رمان گرداب پارت 373 - رمان دونی

 

 

 

 

دوباره همه خندیدن و کیان گفت:

-اقا پاشیم دیگه؟..

 

خودم رو جلو کشیدم و با تعجب گفتم:

-کجا؟..

 

سورن روی سرم رو بوسید و گفت:

-خونه عزیزم..

 

سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:

-با این حالتون کجا برین؟..امشب همینجا بخوابین…

 

البرز سرش رو به منفی تکون داد و گفت:

-من تا فرداعصر میخوام برم بمیرم..اینجا مجبورم زود بیدار شم…

 

فردا جمعه بود و هیچکدوم سرکار نمی رفتیم و حق داشتن بخوان تا دیروقت بخوابن….

 

به کیان و البرز نگاه کردم و گفتم:

-حالتون خوبه واقعا؟..می تونین رانندگی کنین؟..

 

سرشون رو به تایید تکون دادن و رو به سورن گفتم:

-تو بمون..

 

با انگشت های دستی که دور گردنم بود، روی شونه ام رو نوازش کرد و گفت:

-منم برم عزیزم..مامان فردا یه وقت متوجه میشه…

 

لب هام رو بهم فشردم و با تخسی گفتم:

-پس من باهات میام..باید حواسم بهت باشه و مواظبت باشم…

 

البرز سرش رو به منفی تکون داد و گفت:

-خیر..شب پیش هم موندن نداریم..روزها هرجا دلتون خواست برین باهم باشین اما شب هرکی میره خونه ی خودش می خوابه….

 

سورن نگاهش رو بین همه چرخوند و با حرص گفت:

-این فکر کرده من روزها ناتوان میشم؟..باور کن من هرکاری که فکر می کنی شب ممکنه انجام بدم، تمام اون کارها توی روز هم از دستم برمیاد..یعنی روشنایی روز مانع چیزی نمیشه…..

 

به جای اینکه از حرفش خجالت بکشم، یاده چند روز گذشته افتادم و یه لحظه کارهاش برام مرور شد و خنده ام گرفت و زدم زیر خنده….

 

#پارت1996

 

البرز چشم غره ای بهم رفت و دنیز همگام باهام خندید و کیان با ابروهای بالا انداخته رو به البرز گفت:

-حرفش منطقی بود..

 

دوباره همه زدیم زیر خنده و من با پررویی گفتم:

-پس من میرم که مواظب سورن باشم..

 

البرز اشاره ای به من کرد و گفت:

-فقط همین یک شب اجازه داری..اونم فقط چون نگرانشی…

 

روم رو ازش برگردوندم و دنیز دستش رو بلند کرد و خوابالود گفت:

-من همینجا تو اتاق پرند می خوابم..

 

سرم رو به تایید تکون دادم و سورن گفت:

-خب پس پاشین زودتر بریم که دیروقته..

 

پسرها از تخت رفتن پایین و البرز به دنیز کمک کرد از تخت بلند بشه و گفت:

-دنیز داره غش می کنه..باید زود برسونیمش به تختخواب..

 

با نگرانی رفتم لبه ی تخت و گفتم:

-خوبی دنیز؟..

 

چنگی به مچ دست البرز که نگهش داشته بود زد و غش غش خندید:

-وای سرم گیج میره..خوابمم میاد..

 

بلند شدم و خواستم با عجله برم سمتش که سکندری خوردم و داشتم میوفتادم که سورن از پشت محکم گرفتم و با مکث گفت:

-این خانم با این حالش میخواد بیاد از من مواظبت کنه…

 

همه زدیم زیر خنده و البرز گفت:

-حاجی خدا بهمون رحم کرد فقط دلستر به خوردشون دادیم…

 

دوباره همه خندیدیم و سورن درحالی که از پشت من رو گرفته بود، با خنده پشت سرم رو بوسید….

 

#پارت1997

 

=============================

 

یه جوری نفس زنان، با وحشت و به ضرب و سریع روی تخت نشستم که احساس کردم کمرم گرفت اما اون لحظه دردش برام بی اهمیت تر از این حرف ها بود…..

 

صدای نفس های عمیق و وحشت زده ام تو اتاق تاریک می پیچید و تمام تنم به عرق نشسته بود….

 

حرکتی کنارم حس کردم و چشم های گرد شده از ترس و وحشتم، گردتر شد و داشت از کاسه بیرون میزد….

 

دستی روی بازوم نشست و من سریع خودم رو کنار کشیدم و هیستریک جیغ زدم….

 

هنوز گیج و منگ بودم و انگار زمان و مکان رو گم کرده بودم…

 

انقدر خودم رو کشیدم عقب که داشتم از تخت میوفتادم اما دستی سریع بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و من دوباره جیغ زدم:

-ولم کن..

 

داغی کف دستش روی بازوم که محکم گرفته بود و تکونم می داد، داشت روی اعصابم خط می کشید….

 

چشم هام رو محکم روی هم فشردم و وحشت زده جیغ زدم:

-ولم کن..ولم کن دست نزن..

 

به گریه افتادم و انگار گوش هام کیپ شده بود که هیچ صدایی نمی شنیدم، جز صدای جیغ و گریه ی خودم….

 

دستی پشت سرم نشست و من با ترس به هق هق افتادم و خودم رو سفت گرفتم که نتونه تکونم بده….

 

اما زورش بیشتر بود و تونست سرم رو سمت خودش بکشه…

 

#پارت1998

 

صورتم روی یک جای نرم قرار گرفت و سنسورام انگار فعال شدن…

 

میون هق هق، نفس کشیدم..نفس کشیدم..

 

نفس عمیق کشیدم و یهو چشم هام تا ته باز شد و متوجه شدم اتاق کمی روشن تر شده….

 

بی اختیار دست های مشت شده ام بالا اومد و روی تیشرت سفیدی که سرم روش بود قرار گرفت و هق زدم:

-سورن..سورن..

 

از بوی تنش شناخته بودمش و دلم کمی اروم گرفته بود که الان جام امن بود…

 

اما ذره ای از ترس و نگرانی و استرسم کم نشده بود..

 

با وحشت هولش دادم و خودم رو عقب کشیدم و با صورت خیس از اشک و چشم هایی که داشت بیرون میزد نالیدم:

-سورن..وای سورن..کاوه..

 

سورن اباژور کنار تخت رو روشن کرده بود و حالا اتاق از اون تاریکی مطلق دراومده بود و می تونستم ببینمش….

 

داشت با نگرانی نگاهم می کرد و با گفتن اون اسم از زبونم، اخم هاش فوری تو هم فرو رفت اما با مهربونی صورتم رو بین دست هاش قاب گرفت:

-باشه..باشه عزیزم یکم اروم باش..چیزی نیست..خواب دیدی…

 

تند تند سرم رو به چپ و راست تکون دادم که سرم رو کشید سمت خودش و پیشونیم رو بوسید و دوباره گفت:

-چیزی نیست..خواب بود..

 

خودم رو کنار کشیدم و با عجله از تخت پایین رفتم و کلافه و ترسون و با گریه گفتم:

-نه نه..خواب نبود..پاشو..پاشو بریم..

 

#پارت1999

 

با اخم های تو هم و چشم های طوفانی از روی تخت بلند شد و اومد سمتم…

 

تخت رو دور زد و بهم که رسید، بی حرف دست هاش رو دورم حلقه کرد و توی اغوشش کشیده شدم….

 

پیشونیم رو به سینه ش چسبوندم و بغضم بلند تر و پر صداتر ترکید و دست هام رو با بی پناهی دورش حلقه ‌‌کردم….

 

محکم تر به خودش فشردم و موهام رو نوازش کرد و روی سرم رو بوسید:

-اروم..من اینجام عشقم..من اینجام..

 

حلقه ی دست هام رو دور کمرش محکم تر کردم و هق زدم:

-سورن..

 

-جان..بهتری؟..

 

سرم رو با گریه به چپ و راست تکون دادم و سورن کمی از خودش جدام کرد و کشیدم سمت تخت….

 

با حرکت دستش لبه ی تخت نشستم و خودش جلوم روی زمین زانو زد…

 

اینجا لباس نداشتم و فقط یک تیشرت از سورن تنم کرده بودم….

 

بلندیش تا زیر باسنم می رسید و با نشستنم روی تخت کمی بالاتر رفت…

 

با حس بدی که داشتم لبه های تیشرت رو گرفتم و داشتم با وسواس می کشیدم پایین تا پاهای لختم رو بپوشونم….

 

حرکتی که از چشم سورن دور نموند و چشم هاش با نگرانی ریز شد…

 

با ملایمت دست هام رو گرفت توی دست هاش و سرش رو خم کرد و جفت دست هام رو چندبار بوسید….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرا به صورت pdf کامل از زهرا

      خلاصه رمان : “اسم طرف رو تریلی نمی کشه” قطعا اینو شنیدید ،داریوشِ سلطانی؛اسمشو تریلی نمی کشید حقیقتا اما من چی کار کردم؟ تریلی رو چپ کردم.😔😂 اوه صبر کنید….این تمومِ فاجعه نیست”جلویِ قاضی و ملق بازی؟” من،آمینِ رزاقی؛جلویِ داریوش سلطانی،قاضیِ معروف شهر نه تنها ملق می زدم،بلکه چنان لنگم به هواهایی جلوش اجرا کردم که بند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x