رمان گرداب پارت 106 - رمان دونی

 

 

خنده ام بلندتر شد و با لذت دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و تو اغوشش فرو رفتم:

-منو از چی میترسونی..من که از خدامه..

 

کل صورتش رو به کنار گردنم چسبوند و لب های خیس و داغش رو زیر گلوم گذاشت و محکم بوسید….

 

دستم رو پشت سرش گذاشتم و بی اختیار چشم هام رو بستم و سرم رو کمی بالا گرفتم…

 

خودم هم دیگه داشتم اذیت میشدم..

 

لب پایینم رو تو دهنم مکیدم و با صدایی ناله مانند پچ زدم:

-سامیار بسه تورو خدا..

 

بوسه ی محکمی به گردنم زد و بعد سرش رو بلند کرد و گفت:

-حالا فهمیدی منو به چه حالی میندازی؟..

 

-دست خودم که نیست..منم دلم خیلی می خوادت..

 

ابروهاش رو انداخت بالا و با شیطنت گفت:

-اِ..بذار وقتی رفتیم خونه از خجالتت درمیام..

 

خندیدم و تا خواستم چیزی بگم، صدای مادرجون از اشپزخونه اومد:

-اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد بیایین، می خوام سفره رو بندازم…

 

از اغوش سامیار جدا شدم و گفتم:

-امروز ابرو برامون نذاشتی جلوی مادرجون..

 

از جا بلند شد و دست من رو هم گرفت و کمک کرد بلند بشم:

-من؟..تو هی دلبری میکنی بعد من ابروریزی کردم؟…

 

انگار نه انگار من بودم که چند دقیقه پیش اونطوری تو بغلش بی تابی میکردم و با پررویی گفتم:

-بله تو..یکم خودتو کنترل کن خب..خونه ی خودمون که نیستیم…

 

صدای خنده ش که سالی یک بار اینجوری به هوا می رفت، بلند شد و گفت:

-روت زیاده دیگه چیکارت کنم..

 

 

 

****************************************

 

از صبح فقط داشتم جواب تلفن میدادم..

 

یکی قطع میکرد، اون یکی زنگ میزد..داشتن دیوونه ام میکردن…

 

مادرجون، بی بی، سامان، عسل و مادرش پشت هم زنگ میزدن…

 

حتی عمه ام که طاقت نیاورده بودم و چند روز پیش باهاش تماس گرفته بودم و گفته بودم حامله ام، چون می دونست امروز جنسیت بچه امون معلوم میشد هم زنگ زده بود…..

 

لبخند از لب های من و سامیار یک لحظه هم پاک نمیشد…

 

جنسیتش برای من واقعا فرقی نداشت اما گویا برای سامیار خیلی مهم بود که سر از پا نمی شناخت….

 

نگاهی بهش کردم که کنارم نشسته بود و مادرجون بعد از دو ساعت حرف زدن با من، حالا داشت با اون حرف میزد….

 

خیلی خوشحال بودن و من واقعا تعجب کرده بودم..

 

فکر نمی کردم انقدر براشون مهم باشه که بچه دختر باشه یا پسر…

 

سرم رو پایین انداختم و دست سامیار درحالی که هنوز داشت حرف میزد، روی دستم نشست…

 

می خواست نشون بده با اینکه داره با گوشی حرف میزنه اما حواسش بهم هست…

 

دستش رو تو دستم گرفتم و روی شکمم گذاشتم که بلافاصله اروم شروع کرد به نوازش کردن….

 

شاید چون خودشون دوتا پسر بودن و خواهر نداشتن انقدر خوشحال شده بودن…

 

بچه امون دختر بود و سامیار از لحظه ای که این رو فهمیده بود، چشم هاش برق میزد و می درخشید….

 

 

 

بالاخره مادرجون رضایت داد و خداحافظی کرد..

 

از شدت ذوقی که داشت، هر نیم ساعت یک بار زنگ میزد و مخ مارو کار می گرفت و ابراز خرسندی می کرد….

 

سامیار گوشی رو قطع کرد و بعد چرخید خیره شد بهم…

 

لبخندی بهش زدم که با شوق جواب لبخندم رو داد و گفت:

-خوبی؟..

 

سرم رو تکون دادم:

-خوبم..

 

-خسته ت کردن اینقدر زنگ زدن..چیزی میخوری برات بیارم؟…

 

نفسی کشیدم و دست هام رو بردم بالای سرم و کش و قوسی به تنم دادم:

-یه لیوان اب خنک فقط..

 

سرش رو تکون داد و بی حرف از جا بلند شد و رفت سمت اشپزخونه…

 

سرم رو تکیه دادم به پشتی کاناپه و چشم هام رو بستم که سامیار صدام کرد و گفتم:

-جانم؟..

 

-ابمیوه بیارم برات؟..

 

-بیار دستت درد نکنه..فقط خنک باشه..داغ کردم از بس حرف زدم…

 

خندید و کمی بعد با یک لیوان اب پرتقال اومد و داد دستم و دوباره کنارم نشست…

 

گلوم خشک شده بود برای همین نصف لیوان رو یک نفس سر کشیدم و باعث خنده ی سامیار شد:

-اروم تر..چه خبرته خفه میشی..

 

زبونم رو روی لبم کشیدم:

-آی جیگرم حال اومد..داغ کرده بودم..ممنون..

 

-نوش جونت..

 

با نگاهِ خیره ش روی صورتم، سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:

-چیه؟..

 

-صورتت تپل شده..داری چاق میشی..

 

 

 

چشم هام گرد شد:

-وای سامیار نگو..خودم میدونم دارم از ریخت میوفتم اما تو نگو…

 

خندید و با انگشتش به نوک بینیم زد:

-خیلی هم بانمک شدی..

 

-بهم دلداری نده..می دونم دارم زشت میشم..نمی دونم به ماه ششم به بالا برسم چطوری باید خودم رو تحمل کنم….

 

-دلداری نمیدم جدی میگم..خیلی بامزه شدی..من دوست دارم…

 

-واقعا؟..

 

سرش رو با لبخند تکون داد و دست هاش رو از هم باز کرد و اشاره کرد برم تو بغلش…

 

لیوان تو دستم رو گذاشتم روی عسلی کنارم و سرم رو تکیه دادم به شونه ش و از بغل چسبیدم بهش….

 

دست هاش رو دورم حلقه کرد و روی موهام رو بوسید:

-خانم من همه جوره خوشگله..

 

خنده ام گرفت و تو بغلش کمی جا به جا شدم:

-سامیار اینجور حرفا بهت نمیاد..

 

-چرا؟..مگه من چمه؟..

 

-چیزیت نیست..از بس همیشه جدی بودی که رمانتیک بودن بهت نمیاد…

 

-اگه خوشت نمیاد رمانتیک نشم..

 

“رمانتیک” رو انقدر تشدیدی و بامزه بود که دوباره خنده ام گرفت:

-نه..خیلیم خوشم میاد..شوخی کردم..

 

دیگه چیزی نگفت و موهام و کنار صورتم رو نوازش کرد که من هم دستم رو روی سینه ش گذاشتم و اروم مشغول نوازش شدم….

 

کمی تو سکوت عطر تنش رو نفس کشیدم و بعد با حالت خلسه واری صداش کردم:

-سامی؟..

 

-جووون سامی؟..

 

 

 

چشم های خمارم رو بستم و لبخند زدم:

-فکر نمی کردم اینقدر دختر دوست داشته باشی..

 

مکثی کرد و بعد اروم و با شادی که تو صداش موج میزد گفت:

-از همون لحظه ای که صدای قلبش رو شنیدم دلم خواست دختر باشه…

 

-چرا؟..

 

-نمیدونم..همش تو تصورم یه دختربچه بود کپی خودت که دامن چین چینی پوشیده و داره برام زبون میریزه….

 

-پسر هم که بود می تونستی ببری گردش مردونه و پارک و باشگاه و خیلی جاهای دیگه..باهاش ایکس باکس بازی می کردی..فوتبال میدیدین…..

 

دوباره روی موهام رو بوسه ای زد و گفت:

-با دخترمم میرم..عین یه مرد بزرگش میکنم..باهاش ایکس باکسم بازی میکنم…

 

از میم مالکیتی که به دختر چسبوند، دلم یه حالی شد..یه جور دل ضعفه از شدت ذوق زیاد…

 

سرم رو بلند کردم که صورتش رو ببینم:

-من قربون خودت و دخترت برم..اینجوری حرف میزنی نمیگی قلب من از حرکت می ایسته…

 

نمی دونم بخاطره بارداری انقدر حساس شده بودم یا توقع همچین رفتارهایی رو از سامیار نداشتم که بغض نشست بیخ گلوم….

 

تو یک لحظه زدم زیر گریه و یک دستم رو دور شکم سامیار حلقه کردم و صورتم رو تو سینه ش قایم کردم….

 

سامیار شوکه شد و بهت زده گفت:

-اِ چی شد؟..

 

دستش رو اورد زیر صورتم و خواست سرم رو بلند کنه اما اجازه ندادم و محکم تر صورتم رو به بدنش چسبوندم….

 

خندید و مهربون گفت:

-ببینمت دختر لوسم..

 

 

 

صدای گریه ام بلندتر شد و با صدای خفه ای نالیدم:

-سامیار..من خیلی خوشحالم..

 

دوتا دستش رو محکم و حمایت گرانه دورم حلقه کرد و گفت:

-خیلی خب..گریه کن اروم شی..

 

از خداخواسته، گریه ام شدت گرفت که سامیار دوباره خندید:

-حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی..

 

وقتی دید چیزی نمیگم و همچنان گریه میکنم، اون هم سکوت کرد و اجازه داد تو بغلش خودم رو خالی کنم….

 

اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم..یه جوری بودم..

 

این بارداری با هورمون ها و احساساتم کاری کرده بود که حتی خودم همدیگه خودم رو نمی شناختم…

 

همینجوری بهش چسبیده بودم و گریه می کردم و اون هم تو سکوت نوازشم می کرد…

 

کمی که گذشت پچ پچ وار گفت:

-اخه چته تو عزیزدلم..

 

فین فینی کردم و نالیدم:

-نمی دونم..یه جوریم..

 

-باشه، چیزی نیست از خوشحالیه..حالا اونجا با لباس من دماغتو پاک نکنی…

 

با استرس کمی صورتم رو از روی سینه ش عقب بردم و یواشکی نگاه کردم…

 

تیشرتش یه دایره بزرگ از اشک هام خیس شده بود…

 

کامل ازش جدا شدم و اشک هام رو از روی صورتم پاک کردم و تند تند گفتم:

-وای..تیشرتت خیس شده..ببخشید اصلا حواسم نبود..از اشکام خیس شده به خدا بینیمو نمالیدم به لباست….

 

زد زیر خندید و گفت:

-اشکال نداره..

 

-برم برات یه تیشرت تمیز بیارم..اینو دربیار..

 

گوشیم رو برداشتم و با خجالت، خیلی سریع از جلوی چشم هاش فرار کردم…

 

 

 

درحالی که همچنان میخندید بلند گفت:

-خودم می رفتم عوض می کردم..

 

-نه نه الان میام..

 

رفتم تو اتاقمون و در رو پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش و دستم رو روی سینه ام گذاشتم…

 

چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و چشم هام رو بستم…

 

این چه حال مزخرفی بود که من داشتم..همش دلم می خواست گریه کنم اما نمی دونستم چرا…

 

کمی که حالم جا اومد، از در فاصله گرفتم و گوشی رو انداختم روی تخت و رفتم سمت کمد و کشوی تیشرت های سامیار رو باز کردم….

 

یک تیشرت زرشکی ساده برداشتم و همین که کشو رو بستم، صدای باز شدن در اتاق اومد…

 

چرخیدم و سامیار رو دیدم با بالا تنه برهنه اومد داخل و در رو هم بست…

 

لبخندی بهش زدم و تیشرتش رو بالا گرفتم:

-داشتم می اومدم..

 

سرش رو تکون داد و اومد طرفم..جای تیشرت، دستم رو گرفت و کشید سمت تخت:

-بیا اینجا بشین ببینم..

 

نگاهم رو از روی سینه ی پهن و عضلاتیش دزدیدم و سرم پایین انداختم و دنبالش رفتم…

 

لبه ی تخت نشستم و تیشرتش رو تو دست هام فشردم..

 

شاید چون از اخرین رابطه امون مدت زیادی می گذشت اینجوری شده بودم..بچه ش تو شکمم بود و من داشتم ازش خجالت می کشیدم..واقعا مسخره بود…..

 

سامیار کنارم نشست و با بی حیایی زیر چشمی به بالاتنش نگاه کردم…

 

 

 

چقدر دلم برای اغوشش، بوسه هاش و نوازش هاش تنگ شده بود…

 

حتی دلم برای اون خشونت ذاتیش که باعث میشد همیشه چندتا رد ازش روی تنم بمونه هم تنگ شده بود….

 

لبم رو گزیدم..چقدر بی حیا شده بودم که داشتم به این چیزها فکر می کردم…

 

دست سامیار که اومد زیر چونه ام سریع چشم هام رو بستم که نفهمه داشتم دیدش میزدم…

 

چونه ام رو گرفت و سرم رو بلند کرد..

 

چشم هام رو باز کردم و نگاهم رو تو صورتش چرخوندم که یک ابروش رو انداخت بالا و با تعجبِ بامزه ای گفت:

-از شوهرت خجالت میکشی؟..

 

لبم رو گزیدم که با شیطنت گفت:

-جون..

 

خندیدم و مشتی به پاش زدم:

-اِ اینجوری نگو..مورمورم میشه..

 

-دوست داری؟..

 

چشم هام رو گرد کردم:

-سامیار چرا مثل این مردای هیز حرف میزنی..

 

خندید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و کشیدم سمت خودش:

-از بس تو کف نگهم داشتی..بعدم اون طوری زیر چشمی دید میزنی..حالا هم که دکتر اوکی داده می خواستی هیزی نکنم؟….

 

صورتم رو از بغل به سینه ی لختش چسبوندم:

-همش به این چیزا فکر میکنی..

 

-چه چیزا؟..

 

-سامیار..

 

-زهرمار..چند ماه ریاضت کشیدم مراعاتتو کردم..تازه میگی همش به این چیزا فکر میکنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogi
Sogi
1 سال قبل

اخی سامیار😂😂

Taniii
Taniii
1 سال قبل

واااییییی خدا🤣😂این سامیار حالش خیلی بدههه
دیگه طاقت نداره بیچاره🤣

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x