟
خودم رو سمت عقب ماشین کشیدم و دوباره سرم رو بلند کردم. اتش با اخم و نگرانی به پهلوش نگاه می کرد اما اراز بی تفاوت تر از همیشه پانسمانش رو باز می کرد.
جوری اخم های اتش درهم بود که انگار هزار برابر بیشتر از او درد می کشید. چه رابطه ای بین این دونفر بود؟
چرا همه چیز انقدر شک برانگیز بود؟
پانسمان رو از روی زخمش جدا کرده و با دقت به اطراف نگاه کرد.

بلوز رو توی دستش گرفت و با سختی تن زد اما دکمه هاش رو نبست. اتش از داخل کوله گازاستریل و چسب جدیدی خارج کرد اما اراز اجازه نداد روی زخمش قرار بده.
-یدونه چسب بیشتر ندارید،بذارید ببینیم دستمال پیدا می کنم اول خون ریزی رو بند بیارم.
سری تکون داد و من مثل یک گناهکار با عذاب وجدان به صحنه مقابلم خیره بودم و کم کم احساس بدی می گرفتم.
با خودم کلنجار می رفتم که دقیقا باید چی کار کنم،و اخرسر تصمیم گرفتم خودم رو بهشون نشون بدم.
نفس عمیقی کشیده و با اطمینان زمزمه کردم:
-کارت درسته نیاز
محکم سری تکون داده و دست روی بدنه ماشین گذاشته و برخواستم اما هنوز کمر راست نکرده و از پشت ماشین خارج نشده بودم که چشمم به دستمال توی دستِ اتش افتاد و نفس تو سینه های من حبس و قلبم…قلبم از کار افتاد.
هوا سنگین
،اکسیژن رقیق شد و دیگه نتونستم نفس بکشم…مردمک چشم هاش درشت شده و من بودم جسم بی جونی که روح از تنش پر کشیده و به دستمال سفید رنگی که گوشه ایش طرح گل داشت،خیره شده بود.
دستمالی که مادرم با دست های خودش دوخته بود و درحصار موهای من قرار می گرفت.
دستمالی که سایه از سرم باز کرده و با خودش برده بود!!!
هنوز از شوک این اتفاق خارج نشده بودم که اراز با عصیان دستمال رو از دست های اتش گرفت و از بین دندون های کلید شده اش گفت:
-دست به این نزن.
و دستمال رو داخل جیب شلوارش گذاشت و من،تمام شدم.
شک هام به یقین پیوست…خودش بود.
اراز رستگار،همون سایه بود…معادلاتم درست در نمی اومد و این وسط ایکس جدیدی پیدا شده بود.
لاساسینو،یعنی چی؟

فصل هشتم

“سایه در روشنایی”

لاساسینو

_پس نیاز کو؟
اَرس نگاه از همراز گرفت و به اتشی که با تعجب نگاهش می کرد با لبخند مردونه ای گفت:
_تلفنش زنگ خورد رفت بیرون.
نگاهی به من کرد و با محبت بی ریایی گفت:
_تو چطوری اراز؟کارت حل شد؟
اجبارا سری تکون داده و پاسخش رو دادم اما تمام فکرم درگیرش شده بود.
یعنی کجا بود؟
_شما بشینید الانم نیاز پیداش میشه
_نه!
با تعجب نگاهم کرد اما دستی به کتم کشیدم و خیلی معمولی گفتم:
_میرم دنبال نیاز. تا شما حرفاتون رو بزنید،ماهم برگشتیم.
سری تکون داد و من نگاه مطمئنی نثار همراز کرده و با قدم های بلندی از کافه بیرون زدم. زخمم مثل جهنم می سوخت اما مغزم بیشتر بهم فشار می اورد.
فکر های زیادی توی سرم بود و باید می دیدمش تا خیالم راحت می شد.
از قسمت ابتدایی باغ رد شده و هوای خنک،گرمای تنم رو کمی خاموش می کرد‌.
هنوز از خم باغ رد نشده بودم که با دیدنش،متوقف شدم.
بی اختیار قدم تند کرده و سمتش حرکت کردم و به محض اینکه متوجه من شد،سرش رو از تلفنش بلند کرد و با دیدنم لبخند زیبایی زد و گفت:
_اع،اومدی؟
و تلفنش رو داخل جیبش گذاشت و نزدیکم شد.

با دقت تمام زوایای صورتش رو نگاه کردم،مثل همیشه به نظر می رسید اما پسِ چشماش چیز جدیدی حس می شد.
چیزی که نمی فهمیدم!!!
وقتی نزدیکم شد،تازه متوجه خیسی بافت و پاچه های شلوارش شدم. چشمام رو تنگ کرده و پرسیدم:
_افتادی تو اب؟
_چی؟
به شلوار و بافتش اشاره کردم که متعجب نگاهی به لباسش انداخت و بعد کمی،رنگش پرید.
با دقت تمام واکنش هاش رو زیر نظر داشتم،دستاش رو مشت کرد و بعد نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. نیاز چیزی رو پنهان می کرد…شک کم کم مثل خوره به جانم افتاد…
_آ،این..چیزه راستش افتادم زمین،اونجا…
با دستش به قسمت سنگریزه ها اشاره کرد و گفت:
_یکم خاکی شدم و رفتم سرویس لباسامو پاک کردم. برای همین خیس شدم. اینارو ول کن،باید یه چیزی بهت بگم….

حالا شک ام کامل به یقین پیوست. نیاز با بحث عوض کردن قصد منحرف کردن ذهنم رو داشت.
منتظر نگاهش کردم که از داخل جیب بافتش جی پی اس کوچکی رو بیرون اورد و گفت:
_به ماشینم وصل کرده بودن.

به بازیش تن دادم.
حواسم رو عمدا از لباسش پرت کردم و با کنجکاوی گفتم:
_کی فهمیدی؟
_ال…صبح همون موقع که تو رفتی. پاکان زنگ زد و گفت.
با دقت به حرفاش گوش دادم اما اصلا نمی تونستم باور کنم. خودم در جریان بودم که ملکان ها دنبال نیاز هستن،اما دلیل نمی شد بهش بگم.
همچنان خودم رو گول زدم:
_که اینطور،بدش به من. لوکیشن خوبی سراغ دارم.
_باشه.
جی پی اس رو از دستش گرفتم و داخل جیب کتم گذاشتم. قدمی عقب رفتم و اجازه دادم جلو بیافته. مردد قدمی برداشت و جلوتر رفت.
حدسم اشتباه نبود،نیاز روی زمین کشیده شده بود!!!
پشت لباسش خاکی تر و خیس تر بود.
تو دقیقا چی کار کردی نیاز مهر ارا؟!

نیاز

سخت نبود،مرگ بود!!!
بیچارگی بود،درد بود و زهر بود.
تمام تنم می لرزید،تمام تنم درد می کرد،زخم گلوم می سوخت‌….تیر می کشید و فریادم در گلو خفه شده بود‌.
وقتی به خاکستر چشم هاش نگاه می کردم،نفسم بند می اومد و قلبم تیر می کشید.
تازه می فهمیدم واکنش های بی دلیل بدنم رو….تازه می فهمیدم چرا شیشه این چشم ها از روز اول زخمیم می کرد.
در تمام مدتی که کنارم نشسته بود،نهایت سعیم رو می کردم که بهش خیره نشم و مقابل اَرس چیزی بروز ندم‌.
فکرم بیشتر از این صحبت ها درگیر بود،سوال بی جواب زیادی توی سرم بود‌.
میخواستم به روش بیارم،میخواستم لحظه ای که دیدمش خودم رو نشون بدم و بگم همه چیز رو فهمیدم،اما می ترسیدم…از اینکه از دستش بدم می ترسیدم.
از اینکه برای همیشه بره و دیگه نبینمش،وحشت داشتم.
عمدا هویتش رو از من مخفی کرده بود،نمی خواست من بفهمم و اگه متوجه می شد متوجه شدم،چه واکنشی نشون می داد؟
نمی تونستم نبودنش رو تحمل کنم،به حضورش نیاز داشتم،حتی اگه خودش رو در سایه مخفی می کرد.
_پس گلی بختیار یهو زد زیر همه چی درسته؟
با صدای اَرس از اوهام بیرون اومده و با گیجی نگاهش کردم. ثقل نگاه اراز باعث شد تکونی بخورم و به ارومی بگم:
_اره،چند روز قبلش حرف زده بودیم. همه چیز اکی بود و قول داد به نفعمون شهادت بده. نه تنها خودش،بلکه همه کارکنا اما روز بعدش زد زیرش و منو متهم کرد.
_ادعای حیثیت کردن؟
اهی کشیدم و گفتم:
_نه. اینش عجیبه. هیچ شکایتی نداشتن.

_پس مشخصه میخوان پرونده رو بی سرو صدا ببندن.
_من اینطور فکر نمی کنم جناب سرگرد.
صدای قاطع اراز باعث شد سنجاق نگاه منو اَرس جدا بشه و به خاکستر چشم های او نگاه بندازیم‌
قبل از اینکه اجازه پرسش بده،خودش گفت:
_حس می کنم یه جور دیگه دارن بازی می کنن. یا منتظر حرکت بعدی ما هستن تا حرکت جدیدی رو کنن. مشخصه میخوان برخلاف تصور ما بازی کنن تا نشون بدن دستشون پره و جوری که فکر می کنیم،قدم بر نمی دارن‌.

اَرس متفکر سری تکون داد و بعد از چند لحظه رو به من گفت:
_می تونی یه قرار ملاقات با گلی بختیار بذاری؟
بی حواس گفتم:
_نه،ببینمش می کشمش‌.
سکوت سنگینی ایجاد شد و تیر نگاه همه روی من نشست.
چی گفتم الان؟
سرفه ای کردم و با بیخیالی گفتم:
_خیلی ازش عصبی ام. مطمئنم ببینمش دعوامون میشه.
_سعی کن باهاش ارتباط بگیری،باید باهاش حرف بزنیم و بفهمیم چی شده که انقدر سریع تغییر جبهه داده‌.
_اوایل حرف زدم.
کلافه دستی به روسریم کشیدم و ادامه دادم:
_فردای دادگاه رفتم سراغش،اما فرار کرد‌. حتی نذاشت حرفمو بزنم‌.
_خیلی مشکوکه. حتما باید باهاش حرف بزنی.
به همرازی که با چشم های سرخ نگاهم می کرد چشم دوختم و با لبخند گفتم:
_باشه. سعیمو می کنم.
اما خدا می دونست که از خودم مطمئن نبودم. احساس می کردم دستم بهش برسه،کاری می کنم که نباید!!!!
چند لحظه بعد،بهنام مجدد با سینی قهوه و کیک نزدیکمون شد و بحثمون به پایان رسید اما من نگاه خیره اراز رو حس می کردم و واقعا….نفسم بند می اومد!!!

***

با سرانگشتام قطره قطره اشک هایی که از گونه ام سر میخورد و روی بالشتم می چکید رو پاک کردم.
بغضی که از لحظه جداییمون در گلوم ایجاد شده بود،بالاخره موقع خواب ازاد شد.
قلبم درد می کرد،جور بدی تیر می کشید.
تمام اتفاقات این مدت مقابل چشمم روی پرده می رفت و لحظه ای که گردنم رو برید؛بارها و بارها در سرم تکرار می شد.
خدایا،این مرد کی بود؟
وقتی زخمی و دردمند توی بیمارستان بودم به ملاقاتم اومده بود،خودش زخمی بود.
مقابل چشمم گلوله خورده بود واز بلندی پرتاب شده بود،اما خودش رو به من رسونده بود.
باید چی رو باور می کردم؟
اینکه منو زخمی کرده بود یا اینکه با تن زخمی به ملاقاتم اومده بود؟
خدایا من مقابل خودش،از خودش دفاع می کردم و جلوی خودش دلم رو رسوا کرده بودم.
نمی تونستم از دست بدمش…حتی اگه به قیمت احمق بودنم باشه،نمی تونستم رهاش کنم‌.
بازی می کردم،همونطور که می خواست مثل یک احمق بازی می کردم و به روی خودم نمی اوردم که شناختمش.
احمق بودن رو به نبودنش ترجیح می دادم.
ملافه رو بین مشتم گرفتم و هق هق ام رو رها کردم.
فردا روز جدیدی بود و باید کمی اروم می شدم.

_گلی صبر کن.
می دویید اما من هم این بار بی خیال نشده و دوان دوان پِیِش می رفتم.
وحشت زده به عقب برگشت و با دیدن منی که با عجله سمتش می رفتم،قدم هاش رو تندتر کرد.

درست لحظه ای که خواست سمت کوچه اشون فرار کنه،فریاد زدم:
_اره فرار کن،ولی بدون اه همراز تورو میگیره. تو همراز رو بیچاره کردی و باعث شدی اون دختر بیشتر از قبل درد بکشه.
حرفم اثر کرد…از حرکت ایستاد.
اهسته اهسته نزدیکش شدم. درست پشت سرش ایستادم و مقابل گوشش زمزمه کردم:
_تو شاهد بلاهایی که سر همراز اومد بودی،گلی تو مدیونشی و اگه بلایی سر اون دختر بیاد مقصرش تویی و مطمئن باش که یه روز خوش نمی بینی.
متوجه شدم دیگه نفس نکشید. با طمانینه کارتم رو کف دستش گذاشتم و دستش رو محکم گرفتم و بدون اینکه اجازه بدم به سمتم بچرخه گفتم:
_اگه حرفی داشتی،بهم زنگ بزن. همراز تو حال خوبی نیست. تو می تونی نجاتش بدی.
و بدون لحظه ای مکث رفتم…می دونستم حرفام تاثیرش رو گذاشته.

__

کیفم رو روی میز گذاشته و جسم خسته ام رو روی مبل رها ‌کردم.
سرم درد می کرد،فکرهای زیادی توی سرم بود و باید حلش می کردم.
خبری از اراز و اتش نبود…نکنه رفته باشه؟
نکنه برای همیشه غیبش زده باشه؟
بلافاصله ترس بهم غالب شد و اضطراب دامن گیرم کرد. با عجله سرجام تکونی خورده و دست دراز کرده خواستم تلفنم رو از جیب کیفم در بیارم که صدای تلفنم بلند شد.
از حالت درازکش خارج شده و با عجله تلفنم رو از کیفم در اورده و با کنجکاوی به شماره ناشناسی که روی صفحه بود نگاه کردم.

قلبم بازم بنای ناسازگاری گذاشت و با تصور اینکه سایه است،لرزی در تنم نشست.
نفس عمیقی کشیده و با دل اشوبی پاسخ دادم:
_الو؟
صدای نفس عمیقی رو شنیدم و بی قرار خودم رو جلوتر کشیدم و گفتم:
_الو؟چرا حرف نمی زنی؟
_خانوم مهرارا؟
صداش اشنا بود اما تو این لحظه مغزم نیم سوز شده بود و دقیق نمی تونست پردازش کنه. به ارومی گفتم:
_خودم هستم،شما؟
یک لحظه سکوت و بعد:
_گلی ام،گلی بختیار. میخوام ببینمتون.
خوشحال از جام بلند شدم و گفتم:
_کجایی؟

(راوی)

با ضرب روی زمین افتاد و معده اش چنان به جوش و خروش افتاد که در لحظه تمام محتویاتش را به یک باره بیرون تخلیه کرد.
بدنش مثل بید می لرزید و از دست های سرخش،قطره قطره خون سرخ رنگ روی زمین می چکید.
با دیدن دست های به خون اغشته و کیفِ خون الودش،دوباره معده اش منقبض شد و تمام کثافت را بالا اورد.
دستانش را،دست های سرخ و به خون نشسته اش را به جدول کشید و بعد از عمق وجودش فریاد زد:
_خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
چه کار کرده بود؟؟؟؟
با خود زمزمه می کرد “منِ لعنتی چی کار کردم؟؟؟”
دست هایی که خون ازش می چکید را با بهت نگاه کرد و با حیرت گفت:
_چی کار کردم؟م…من چی کار کردم؟

قطره ای روی لباسش چکید و بعد،به پارچه ای که به سرعت خون را در خودش حل کرد نگاهی کرد و بعد،با صدای بلندی،قهقه سر داد.
خندید…با صدای بلندی به دست های خونی و لباس خونی اش خندید.
او،اغشته بود…اغشته به خون بود،اما خودش متوجه نبود!

لاساسینو

لپ تاپ رو بسته و کش و قوسی به بدنم دادم. بیشتر کار هارو انجام داده بودم. دیگه همه چیز اماده بود. به ماگ قهوه ای که روی میز بود خیره شدم و با خستگی در دست گرفته و به محض اینکه خواستم به لب هام نزدیک کنم،در دفتر باز شد و نیاز با حالت دمغ و خسته ای وارد دفتر شد.
قهوه رو روی میز گذاشته از روی مبل برخواستم. به محض دیدنم؛لبخند کم رنگی زد و گفت:
_ببخشید،یه قرار ملاقات داشتم
_با گلی حرف زدی؟
درمانده اهی کشید و گفت:
_دیروز زنگ زد گفت بیا همو ببینیم. قرار گذاشتیم،قسمم داد که تنها برم اما وقتی رفتم،نبود. نیومد‌. از دیروز هرچی بهش زنگ می زنمم جواب نمیده.
سری تکون دادم. خودش رو روی مبل پرت کرد و گفت:
_از دیروز دارم فکر می کنم چرا داره اینجوری بازیمون میده.
لب باز کرده و خواستم حواسش رو پرت کنم که در دفتر با صدای مهیبی باز شد. نیاز وحشت زده از جاش پرید و با بهت به اتشی که نفس هاش بریده بریده و رنگ از رخسارش پریده بود نگاه کرد.
دستام رو بی تفاوت داخل جیبم گذاشته و پرسیدم:
_چه خبره؟
سینه اش خس خس می کرد. حدس می زدم که اونقدر عجله داشته که به جای اسانسور از پله ها بالا اومده‌.
نیاز نگران درجاش تکونی خورد و گفت:
_اتش چی شده؟
_گل…گلی،گلی…
_گلی چی شده؟
فریادِ نیاز باعث شد درجام تکونی بخورم و به اتش نگاهی بندازم و خیلی قاطع بگم:
_دهن باز کن و حرفتو ‌کامل بزن.
تاثیر جمله ام بیشتر از این حرف ها بود‌. اتش با مشقت صاف ایستاد و همونطور که نفس نفس می زد گفت:
_گلی بختیار رو کشتن…انگشتاش رو جلویِ ساختمون ملکان ها دیشب گذاشته بودن. با عکسایی از جسدش.
_چی؟
جیغِ نیاز با سقوطش همزمان شد. محکم کمرش رو گرفتم اما نیاز به قدری ترسیده بود که دندوناش بهم می خورد و چشم هاش از اشک پر شده بود.
به زحمت لب هاش رو باز کرد و با بغض گفت:
_خدایا نه….نه‌
اینجا،بازی خیلی پیچیده بود!!!!
و من،باید می رفتم.

نیاز

سر از روی میز برداشته و به ظلمات مطلق مقابلم خیره شدم. مگه چند ساعت بود که خوابیده بودم؟
دو ساعت پیش،بعد از شنیدن اون خبر شوم،اراز و اتش رفته بودن. من به قدری بهم ریخته بودم که نمی تونستم تکون بخورم. در دفتر مونده بودم و با گریه سرم رو روی میز گذاشته و باریده بودم. نمی دونم چقدر جیغ و فریاد کرده بودم که از شدت ضعف به خواب رفته بودم.
کش و قوسی به بدنم داده و از جا برخواستم. باید می رفتم،می رفتم و تکلیف خیلی چیزهارو مشخص می کردم.
دستی به چشمای پف کرده و دردمندم کشیدم و با بی حسی از پشت میز بلند شدم. کیفم رو روی دوشم انداخته و در تاریکی به سمت درِ اتاقم قدم می زدم.
چشمام به قدری درد می کرد که ترجیح دادم هیچ چراغی روشن نکنم و در تاریکی مسیرم رو پیدا کنم.
دستام رو داخل جیب بافتم گذاشته و اسه اسه سمت در قدم برداشتم.
گلوم می سوخت،سرفه ای کرده و همونطور که قدم می زدم،دستی به گلوم کشیدم. برجستگی گلوم،حالم رو بدتر کرد.
رد زخم ها هنوز مونده بود.
کبودی های روی تنم از بین رفته بود و زخم جدیدی جایگزین شده بود. به قدری بهم ریخته بودم که احساس مرگ می کردم. دلم می خواست چشمام رو ببندم و وقتی چشم باز کنم متوجه بشم همه این ها یک خواب بوده و هیچ اتفاقی نیافتاده…
من خسته بودم…خسته و زخمی!
در افکارم غوطه می خوردم و اسه اسه قدم می زدم که کمرم اسیر دست های قدرتمندی شد و با ضرب به دیوار کوبیده شدم.
شوکِ حاصل از این اتفاق به قدری زیاد بود که حتئ نتونستم جیغ بکشم. وحشت زده و متحیر به تاریکی مقابلم خیره بودم و دستی که روی دهنم قرار گرفت،فرصت نفس کشیدنم ازم گرفت.
در واپسین لحظه ها بودم و عملا قلبم از سینه بیرون می تپید که صدای بمی با لهجه بریتانیایی معرکه ای گفت:
-its me Niaz.
(منم نیاز)
دلتنگی،غم،بغض و درد همزمان به سراغم اومده و با تمام دردی که در تنم داشتم،دستام رو بلند کرده و روی سینه اش گذاشته و وقتی دست هاش رو از روی لب هام برداشت با هق هق گفتم:
-تویی..سایه تویی،خودتی
دلم می خواست فریاد بزنم و بگم اراز خودتی اما فقط سر روی سینه اش گذاشته و همونطور که کت چرمش رو بین مشتم گرفته بودم،اشک می ریختم.

عطرش رو محکم نفس می کشیدم و دل تنگم رو با عطرش درمان می کردم.
نمی دیدمش،تاریکی به قدری بر اینجا حکم فرما بود که حتی نمی تونستم دقیق حدس بزنم کدوم قسمت دفتر هستیم.
من در اغوش امنیت بودم و دیگه چیزی از این مهم تر نبود. سرم رو از سینه اش جدا کرده و به بالا،به صورتش که در تاریکی بود نگاهی کردم و با درد گفتم:
-خیلی بی انصافی،خیلی نامردی. تو زخمی ام کردی. تو گردنم رو بریدی.
دلم پر بود…خیلی دلم پر بود.
سکوت کرده بود و چیزی به جز صدای نفس هاش به گوشم نمی خورد. دستام رو روی پهلوش گذاشته و با بغضی که تمومی نداشت گفتم:
-تو،تویی که همیشه نجاتم می دادی بهم اسیب زدی..
دستام رو مشت کرده و به سینه اش کوبیدم و با هق هق نالیدم:
-تو ولم کردی.
مشتم،اسیر مشتش شد…دستم رو در دستش گرفت. دست هاش محکم دستم رو گرفت و روی سینه اش نگه داشت و با جمله اش،اتیشم زد:
-تو،هر ثانیه ای که نفس می کشی،هر ثانیه ای که من وجود دارم،متعلق به منی…تو مال منی و من رهات نکردم.
خدایا قلبم…قلبم طاقت نداره.
قلبم خودش رو به در و دیوار قفسه سینه ام کوبید و من با چشم هایی که اشک مثل ابر بهار می بارید،به چهره ای که در ظلمات دیده نمی شد نگاه کردم. چی گفته بود؟
اراز تو چی گفته بودی؟
دلم خیلی پر بود،خیلی از دستش دلخور بودم. نیازمند حرفاش بودم. نیازمند نوازش هاش بودم. نیازمند اغوشش…نیازمندِ هر جز بدنش.
دستم رو از حصار دستش ازاد کردم و سر تکون دادم و با زاری گفتم:

-دروغ میگی. داری گولم می زنی. داری باهام بازی می کنی. من مال کسی نیستم،اگه واست مهم بودم زخمی ام نمی کردی. تو دروغگویی سایه…باورت ندارم.
خودمم نمی فهمیدم چه مرگمه…من اراز رو می خواستم.
من نیاز به دیدنش داشتم…من به بودن واقعیش نیاز داشتم.
پسش زده،اشکام چکید و از کنارش رد شدم و رفتم اما خودم صدای خورد شدن قلبم رو شنیدم. خدایا من دیگه نمی کشم…
عطر سردش رو برای اخرین بار نفس کشیدم و از کنارش رد شدم اما هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که از پشت کشیده شده و بعد کمرم به سینه عضلانیش کوبیده شد.
دست هاش،دور شکمم درهم قفل شد و من در اسارت بازوهاش قرار گرفتم. تمامِ من رو در اغوش گرفت و من،لبم رو بین دندونام گرفتم و صدای هق هق ام رو خفه کردم.
شالم رو با یک حرکت از سرم پایین کشید،بینی اش رو روی موهام کشید و فغان قلبم بلند شد.
منو به خودت عادت نده،موهام رو به لمست عادت نده.
من رو به خودش فشرد و بعد،لب هاش رو مقابل گوشم گذاشت و با انگلیسی سلیسی گفت:
-تو دیر به من رسیدی نیاز،حق نداری زود بری..پس به این سادگیا نمی تونی چشمات رو از من پس بگیری!
داشتم له می شدم. جمله هاش داشت من رو نابود می کرد.
صورتم خیس از اشک بود و او زمزمه کرد:
-نمی فهمم چی توی اون چشمای کوفتیت داری،اما حق رفتن نداری. تو اغشته به دست های منی. سمی به عطر و لمس منی.
گره دستاش رو از روی شکمم برداشت و روی دستام گذاشت و محکم دست هامون رو درهم قفل کرد و لب زد:
-دستام،از امشب میخواد محکم دستات رو توی دستش بگیره و نمی ذارم بری نیاز…رفتن برای تو شدنی نیست چون من هر جا بری میام و پیدات می کنم. تو نمی تونی از اسارت دست های من ازاد بشی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

قلبم اکلیلی شد🥺چقد دوسش داره حیف ک گند زد به همه چی نباید علیه نیاز اون کارا رو میکرد

Nahar
Nahar
2 سال قبل

اوووه نیاز همه چیو فهمید🙄💔

آنی
آنی
2 سال قبل

عالییییییی

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

خیلی قشنگه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x