رمان گریز از تو پارت 104 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 104

 

یاسمین خیره به چشم هایش لبخند کمرنگی زد: تا الان که روت نمیشد شلوارتو بکشی پایین، الان یهو روت زیاد شد؟ تهدیدم می‌کنی؟

_یاسمین یا همین الان میری بیرون یا اینکه…

ادامه ی حرفش میان فشردن لب هایش گم شد. یاسمین بازویش را عقب کشید و از بند انگشتانش رها شد.

_فقط ادعا داری دیگه. مثل بقیه ی حرفات…

ارسلان چشم هایش را جمع کرد و دخترک از کنارش بلند شد: حالام بخواب من مزاحت نمیشم.

نگاه ارسلان کدر شد اما برخلاف تصور دخترک سر روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست…

یاسمین با تعجب نگاهش کرد و او با مکث گفت: پس برو بذار آروم بگیرم.

اخم های دخترک درهم رفت: واقعا برم؟

_مگه شوخی دارم باهات؟ نمیبینی حال و روزمو؟

یاسمین لب برچید و یک قدم عقب رفت: خیلی نامردی ارسلان.

_میدونم!

_خیلی رفتارت بده و ناراحتم می‌کنی. یادت باشه این کارات…

ارسلان پلک هم نزد: یادم میمونه نگران نباش.

یاسمین با حرص لب بهم فشرد و سمت در رفت. ارسلان لای پلک هایش را باز کرد و فقط سایه ی دخترک را دید که ازش دور شد. حرفی نزد و به پهلو چرخید… یاسمین متوجه شد و دلخور از اتاق بیرون رفت.

ماهرخ بالای پله ها دیدش و سر جایش ایستاد: حالش خوبه؟

لج دخترک درآمد: از من و تو هم بهتره. حرص نخور…

ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد اما چیزی نگفت. ارسلان بهش اخطار داده بود! یاسمین سمت اتاقش رفت که زن صدایش زد…

_کجا میری یاسمین؟ بیا پایین غذا بخور.‌

_نمیخوام سیرم.

ماهرخ زیر لب چیزی گفت و با تاسف نگاهش کرد: تو چرا بزرگ نمیشی یاسمین؟ قراره تا اخر عمرت سر هر چیزی لجبازی کنی؟

_نه بزرگ نمیشم.

_استغفرالله… اصلا هرکاری دلت میخواد بکن. انقدر آقا لی لی به لالات گذاشته اینجوری شدی… تا باهات خوب رفتار میکنه پررو میشی!

قلب یاسمین گرفت‌. این همه بلا سرش آمده بود که تهش این جملات را از زنی بشنود که خودش شاهد گریه ها و زجر کشیدن هایش بود؟!

تنها بود. قد یک دنیا تنهایی و درد روی دوشش سنگینی میکرد. حرف میزد بغض ته حلقش ته نشین میشد. اشک نیشتر میزد به چشمانش و توان از کف میداد برای رها کردنش… تنهایی درد کمی نبود. ان هم میان بلبشویی که هیچکس درکش نمی‌کرد.

باز هم بدون هیچ حرفی پناه برد به چهار دیواری کوچک خودش و تختی بیشتر از همه بهش نزدیک بود.با دیوار های اتاقش راحت تر بود تا آدم های این خانه!
صدای حرف زدن ماهرخ و ارسلان را شنید و سر به بالشتش فشرد تا گوش هایش نشنود.

_اینقدر زورگو و بیشعور و خودخواهه باز همه بهش احترام میذارن. چقدر تو بدبختی یاسمین!

توی خودش مچاله شد و پتو را روی سرش کشید. به کجای دنیا برمیخورد اگر کسی ناز او را هم میکشید؟!

نه مادرش بود نه پدرش و نه حتی عمه ایی که از همه بیشتر بهش وابسته بود و حالا حتی نمی‌توانست باهاش تلفنی حرف بزند.
آهی کشید و با تمام مقاومتش یک قطره اشک از چشمش پایین چکید…

_تموم میشه یاسمین بالاخره تموم میشه راحت میشی.

شاید اگر همین جمله های بی اساس هم نبود تا الان از حجم غصه میترکید. خواب به چشمانش حرام بود و آرامش به قلبش… دیگر متین را هم نداشت تا چند کلمه باهاش درد و دل کند… شاید آمدن آسو همه چیز را برایش عوض میکرد.

****

متین با احتیاط دستش را گرفت و لبخند زد: خیالم راحت باشه که خوبی؟

آسو با خجالت دستش را پس کشید: آره خوبم.

استرس داشت و این از موج های سرگردان چشمهایش به خوبی مشخص بود‌.‌

_من قول میدم تهران بهت سخت نگذره هم من هستم هم اون یاسمین زلزله… نمیذاریم تنها باشی.

آسو چیزی نگفت اما ته دلش از دیدن یاسمین خوشحال بود.
متین سعی داشت بهش قوت قلب دهد…

_کمکت میکنم تو تهران درست و ادامه بدی. اینجوری میتونی پیشرفت کنی و وقت و عمرت هم تلف نمیشه.

چشم های دخترک برق زد: واقعا میشه؟

_اره مطمئن باش کلی فرصت واسه زندگی خوب برات به وجود میاد. چیزایی که همیشه آرزوشو داشتی…

نگاه آسو با حیرت مانده بود به عمارت و بادیگار های مشکی پوشی که دور تا دور باغ می‌چرخیدند و تکان خوردن مگس ها را هم زیر نظر داشتند.
متین با دیدن قیافه اش خندید و دست جلوی دهانش گذاشت: نترس…

_چه خبره اینجا؟

متین فرصت نکرد جواب دهد چون ارسلان و به دنبالش ماهرخ از ساختمان بیرون آمدند و متین مجبور شد قدم تند کند.

_سر فرصت خودم همه چی و برام توضیح میدم.

آسو با دیدن چشمان کنجکاو و اخم های درهم ماهرخ سر به زیر شد. متین گفته بود مادرش چشم به انتظار است و دخترک از برخوردش میترسید.

صدای ارسلان که به گوشش خورد مجبور شد سر بلند کند. آرام سلام کرد و او سر تکان داد. ماهرخ اما در سکوت خیره اش بود و پلک هم نمیزد.
آسو با استرس لب گزید و به متین نگاه کرد. حال و روز او هم با دیدن مادرش بهم ریخته بود…

_خوبی مامان؟

ماهرخ بزور لبخندی زد و دست هایش را باز کرد: بیا اینجا ببینم.

دلخور بود اما نگرانی و دلتنگی اجازه نمیداد تا با پسرش سرد برخورد کند یا بی اهمیت باشد.
متین با مکث توی آغوشش رفت و چشم آسو به پشت سر آن ها افتاد. یاسمین روی پله ها ایستاده و برایش دست تکان میداد. ته دلش گرم شد و لبخند کمرنگی زد. تمام امیدش همین دخترک بازیگوش بود!

ارسلان که برگشت با دیدن یاسمین و نیم بند شال روی سرش اخم هایش درهم رفت. سمت ساختمان اشاره کرد و رو به دخترک گفت که داخل برود.‌ آسو با خجالت نگاهش کرد…

_متین نمیخوای مهمونت و تعارف کنی بیاد داخل؟

متین دست ماهرخ را رها کرد و سریع کیف آسو را برداشت: چشم آقا… بیا تو آسو خانم ببین اون وِلوله منتظرته.

آسو دست به شالش کشید و آرام رو به ماهرخ سلام کرد. زن جوابش را داد اما لحنش آنقدر سرد بود که حتی متین هم دلخور شد.
فقط یاسمین بود که از خوشحالی روی پا بند نمیشد. نفس آسو از زیر سنگ های سخت اضطراب رها شد و سمت یاسمین قدم برداشت…

متین شانه به شانه ی ارسلان ایستاد و با ناراحتی گفت: آقا مامان من به شما چیزی نگفته؟ چرا اینجوری رفتار می‌کنه؟

ارسلان شانه ای بالا انداخت: نمی‌دونم با خودش حرف بزن.

_شما هم راضی نبودین آقا؟ خب آخه دختر بیچاره…

ارسلان میان حرفش پرید: حالا که آوردیش مسئولیتش هم با خودته.

به یاسمین اشاره کرد و ادامه داد: میبینی که من به اندازه ی کافی گیر و گرفتاری دارم.

متین خنده اش گرفت و وقتی یاسمین جیغ زد سر جفتشان با شتاب چرخید. یاسمین آسو را بغل کرده و بلند میخندید… دخترک داشت میان بازوهایش له میشد که متین خودش را رساند…

_ولش کن یاسمین. کشتی بیچاره رو!

_دوستم اومده پیشم خوشحالم. تو دخالت نکن.

بعد هم گونه های گل انداخته دخترک را محکم بوسید و دستش را کشید و داخل ساختمان برد.
ارسلان با تاسف به مسیر رفتنش نگاه کرد و متین لبخند زد…

_خداروشکر یکی اینجا با دل من راه میاد.

ماهرخ ضربتی جوابش را داد: اره یکی که مثل خودت عقل تو کله اش نباشه‌. خوشحال باش…

_مامان اینکارا از تو بعیده ها. چرا با این دختر همچین برخوردی کردی؟ میدونی چقدر مخش و زدم تا راضی شد باهان بیاد؟

_الان به کارت افتخار میکنی که یه غریبه رو آوردی تو خونه زندگیت؟ اصلا میدونی کیه؟ خانوادش کین؟ فقط چون…

_تو می‌دونی این بدبخت بخاطر من یتیم شد و پدربزرگش و از دست داد؟ درست نیست اینطوری راجبش حرف بزنی.

ماهرخ ساکت شد. متین عصبی شده بود و قفسه ی سینه اش تند تند تکان میخورد.

ارسلان با مکث گفت: من راضی نبودم ولی خودت حواست به کاراش و حرکاتش باشه. همون روزم بهت گفتم چیز مشکوکی ازش دربیاد پای خودته.

متین نفس عمیقی کشید: چشم آقا حواسم هست.

ارسلان خوبه ای گفت و داخل ساختمان رفت‌. ماهرخ ولی ذره ایی نرم نشد…

_روز اولی که یاسمین و دیدی مثل یه مادر هواش و داشتی. فکر کن این دخترم مثل یاسمینه.

_من یاسمین و روز اول با سر و صورت خونی دیدم و یه دست شکسته. خدارو خوش میومد باهاش بد رفتاری کنم؟ آقا هر لحظه منتظر بود خفه اش کنه.

_تو میدونی آسو بخاطر جون یاسمین زخمی شد و رفت اتاق عمل؟ اگه باور نمیکنی از خود یاسی بپرس. میدونی چند روز مراقب من بود تا زخمم خوب بشه؟ می‌دونی بخاطر من بی کس و کار شد؟ نمیدونی که مامان. نمیدونی… آسو نبود جنازه ی منم الان پوسیده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عاللللللییییییی 😍 

ستایش
ستایش
2 سال قبل

وایی ببین عالی و بیست مرسی واقعا خواهشا قطعش نکن

لیسا لاور
لیسا لاور
2 سال قبل

خدایی چقدر ارسلان و یاسمین تضاد شخصیتی دارن…یکی سرسخت و خشک و اخم الدوله. …یکی هم لوس و خوشمزه و نازنازی 😊 …جذابه برام

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط لیسا لاور
Fatmagol
Fatmagol
2 سال قبل
پاسخ به  لیسا لاور

اره واقعاشخصیتاشون کاملاتضادهمن

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

خب من تازه با این رمان آشنا شدم ….به نظرم خیلی رمان خوبیه …نویسنده قلم قوی داره….داستان رمان هم جالب، چالش برانگیز و تا حدودی پیچیده هستش و این ها کافیه تا رمان از سطح مبتدی خارج بشه…… بیشتر ازهمه خوشم میاد که نویسنده اکثر جملات رو ادبی نوشته…..وبه طور کلی رمان از حالت گفت‌وگوی روزمره و سبک و سیاق عادی نوشتاری خارج شده….در هرصورت تبریک به نویسنده…..خیلیا رمان مینویسن اما هرکسی خوب نمینویسه….

شقا
شقا
2 سال قبل

عاشق شخصیت ارسلانم ❤️

شیرین
شیرین
2 سال قبل

یعنی اینقدر برات سخته محبت کردن به دختر بی کسی مثل یاسمین؟

شیرین
شیرین
2 سال قبل

ارسلام پسرم ماذا فازا?….چرا این بچه رو همش از خودت میرونی….

Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل

ماهرخ از همین الان مادرشوهر بازی در نیار

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x