لبم رو گزیدم و خجول و با عجله گفتم:
-شما چی گفتین بهشون؟!..
-گفتم باید با خودت صحبت کنم..اونم گفت منتظر خبرمون میمونه…
با من من گفتم:
-مامان..من..اخه من..فعلا..
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد و تو چشم هام خیره شد و گفت:
-ما که این حرفارو با هم نداریم دخترم..راحت حرفتو بزن..
-مامان اخه من..فعلا نمیخوام به این موضوعات فکر کنم..تازه از اون نامزدی کذایی خلاص شدم..نمیخوام الان درگیر این موضوع بشم….
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
-من به کاری مجبورت نمیکنم خودتم میدونی..اما تا کی میخواهی به اون نامزدی فکر کنی و درگیرش باشی؟..بالاخره که یه روز باید ازدواج کنی….
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اروم گفتم:
-هنوز خیلی زوده..نمی تونم..
-هرجور خودت میدونی عزیزم..اما اگه نظر منو بخواهی میگم اجازه بده بیان..اول طرفو ببین شاید اصلا خوشت نیومد ازش..شاید با ملاک هات فاصله داشت…..
باز هم سکوت کردم و فکر سورن یک لحظه از سرم بیرون نمیرفت…
یعنی اگه می فهمید برام خواستگار پیدا شده، چه عکس العملی نشون میداد؟…
هیچ نظری در این مورد نداشتم..
با روی جدیدی از سورن که توی اون شب دعوا اشنا شده بودم، نمی دونستم چه رفتاری از خودش نشون میداد….
هرچند شاید اصلا براش مهم هم نبود..شاید فقط روی کاوه حساس بود..اونم بخاطره اتفاقاتی که می دونست قبلا بینمون پیش اومده….
دوست داشتم رویایی فکر کنم که براش مهمه و از شنیدن این موضوع ناراحت و عصبی میشه…
با صدای مامان از فکر دراومدم و نگاهش کردم..
دوباره دستش رو روی دستم گذاشت و نوازش کرد و مهربون گفت:
-خانم رضایی خیلی تعریف میکرد..می گفت طرف تک پسر و طراح یک شرکت بزرگه..فقط یدونه خواهر بزرگتر داره که ازدواج کرده..کار و کاسبیش اینجور که میگفت عالیه و از نظر مادی هیچ مشکلی نداره..پدرش پزشکه و مادرش معلم..می گفت خانواده ی فرهنگی و بسیار با شخصیت و با محبتی هستن……
باز هم حرفی نداشتم بزنم و مامان خودش ادامه داد:
-البته از روی تعریف نمیشه کسی رو شناخت..باید بیان تا خودمون بشناسیم و اشنا بشیم..باید بریم محل زندگی و کارش تحقیق کنیم..اما از تعریف هایی که کرد من دیدم مثبته بهشون…
مشغول بازی با انگشت هام شدم و مامان که دید سکوت کردم سوالی گفت:
-نظرت چیه؟..بگم بیان؟..
با عجله سرم رو بلند کردم و هول شده به مامان نگاه کردم..
تا خواستم حرفی بزنم، صدای ملودی وار ایفون خونه به صدا دراومد و من حرفم رو خوردم…
نگاهم چرخید سمت ساعت روی دیوار و با دیدنِ عقربه هاش که ساعت ده رو نشون میداد، با تعجب گفتم:
-کیه این وقت شب..
از جام بلند شدم و مامان گفت:
-شاید سورن باشه..
یک لحظه توی جام ایستادم و قلبم ریخت..
نمی دونم چرا احساس ادمی رو داشتم که داشته خلافی انجام میداده و یکی سر صحنه جرم رسیده…
با صدای مامان تکونی خوردم:
-چرا وایسادی مامان..برو ببین کیه..
با قدم های بلند راه افتادم سمت ایفون و توی دلم خدا خدا می کردم که مامان دیگه موضوع رو ادامه نده و هرکی بود جلوش حرفی نزنه….
گوشی ایفون رو برداشتم و نفس بلندی کشیدم:
-کیه؟!..
با مکث صدای دلنشینش توی گوشم پیچید:
-منم خانوم..باز کن..
بی اراده لبخندی روی لبم نشست:
-سلام..خوش اومدی..
منتظر جوابش نشدم و شاسی ایفون رو فشردم و گوشی رو سرجاش گذاشتم…
چرخیدم سمت مامان و گفتم:
-سورن بود..
کمی این پا و اون پا کردم اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم، روم نشد به مامان بگم جلوی سورن حرفی از خواستگار نزنه….
اگه چیزی می گفتم حتما شک می کرد و من این رو نمی خواستم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.