رمان گریز از تو پارت 114 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 114

 

یاسمین دست هایش را در هم گره کرد: منتظرم باشم ببینم این ابمیوه میکشتت یا نه. چقدر قشنگ!

متین جلوی خنده اش را گرفت و یاسمین با چشم دنبال ارسلان گشت: عه ارسلان کجا رفت؟

_رفت جلسه!

یاسمین لب هایش را کج کرد: جلسه شون تیر و تفنگی نباشه یوقت.

_بعید نیست… ندیدی بچه ها دوره اش کرده بودن؟!

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: یعنی کل زندگیش همینه متین؟ مگه میشه یه نفر شب و روز تو دل کثافت کاری غلت بزنه و زندگی کنه؟

متین لب بهم فشرد: خیلیا اینجورین. پدر تو هم سر همچین چیزا الان پیشت نیست…

یاسمین آهی کشید: اره خب. ولی با این همه اتفاق بازم این زندگی برام قابل هضم نیست. هی میگم بالاخره یه جایی تموم میشه باز از اون ور یه بدبختی جدید میاد رو سرم. ارسلانم که… رفتار متعادلی نداره.

_منظورت چیه؟

یاسمین لب برچید: هیچی!

گفت هیچی تا سر درد دلش را نکشد به رفتارهای ارسلان که دل بی صاحبش گیرش بود و زبانش همچنان تند و تیز تا مبادا رسوای زمانه شود.
میگفت هیچی اما هیچی نبود! همه چی زندگی اش شده بود مردی که روز اول تا حد مرگ ترسانده بودش و تا مدت ها مثل یک کابوس توی خواب هایش پرسه میزد.

_ندیده بودم رفتارهای آقا برات مهم باشه یاسمین خانم. اینم سوتی دومت…

یاسمین لبخند سردی زد و سرش را پایین انداخت. متین تلخندی زد و یکی از لیوان ها را برداشت.

_بیا اینو بخور، مثل اینکه سالمه.

یاسمین لیوان را گرفت اما چشم هایش هنوز میان سالنی که سگ صاحبش را نمیشناخت، دو دو زد…

_چرا انقدر چشم میچرخونی؟ نگران اقایی؟

یاسمین چشم دزدید و لیوان را به لبش چسباند. متین حرف دلش را رک و راست به زبان آورد…

_اونم حتما الان فکر و ذهنش پیش توعه. قبل اومدن صدبار سفارشت و بهمون کرد.

یاسمین چیزی نگفت و جوابش فقط آهی بود که از سینه اش خارج شد. محتویات لیوان از حلقش گذشت اما خنکی مایع هیچ کمکی بهش نکرد. قلبش بی قرار بود و چشمهایش مدام دنبال ارسلان میگشت.

خم شد لیوان را روی میز بگذارد که با حس باز شدن بند زیر لباسش “وایی” گفت.

_چیشد؟

یاسمین با درماندگی به اطرافش نگاه کرد: بدبخت شدم متین. باید برم یه جایی لباسم و درست کنم.

متین با تعجب نگاهش کرد و نفهمید دقیق چه می‌گوید.

_یعنی چی؟ الان که نمیشه!

یاسمین داشت کلافه میشد: اصلا نمیشه نداریم همین الان باید بریم تو یه اتاق یا سرویس بهداشتی.

_آخه…

_واقعا بدبخت شدم متین. نمیدونم چجوری برات توضیح بدم!

متین کلافه بلند شد و به محافظی که پشت سر یاسمین ایستاده بود، چیزی گفت. او سریع رفت و متین سرگردان به مسیر رفتنش خیره شد…

_یعنی اقا بفهمه ها…

_خودم دردم‌و براش توضیح میدم.

متین کمی این پا و آن پا کرد و لب هایش را بالا کشید: اوضاع یکم بغرنجه یاسمین ولی پاشو ببینم چه خاکی تو سرم میریزم.

دخترک با استرس بلند شد و متین بی ملاحظه مچ دستش را گرفت.

_ سر نچرخون، نگاتم به روبرو باشه. جون مادرت یکاری نکن اقا بیاد بی همه چیزمون کنه!

یاسمین لب گزید تا نخندد: باشه.

متین سمت پله ها کشیدش و وقتی از میان جمعیت رد شدند روبروی یک در ایستادند که خدمتکاری متتظرشان بود. برای متین سر تکان داد و از کنارشان رد شد…

یاسمین نفس عمیقی کشید: تو بمون من پنج دقیقه ای میام.

_تنها نمیشه یاسمین.

دخترک حیا را قورت داد: آدم باش، لباسم و جلوی تو دربیارم؟ ارسلان بعدش زنده ات میذاره متین جون؟

متین بی حرف و با پوستی سرخ فقط نگاهش کرد و یاسمین لبخند زد: میرم زود میام دیگه.

_زود نیای در و باز میکنم میام تو… حواست باشه.

یاسمین دستگیره در را کشید و نگذاشت ترس بهش غلبه کند. داخل رفت و سر سری به وسایل اتاق نگاه کرد. باید پیراهنش را درمی‌آورد تا بند لباس زیرش را درست کند… شالش روی شانه اش افتاد و با بدبختی دست رساند به زیپ لباسش که با شنیدن صدایی برق و هوش باهم از سرش پرید.

_کمک نمیخوای؟

به ضرب برگشت و دستش در هوا ماند. صدا از پشت پاتریشن های عریض و طویل اتاق به گوشش خورد و بعد دخترکی که با قدم های شمرده و آرام مقابلش سبز شد. چشم هایش با مکث گرد شد، اشتباه نمی‌کرد همانی بود که توی سالن داشت با چشمهای مشکی و کشیده اش قورتش میداد. تمام حسی که از برخورد نگاهشان می‌گرفت، کینه بود و نفرت!

دخترک با سیاست لبخند زد: ترسوندمت؟

یاسمین با دقت براندازش کرد‌. لباس دکلته ای به تن داشت که اگر پره های پایینی اش کنار میرفت دار و ندارش را به نمایش میگذاشت.
سعی کرد خودش را نبازد و جواب لبخندش را بدهد…

_غافلگیر شدم.

دخترک خندید. ردیف دندان های سفیدش با لب های سرخش اغواگر ترش کرد…

_اگه دوست داشته باشی میتونی کمکت کنم.

یاسمین با لبخندی مصنوعی استرس را پشت پلک هایش فرستاد: خودم از پسش برمیام.

ابروهای او بالا رفت و لبخندش رنگ رفت: من شیدام. فکر کنم اولین باره میبینمت…

یاسمین از موضعش عقب ننشست. لبخندی زد و موهای سرکشش را پشت گوشش فرستاد. دختر مقابلش یک درصد زیبایی های او را هم نداشت!

_اسمم یاسمینه‌. همسر ارسلانم البته اگه بشناسیش!

شیدا دوباره ابرو بالا پراند و بیشتر از این نتوانست کینه را میان مشتش پنهان کند‌. چشم هایش از خشم و حسادت برق زد و یاسمین به وضوح سرخ شدن چهره اش را دید…

شیدا به سختی سعی داشت لرزش پلک هایش را کنترل کند: کیه که ارسلان خان و نشناسه!

یاسمین لبخند پر افتخاری زد.‌ انقدر بی تجربه نبود که معنی حرکات عجیب او را نفهمد…
شیدا اما شیطان صفت تر آن بود که به راحتی بحث را جمع کند. لبخند زد و یک قدم جلوتر رفت.

_شنیده بودم ارسلان ازدواج کرده اما فکر نمیکردم زنش یه دختر کوچولو باشه.

لبخند یاسمین جمع شد و دست مشت کرد.
استرس داشت دوباره بهش هجوم می‌آورد… احساس ضعف کرد اما محکم روی پا ایستاد. بند باز شده ی لباس هم روی مغزش بود!

_حالا ازدواجتون واقعی یا جنبه ی دیگه ای داره؟ اخه ارسلان آدمی نبود دست رو یه دختر کوچولو بذاره.

یاسمین اخم کرد: منظورت از جنبه ی دیگه چیه؟ ما زن و شوهریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

وای یا خدا بلایی سرش نیاره 😥 

Tamana
Tamana
2 سال قبل

وایییی حالا باید تا ۲۴ ساعت دیگه استرسِ اینو هم داشته باشیم🚶‍♀️

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x