فصل چهل و یکم
“احساسات پنهان شده”
کرولاین
با اضطراب به ساختمان مقابلم خیره شدم.

پس چرا خبری نبود؟
ده دقیقه گذشته بود؛هنوز خبری نبود. سراسیمه دستای
عرق کرده ام رو درون جیب کتم کرده و تلفنم رو
خارج کردم.
دیوانه وار به دنبال شماره فور می گشتم که صدایی
دقیقا از پشت سرم بلند شد:
_کی هستی؟
خشکم زد.
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم ارامش خودم رو
حفظ کنم که این بار با لحن مشکوک تر و صدای
بلندتری گفت:

_با توام،کی هستی تو؟اینجا چی کار می کنی؟
به زحمت چرخیدم و با لبخند دروغینی گفتم:
_هعی،ماشینم خراب شده. منتظرم دوستام بیان دنبالم.
ببخشید اگه جلوی در خونه اتون ایستادم.
نگاهش ذره ای انعطاف نداشت.
_واسه چی اینجایی؟
لبخند احمقانه ام همچنان روی صورتم بود:
_چیزی شده مگه؟

قدمی به جلو برداشت:
_منطقه ممنوعه است،مسیر هرکس اینجا نیست.
بازوم رو به سرعت در دست گرفت و حینی که می
کشید ادامه داد:
_خصوصی که حرف زدیم متوجه میشی چرا نباید
می اومدی اینجا.
وحشت کردم.
سعی کردم با لبخند الکی و ناراحتی رفعش کنم:
_چی کار می کنی؟منو کجا می…
_تحویلت میدم.
پشتش به من بود و خوب بود که متوجه نشد برق از
سرم پرید.

روش رو عوض کردم،جیغ کشیدم:
_هعی هعی؛عوضی منو کجا می بری؟
بدون اینکه حتی اهمیتی به حرفم بده،من رو با قدرت
سمت ساختمون می کشید.
چاره ای نبود.

جیغ و فریاد کرده و با قدرت خودم رو عقب می
کشیدم اما قدرتمندتر از من بود و اجازه حرکت به من
نمی داد.
اشک از چشمام روانه شده بود و مشت محکمی با
بازوش زدم و فریاد کشیدم:
_روانی دست از…
_هعی،مرد!
در لحظه ایستادیم. من و این نگهبان به سرعت به
عقب چرخیدیم و بعد….بنگ!
خون به سرعت روی صورتم پاچیده شد و لحظه
بعد،فشار دستان مرد از روی بازوم کنده شد و جسدش
با صدا روی زمین افتاد.
دست خودم نبود،لبخندم گسترده تر از این حرفا بود.
با خوشحالی به اویی که با عجله سمتم قدم بر می
داشت نگاه کردم.
دژاوو بود،مطمئن بودم.
چشمام قصد بارش داشت که مقابلم ایستاد و گفت:
_کاریت نکرد؟
تند تند سر تکان دادم:
_نه فق…

فیلم نبود،زانوهام واقعا سست شد. به اولین چیزی که
مقابلم بود دست انداخته و به سرعت بازوی
عضلانیش رو گرفتم.
سریع سرشونه ام رو گرفت و همانطور که منو سمت
ماشین می کشید گفت:
_نباید می اومدی.
امکان نداشت.
سنگینی جسمم روی تن او بود. با ملاحظه من رو به
خودش تکیه داد و لحظه بعد سوار ماشین شدم و با
سرعت از منطقه خارج شدیم.
ماموریت با موفقیت به پایان رسیده بود. لبخندی زدم و
به گذشته دوری پرتاب شدم.

زندگی من،به دو بخش تقس می یم ش .د
قبل از د دی ن او و بعد از د دی ن ا .و

درست از زمانی که خودم رو شناختم متوجه
دعواهای شدید پدر و مادرم و فحاشی های مادرم
بودم.
ان زمان نمی فهمیدم مامان چرا انقدر با بابا
ناسازگاری داره اما بعد ها متوجه شدم زندگی رو بر
او بخاطر عشق بابا به یک زن حرام کرده.
قصه پدر و مادر من شکل عجیبی داشت. مادرم
دیوانه وار عاشق پدرم میشه و متوجه میشه پدرم در
عشق سوزان یک زن دیگه می سوخته.
درست زمانی که رئا،عشق دیرینه بابا گم و گور
میشه،داغون میشه. حال بد بابا برگه برنده مامان میشه
و یک روز،دو انسان مست و بدحال همبستر میشن و
من شکل می گیرم.
بخاطر من،بابا قبول می کنه و ازدواج می کنن. تا
یکسال بعد از تولدم همه چیز نسبتا ارام بوده اما بعدش
مامان از همه چیز شکایت می کنه. از اینکه بابا به
اندازه او عاشق نیست به تنگ میاد و زندگی رو برای
ما جهنم می کنه.

و درست وقتی شش سالم شد،از هم جدا شدند. مامان
از من هم بیزار بود. من رو به بابا سپرده و رفته بود.
دنیای جالبی نداشتم اما انتخاب های جالبی هم نکردم.
یاغی شدم…وحشی و سرکش.
از خودم انتقام می گرفتم. از چهارده سالگی با بچه ها
به الکل روی اوردیم.
بابا سعی داشت نجاتم بده اما هر بار بدتر می کردم. از
خودم بدم می اومد.
زندگی نکبت باری در پیش داشتم و هر سال عوضی
تر از سال های قبل می شدم تا تولد هجده سالگیم.
در یکی از بدنام ترین بارهای شهر تولد عظیمی برپا
کرده و با یکی از عوضی ترین پسرهای کالج دوست
بودم.
سعی داشتم با سیاه مستی شب خوبی برای خودم
فراهم کنم.
جی،دوست پسر عوضی ام ان شب تمام شات های
الکل رو به دستم می داد و من احمقانه سر می کشیدم.
مدت زیادی بود که خواستار رابطه بود و من هر بار
بی دلیل تشنه نگهش می داشتم.

اواسط مهمانی احساس کردم حال خوشی ندارم،جی
دستام رو

گرفتو من رو به اتاق بالا برد. چیز زیادی بخاطر
ندارم،بخاطر دارویی که در نوشیدنیم ریخته بود نیمه
بیهوش بودم. اما یادم هست توسط دستان او و دوستش
کلاووس لمس می شدم.
نای اعتراض کردن نداشتم. مثل یک جسد روی تخت
افتاده و اماده برای یک تجاوز گروهی بودم. صدای
قهقه و لمس های ناجوانمردانه اشون حالم رو بهم می
زد اما نمی تونستم کاری از پیش ببرم.
تسلیم بودم و درست زمانی که می خواستند تنم رو
غارت کنند،او سر رسید.
فقط یادم هست،یک صدای عمیقی گفته بود “هعی
مرد” و بعد صدای گلوله و پاچیدن خون روی تنم.
به سختی چشم باز کرده و با دو گوی سپید زیبا رو به
رو شدم.

کت چرمش رو روی تن برهنه ام کشید و قدر لحظاتی
با نگاه سردی به من خیره شد و من همونجا،قلب و
روحم رو به این مرد بخشیدم.
لحظه بعد در اغوش یکی از نگهبان ها قرار گرفتم.
روز بعد وقتی به هوش اومدم و وقتی برای اولین بار
دیدمش،نفسم رفت.
نفسگیرترین و

شاید زیباترین مردی بود که در تمام
عمرم دیده بودم. زخم روی صورتش به شکل عجیبی
نفسم رو می گرفت و قلبم رو به تپش می انداخت.
طلسم شده بودم…چشماش من رو جادو کرده بود.
رفتار خاصش،بی تفاوتیش،پرستیژ گیراش و چشم
های کشنده اش من رو به بند کشیده بود.
نه تنها ناجی جسمم،بلکه ناجی قلب و زندگیمم شد.
نمی دونم چه اتفاقی افتاد،اما فقط برای جلب توجه او
زیر و رو شدم.
به همه تفریحاتم پشت پا زدم و برای پزشکی دست و
پا زدم تا قدری بیشتر نزدیکش باشم.
سال های زیادی در تلاش بودم. ابراز علاقه کرده
بودم اما او هیچ توجهی نشان نداده بود و بالاخره یک
شب،من رو پذیرفت.

این مرد،همه زندگی من بود و من فقط بخاطر او
زندگی می کردم.

فصل چهل و دوم
“دشمن بی گناه”
اَوستا
روی صندلی جاگیر شدم و با اشاره سر،اتش شروع
کرد:
-جابجایی ها انجام شد. پاکسازی شد و هر دوی شما
جایگزین شدید.
نگاهم به مانیتور بود و صدای کرولاین رو شنیدم:
-کی باید بریم؟
-امشب.
دستی به موهای کوتاه شده ام کشیدم:
-برنامه چطوریه؟

بدون فوت وقت ادامه داد:
-قراره تیم پزشکی با ده تا سوژه ای که خود سازمان
تعیین کرده کار رو شروع کنن. طبق اطلاعاتی که به
دستم رسیده،قراره ازمایش های مختلفی از این ها
گرفته بشهه و ژن ها کلون بشن و جنین شکل بگیره.
از صحت این خبر خیلی اطمینان نداریم اما گفته شده
حتئ سعی دارن انسان های زیادی رو هم فریز و
کلون کنن.
-اون ده نفر کی ان؟
اتش به سرعت اسلاید رو عوض کرد و عکسی از
یک دختر جوان بلوند روی مانیتور نمایش داده شد:
-تا اینجا اطلاعات سه نفر رو بدست اوردیم. و نقطه
مشترک هر سه نفرشون،یک چیز بوده…
-هوششون!
تایید کرد و به عکس اشاره کرد:
-کاترینا وایت،دانشجوی بورسیه شده هاروادر. اوازه
هوشش تو همه دانشکده هست و بهترین خودش تو
رشته شیمیه. یکی از اون ده نفره.
کرولاین با تردید پرسید:
-یعنی از نخبه ها فقط استفاده می کنن؟

قبل از اتش من پاسخ دادم:
-نه،قطعا سیاستمدار های مهمی هم هستند. و حتی
شاید…
پوزخندی زدم:
-ثروتمندای زیادی هم باشن.
اتش تایید کرد:
-درسته،هنوز اطلاعات سه نفر فقط به دستمون رسیده
و چیزی از هفت نفر در دسترس نیست.
-سوژه امشب کیه؟
سکوت ناگهانی و سر به زیر شدنش،شاخک هام رو
فعال کرد. کرولاین به سمتش چرخید و با گیجی
پرسید:
-چرا سکوت کردی؟
شک و تردید هایی درون ذهنم بود اما سعی می کردم
پسش بزنم که اتش با من و من گفت:
-خب راستش..راستش…

-جون بکن و حرفتو بزن.
به گوشه میز نگاهی کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-علی ادیب!
جهنمی در سرم برپا شد و تمام عضلاتم منقبض شد.
دستام مشت شد و سعی کردم افکار مغشوشم رو
کنترل کنم که عکسی از یک زن و مرد روی مانیتور
قرار گرفت.
خون با سرعت عجیبی در تنم پمپاژ می شد و احساس
می کردم ممکنه منفجر بشم که این بار کرولاین با
بهت گفت:
-این…این هم..همون..
و من جمله اش رو به پایان رسوندم:
-همون کسیه که نیاز ازش باردار بود.
و سکوت سختتری شکل گرفت. عصب های چشمم
تیر می کشید. دلم یک فریاد بلند می خواست.
علی ادیب،دشمن بی گناه من بود. او مقصر
بود،مقصر سازمان جنایتکاری بود که در پشت
صحنه حکومت می کرد.
دانشمند فرهیخته و مخترع سه داروی ثبت شده،دشمن
خانواده من بود.

اب دهانم رو به سختی قورت دادم و با صدای بمی
پرسیدم:
-اون زن کیه؟

اتش با نگرانی نگاهم می کرد اما جسارت سوال
کردن رو به خودش نداد:
-اَبی کیتون. در ظاهر همکارشه اما همسرشه و چند
ماهی هست بچه دار شدن اما فعلا هیچکس در جریان
نیست.
نگاهم به چهره خندان علی ادیب بود،دست دور گردن
زن انداخته و به دوربین لبخند می زدند. اتشی در تنم
نشسته بود که کرولاین با شک گفت:
-زنش خیلی به چشمم اشنا میاد. احساس می کنم جایی
دیدمش.
توجهم از چهره علی به سمت همسرش چرخید. چهره
معمولی و خندانی داشت و به چشمم اشنا نبود. اتش
گفت:
-حدستون درسته،دختر سناتور پارکه.

کرولاین محکم به میز کوبید و گفت:
-مطمئن بودم یه جا دیدمش.
لحظه ای سکوت شد و بعد تازه متوجه موضوع
اصلی شد:
-اوه خدای من،علی ادیب احتمالا چیزی نمی دونه نه؟
اتش سر تکان داد:
-اسم واقعیش،اَبی پارکه. دختر نامشروع سناتور
پارکه. هویتش عوض شده و به درخواست پدرش به
ادیب نزدیک شده. ادیب در جریان هویت واقعیش
نیست و فکر می کنه اون یه فرشته است در حالی که
همه چیز طبق یه نقشه بوده.
-امشب قراره از ادیب ازمایش بگیریم؟
سختترین ماموریت ممکن بود. اتش با لحن خاصی
گفت:
-امشب دوتا ماموریت داریم. خانوم شما به همراه تیم
پزشکی و هویت جدید وارد خونه ادیب میشید و
ازمایش هارو می گیرید. لاساسینو به عنوان محافظ
شما وارد خونه میشه و ماموریت ایشون…
قبل از اینکه او جمله رو تموم کنه،خودم پاسخ دادم:
-کشتن اَبی پارک و اوردن علی ادیبه!

خیلی بد نمی شد،شاید از راه علی می تونستم به ادم
اصلی برسم!

فصل چهل و سوم
“برادر”
اَ َرس

به چشم های بی حس و سردش نگاه کردم. احساس
عجیب و خاصی درون وجودم از دیدن چشم های
خاکستری او به جوشش افتاده بود.
بی توجه به هیاهوی مردم،صدای بلند زنی که اعلام
می کرد که پرواز ۷۲۴به مقصد ترکیه لحظاتی پیش
برخواست؛و صدای خنده های بلند کودکانی که در
صندلی کناری من نشسته و برای پدر و مادرشون
دلبری می کردن،من مات عکس برادرم بودم.
برادرم؟

لفظ عجیب و دوری بود.
خیلی خیلی عجیب!
حالا که در این نقطه ایستاده بودم،به معنی واقعی جمله
“یک شبه دنیام نابود شد” رو درک می کردم.
در یک شب،نیاز کشته شد.
در یک شب،پدرم قاتل شد.
در یک شب،صاحب یک برادر شدم و در یک شب
زندگی من به خاک سیاه کشیده شد.
نفس عمیقی کشیده و از گالریم خارج شدم. برای
اخرین بار پیام اخرمون رو نگاه کردم.
نمی تونستم اجازه بدم همچین اتفاقی بیافته،باید پیداش
می کردم.
سایه اش که بالای سرم قرار گرفت،تلفنم رو خاموش
کردم.
پاسپورت و بلیط رو سمتم گرفت. خانواده ای که مقابلم
نشسته بودن قدر لحظاتی نگاه از بچه های کوچکشون
گرفته و به من بخشیدن.
پاسپورت رو در دست گرفتم و او سر تکون داد.
نیم ساعت دیگه پرواز داشتم. با قدم های بلند و تندی
به سمت گیت حرکت کردم.

پدرم فراری بود،باید پیداش می کردم و قبل از اینکه
پدر توسط پسرش کشته بشه،باید جلوش رو می گرفتم.
هرجوری که شده!

اَوستا
-می تونید برید.
نگهبان که از مقابل ماشین کنار رفت،اتش نفس حبس
شده اش رو بیرون فرستاد و وارد عمارت ادیب شد.
تا چشم کار می کرد،باغ بود و عمارت بزرگی در
سمت چپ باغ بود. اینجا،ثروت و قدرت رو فریاد می
زد. می دونستم علی ادیب ادم کم ارزشی نیست،اما
توقع نداشتم در همچین عمارتی زندگی کنه. از وقتی
عکس این عمارت رو دیدع بودم،چیزهای زیادی در
سرم زنگ خورده بود.
یک ایرانی،در دل ال ای،سلطنت می کرد!!!

نگاهی بین من و اتش رو و بدل شد و خیلی نرم سرش
رو تکون داد. در ماشین رو باز کرده و قدم به حیاط
گذاشتم.
از گوشه چشم به اطراف نگاه کردم. دوربین های
مداربسته خیلی مشخص نبود،این یعنی امنیت دقیقا
همون چیزیه که فکرش رو می کردم.
در بزرگ و سفید رنگ عمارت باز شد و زن جوان
کت و شلوارپوشی در درگاه قرار گرفت.
قدمی به عقب برداشته و در کنار چهار محافظی که
همراه با تیم پزشکی اعزام شده بود قرار گرفتم.
نامحسوس سر چرخونده و به کرولاینی که خیلی اروم
کنار تیم پزشکی ایستاده بود نگاه کردم. اثری از
تشویش درون حرکاتش دیده نمی شد و این ثابت می
کرد در انتخاب او اشتباه نکردیم.
صدای تق تق پاشنه های زن نزدیک و نزدیکتر شد و
لحظه بعد مقابل دکتر ساشا قرار گرفت.
احترامی دو جانبه شکل گرفت و زن با لبخند سردی
از تیم پزشکی درخواست کرد به داخل عمارت
حرکت کنند.

کرولاین به نرمی سمتم چرخید و چشماش برق زد. به
محض اینکه همراه با محافظان سمت عمارت قدم
برداشتیم،زن با لحن جدی ای گفت:
-محافظ ها حق ندارن بیان داخل.
ساشا،موهای بلوندش رو پشت گوش فرستاد و به
سمت ما چرخید و سر تکون داد. لعنتی،حدسش رو
می زدم.
وقتی کرولاین و همراهانش وارد عمارت شدن،من و
محافظان به سمت ماشین حرکت کردیم. پلن ای،طبق
محاسبات خودم شکست خورد.
اما من هیچ وقت،بدون پلن بی کاری نمی کردم!

چاره ای نبود جز اجرای پلن بی!
نفس عمیقی کشیدم و دست چپم رو دور مچ راستم
کشیدم. اتش بلافاصله متوجه شد و وقتی سر تکون
داد،شمارش معکوس شروع شد.
هفت
شش

پنج
چهار
سه
دو
و یک!
درست وقتی پاتریک از طریق ایرپد اعلام کرد
“دوربین ها از الان تا یک دقیقه دیگه از کار افتاد”
ماموریت اغاز شد.
به چهار محافظ دیگه نگاه کردم و دستم رو بالا بردم و
لحظه بعد،نقشه شروع شد.
سه نفر از بچه ها برای سرگرم کردن نگهبان های
جلو در قدم تند کرده و من به سمت در عمارت و اتش
به سمت انتهای باغ دویید.
کمتر از شصت ثانیه دیگه وقت داشتیم. به محض
هک دوربین ها،بچه هامون از پشت باغ داخل می
شدن و کار محافظ ها رو یکسره می کردن.
در ورودی رو باز کرده و وارد عمارت سلطنتی و
فخار شدم.
فقط شصت ثانیه دیگه…

همه چیز از قبل هماهنگ شده بود.در این شصت
ثانیه،قرار بود دوربین ها از کار بیافته و برای شش
دقیقه هک بشه. با کمک یکی از اعضا،قرار بود همه
کارکنان رو برای لحظاتی داخل اتاق نگه داره تا من
وارد سالن دوم بشم.
تعلل نکردم،دوربین ها از کار افتاده و هیچکس داخل
سالن اول نبود و با تمام قدرتم به سمت سالن دوم
دوییدم. نگهبان ها در طبقه بالا و کنار علی ادیب بودن
و ابی پارک،در سالن دوم در اتاق خودش بود.
چند لحظه بعد،وارد سالن شده بودم. پشت ستون قرار
گرفتم و سرنگ رو از جیب کتم بیرون کشیدم. با

دقت به اتاقی که در انتهای سالن دوم بود نگاه کردم.
اسه اسه قدم برداشتم و در چند قدمی بودم که یک
صدای ملیح و با لهجه اسپانیایی گفت:
..honey-
خودش بود،ابی پارک اینجا بود.

فرصت رو باید غنمیت می شمردم و باید هرچه
زودتر کار ابی رو یکسره می کردم. از خم سالن رد

شدم. قدمی به سمت در برداشتم که بی هوا در باز شد.
بلافاصله پشت ستون پنهان شدم. لعنتی!
گردن خم کرده و به خدمتکاری که سمت سالن اصلی
حرکت می کرد نگاه کردم. گندش بزنن.
قبل از اینکه فرصت نفس کشیدن بهش بدم،نزدیکش
شدم و با یک ضربه سخت به گردنش،بیهوش شد.
جسم بی هوشش رو کناری کشیدم و نزدیک در شدم.
نفس عمیقی کشیده و در اتاق رو به ارومی باز کردم
و داخل شدم.
صدای شرشر اب می اومد. سرنگ رو در دست
گرفتم و سمت حمام راهی شدم که در حمام باز شد.
لعنت بر این شانس.
اگه من رو می دید جیغ می زد و نقشه برفنا می رفت.
پشت کمد پنهان شدم که ابی پارک داخل اتاق شد.
گردن کج کرده و سعی کردم از اینه ای که سمت چپم
بود،متوجه لوکیشنش بشم. در چند قدمی من بود. حوله
سفید رنگی تنش بود و موهاش رو خشک می کرد.
سرنگ رو خارج کردم و ازپشت کمد خارج شدم اما

درست در همون لحظه،ابی پارک کلاه حوله اش رو
رها کرد و مقابل اینه قرار گرفت و بعد…نفس رفت
روحم رفت
و همه وجودم رفت…
سرما در بند بند وجودم نفوذ کرد و در لحظه منجمد
شدم و با قلبی که دیگه نمی تپید و چشمانی که خشک
شده بود،به دو جنگل تیره،به چشمانی که تمام نیاز و
رویای من بود خیره شدم.
من مطمئنم مرده بودم و دوباره رویا می دیدم و این
زن با این چشم ها،نیاز من نبود!!!

فصل چهل و چهارم
قوی بیگانه!
اَوستا

ضربان قلبم از کار افتاده بود.
مست و حیران به تصویر اشنا و بیگانه مقابلم خیره
بودم. زن زیبای مقابلم،چشم های نیاز رو داشت اما
موهای سیاهش رو نه!
موهای شکلاتیش،عطر تند و تلخش که عاری از بوی
سیب بود الارم هایی رو در مغزم روشن کرده بود.
مجسمه نیاز بود اما خودش نبود،بود؟!
با سر انگشتاش روی میز ضرب زد و بعد؛حوله
بلندش رو از تنش خارج کرد. بلافاصله عقب نشینی
کرده و چشمانم رو بستم.
نمی تونستم نگاهش کنم،نمی تونستم.
پشت کمد پنهان شده و احساس ناتوانی می کردم.
دقایق به کندی سپری می شد و فقط ۲دقیقه دیگه وقت
باقی مونده بود.
وقتی احساس کردم لباسش رو بر تن زد،گردن کج
کرده و نگاهش کردم و بعد؛نگاهش کردم…
تجسمی از نیاز بود اما خودش نبود..
دکمه های بلوزش رو با فکری مشغول به ترتیب بست
و سر بلند کرد.

تمام تنم از درد و ناامیدی به جوش و خروش افتاده
بود.
بی توجه به منی که در چند قدمی او نفس هام رو
باخته بودم،سمت اینه چرخید و موهای نم دارش رو با
یه گیره قرمز بست.
از اینه به خودش خیره بود و من،غرق بودم در جنگل
شب زده چشماش!
نیاز من بود و نبود…چشماش تیره بود؛خیلی تیره.
شفافیت و روشنایی سابق رو نداشت.
محو او بودم که صدای ویبره تلفنش توجهم رو جلب
کرد. نگاه از اینه گرفت و به تلفن دوخت. نفس عمیقی
کشید و بعد با لبخند به فارسی گفت:
_اومدم علی،ببخشید که معطل شدی.
اژدهای خشم و ناامیدی بلافاصله من رو بلعید..چه
جهنمی شده بود؟
با لبخند نازتری تماس رو قطع کرد و از اتاق خارج
شد.
وقت نبود،به زودی متوجه جسم نیمه بیهوش
خدمتکارش می شد.

بچه ها از ایرپاد فریاد می کشیدن خودم رو به بیرون
برسونم.
دستام رو مشت کرده و پنجره بیرون پریدم. یکپارچه
اتش بودم اما هرچه زودتر باید پاسخ سوالم رو پیدا
می کردم!

*
سناتور در سکوت نگاهم می کرد. نگاه این مرد
همیشه برام ناخوانا بود…همیشه.
کرولاین و اتش در بهت به سر می بردن اما سخت
می شد فهمید این مرد به چی فکر می کنه.
-خبر داشتی؟
سوال ناگهانیم،توجه دونفر شوکه شده رو هم به من
جلب کرد با شوک به سناتور خیره شدن.
نفس عمیقی کشید:
-جوابی که خودت می دونی رو نمیدم،مطمئنی خودش
بود؟

می دونستم بی خبره،اما شک و تردید امانم رو بریده
بود. نگاه گیج کرولاین من رو نشونه گرفت.
سر تکون دادم:
-مطمئن نیستم.
به محض اینکه از ساختمون بیرون زدم،این فکر در
سرم روشن شد که چرا تتو سینه اش رو چک نکردم.
اما برای اولین بار در زندگیم نمی دونستم باید چه
غلطی بکنم.
کرولاین با اشفتگی گفت:
-یه چیزایی باهم جور در نمیاد. ما منتظر دختر
سناتور پارک بودیم اما اثری از اون نبود ولی همه
می دونیم اونا باهم رابطه دارن. چطور نیاز باید اونجا
باشه؟نیاز چه ربطی به علی ادیب داره؟
سوال خوبی بود اما متاسفانه پاسخی نداشت…لااقل
فعلا نداشت.
اون زن،واقعا نیاز بود؟
سنگینی نگاه سناتور باعث شد سر بلند کرده و به چشم
های کنکاش گرش چشم بدوزم.
می دونستم باورم داره.
با سرانگشتم سه ضربه به میز زدم و گفتم:

-باید بفهمم قصه چیه.
و از پشت میز برخواستم اما هنوز چند قدمی دور
نشده بودم که با قاطعیت گفت:

-مهمون داری آرس.
منتظر نگاهش کردم که تلفنش رو از جیب کتش
خارج کرد و بدون اینکه متوجه بشم مخاطب پشت
خط کیه گفت:
-بیا تو.
و چند دقیقه بعد،تقه ای به در زده شد و بعد…
موج سردی دقیقا به صورتم کوبیده شد. چشمان
روشن و اشناش که با حالت عجیبی به من دوخته
شد،یک احساس ناخوشایندی رو درون تنم به جریان
انداخت.
ابتدا شوکه بود اما بعد لبخند کمرنگی زد اما من فقط

نگاه از او گرفته و به سناتور بخشیدم و بعد،از اتاق
بیرون زدم.

جناب سرگرد،هیچ نسبتی با من نداشت و من میلی به
دیدنش نداشتم.
من فقط مایل به فهمیدن یک چیز بودم،اون زن کی
بود؟!
نیاز
لپ تاپش رو بست و با لحن خاصی گفت:
-فقط به یه شرط.
اصلا احساس خوبی به شرطش نداشتم. نفس عمیقی
کشیدم:
-و؟
چشم های درشتش رو به من بخشید و دستاش رو
روی میز قرار داد:
-فایلی که می خوای رو برات میارم،حتئ ویدیوهاشم
برات جور می کنم اما فقط در صورتی که…
منتظر نگاهش کردم و او لنگه ابرویی بالا انداخت:
-باهام بخواب!

سکوت بدی شکل گرفت.
تمام تنم از نفرت می سوخت و قفسه سینه ام درد می

کرد.
به سختی گفتم:
-ولی تو زن داری.
-مهم نیست.
کثافت حیوون…
از اخرین تیر هم استفاده کردم:
-اگه بلا بف…
قاطع گفت:
-نمی فهمه.
-چطوری؟
پوزخند زدم:
-بلا همکار منه. دوستمه،چطور قراره نفهمه من با
شوهرش می خوابم؟
-ساده است،..

خدایا،واقعا دلم می خواست پشت پا به همه چیز بزنم و
با اسلحه ام مغزش رو منفجر کنم.
-تو پنت هوس همو می بینیم. ده شب،وقتی کارمون
تموم شد منم همه چیزایی که خواستی رو بهت میدم.
-چطور باید بهت اعتماد کنم؟اگه بعدش بزنی زیرش
چی؟
سر تکون داد:
-نصف فایل رو می تونم همین امشب بهت تحویل بدم.
به صندلیم تکیه زدم و خیره نگاهش کردم. تایم زیادی
رو صرف کرده بودیم و دلم نمی خواست علی رو
اذیت کنم.
باید خودم حلش می کردم.
وقتش بود خودم اقدام کنم.
با دقت نگاهم کرد که بعد از چند دقیقه گفتم:
-ادرس رو برات می فرستم،فردا شب می بینمت.
لبخند کثیفی روی صورتش نقش بست و من بی توجه
به نگاه هرزه اش از جای برخواستم.
چاره نبود،من خیلی وقت بود تن به این بازی داده
بودم.

کاش زهرا بهمون بگه واقعا چی شده

اَ َرس
دست روی سینه گذاشته و به محافظان سیاه پوستی که
نگهبانی می دادن نگاه کردم که صدای زنانه ای گفت:
_ازش دلخور نشو،آرس اصلا اهل محبت کردن
نیست.
به عقب چرخیده و با دو چشم خندان و کنجکاو رو به
رو شدم. لبخند کم رنگی زدم:
_نیستم،اولین باری که دیدمش هم متوجه این شدم که
اهل حرف زدن و محبت کردن نیست.
موهای بلوندش رو کنار زد و دستش رو سمتم گرفت
و با لبخند دوستانه ای گفت:
_من کرولاینم،دختر سناتور و دوست آرس.
دست های کوچکش رو در دست گفتم:

_خوشبختم از اشناییت. اَ َرسم،فکر کنم بدونی من کی
ام.
صادقانه سر تکون داد:
_اره می دونم.
و کنارم ایستاد و به باغ خیره شد.
_خب بهم بگو به چی فکر می کنی. هر کمکی ازم
بربیاد انجام میدم.
اهی کشیدم:
_راستش نمی دونم،تو این چند ساعت به قدری
اطلاعات عجیب شنیدم که حتی نمی دونم باید چی
بگم. بخاطر آرس اینجا اومدم اما اینکه شاید نیاز زنده
باشه…
_شوکه ات کرده.
سر تکون دادم. به سمتم چرخید و بی هوا قدمی
نزدیک شد. سرجام باقی موندم اما متعجب نگاهش
کردم که به چشمام خیره شد و با خنده گفت:
_زیاد شبیه هم نیستید،اما فرم چشماتون خیلی شبیه.
چشمک زد:
_برادرت خیلی اخلاقای مزخرف داره جناب سرگرد.
شیرینی کلمه “برادر” برام دلنشین بود.

از وقتی متوجه عذاب ها و گذشته سیاهش شده
بودم،عذاب وجدان بیچاره ام کرده بود.
دلم می خواست هر طور شده نجاتش بدم…به هر
قیمتی.

لبخند نزدم اما با قاطعیت گفتم:
_همه چیشو قبول می کنم.
نیاز
_خوش اومدید خانوم.
حس و حال لبخند زدن رو نداشتم اما ناچارا سری
تکون دادم و او با احترام کتم رو تحویل گرفت.
با فکری مغشوش وارد خونه شدم. رزا به محض
ورودم نزدیک شد و با خوشحالی گفت:
_سلام خانوم،خوش اومدید.

لبخند کمرنگی زدم:
_سلام،خوبی؟
تند تند سرتکون داد و تشکر کرد.
همچنان به اتفاق دو روز پیش مشکوک بودم. دوربین
ها ناگهانی از کار افتاده بودند و رزا بیهوش گوشه ای
افتاده بود.
نمی دونستم چه اتفاقی افتاده اما احساس خوبی نداشتم.
_اومدی نیاز؟
با صدای گرم علی،نگاه از رزا گرفته و به اویی که
بالای پله ها ایستاده بود دوختم.
لبخندم بی اختیار پر رنگ شد و گفتم:
_سلام،تازه اومدم. خوبی؟
لبخند جنتلمنانه و خاصش رو بر چهره نشوند و
همونطور که از پله ها پایین می اومد گفت:
_خوش اومدی،برو لباساتو عوض کن بیا سالن یه
قهوه بخوریم قبل از اینک…
ادامه جمله اش با صدای دلنشین یک نفر شکسته شد.
هر دو لبخند زنان به سمت صاحب صدا چرخیدیم و
او به محض دیدن من،جیغی کشید و با ذوق گفت:
_ماااااماااااا…

تمام خستگی و حال بدم از تنم رخت بست و به
عزیزترین معجزه زندگیم،زیباترین هدیه خدا،پسرم
خیره شدم.
به سمتش پرواز کردم و دستام رو به سمتش دراز
کردم. در اغوش پرستارش دست و پایی زد و خودش
رو به سمتم پرتاب کرد.
علی همانطور که با صدای بلند می خندید و نزدیک
می شد گفت:
_ببینش چطور باباشو خراب می کنه،تازه می خواستم
پز بدم تونستم این شازده رو بخوابونم اما مادرشو بو
می کشه این بچه.
فاصله به پایان رسید و جانم به اغوشم خزید.
محکم در اغوشم گرفتمش و سرش رو بوسیدم و با
ارامش گفتم:

_قربون مامان گفتنت بشم من،نفس مامان دلم برات یه
ذره شده بود.
علی کنارم ایستاد و دستاش رو مثل همیشه بوسید و
من،پسرم رو بی تاب در اغوشم فشردم.
برگی برای من نمونده

***
برای اخرین بار موهام رو چک کردم و نگاه از اینه
گرفتم.
تیک تاک ساعت درست در مغزم رژه می رفت.
دستی به بلوز و شلوار جذب مشکی رنگم کشیدم که
صدای باز شدن قفل در رو شنیدم.
دل از اینه کنده و به عقب چرخیدم.
دست روی سینه گذاشته و به سالن خیره بودم که بعد
از یک دقیقه داخل شد.
با دقت به اطراف نگاه کرد و به محض یافتن
من،لبخند کریهی زد و گفت:
_فکر کردم سرکارم گذاشتی.
_مگه تو می خوای سرکارم بذاری؟
تند تند سر تکان داد:

_اصلا..پای حرفم هستم.
_خوبه.
نگاهش میخ من بود….کثافت.
خرامان خرامان سمت میز بزرگی که در صدر سالن
بود حرکت کردم.
صدای تق تق کفش های قرمزم سکوت سرد رو می
شکست.
نشیمنگاهم رو روی میز قرار دادم و روی میز
نشستم.
پا روی پا انداخته و با پاشنه کفشم به اویی که مات من
بود اشاره کردم و گفتم:
_مگه نمیخوای باهام بخوابی؟
اشتیاق شدیدی به چشماش بازگشت و لبش رو تر
کرد:
_اره.
لبخند کمرنگی زدم:
_پس بیا جلو!
بازی کثیفی بود اما من خیلی وقت بود وارد لجنزار
شده بودم.

او با شهوت و من با یک لبخند ژکوند نگاهش می
کردم.
مقابلم که ایستاد،پاشنه کفشم رو روی سینه اش قرار
دادم و لبخند زدم:
-لباساتو اروم اروم در بیار.
چشمکی زد و سعی کرد قدمی نزدیک تر بشه اما با
پاشنه کفشم مقاومت کردم:
-نه،فعلا تو لباستو در بیار.
احمق حیوون بیشتر از قبل تحریک شده بود. به
ارومی پاشنه کفشم رو از روی سینه اش جدا کرده و
پاهام رو روی میز اویزون کردم.
با عجله خاصی کتش رو گوشه ای پرت کرد و
مشغول باز کردن دکمه های بلوزش شد.
لبخندم همچنان مهمان لب هام بود و او اشتیاق بیشتری
پیدا می کرد. بلوزش رو به تندی روی زمین پرت
کرد و دستاش سمت کمربند شلوارش رفت که با خنده
گفتم:

-اونو من باز می کنم،حالا می تونی بیای جلو.
چشماش برق زد و فاصله رو به صفر رسوند. نفس
های تند و داغش مستقیم به گونه ام برخورد می کرد.
دستاش رو روی میز قرار داد و گردن کج کرد. با
لبخند نگاهش می کردم که طاقت از کف داد و لب
هاش عازم لب هام شد. درست در یک سانتی لب های
رژ خورده ام بود که…برق از سرش پرید.
کف دستم می سوخت اما ضرب سیلی به قدری زیاد
بود که او هم به سمت چپ پرتاب شد. پا روی پا
انداخته و از گوشه چشم به ساعت خیره شدم.
متحیر و با صورت سرخی سمتم چرخید و با صدای
بلندی گفت:
-معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
لبخند کوفتیم رو بسیط تر کردم:
-مگه نمی خوای با من بخوابی؟
عصبی فریاد کشید:
-اره این کارا واسه چیه؟
چشم تنگ کرده و با ناز و ادا گفتم:
-تو شرط گذاشتی می خوای با من بخوابی،اما من
تعیین می کنم چطور. تو باید بتونی گرایش منو تحمل

کنی،قرار نیست فقط تو لذت ببری. اگه قراره این
رابطه ادامه دار باشه،باید منم لذت ببرم.
گیج شد.
کمرم رو به عقب کشیدم و همانطور که پاهام رو
تکون می دادم با لحن وسوسه کننده ای گفتم:
-بیا صادقانه حرف بزنیم،تو از سرکشی و وحشی
بودن من خوشت میاد. اگه لذت با منو می خوای،باید
بتونی تحمل کنی…می دونی که من زن ارومی نیستم.
چه تو زندگی و چه تو تخت و تو دقیقا همینو می
خوای.
به قلب هدف زده بودم.
نیش شل شده و چشم های غرق شهوتش اثبات حرفم
بود. دست راستش رو روی گونه ضرب دیده اش
گذاشت و همانطور که ماساژ می داد گفت:
-من وحشی بودنت رو می خوام سارا.
-پس بدستش بیار.

مثل یک گراز اروم اروم نزدیکم شد. در سکوت و
خیره نگاهش می کردم. این بار که مقابلم ایستاد،لبخند
بزرگتری داشت. ناگهانی سمتم خم شد و سعی کرد
دستام رو بگیره و لب هام رو به اسارت بکشه اما قبل
از اینکه اجازه بدم نزدیکم بشه،سیلی محکم تری به
گونه سالمش زدم.
صدای سیلی در سرتاسر خونه منعکس شد اما این بار
کریس قهقه زد و جری تر شد.
گونه اش رو نوازش کرد و با حرص و طمع نگاهم
کرد.
سه نفس عمیق کشید و دوباره سمتم حمله ور شد. باید
فعلا اغواش می کردم.
مثل یک حیوون گردن کج می کرد و قصد داشت لب
هام رو به چنگ بگیره اما من هر بار خودم رو عقب
می کشیده و با ضربه های کوتاه پسش می زدم.
مشت های ارومی به شکم و پهلوش می زدم و او با
هر ضربه قوای مردانه اش شدیدتر می شد و دستاش
بیشتر به دکمه های بلوزم چنگ می انداخت.
در وانفسای شهوت او و حرص من،شهوت قدرتمندتر
شد و او موفق شد و کمرم رو به میز کوبید و

بلافاصله خنده بلندی کرد و بین پاهام قرار گرفت و
همانطور که منو به میز سنجاق کرده بود مشغول در
اوردن کمربندش

شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

55 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
باران
باران
1 سال قبل

این که نسخه کاملش نیست
این همون هزارو خورده ایه هستش گلم
تو این نسخه که پارتاشون گذاشتی یه سری چیزاش حذف شده و نسخه اصلیس سه هزارو خورده ای هستش که خیلی جذاب تره(؛

...
...
2 سال قبل

من پارت میخوامممم زمانش رسیدهههه🥺🥺🥺🥺

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  ...
2 سال قبل

آره ولی انگار فاطمه جون نیست😂

آنی
آنی
2 سال قبل

ینی چی نیاز زنده است شوهر و بچه هم داره
بدبخت اوستا رو بگو که فکر میکنه نیاز مرده نیاز که داره عشق و حال میکنه باخانواده اش واقعا نیاز چیکار ست پلیس مخفی چیزیه
میخام صد سال سیاه زنده نباشه وقتی با یکی دیگست 😕

💕Hadis💖
💕Hadis💖
2 سال قبل

هیچی نمیتونم بگممم
گیج شدم
خدایا کاشکی نیاز و اوستا دوباره بهم برسن و به خوبی و خوشی تموم شه
ولی حس میکنم نیاز حافظش رو از دست داده

Maman arya
Maman arya
2 سال قبل

ی حسی بهم‌میگه تا علی رفت وسط پای نیاز اوستا سر میرسه
وای خدا ینی آخر این همه ابهام چیه؟

silvermoon
silvermoon
پاسخ به  Maman arya
2 سال قبل

داش قشنگم این کریسه علی اونی بود که تو خونه بود

...
...
2 سال قبل

یعنی چی نیاز زندس علی کیه پسرش کیه چطور بزرگ شد مگه چقدر گذشت چی شددد چرا از خانواده نیاز هیچی نیست فلش چیشد قاتل تمنا چیشد این رمان خیلییی مبهمه و آدم به شکل فوق‌العاده ای گیج و هنگ می‌کنه

kokoo
kokoo
پاسخ به  ...
2 سال قبل

تو پارت قبل یک سالو نیم گذشت بچه هم لابد یکسال و یکی دو ماهشه🥲

...
...
پاسخ به  kokoo
2 سال قبل

هعییی یک سال و نیمه نیاز کجا بوده یعنی نمیتونسته بره پیش اوستا یا چیزی یادش نمیاد

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂دیدم دیگه

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

تو زباله ها🤣 هیچی از نگاه تیزم پنهون نمیمونه😂
نمیشه سه تا پارت دیگه رو بزاری تو پیش نویس ها تا برم بخونم راحت شم؟😂قووووول میدم اگر لاسی ‌‌و نیازم مردن ، به کسی نگم 🤣 پیش خودمون میمونه🥺 تورو خدا ❤️🥺

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

خودمم متوجه شدم🤣😂 پس ایشالله پاک بشه🤣

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

وجدانا تا حالا هیچ کدوم از رمانا اینقدر برام جالب نبوده که جلو جلو بخونم🤣 اما این وهم فرق میکنه🙃 نه که پارتاشم طولانیه کور میشم تا بخونمش ولی دیگه هر سه تاش رو یه جا میخونم راحت شم😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

مرسییییییییییییی فاطمه جون❤️❤️😍

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

ولی میتونی برش گردونی تو پیش نویساااا😂🙃🥺🥺🥺

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

خسته نباشی❤️
چی میشه ۳ تا پارت دیگه رو بزاری تو پیش نویس برم بخونم🙃🥺 قوووووول میدم به کسی نگم 🤣 اینقدر ذهنم درگیر این نیاز و لاسی بی پدر مادره که شب تا صبح خواب به چشم نمیاد😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

دلت میاد فاطمه ؟🥺 تو آشغالا دنبال سه تا پارت دیگشم از دیشب تا حالا تو آشغال بودم 🤣 آخر یه کاری میکنم پاک شه اگر نزاریشون تو پیش نویسا😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

از دیشب تا حالا تو آشغالام همین الانم پام توش گیر کرده 😂 به زور خودمو میکشم بیام بالا🤣

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
2 سال قبل

آزاده تو از رمانای سایت کدوما رو میخونی ؟

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

اشک های شوق از چشمانم میریزند🥲🙃

باران
2 سال قبل

خوبببب با زنده شدن نیاز یکم رمان مبهم و گیج کننده شد ولی خب هیجانم برای پارت بعد برگشت😁
ایولا داری دختر دمت گرم🖐🏻❤
فاطمه میگم این نویسنده رمانای دیگه هم دارع؟
اسم و فامیل کامل نویسنده رو میدونی؟

...
...
پاسخ به  باران
2 سال قبل

بله میشه لطفاً اگه رمان دیگه هم داره معرفی کنید بخونیم

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
2 سال قبل

میخام صد سال سیاه زنده نشه هی میگید زندس زندس
حیف من ک وقتم رو برا نیاز گذاشتم رفتم فاتحه فرستادم حیف😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
2 سال قبل

بخداااا😂 حق💔

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

تازه فقط فاتحه نفرستادم صلوات هم فرستادم😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
2 سال قبل

حیف😂حرومش باشه اگر زنده بشه 🤣

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

واقعا حرومششش😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
2 سال قبل

این لاسی و نیاز گور به گور شده مارو کشتن😐🤣

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
2 سال قبل

پارت ۵۸ پارت آخرشه تا ببینیم چی میشه این نیاز گور به گور شده😂🤣

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

ینی فقط ۳ پارت دیگه مونده؟

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
در انتظار تایید
پاسخ به  سپیده و قاسم
2 سال قبل

آره😂 فاطمه برای اینکه جلو جلو نخونم … یه کاری کرده که نمیتونم برم بخونم🤣 فقط دیدم پارت ۵۸ پارت آخرشه😐💔
هعییییی فاطمه 🥺

🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل

دیدین گفتم زندهـ

Nahar
Nahar
پاسخ به  🫠anisa
2 سال قبل

میخوام نباشه😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑 اصلا حالم بهم خورد دیشب چقدر فاتحه فرستادم تفف ت روووح این نیاااز یعنیییی تتتتففففف😑😑😑😑😑😑

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Nahar
2 سال قبل

حرومش باشه🤣

Abcd
Abcd
2 سال قبل

چرا اینجوری شد
اه پس کی تموم میشه علی چه خریه بدم. میاد ازش 😒😒😒😒

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Abcd
2 سال قبل

پارت ۵۸ پارت آخرشه🥺 خودمم موندم آخرش چی میشه 😐

Tala
Tala
2 سال قبل

هم اکنون منو مرده فرض کنید 🙂

paeez
paeez
2 سال قبل

نیاز زنده هست
خدایا
ینی میشه دوباره
نیاز و اوستا به هم برگردن

Mobina
Mobina
2 سال قبل

گفتم زندهههههه استتتتتتت

زلال
زلال
2 سال قبل

نیاااااااااازه نیاااز😍😍😍😍😍😍پس زندس.ولی چ زود پسرش بزرگ شد😕😕واقعا با علی هستش؟

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  زلال
2 سال قبل

پارت ۵۸ پارت آخرشه🥺 خیلی کنجکاوم ببینم چی میشه آخرش😐😂

زلال
زلال
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

واقعا آزاده؟🥺🥺🥺ینی تموم میشه؟یا فصله دیگم دارع.واقعا باید همه رمانا مث این باشن قشنگ پارتا طولانی همم قشنگ یادمون میمونه چی ب چیه و خوبه با آدمو دق مرگ نمیکنه اون رمان دلارای واقعا خسته کنندس بابا پارته طولانی بده تموم شه همم بدونیم چیشد دا بخدا امروز میخونم فردا ک میخونم پارته قبل یادم نیس😐

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  زلال
2 سال قبل

آره پارت ۵۸ پارت آخرشه تا ببینیم چه شود ؟🤣😂

Hani
Hani
2 سال قبل

نویسنده جان اگه کامنتا رو میخونی تروخدا یخورده واضح تر بنویس که چیشده🥺
الان من اصن متوجه نشدممممممممم
قلمت واقعاااااا عالیه ، یعنی حرفی درش نیست ولی تروخدا پایانشو خوش بنویس🥺❤
کل دیشبو من خواب نیاز و اوستا رو میدیدم💔💔💔💔

Dliver
Dliver
2 سال قبل

پس نیاز زندس و به احتمال ۹۶ درصد حافظش رو از دست داده و به احتمال ۴ درصد داره وانمود می‌کنه که حافظش رو از دست داده داره با اونا بازی میکنه

آنی
آنی
پاسخ به  Dliver
2 سال قبل

آره اینم میشه

دسته‌ها
55
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x