تقریبا یک ساعت طول کشید تا دوش بگیرد و از شر آن لباس سنگین و ارایش خلاص شود. لباس خواب عروسکی اش را پوشید و کرم مرطوب کننده اش را پشت دست هایش مالید. موهایش خیس بودند اما عادت به سشوار کشیدن نداشت!
نفس عمیقی کشید و با استرس از اتاقش خارج شد.
زیر لب غر زد: خدا بگم چیکارت کنه ارسلان. نصف شبی چیکار داری با من آخه!
تقه ای به در زد و خدا خدا کرد او از شدت خستگی به خواب رفته باشد. اما با باز شدن در تمام معادلاتش بهم ریخت… لبخند زد و با دیدن حوله دور کمر او لبخندش نیامده محو شد.
خودش را نباخت: منتظر بمونم لباس بپوشی؟
ارسلان نیشخندی زد و در را کامل باز کرد: نه بیا تو.
یاسمین لبخند مسخره ای زد و با تردید و خجالت داخل رفت. نمیخواست حرفی بزند و گزک دستش بدهد.
ارسلان چشم ریز کرد توی صورت گر گرفته اش:
_مشکل نداری که بخوام لباسامو جلوت بپوشم؟
یاسمین در دل فحشی نثارش کرد و روی تخت نشست. ذات پلیدش را خوب میشناخت… لبخند مسخره اش را تکرار کرد و صورتش را سمت دیگری چرخاند…
_نه راحت باش.
ارسلان بدون خجالت حوله اش را باز کرد:
_ آتیش نگیری فقط… نگرانتم.
متلک نمی انداخت روزش شب نمیشد. انگار عهد کرده بود تا با حرف ها و رفتارهایش صدای جیغ و اعتراض او را دربیاورد. یاسمین هم مقاومت کرده در مقابل کنایه اش دستی به موهای بلندش کشید…
_من خیلی خوابم میاد ارسلان. میشه زودتر حرفت و بزنی!
ارسلان ابرویی بالا انداخت و خونسرد لباس هایش را پوشید. نگاهش که به لباس خواب عروسکی دخترک افتاد، پوزخند زد!
کنارش روی تخت نشست و آرام موهایش را کشید:
_میتونی نگاهم کنی و نفس بکشی. تموم شد!
دخترک سر چرخاند: خب خداروشکر. حالا بگو قضیه چیه؟
فاصله شان یک وجب هم نبود و تقریبا کتفش چسبیده بود به بازوی او… ارسلان همچنان در سکوت نگاهش میکرد که او کلافه شد.
_ارسلان خان عزیز… نمیخوای بگی چیکارم داری که نصف شب بیخوابم کردی؟
_تو عادت نداری موهات و خشک کنی؟
سر یاسمین با تعجب پس رفت: موهام؟ نه خب! چطور مگه؟
ارسلان بی میل موهای خوش بویش را رها کرد. الان فقط باید سر میبرد بین این خرمن و عمیق نفس میکشید… باید جانش را جلا میداد با عطرش و…
با نگاه کنجکاو او از فکر بیرون آمد.
_هیچی. شاید سرما بخوری!
_نه عادت کردم دیگه.
ارسلان کمی ازش فاصله گرفت تا بهتر به چشم هایش نگاه کند. سینه اش سنگین بود و مثل همیشه احساساتش را پشت همان دژ سخت و سنگی مخفی کرد.
_تو مهمونی ازت یه چیزی پرسیدم که سر بالا جواب دادی و گفتی ریملم خراب میشه و…
پریدن رنگ چهره ی دخترک و پلک زدنش میگفت که انتظار هرچیزی را داشته جز این! ارسلان دقیق شده بود توی اجزای صورتش اما هنوز خونسرد بود.
_ببین عصبانی نیستم که بترسی. آرومم! داد و فریاد هم نمیزنم به شرطی که مثل بچه ی آدم برام تعریف کنی ماجرا چیه.
یاسمین چشم بست و خاطرات مزخرفش با افشین در خانه ی احمد مثل یک نوار از جلوی چشمانش رد شد.
تنش لرزید از تعریف کردن بدبختی هایش…! کاش خدا جان را افشین را میگرفت.
صادقانه بغضش را با جمله اش به رخ کشید:
_تعریف کردنی نیست ارسلان. بهش فکرم میکنم حالم بد میشه.
_چه جالب. پس واجب شد تک تک اتفاقایی که برات افتاده رو بشنوم.
یاسمین درمانده شد: این چیزا مال گذشته ست. نبش قبر کردن جز بد شدن حال من، هیچ فایده ای نداره.
_افشین یه دردی داره که لحظه به لحظه تو رو میپاد. گوش های من دراز نیست یاسمین!
_اینکه افشین از تو کینه داره دلیل نمیشه که…
_خیلیا از من کینه دارن. همون شاهرخ جرات داشته باشه خون منو میمکه ولی رفتار تو جلوی افشین ورای ترس و این مزخرفاته.
یاسمین جا خورد و ارسلان پا گذاشت روی رگ جوشان غیرتش و بی پرده و با فکی منقبض سوالش را پرسید.
_باهاش رابطه که نداشتی، نه؟
یاسمین زرد شد. زبانش مثل فرفره جنبید:
_ نه بخدا. چه رابطه ای؟
_یه چیزی که باعث بشه هر وقت میبینش…
دخترک میان حرف های ارسلان دستش را گرفت:
_اشتباه میکنی. اصلا موضوع این چیزا نیست…
ارسلان دستش را پس کشید و با جدیت نگاهش کرد:
_پس چیه؟ تعریف کن برام. میدونی که من ولت نمیکنم…
“”””””””””””
یاسمین لبش را میان دو دندانش گرفت و پیشانی اش را با درماندگی لمس کرد. ارسلان سر خم کرد و یاسمین زیر نگاه تب دارش بی طاقت شد. اگر دهان باز میکرد، باید تا تهش را میگفت. ارسلان مو را از ماست میکشید بیرون… محال بود به همین سادگی رهایش کند.
_حوصله ام و سر نبر یاسمین! نصف شبه منم خسته و به حد کافی عصبی هستم. زبون باز کن…
یاسمین به انگشت هایش نگاه کرد و جوابش را داد:
_ دلم نمیخواد راجبش حرف بزنم. موضوع واسه امروز و دیروز نیست! یه بی عقلی کردم دارم تقاص همونو پس میدم مجبور نیستم واسه همه تعریفش کنم.
_من همه نیستم که جمع میبندیم.
یاسمین لبخند تلخی زد: کی هستی پس؟
ارسلان مکث نکرد: شوهرتم.
_پس درکم کن و اذیتم نکن! یه روز خودم برات تعریف میکنم…
ارسلان پلک جمع کرد و بی قرار گفت: نمیتونم یاسمین. یه شکی تو دلمه که نمیتونم ساده ازش بگذرم!
یاسمین بغض کرد: بخدا اشتباه میکنی. من دیگه تا این حد هم بی فکر نیستم که… ارسلان باور کن اگه همچین چیزی بود تا حالا خودمو کشته بودم.
ارسلان کف دستش را روی پلک هایش کشید و سر تکان داد. قلبش کمی آرام تر شده بود.
_فکر نکن یادم نمیره. حواسم جمع تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی.
یاسمین لب برچید و نفس عمیقی کشید:
_ مشکل افشین با تو چیه ارسلان؟ متین میگفت دستیارت بوده مثل فرهاد… خب دلیل اینهمه کینه چیه؟
چشم های داغ ارسلان توی حدقه چرخید: چون…
نفسش گرفت. خونسرد نبود… خیلی وقت بود که از این زندگی و لجنزار متنفر شده بود اما هر چه دست و پا میزد سیاهی میدید و سیاهی!
یاسمین منتظر نگاهش کرد: چرا؟
_من پدرشو کشته بودم.
سر یاسمین با بهت عقب رفت و ناباور بهش خیره ماند. ارسلان نفسش را سخت بیرون فوت کرد…
_شاید بیست سال پیش، وقتی که تازه دستم به خون آلوده شده بود، یادمه پدرم دنبال یکی بود میگفت جاسوسی میکنه و همه برنامه هاشون ریخته بهم. ولی پیداش نمیکردن…
یاسمین با استرس دست هایش را در هم قلاب کرد. ارسلان کلافه بود و خسته و… شاید پشیمان!
_یه شب دیدم یه زن جوون و پسر حدودا شیش، هفت ساله رو آوردن عمارت. منصور گفت زن و بچه ی همون آدمه و تهدیدش کردن که اگه نیاد جلو همون شب زن و بچه شو بکشن.
_یعنی اونا افشین و… مادرش بودن؟
ارسلان سر تکان داد: آره. یادمه مادرش انقدر زیبا بود که…
دوباره پیشانی اش را لمس کرد: من سن و سالی نداشتم که بفهمم دور و برم چه خبره. فقط ۱۳ سالم بود… پدرم میگفت بزن، بکش منم گوش میدادم.
یاسمین دستش را گرفت و ارسلان وقتی سر بلند کرد خون مردمک هایش را پر کرده بود. اولین بار بود؟ اولین بار که اینطور درد دلش را بیرون میریخت. حواسش نبود یا مست بود یا… هر چه بود باید حرف میزد تا یک امشب را با درد نخوابد.
_میخوای تعریف نکنی؟
ارسلان بازهم دستش را پس زد: نه… لزومی نداره.
انگار با خودش و قلبش لج کرده بود! زخمش تیر میکشید اما زبانش بسته نمیشد.
_پدر افشین اومد و ولی کسی مهلت نداد دهنش و باز کنه. بهم گفتن بکش و منم شلیک کردم! نفهمیدم اون بچه داره نگاه میکنه… نفهمیدم دور و برم چه خبره من فقط هر چی یاد گرفته بودم و پیاده میکردم.
اشک یاسمین از گوشه ی پلکش چکید و محکم انگشتش را به دندان گرفت تا صدایش در نیاید.
ارسلان بازهم چنگ زد به موهایش: کشتمش و یه لحظه اون بچه رو دیدم و دیگه رفتم از اون خراب شده. بعدش نمیدونم چیشد… حتی نفهمیدم چه بلایی سر مادرش اومد!
_خود افشین چیشد؟
_تو سازمان بچه های کوچیک و نمیکشن. نگهشون میدارن و آموزش میدن… اینکه یکی از اعضای خانواده شونم بکشن شگردیه که برای ترسوندشون پیاده میکنن. دشمن سازی. کینه و نفرت و انگیزه انتقام. شستشوی مغزی… بچه های کم سن راحت تر قربانی میشن.
یاسمین داشت از ترس و بغض منفجر میشد اما خودداری کرد. آرام دست روی کتف او گذاشت و لبخند تلخی زد…
_مثل خودت که قربانی شدی. نه؟
ارسلان برگشت و ته دلش با دیدن لبخند او لرزید. پلک بست و دست مشت کرد. همان سکوتش شد جواب دخترک!
_افشین چطوری پیدات کرد ارسلان؟ اونم بعد از این همه سال!
_من اون شب صورتمو پوشونده بودم ولی پدرم یه لحظه اسممو صدا زد و خب تو ذهن افشین حک شد! هنوزم تعجب میکنم که چجوری پیدام کرد و بهم نزدیک شد.
یاسمین کتفش را فشرد: یه چیز بپرسم؟
ارسلان نگاهش کرد.
_تو که میتونی افشین و بی دردسر نابود کنی. خب چرا…
ارسلان میان حرفش سر چرخاند و دخترک پرسید:
_عذاب وجدان داری ارسلان؟
ارسلان بلند شد و پشت پنجره ایستاد. تمام تنش پر شده بود از حسی عجیب و دست هایش روی میز دنبال سیگارش میگشت.
یاسمین سریع بلند شد و پاکت و فندک را دستش داد:
_اشتباه کردم پرسیدم؟
ارسلان سیگاری آتش زد و تمام حرصش را با آن دود از حلقش بیرون فرستاد.
_دیگه برو بخواب!
یاسمین درمانده شد. دلش نمیخواست تنهایش بگذارد! لبخند زد و با شیطنت جلو رفت.
_یه نخ به من نمیدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشبم پارت نداریم؟؟؟🥺🥺🥺🥺🥺
میشه لینک و آیدی تلگرامشو بزاری
ینیچییییییچرا پارتنمیزارین😭😞
نویسنده عزیز اینجوری نکن همه فالورات میپرن همه مث بعضیامون نیستن وایسن
پس پارت کو ؟
نویسنده ناز نکن نزار مثل نویسنده عشق صوری بشی
ناز نکن دیگه لامصب متقاضی های رمانتو از دست میدی میره هر شب همین برنامه هست پارت نامنظم
وا چرا اینجوری شده هر دوشب یه پارت
امشب پارت بده لطفاااااااا 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
وای نه
امشب پارت نداریم؟
نمیخوامممم
من پارت میخواممم
پارت نداریم 🥺🥺🥺🥺🥺😶😶
🥺 🥺 🥺 🥺 گلبم
یاسمین برا ارسلان مث کیک تولدی میمونه…..که ارسلان نگاش میکنه، چشماش قلبی میشه ….بعد این هی نگاش میکنه ..هی نگاش میکنه .. خیلی دلش میخواد ازش بخوره ها ولی نمیخوره فقط هی ناخونک میزنه…..دادا سر جدت بیا با کله برو تو کیکه …..جون ننه همش مال خودته….جون خودت جون یاسمین خسته شدیم از دست شما و این زن و شوهری قسطیتون
😂😂😂خیلییی خوبی چقدررر گشنگ گفتییی وسط این همه نگرانی و استرس کامنت تو که خوندم خندیدم😂😂😂
واقعا مثالت عالی بود حاجی 😂 فک کنم دیگه قشنگ ارسلان قانع شد کارو یه سره کنه
عاللللیییی بود به خدا🤣🤣🤣دقیقا منم میون یه خروار مشکل اینو خوندم جر رفتم از خنده🤣🤣🤣🤣💔💔💔
زدی تو خال اصلا 😂
🤌 🤌 😂 😂 😂 😂 😂
آی ننه من خاک تو اون سر بی بخارت بکنم🙍 ….منو بگو که فکر کردم ارسلان میخواد تکلیف رابطشونو مشخص کنه….هیچی…موش و گریه بازی های اینا هنو ادامه داره
من بخدا همون فکر و میکردم
ای جانم