لبخند زدم:
-چیکار داشتی زنگ زدی؟..ببخشید من نذاشتم حرف بزنی…
خندید و با ذوق گفت:
-می خواستم یه خبری بهتون بدم..
با لبخند به سامیار نگاه کردم و با شیطنت گفتم:
-چه خبری؟..
مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
-انگار خبر دارین..
جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:
-از چی؟..
-مگه میشه عسل بی بی سی بهتون خبر نداده باشه؟..
با سامیار بلند زدیم زیر خنده و سامان با حرص گفت:
-کِی فرصت کرد خبر بده؟..این چه سرعت عملیه که شما دخترا تو خبر رسانی دارین…
بلندتر خندیدم و گفتم:
-فکر کن من خبر نداشته باشم شما چیکار میکنین…
-به این سرعت؟..
-دیگه دیگه..ما اینیم..سامیار عادت کرده، تو هم بهتره عادت کنی…
خندید و گفت:
-چشم..عادتم می کنیم..
سامیار صورتش رو جمع کرد و گفت:
-اه اه زن ذلیل..
سامان بلند زد زیر خنده و گفت:
-تو از زن ذلیلی حرف نزن داداش که سابقه ت بدجور خرابه…
-من کجا زن ذلیلم؟..
چپ چپ نگاهش کردم که با مکث گفت:
-فقط یکم..زیاد که نیستم..
سامان دوباره غش کرد از خنده و گفت:
-تو که جرات نداری چرا کری میخونی؟..
سامیار به گوشی چشم غره رفت و من خنده ام گرفت:
-مگه اون میبینه که چشم غره میری..
-اون منو میشناسه..خودش حرکاتمو بلده..
سری به تاسف تکون دادم و سامان با ذوق گفت:
-پس کم کم اماده بشین برای خاستگاری داداشتون…
نگاهی رد و بدل کردیم و سامیار با خونسردی گفت:
-شرمنده داداش..ما طرف دختریم..
سامان متعجب و با حرص گفت:
-چی؟..
سامیار با همون لحن خونسردش گفت:
-ما طرف دخترمون هستیم..اونو تنها بذاریم بیاییم طرف تواِ نره خر؟…
سامان با حرص گفت:
-یعنی چی؟..سوگل این چی میگه؟..
لبخند زدم و گفتم:
-شما مگه پدر و مادر ندارین که لنگ ما موندین..چرا دوتایی زنگ میزنین یارکشی میکنین؟….
-اره دیگه..معلومه عسل خانم زنگ زده مختونو زده…
سامیار با خنده گفت:
-اونم زنگ نزده بود من سرجهازیمو ول نمی کردم طرف تورو بگیرم…
سامان کمی سکوت کرد و بعد خیال گفت:
-حالا فرقیم نداره..دیگه منو عسل نداره که..
سامیار با بدجنسی گفت:
-خیلیم مطمئن نباش..
-چطور؟..
چشمکی به من زد و گفت:
-من دخترمو همینطوری سریع که عروس نمیکنم..باید برم تحقیق ببینیم چی میشه حالا…
با خنده گفتم:
-اذیتش نکن..
سامان با حرص گفت:
-برو بابا..کی حالا نظر تورو خواست..بیشعور..
بعد بدون اینکه فرصت حرفی به من یا سامیار بده گفت:
-زن داداش خداحافظ..
تق گوشی رو قطع کرد و من و سامیار چند لحظه همینطور شوکه به گوشی نگاه کردیم و بعد دوتایی همزمان زدیم زیر خنده….
با خنده گفتم:
-چرا دیوونه شد یهو..
سامیار هم با خنده سری تکون داد و گفت:
-ترسید بیشتر بزنیم تو ذوقش زود قطع کرد..
-چرا اذیتشون میکنی..
شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
-خوشم میاد..
سری به تاسف تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم..
سامیار هم چند لحظه سکوت کرد و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
-راستی..
تو جاش نیمخیز شد و با تعجب نگاهش کردم:
-چی شد؟..
از حالت درازکش دراومد و کامل تو جاش نشست و گفت:
-به مامان گفتی مژدگونی بده یادم اومد..
-چی؟..
از روی تخت بلند شد و درحالی که به سمت کمدش میرفت گفت:
-اینقدر ادا درمیاری که کلا یادم رفت..
-من کجا ادا دراوردم..
در کمدی که پشتش گاوصندوقش رو مخفی کرده بود رو باز کرد و گفت:
-از صبح هی گریه و ناراحتی و گند زدن به اعصاب من، بعد میگی کجا ادا دراوردم؟…
جوابش رو ندادم و با نگاهم دنبالش کردم که دیدم در چوبی کشو مانند ته کمد رو کشید کنار و گاوصندوق نمایان شد….
یاد گذشته و کارهایی که کرده بودم افتادم و یه لحظه مثل فیلم تمام اون روزها از جلوی چشمم رد شد….
نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم و ندیدم سامیار داره چکار میکنه…
چشم هام بسته بود و تو حال خودم بودم که از حرکت تخت و فرو رفتن تشک، فهمیدم سامیار برگشته روی تخت….
اون حتی دیگه حرفش رو هم نمیزد اما من از تمام کارهام پیش خودم خجالت می کشیدم…
چه دل بزرگی داشت سامیار که من رو بخشیده بود…
حالا که به اون روزها فکر می کردم میدیدم چقدر کارهای بدی درحقش انجام داده بودم و اون با محبتِ تمام چشم پوشی کرده بود….
سامیار اروم صدام کرد و چون تو فکر بودم تکون سختی خوردم…
گیج نگاهش کردم که سوالی گفت:
-چیه..خوبی؟..
سرم رو تکون دادم تا یاده اون روزها از سرم بیرون بره و گفتم:
-اره عزیزم..
به جعبه ی کوچک چوبی و خوشگلی که تو دستش بود نگاه کردم و گفتم:
-این چیه؟..
لبخند زد و خودش هم نگاهش رو به جعبه ی تو دستش دوخت و گفت:
-اینو دو روز بعد از اینکه برای اولین بار رفتیم سونوگرافی و صدای قلب دخترمون رو شنیدم سفارش دادم….
با ذوق نگاهش کردم:
-هدیه خریدی برام؟..
با لبخنده مهربونی سرش رو تکون داد و جعبه رو تو دستم گذاشت…
من هم لبخند زدم و اون یکی دستم رو روی صورتش کشیدم:
-مرسی عزیزم..چرا زحمت کشیدی..
کف دستم رو بوسید و با چشم و ابرو اشاره کرد بازش کنم و گفت:
-ببین خوشت میاد..
با ذوق و شوق به جعبه ی کنده کاری شده و بسیار شیکی که تو دستم بود نگاه کردم و بعد اروم بازش کردم….
چشمم که به داخلش افتاد از تعجب خشکم زد..یک پلاک و زنجیر بود…
نگاهم رو اروم بالا بردم و به صورتش نگاه کردم..تمام نگاهش به من بود تا عکس العملم رو ببینه….
لبم رو گزیدم و دوباره به پلاک داخل جعبه نگاه کردم و اروم زنجیرش رو بین انگشت هام گرفتم و اوردمش بیرون….
دستم رو بالا بردم و پلاک تقریبا بزرگ و خوشگلش جلوی چشمم اویزون شد…
یک زن حامله بود..از بغل و با شکمی برامده که داخل شکمش یه جنین خوابیده بود…
خیلی خوشگل بود و برای من پر از معنی های زیبا و احساسی بود…
نمی دونستم چی بگم و لبم بی اختیار می لرزید اما حرفی برای گفتن نداشتم…
پلاکش رو تو دستم مشت کردم و روی سینه ام گذاشتم…
به سامیار که با لبخند تمام حرکات من رو زیر نظر گرفته بود نگاه کردم و لب زدم:
-این خیلی خوشگله سامیار..خیلی..
لبخندش پررنگ شد و اروم گفت:
-دوستش داری؟..
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
-خیلی..خیلی..
مشتم رو جلوی چشمم باز کردم و چند لحظه بهش خیره شدم و بعد دوباره با هیجان به سامیار نگاه کردم:
-این چه جوری به ذهنت رسید سامیار..
با لبخنده بزرگی به ذوق من نگاه می کرد و سرش رو تکون میداد…
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر خوشت بیاد..
-دیوونه شدی..این خاص ترین هدیه ایه که تا حالا گرفتم…
زنجیر رو از بین انگشت هام بیرون کشید و گفت:
-بده برات ببندم..
با شوق چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و موهام رو از پشت جمع کردم و بالا گرفتم تا راحت به زنجیر رو به گردنم بندازه…
همینطور منتظر نشسته بودم که جای سردی پلاک، داغی لب هاش رو پشت گردنم حس کردم…
بدنم لرزید و مورمورم شد..
پلک هام روی هم افتاد و گردنم کمی به راست چرخید و زمزمه وار صداش کردم:
-سامیار..
لب هاش رو روی شونه ام حرکت داد و به پشت گوشم رسوند و نفس زد:
-جان..
شونه ام از حرارت نفسش جمع و نفسم حبس شد..
هنوز دستم با موهام بالا بود که با این حرکتش موهام ول شد و بی اختیار دستم رو به موهاش رسوندم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان خواهشا پارت بزار ما خیلی منتظریم 🥲🥲❤️💔
گذاشتم،،نتم ضعیفه خیلی چن روزه
کجاس🥲🥲🥲
امروزم پارت نداریم؟؟😕
من یه جا دیدیم این رمان قبلا تموم شده ولی پی دی اف نمیاره…😕
پارتاشم خیلی جلوتر از این چرااا انقدر پارتا کمن و پارت نداریم 😐
کجاااا
ادمین جون من یه جایی رو پیدا کردم که پارتاش خیلی جلو تره...اگه خواستین آدرسش رو میدم که از اونجا پارت گذاری کنین
بده
Parttt
پارت نداریم؟؟
باز شروع شد…
😶
یه سوال
اینا تا چند پارت باید روتخت باشن 😐
منم همین سوال رو دارم
بیشتر از دو هفته ست از سر این تخت کوفتی نمیان پایین.
لابد با این کار سامیار تو گردن سوگول خانوم آقا سامیار باز داغ میکنه و بوسه ب لبای متورم سوگول و خون افتادن لبای سوگول و ناز کردن سوگول وبوسه روقسمتی ک پلاک زنجیر قرار گرفته آمادگی شون واسه راند بعدی لا بلاش سوگول باز یاد ی چیزی میفته و میزنه زیر گریه اون وسط دخترشونم ی تکونی ب خودش میده دوباره ذوق و اشک و تر زدن تو حال سامیار و بوسیدن کف دست سوگول توسط سامیار و……. تکرار مکررات این دوهفته😑🤦♀️
پارتا دارن اب میرن انگار
سلام نویسنده جان خسته نباشی
قلمت خیلی دلنشینه اما چرا انقدر پارتا کم هستن و فاصله شون خیلی زیاده مخصوصا این پارت که واقعا خییییلی خیییلی کم بود و تا یکشنبه ظهر پارت بعدی در کار نیست