سامیار با اخم و تعجب گفت:

-حداقل بذار برم پشت سرم حرف بزن..از اون بچه ی تو شکمت خجالت بکش…

 

-تو روت میگم..تو باید از بچه ی تو شکمم خجالت بکشی..فکر کردی حال من روی اون تاثیر نداره؟..هرچقدر من حالم بد بشه، دو برابرشو بچت اذیت میشه…..

 

عسل برای اینکه سامیار صداش رو بشنوه بلند گفت:

-اره عزیزم..بذار اون هرچقدر میخواد عصبی بشه و نعره بزنه..تو توجه نکن وگرنه یه بچه عین خودش به دنیا میاری….

 

سامیار چپ چپ به من نگاه کرد و درجواب عسل گفت:

-هرجور بشه اشکال نداره، فقط شبیه تو نشه..

 

جیغ عسل بلند شد:

-سامیار به خدا میام حالتو میگیرم..چی فکر کردی با خودت..من از وقتی فهمیدم سوگل حامله اس ختم برداشتم و دارم دعا و ثنا میکنم که خواهرزاده ام شبیه تو نشه…..

 

زدم زیر خنده و سامیار با حرص، خیلی جدی رو به من گفت:

-دیگه چی..سوگل اگه شبیه من نشه باید تو همون بیمارستان بذاریش و خودتم کنارش بمونی چون دیگه راهت نمیدم تو خونه….

 

چشم هام از لحن جدیش گرد شد و هنگ کرده از حرف بی منطقش خیره خیره نگاهش کردم…

 

عسل اونور خط ترکید از خنده و صدای قهقهه ش بلند شده بود…

 

مادرجون که تا الان ساکت بود، با این حرف سامیار خنده ش گرفت و گفت:

-تو کِی میخواهی بزرگ بشی اخه..

 

سامیار دوباره جدی و حق به جانب گفت:

-بچه ی خودمه..اگه شبیه من نشه پس مثل کی بشه..حتما خاله و عموی درب و داغونش…

 

 

 

سری به تاسف تکون دادم و گفتم:

-امیدوارم شبیه هرکی میشه، حداقل اخلاقش مثل تو نشه سامیار…

 

شاکی گفت:

-مگه اخلاق من چشه؟..

 

جوابش رو ندادم و عسل با خنده گفت:

-تو عمرم همچین حرفی نشنیده بودم سوگل..بمیرم برات خواهر..تو چی میکشی کنار این مرد….

 

اه تصنعی کشیدم و با لحن غمگین ساختگی گفتم:

-هی خواهر دست رو دلم نذار..

 

سامیار با خنده لپم رو کشید و گفت:

-اصلا بازیگر خوبی نیستی عزیزم..

 

عسل با تعجب گفت:

-عزیزم؟..نه بابا؟..از اینجور حرفا هم بلده و رو نمیکنه…

 

سامیار با بدجنسی گفت:

-من بلدم..خوبشم بلدم..تو برو نگران خودت باش که قراره با اون سامان گند اخلاق یه عمر سر کنی….

 

-سامیار اذیتش نکن..

 

-دوست دارم..عروسمه دلم میخواد اذیتش کنم..

 

خندیدم و عسل گفت:

-تو هم داماد منی..دوست دارم سرتو از تنت جدا کنم…

 

-میتونی بیا جدا کن..

 

کلافه از کل کل این دوتا که انگار تمومی نداشت گفتم:

-بسه تورو خدا دیوونم کردی..

 

سامیار یک دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و با اون یکی دستش زیپ فرضی دهنش رو کشید، یعنی ساکت میشه….

 

مادرجون صدام کرد و نگاهش کردم:

-جونم..

 

-بهش بگو ما هنوز ناهار نخوردیم..سامانم هنوز بیرونه..بفرستیم بره دنبالش؟…

 

 

 

سرم رو تکون دادم و تو گوشی گفتم:

-شنیدی عسل؟..

 

-نه صدا دور بود..چی شد؟..

 

-مادرجون میگه سامان هنوز نیومده خونه بگیم بیاد دنبالت؟..باهم ناهار بخوریم…

 

-نه عزیزم این همه راه کجا بیاد..یه روز دیگه میام..

 

-خب الان بیا دیگه..باهم ناهار میخوریم..من ناراحتم اونجوری گذاشتی رفتی…

 

با مهربونی گفت:

-ناراحت نباش عزیزم..فردا میام بهت سر میزنم..بنده خدا سامان رو این همه راه نفرستین…

 

-اون که از خداشه..

 

-تو دیگه شروع نکن سوگل..

 

خندیدم و سری تکون دادم:

-باشه..فردا بیایی حتما منتظرتم..

 

-باشه عزیزم..از مادرجون هم تشکر کن، هم عذرخواهی بابت اتفاقی که افتاد…

 

-چشم..عسل؟..

 

-جونم؟..

 

-از سامیار هم که ناراحت نیستی؟..

 

مکثی کرد و بعد اروم گفت:

-الان دیگه نه..یکم ناراحت بودم که دیدی مدل خودش رفعش کرد…

 

لبخندی به سامیار زدم و به عسل گفتم:

-خوشحال شدم..به مامانت سلام برسون..فردا منتظرتم…

 

-باشه خواهری..فعلا..

 

بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و به مادرجون گفتم:

-گفت دیگه این همه راه سامان رو نفرستین یه روز دیگه میام…

 

 

 

سامیار پوزخندی زد و گفت:

-اون که اگه میگفتیم برو دنبال عسل، مثل خر ذوق میکرد و اگه کره مریخم بود یه نفس میدوید تا اونجا….

 

من خندیدم و مادرجون گفت:

-درمورد داداشت درست حرف بزن..

 

-نه خدایی خر ذوق نمیشد؟..

 

مادرجون با حرص صداش کرد و سامیار هم خندید و دیگه چیزی نگفت…

 

مادرجون از جاش بلند شد و گفت:

-یه زنگ به سامان بزنین ببینین چرا نمیاد..من برم غذارو بکشم…

 

-صبر کنین منم بیام کمکتون..

 

-نه مادر بشین کاری ندارم که..

 

مادرجون رفت تو اشپزخونه و سامیار دستش رو دور گردنم انداخت و من شماره سامان رو گرفتم اما هرچی منتظر شدم جواب نداد….

 

تماس رو قطع کردم و گفتم:

-امروز چرا هیچکی جواب گوشیشو نمیده..

 

-ولش کن..میاد بالاخره..

 

سرم رو تکون دادم و گوشی رو تو دستم چرخوندم که سامیار گفت:

-سوگل..

 

بی حواس گفتم:

-جونم..

 

-میگم با عسل درمورد بچه داشتم شوخی میکردم..

 

-چی رو؟..

 

-گفتم شبیه من باید بشه..

 

با تعجب نگاهش کردم:

-چی؟..

 

بدون اینکه نگاهم کنه با انگشت هاش مشغول بازی با موهام شد و اروم گفت:

-امیدوارم یه دختر بشه شبیه تو..

 

 

 

ابروهام پرید بالا و متعجب و خوشحال گفتم:

-واقعا؟..

 

سرش رو به تایید تکون داد:

-اره..مثل مامانش خوشگل باشه..شاداب و مهربون باشه..همینقدر با محبت و صبور باشه…

 

دستم رو گذاشتم روی گونه ش و با عشق گفتم:

-مثل باباش مشتی و بامعرفت باشه..

 

سرش رو کج کرد و کف دستم رو بوسید:

-از این دعاها نکن..یهو اخلاقای بدمو میگیره..زودجوش و همیشه عصبی میشه..اونوقت باید با دوتا سامیار سر و کله بزنی….

 

خندیدم و تکیه دادم به سینه ش:

-اشکال نداره..من فدای دوتا سامیارم میشم..هم بزرگش، هم کوچیکش…

 

-خدانکنه..دیدی حالا خودت تنت میخاره..اعتراف کن عاشق همین اخلاقام شدی…

 

بیشتر لم دادم تو بغلش و دوباره خندیدم:

-اصلا کی گفته من عاشق توام؟..

 

-اِ..که اینطور..

 

دستش رو از روی شکمم رد کرد و گذاشت روی پهلوم و یهو شروع کرد به قلقلک دادنم…

 

صاف سر جام نشستم و غش کردم از خنده:

-وای سامیار نکن..

 

دستش رو دو دستی گرفتم اما زورم بهش نمیرسید:

-سامیار تورو خدا..

 

تند تر دستش رو حرکت داد و گفت:

-زود باش..اعتراف کن..

 

-اخ..باشه باشه..ولم کن میگم..میگم..

 

دستش از حرکت ایستاد اما همونجا روی پهلوم نگهش داشت و گفت:

-زود..

 

با شیطنت نگاهش کردم و ابروهام رو انداختم بالا و هیچی نگفتم…

 

 

 

انگشت هاش رو خیلی اروم روی پهلوم کشید و گفت:

-مثل اینکه خوشت اومد..

 

سریع دستش رو گرفتم و با خنده جیغ زدم:

-نه نه..میگم..

 

حواسم به مادرجون نبود که یهو صدای هراسونش از اشپزخونه اومد:

-باز چی شد؟..سوگل..

 

چشم هام گرد شد و لبم رو محکم گزیدم و با خجالت لب زدم:

-وای ابروم رفت..

 

قبل از اینکه مادرجون از اشپزخونه بیاد بیرون سامیار صداش رو بلند کرد و گفت:

-چیزی نیست..دارم اعتراف میگیرم..

 

مادرجون با ذوق از تو همون اشپرخونه گفت:

-انشالله همیشه همینطوری شاد باشین و بخندین…

 

لبخندی زدم که سامیار اروم گفت:

-خب..داشتی می گفتی..

 

-اومم چی می گفتم؟..

 

با چشم و ابرو به دستش اشاره کرد و گفت:

-می خواهی یاداوری کنم؟..

 

-نه نه یادم اومد..

 

مکثی کردم و بعد اروم تر گفتم:

-تو که میدونی..چه اصراری داری دوباره بشنوی..

 

دستش رو از بغل سرم تو موهام فرو کرد و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد:

-اگه نگی من چطوری زندگی کنم؟..شنیدن این جمله ها ازت کل روز منو میسازه و شارژم میکنه….

 

من هم دستم رو روی صورتش گذاشتم و با انگشت شصتم زیر چشمش رو نوازش کردم:

-خودت چرا نمیگی..مطمئن شدن از عشق تو برای منم مثل نفس میمونه…

 

-دارم روی خودم کار میکنم تا یاد بگیرم..یعنی نسبت به قبلا اصلا بهتر نشدم؟…

 

 

 

لبخند زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم:

-خیلی بهتر شدی..برای همین توقعم رفته بالا و پررو شدم..دوست دارم هرروز بشنوم…

 

-پررو نشدی..حقته..من کم کاری میکنم..

 

-من اعتراضی ندارم..همین که کنارمی دیگه هیچی نمیخوام..همین اعتراف های سالی یه بارتم برام بسه….

 

اون لبخند خوشگل و جذابش نشست روی لب هاش و پچ زد:

-چیکار کردم که خدا یدونه از بهترین فرشته هاشو فرستاده برای من..امیدوارم لیاقتشو داشته باشم…

 

با دلبری لبخند زدم و گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم که چشم هاش رو خمار کرد و گفت:

-ناز میکنی؟..

 

لبخندم رو پررنگ تر کردم و سرم رو به تایید تکون دادم که نگاهش رو تو چشم هام چرخوند و دستش رو لای موهام محکم تر کرد….

 

با اون یکی دستش، دست ازادم رو گرفت و کف دستم رو گذاشت روی سینه ش..دقیقا روی قبلش که محکم و کوبنده می طپید….

 

دست خودش رو هم روی دستم گذاشت و جدی اما مهربون نگاهم کرد:

-جات اینجاست..

 

نفسم حبس شد و چشم هام رو با لذت بستم..

 

با کف دستش دستم رو محکم تر به قلبش فشرد و پر احساس دوباره پچ زد:

-دوستت دارم..

 

چقدر شنیدن این جمله ها از زبون سامیار عجیب و در عین حال شیرین بود…

 

دوست داشتم روزها بشینم و اون فقط همینطوری نگاهم کنه و از دوست داشتنش برام بگه….

 

 

 

لب هام رو به لبش چسبوندم و بوسه ی ارومی زدم و نجواگونه گفتم:

-عاشقتم..

 

بی توجه به جایی که بودیم دستم رو که هنوز روی سینه ش بود رو همونجا محکم تو دستش گرفت و لبش رو به لبم چسبوند و محکم بوسید….

 

چشم های خمارم رو باز کردم و نگاهش کردم..

 

چشم هاش بسته بود و با بی قراری لب هام رو بین لب هاش می فشرد…

 

دوست داشتم ادامه بده اما نگران مادرجون بودم…

 

کاش الان تو خونه ی خودمون بودیم…

 

اون لحظه دیگه حتی حواسم به بچه ام هم نبود و اگه تنها بودیم تو وجودش حل میشدم…

 

دست ازادم رو تو موهای پس سرش چنگ زدم و به سختی از لب های بی تابش جدا شدم…

 

دوباره پیشونیمون بهم چسبید و سامیار بینیش رو به بینیم مالید و لب زدم:

-کاش الان خونه ی خودمون بودیم..

 

کلافه و بی قرار نگاهم کرد:

-بریم؟..

 

-به مادرجون چی بگیم؟..

 

چشم هاش رو محکم بست و نفس داغش رو فوت کرد تو صورتم:

-تو که نگران این چیزایی برای چی منو اذیت میکنی..ترک خوردم اینقدر سرد و گرمم کردی…

 

خندیدم و دوباره گفت:

-میخندی؟..برو نگران باش وقتی رسیدیم خونه می خواهی چطوری در بری…

 

-دکتر..

 

نگذاشت جمله ام رو کامل کنم و با حرص گفت:

-گور بابای دکتر و جد و ابادش..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی ۳۴ ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نفسم
نفسم
1 سال قبل

بقیه نداره چرا ؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x