ماهرخ با عجله وارد آشپزخانه شد و دیدن چهره ی ارسلان و حال و روزش کافی بود تا از ماجرا با خبر شود. نگاهش که به یاسمین و خنده هایش افتاد عصبی شد…
_اقا اینقدر حالش بده بعد تو وایستادی میخندی یاسمین؟
یاسمین دست روی دهانش گذاشت و ارسلان با حرص گفت: کار خودشه ماهرخ.
بعد هم از دستش را پشت گردنش کشید و نفسش را عمیق بیرون فرستاد. ماهرخ هنوز با تعجب به یاسمین نگاه میکرد…
_واقعا تو اینکارو کردی؟
_بابا یکم فلفل بود دیگه چرا انقدر شلوغش میکنی؟
_ذلیل بشی یاسمین. مگه تو بچه ایی؟ عقل تو سرت نیست؟
لبخند از روی لب های دخترک پر کشید: وا… خب…
_زهرمار. اون تلفن و بردار به دکتر زنگ بزن بگو سریع بیاد اینجا…
ارسلان از شدت خارش پوست تنش سر روی میز گذاشت و دست مشت کرد. ماهرخ نگران سمتش رفت!
_خوبی اقا؟ الان برات از اون جوشونده ها درست میکنم نگران نباش.
بعد دوباره دخترک را صدا زد که حالا لب برچیده و با شرمندگی به ارسلان چشم دوخته بود.
_صدام و نمیشنوی؟
دخترک تکانی خورد و تلفن را برداشت. ماهرخ انقدر عصبی بود که کم مانده سرش هوار بزند…
_آدم باید یه ذره عقل داشته باشه. قبل از هر کاری یکم فکر کنه… مگه من به تو نگفتم اقا به فلفل حساسیت داره؟
_خب من…
صدای ارسلان جفتشان را ساکت کرد: بس کنید دیگه.
یاسمین بغ کرده شماره ی سیو شده ی دکتر را گرفت و ماهرخ مشغول جوشاندن چند گیاه شد… ارسلان هم از سر غرور و غیرت دم نمیزد. فقط سعی میکرد با جویدن لب ها و مشت کردن پنجه هایش خودش را آرام کند.
وقتی یاسمین از آشپزخانه بیرون رفت تا با دکتر صحبت کند، ارسلان سرش را بالا آورد…
حالش خوب نبود اما چیزی از جدیتش کم نشد!
_با یاسمین دعوا نکن ماهرخ.
زن با حیرت برگشت و دهانش باز ماند و زبانش قاصر!
_هر کاری کنه کسی جز من حق نداره باهاش دعوا کنه.
_ولی اقا باید یاد بگیره که…
_دیگه نبینم باهاش بد رفتاری کنی ماهرخ.
زن لب گزید و سرش را چرخاند و نگاهش فراری شد. یاسمین که برگشت ارسلان باز هم سر روی میز گذاشت… دخترک از شدت شرمندگی نمیتوانست کلمه ایی حرف بزند. فقط روبرویش نشست و نگاهش بهش کش آمد…
_ارسلان؟
_الان وقت حرف زدن نیست.
یاسمین از رو نرفت: من فکر نمیکردم تا این حد… یعنی…
_فعلا چیزی نگو.
_ببخشید ارسلان!
ماهرخ پنهانی لبخند زد و ارسلان سر روی ارنجش فشرد تا عکس العملی نشان ندهد. حتی دلخور هم نبود… دلش نمیخواست او ازش بترسد یا خشمش را ببیند.
_شایان میاد یه امپول بهم میزنه خوب میشم نگران نباش.
یاسمین لب به دندان گرفت و بلند شد. جرات نمیکرد کنارش برود… یک لنگه پا ایستاد کنار کانتر و خیره شد به حرکاتش! فکرش را هم نمیکرد که حالش تا این حد بهم بریزد…
_کار خیلی بچگانه ای کردم معذرت میخوام.
ارسلان یک لحظه سر بلند کرد: تمومش میکنی یاسمین؟
_عذاب وجدان دارم. من تا حالا به کسی بدی نکردم!
_عیب نداره من اولین نفرم. حالا برو بیرون…
یاسمین نچی کرد: نه تا دکتر نیاد من خیالم راحت نمیشه.
ارسلان پلک زد و یاسمین به وضوح روشن شدن نگاهش را دید. سرش را پایین انداخت تا از خجالت اب نشود…
ماهرخ لیوان را جلوی ارسلان گذاشت و او بدون توجه به داغ بودنش یک نفس محتویاتش را سر کشید. حنجره اش سوخت اما می ارزید به آرامش بعدش…!
_خب این تاثیر داره براش؟
ماهرخ بی حرف سر تکان داد. ارسلان مدام نفس عمیق میکشید تا هوا کم نیاورد.
_چرا سخت نفس میکشی؟
ماهرخ با تاسف سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
ارسلان دوباره بهش تشر زد: برو بیرون یاسمین…
_نه اعصابم خرده میخوام ببینمت.
_یاسمین…
_میگم نگرانتم. اینقدر حالت بده بعد من برم بالا تنها بشینم که چی؟ بیشتر غصه بخورم؟ نمیرم!
ارسلان با تعجب خیره اش ماند و ماهرخ دست روی دهانش گذاشت و لبخند پنهانی اش تکرار شد. انگار فلفل شده بود سبب خیر تا او دهان باز کند به اعتراف کردن احساسات قلبی اش…
_با همین یدونه آمپول خوب میشه دکتر؟
شایان با تعجب سرش را بالا آورد و نگاهش کرد: تو نگران ارسلانی؟
دست های یاسمین درهم پیچید: خب من این بلا رو سرش آوردم. نگران نباشم؟
قیافه شایان جوری بود که نمیدانست بخندد یا متعجب بماند. فقط سر تکان داد:
_ اره خوب میشه.
یاسمین خجالت زده لبخند زد و به دنبالش وارد اتاق شد. ارسلان دراز کشیده روی تخت، نفس هایش نامنظم بود و پوست تنش سرخ بود.
شایان دارو را با سرنگ کشید و بالای سرش ایستاد: برگرد ارسلان.
پلک های او که باز شد، نگاهش اول به یاسمین و چشمهای مضطربش افتاد. اخم هایش درهم رفت و دستش را تکان داد.
_تو برو بیرون…
_نمیخوام!
ارسلان انعطاف نداشت: شایان اینو بیرون کن وگرنه نمیذارم بزنی.
یاسمین عصبی شد: مشکلِ تو با من چیه؟ یه آمپوله دیگه… اگه میترسی لختتو ببینم که والا هزار بار دیدم.
شایان که چشم گرد کرد، دخترک تازه متوجه ی سوتی وحشتناکش شد. محکم لب گزید و دست روی دهانش گذاشت.
ارسلان اهمیت نداد و در همان حال نیمخیز شد:
_یا میری بیرون یا خودم…
یاسمین برآشفت و میان حرفش پرید:
_میخوای چیکار کنی مثلا؟ بیای منو بزنی؟ همینجا میمونم ببینم میخوای چیکار کنی!
شایان با تاسف دست به پیشانی اش کشید:
_ارسلان میشه کوتاه بیای تا من این بیصاحاب و بزنم؟
_من جلوی این چشم سفید شلوارمو بکشم پایین؟
_بابا من زنتم…
ارسلان نزدیک بود دیوانه شود. یک پایش را زمین گذاشت تا بلند شود که شایان کتفش را گرفت…
_بخواب بذار من این و بزنم بعد بلند شو جنگ و دعوا راه بنداز!
یاسمین که چهره ی عصبی او را دید دستش را تکان داد:
_من نگات نمیکنم آقای باحیا… نترس!
بعد هم خندید و رو به شایان گفت:
_یعنی هر روز مثل تارزان جلوم ظاهر میشه ها… الان واسه من با حیا شده. تو رو خدا میبینی دکتر؟
_یاسمین جان میشه تو دو دقیقه شیطونی نکنی و زبون به دهن بمیری تا این وحشی اروم بگیره؟ خسته شدم از دستتون.
یاسمین شانه ای بالا انداخت: من که کاری ندارم دکتر بزن.
ارسلان نفس عمیقی کشید و وقتی یاسمین بهش پشت کرد، دراز کشید و برگشت. شایان که دارو را تزریق کرد، خودش لباسش را مرتب کرد و بهش اخطار داد که بلند نشود.
ارسلان محکم چشم هایش را بست: میخوام دوش بگیرم.
_صبر کن اروم بگیری بعد… یک ساعت بخواب حداقل.
بعد هم وسایلش را جمع کرد و نگاهش را به دخترک داد:
_مراقبش هستی دیگه؟
قبل از اینکه یاسمین جوابش را بدهد ارسلان واکنش نشان داد:
_ اینو میبری بیرون شایان. من صد سال نمیخوام مراقبم باشه!
یاسمین لب هایش را کج کرد: عمرا نمیتونی بیرونم کنی. میمونم تا کامل حالت خوب بشه.
_شایان…
شایان عصبی نگاهشان کرد و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. یاسمین خندید و ارسلان سریع بلند شد که جای تزریقش تیر کشید… اخ بلندی گفت که دخترک بلند تر خندید.
_وای حال و روز ارسلان خان و ببین! امپول زدی؟
_ببین یاسمین یا میری بیرون یا بلند میشم با دستای خودم خفت میکنم.
یاسمین ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت: الان نه توانشو داری نه دلش و… بیخودی قُپی نیا ارسلان خان.
ارسلان چند ثانیه پلک بست و نفسش را بیرون فرستاد. حرصش گرفته بود اما ته دلش راضی بود از لجبازی و شیرین زبانی او… وقتی چشم باز کرد، لایه ای براق مردمک های یاسمین را پوشاند. لبخند داشت و شیطنت از چهره اش میبارید. ته نگاهش اما نگرانی و شرمندگی هم موج میزد…
ارسلان ارام گفت: تو اینجایی نمیتونم بخوابم.
_چرا حواست و پرت میکنم؟
_آره.
با جواب ضربتی و صادقانه اش، دخترک جا خورد. زبانش بند آمد و لب هایش بهم چسبید.
_من نمیتونم تنهات بذارم ارسلان. یه غلطی کردم همش عذاب وجدان دارم. اگه چیزیت میشد چی؟
ارسلان زل زد توی چشمهایش تا صداقت را از نگاهش بخواند. میخواست مطمئن شود احساسش ناخالصی ندارد. نگاه شفاف دخترک هم جایی برای دروغ نداشت. آنقدر پاک بود و معصوم که راحت میشد حس و حال قلبی اش را از مردمک های لرزانش فهمید.
_الان خوبم دیگه میتونی بری.
_ارسلان…
مکث کرد و لب به دندان گرفت: واقعا معذرت میخوام من نمیدونستم اینجوری میشه. گفتم نهایت قراره یکم پوستت بخاره و… نمیدونستم تنگی نفس میگیری.
_باشه.
_یعنی بخشیدی؟
_آره… حالم خوبه، کینه هم ازت نگرفتم…
یاسمین لبخند زد: خب پس من اینجا میمونم تا خوابت ببره. دیدی که دکترم گفت یکی باید مراقبت باشه!
چهره ی ارسلان جمع شد: باشه بمون فقط اگه یهو کشوندمت رو تخت و…
یاسمین لبخند زد و با آرامش کنارش نشست. حتی سرخ و سفید هم نشد… میدانست تا خودش نخواهد ارسلان دست به کاری نمیزند.
_تهدیدم نکن ارسلان تا الان فهمیدم اینقدرام نامرد نیستی.
_نامرد نیستم ولی تشنه چی؟ بهم نمیاد تشنه باشم؟
یاسمین با پررویی سرش را جلو برد: تا الان که کبریت بی خطر بودی ولی…
ارسلان که محکم بازویش را گرفت، نفسش رفت. با تعجب نگاهش کرد و اینبار ارسلان خودش را جلو کشید…
_من یک اپسیلون تو چشمات رضایت ببینم وقت تلف نمیکنم. پس تحریکم نکن یاسمین…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😉 🤗 😍
عااااااالی بودیاسمین بچه پرررررو
🤣 🤣 🤣 🤣
خیلی خوب بود 😂
جـــــــووووووووووووووون تو فقط بخند
😂 😂 😂 😂 😂 🤣 🤣 🤣 😂 😂
آنیساکجایی تو ؟
بیا چت روم😂
خیلی خوبهههههه خوبه ک چی عالیههههه