==============================
هی از این بغل به اون بغل پاسم می دادن و با ذوق و خوشحالی قربون صدقه ام می رفتن…
لبخند از لبم جدا نمیشد و من هم با شادی جوابشون رو می دادم…
عسل خنده ی ارومی کرد و گفت:
-خب بسه دیگه یه ذره هم بذاریم برای سورن بمونه…
با خنده و خجالت چشم غره ای بهش رفتم..
سوگل نم چشم هاش رو با سر انگشت پاک کرد و با بغض گفت:
-کاش مامان و بابامم بودن این روزو می دیدن..
لبخنده تلخی زدم و دنیز که خیلی خوب می دونست من هم حسرت نبود بابام رو می خورم، با مهربونی بازوم رو نوازش کرد و با لحن شادی گفت:
-مطمئنم اونا هم الان خوشحالن و می تونیم حضورشون رو حس کنیم..تورو خدا تو فاز غم نرین..امروز یکی از شادترین روزهای زندگیمونه….
سوگل لبخندی زد و سرش رو به تایید تکون داد:
-درسته..کم کم بریم تا صدای مردها درنیومده..سورن که فکر کنم یه هزارباری پرسید چرا پرند نمیاد..بچه ام دیگه طاقت نداره….
همه خندیدیم و من برای بار چندم، با نگرانی پرسیدم:
-خوب شدم؟!..
دنیز چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-به خدا اگه یک بار دیگه اینو بپرسی می زنم تو سرت..
-خب استرس دارم..چقدر خری تو..چرا اصلا درک نداری…
#پارت1923
دستش رو تو هوا تکون داد و غر زد:
-گمشو بابا..هزاربار پرسیده توقع درکم داره..اون از پسره که مثل نوار خراب شده هی میگه پرند چرا نمیاد..اینم از این که هی می پرسه خوب شدم….
دخترا خندیدن و عسل با خنده گفت:
-در و تخته جور شدن..
روم رو به حالت قهر ازشون برگردوندم و گفتم:
-خیلی بی درکین..
-اوهوع چه باکلاس..حالا اگه خونواده شوهرش اینجا نبودن دوتا فحش ابدار میدادا…
خودم زودتر از همه شون زدم زیر خنده، چون اگه سوگل و عسل نبودن دقیقا همین کار رو می کردم…
عسل با خنده گفت:
-زدی تو خال..از خنده ش معلومه تو دلش از خجالت همه امون دراومده…
دوباره همه خندیدیم و صدای بلند سورن از داخل سالن اومد:
-پرند..
عسل غش غش خندید و گفت:
-از سوال پرند چرا نمیاد خسته شد و مستقیم وارد عمل شد و خود پرندو صدا کرد…
دوباره همه شون خندیدن و من با عجله رفتم جلوی اینه تا برای اخرین بار خودم رو چک کنم…
کت شلوارم خیلی قشنگ به تنم نشسته بود و به اصرار دخترها صبح رفته بودم ارایشگاه و یک میکاپ خیلی ملایم و ساده انجام داده بودم….
موهام باز و موج دار دورم ریخته شده بود و جلوشون فرق وسط باز شده بود و صورتم رو قاب گرفته بود….
یک شال حریر ساده ی سفید رنگ سرم بود که جلوش رو باز گذاشته بودم، برای اینکه حالت موهام معلوم باشه….
تلی برای پول دراوردن داستان های سکسی مینویسه تا این که مشتری پولداری پیدا میکنه. مشتری که شرطش برای پول دادن اینه که سناریوهای تلی رو روی خودش اجرا کنه و…❌
https://t.me/+UDwR1KW4KytjYzRk
https://t.me/+UDwR1KW4KytjYzRk
#مخصوص_بزرگسالان🔞❌
#پارت1924
ارایشم به درخواست خودم خیلی ساده و کم بود..
نمی خواستم خیلی شلوغش کنم اما واقعا قشنگ شده بود و روی صورتم نشسته بود…
فقط رژ لب قرمز و ماتم تو چشم بود..
چرخیدم سمت دخترها و با نگرانی گفتم:
-بریم..
سرشون رو تکون دادن و من رفتم سمت تخت و کیف دستی کوچیکم رو برداشتم که تمامش از مروارید سفید کار شده بود….
گوشیم رو داخلش گذاشتم و با نگرانی نگاهی به پاهام انداختم…
صندل هام سفید و پاشنه هشت سانتی بود و خیلی عادت به این اندازه پاشنه نداشتم و می ترسیدم نتونم راحت راه برم….
چرخیدم عقب و با دلهره گفتم:
-به نظرتون..
حرفم رو خوردم و با چشم های گرد شده به اتاق خالی نگاه کردم…
این ها که الان اینجا بودن، کِی رفتن که من متوجه نشده بودم…
با استرس این پا و اون پا کردم و وقتی سورن دوباره صدام کرد، دلم رو قرص کردم و راه افتادم…
دستگیره ی در رو چرخوندم و در رو باز کردم..
سر به زیر و با قدم های اروم از اتاق بیرون رفتم..
پام که به سالن رسید، صدای کف زدن و جیغ و سوت بچه ها بلند شد…
با لبخند محوی سرم رو بلند کردم و نگاهم مات موند به سورن و بی اختیار قدم هام اروم شد و بعد تو جام ایستادم….
سورن هم دست کمی از من نداشت و با اون دسته گل کوچیک تو دست هاش، وسط سالن ایستاده بود و محو و مات نگاهم می کرد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدا کنه تو محضر گیر ندن پدر بزرگش باید جای باباش برای عقد باشه اینا عروسی کنن زودتر تموم شه بره خستمون کردن این رمانا از بس طولش دادن