هنوز گیج بود که با سوزش دستش از فکر بیرون آمد و چشم باز کرد. قسمتی از دستش شکافته و خون ازش پایین میچکید! با تعجب به اطرافش نگاه کرد تا به شیشه های خرد شده آینه رسید… حتی نفهمید کی مشت کوباند به شیشه و کی دستش را برید!
شانس آورد که زخمش آنچنان عمیق نبود!
از کمد کوچک حمام باند سفید را بیرون کشید و با هر سختی بود دور دستش پیچاند… تنها چیزی که حس نمیکرد، درد و سوزشش بود وقتی قلبش داشت منفجر میشد!
تمام هوش و حواسش پی دخترک و حال خرابش بود!
دست سالمش را با آب تمیز کرد و از حمام بیرون رفت. تی شرتش را پوشید و با قدم های آرام از اتاق بیرون زد… مقابل در اتاق یاسمین مکث کرد. چراغ روشن بود!
نفسی گرفت و دستگیره را کشید. دستگیره سرجایش برگشت و ارسلان عصبی گوشش را به در اتاق چسباند.
صدای آرام گریه کردن او می آمد…
_یاسمین؟ بیا در و باز کن ببینم.
صدای دخترک برای لحظه ایی قطع شد. ارسلان چند بار دستگیره را بالا پایین کرد اما وقتی برق اتاق هم خاموش شد تمام امیدش ناامید شد!
با حرص پلک زد و دندان بهم سایید: با توام یاسمین. بیا در و باز کن حرف بزنیم.
صدای دور شدن قدم هایش را که شنید مشت محکمی به در کوباند: مگه با تو نیستم؟
انگار تهدید هایش هم دیگر روی او اثر نداشت. یاسمین جیک هم نمیزد. آنقدر شکسته بود که حتی نمیتوانست بقایایش را جمع کند. کز کرده بود زیر پتو و سر به بالشتش میفشرد.
ارسلان باز هم به در اتاق کوبید: یاسمین بچه نباش. یه لحظه بیا که…
حرف کم آورد. چه توجیهی داشت برای حرکت ناگهانی و بیرحمانه اش! احساسات او را به غلیان درآورده و بعد رهایش کرده بود. چه داشت بگوید؟! اصلا برای چه آمده بود و اینطور در اتاقش را میکوبید؟
یاسمین بزور نفس پر بغضش را رها کرد و چشم روی هم گذاشت! امشب اگر میمرد هم آن در را باز نمیکرد.
_فردا چشمم بهت میفته دیگه!
خودش هم از تهدید مسخره اش حرصی شد. انقدر مشتش را جمع کرد که زخمش باز شد و خون پس زد به باندش…
آسو صبح بخیری گفت و کنار ماهرخ ایستاد. زن با لبخند جوابش را داد… از وقتی با اخلاق دخترک آشنا شده بود نرم تر باهاش رفتار میکرد.
_بشین برات چای بریزم!
آسو خجالت زده پشت میز نشست و چند دقیقه بعد متین داخل آمد. رنگ دخترک با دیدنش سرخ شد و چشمهای او دو دو زد توی چهره اش…
_صبح بخیر.
آسو زیر لب جوابش را داد و متین سریع نگاه ازش دزدید و سمت ماهرخ رفت.
_آقا هنوز بیدار نشده مامان؟
_نه مادر… احتمالا هنوز خوابن. دیشب دیروقت اومدین خسته ام دیگه!
متین جعبه ی بزرگی که در دست داشت را روی میز گذاشت:
_ اینو پست چی آورد نمیدونم چیه.
خودش هم پشت میز با فاصله از آسو نشست:
_شما هم آماده شو که بریم واسه این مدارک تحصیلی و اینا…
دخترک با تعجب نگاهش کرد: امروز؟
_اره دیگه وقت تلف کردن که فایده ای نداره. حداقل سرت گرم میشه.
ماهرخ دو استکان چای برایشان ریخت و خودش مقابلشان نشست.
_آقا گفت آسو باید بیاد ساختمان ما. تو فکری کردی؟
آسو با خجالت لب گزید و متین گوشه ی سرش را خاراند:
_ اره حالا حرف میزنیم باهم.
در حقیقت نمیخواست جلوی دخترک از نارضایتی ماهرخ حرفی به میان بیاید. زن اما لبخندی زد و سرش را تکان داد…
_بنظرم تو باید جمع کنی بری ساختمون محافظا پیش محمد… آسو هم هروقت دلش خواست میتونه بیاد پیش من.
متین شوکه شد و آسو به تته پته افتاد:
_آخه من… نمیخوام مزاحم شما بشم.
_مزاحم چیه دخترم؟ منم اونور تنهام. اینا که همیشه بیرونن!
چشمهای متین برق زد. جا داشت میپرید و زن را بغل میکرد…
_این زلزله چرا بیدار نمیشه؟ سابقه نداشت انقدر بخوابه.
متین لقمه ای توی دهانش گذاشت:
_اون دیشب از همه خسته تر بود. تا لنگ ظهرم بیدار نمیشه…
_باید بلند شه قرصای معده اشو بخوره. نمیشه که اینجوری!
آسو زبان روی لبش کشید:
_دیشب ساعت چهار اینا بود فکر کنم تازه رفت بخوابه.
متین ابرو بالا انداخت: چهار؟
_اره تاریک بود درست ندیدمش ولی داشتم میومدم دیدم از اتاق اقا ارسلان رفت اتاق خودش.
ماهرخ جا خورد و متین خنده اش گرفت. زیر لب چیزی گفت که فقط دخترک شنید!
_عجیب شدن این دونفر.
متین خندید: کجاشو دیدی؟ چند وقت دیگه عجیب ترم میشن.
_سلام…
ماهرخ با دیدن ارسلان سریع بلند شد و بقیه هم با دیدنش از پشت میز برخاستند.
_سلام اقا…
ارسلان کلافه بود: بشینید کاری باهاتون ندارم.
نگاه متین به دست زخمی اش ماند: اتفاقی افتاده آقا؟
ارسلان کابینت قرص ها را باز کرد: نه! این جعبه چیه؟
_صبح پستچی آورد گفت مال شماست.
ارسلان یک مسکن برداشت و با لیوانی آب سر کشید.
_چای بریزم براتون آقا؟
ارسلان با خستگی نگاهش کرد: یه قهوه برام درست کن ماهرخ. خواب از سرم نمیپره!
متین با دیدن چهره اش به خوبی فهمید که دیشب را مست بوده… چیزی نگفت و تا خواست بلند شود، یاسمین با چهره ای به مراتب آشفته تر وارد آشپزخانه شد. حتی موهایش را هم شانه نکرده بود! متین لب گزید و دخترک آرام سلام کرد بدون نگاه به کسی پشت میز کنار آسو نشست.
ارسلان نفس عمیقی کشید و بزور چشم هایش را کنترل کرد تا سمت او کشیده نشود! روی دور ترین صندلی نشست و چنگی به موهایش کشید.
ماهرخ هنوز متعجب بود و متین متاسف و خونسرد!
_آقا اگه با من امری ندارید برم دنبال کارا.
ارسلان بی حرف فقط پلک برهم کوبید.
متین رفت و یاسمین با خستگی سرش را روی میز گذاشت. آسو با نگرانی دستش را گرفت:
_خوبی؟
یاسمین لبخند تلخی زد: منتظرم قرصامو بخورم بعد برم بخوابم. چشمام داره آتیش میگیره…
ماهرخ سریع گفت: اول یکم غذا بخور بعد قرصاتو بهت میدم. دیر پاشدی از وقتشونم گذشته!
بعد مثل همیشه لیوانی آب جوش و عسل مقابلش گذاشت:
_اول خرما بخور.
یاسمین چیزی نگفت و ترکیب آب و عسلش را مزه کرد. ماهرخ سریع قهوه ی ارسلان را آماده کرد و مقابلش گذاشت…
_شما خوبین اقا؟ میخواین براتون نیمرو درست کنم؟
_نه فعلا همینو میخورم.
بعد فنجانش را برداشت و بلند شد:
_این جعبه م این خانمه ماهرخ. بگو برش داره…
ماهرخ با تعجب سر چرخاند و ارسلان از آشپزخانه بیرون رفت. چه اوضاعی شده بود!
یاسمین حتی سرش را بالا نیاورد که زن حرصی شد:
_منو ببین چش سفید… دوباره چیکار کردی که اینقدر اعصاب آقا خورده و اینجوری پریشونه!
یاسمین با تعجب نگاهش کرد و چند ثانیه بعد صورتش باز شد و پوزخند زد…
_اره من اعصابش و خرد کردم.
ماهرخ پلک جمع کرد و یاسمین زل زل نگاهش کرد:
_الان میخوای چیکار کنی؟ بیا تو هم مثل اربابت تحقیرم کن دیگه!
زن به وضوح جا خورد. سرش پس رفت و نام دخترک را زیر لب صدا زد!
آسو دست یاسمین را گرفت: شما که دیشب خوب بودین بعد…
یاسمین از پشت میز بلند شد:
_موضوع اینه که ما هیچ وقت باهم خوب نمیشیم. اگر هم خیلی کنجکاو شدین برید از خود ارسلان خان سوال کنید.
بغض و درد روی چهره اش خط انداخته بود اما نشان نمیداد. یاد گرفته بود خوددار باشد… بجنگد و اشکش را فقط خودش ببیند و خدایش…!
کسی در این خانه درکش نمیکرد، تهش یک درد میشد روی بدبختی هایش!
به جعبه کوچکترین نگاهی نینداخت و از پله ها بالا رفت. ماهرخ با اعصابی خراب به میز نگاه میکرد…
_هیچی نخورد!
آسو لب گزید: میخواین من اینارو براش ببرم؟ شاید تنها تو اتاقش راحت تره.
_آخه یاسمین از این اخلاقا نداشت. اصلا دلش نمیخواد تنهایی غذا بخوره یا...
_خب احتمالا دعواشون شده تحت فشار قرار گرفته. شاید مقصر یاسمین نیست!
ماهرخ با تاسف نگاهش کرد: مقصره ولی بابت اینکه این ازدواج و قبول کرد. هیچکی بهتر از من اقا رو نمیشناسه… رابطه شون بدتر نشه، بهترم نمیشه!
_پس چرا جلوش اونجوری گفتین؟
_چون پررو میشه زبونش درازتر میشه! بعد یهو اقا روش دست بلند میکنه. روزای اول نبودی ببینی چه صحرای محشری بود اینجا.
آسو لبخند تلخی زد و بلند شد:
_حالا من یکم دیگه هم براش خوراکی میبرم هم این جعبه رو…!
ماهرخ بهش لبخند زد. انگار این دختر دلش را گرفته بود! مهربان بود و ساده… سعی میکرد در وجودش ناخالصی پیدا کند اما بی ریا تر از آن بود که بشود بهش انگی زد!
“””””””””””””””
یاسمین کلافه توی اتاق رفت و در را بست که با دیدن ارسلان درست مقابلش شوکه شد. اخم در هم کشید و سمت در رفت اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسد ارسلان کلید را توی قفل چرخاند.
یاسمین عصبی سمتش چرخید و ارسلان آمد بازویش را بگیرد که دخترک مثل برق گرفته ها پسش زد و عقب کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه لطفاً یه نفر بگه که چیشده که پارت نمیزارید
اغا این چه وضعشه خوب پارت بزار دیگه
واقعا مسئول این رمان کجاست نکنه بلای ب سرش اومده؟؟؟؟؟
مگه سریال جیرانه ک هفته ای ی بار قراره پارت بده یعنی چی اگرم هفته ی باره بگو آدمین چند شنبه شبه و ها ب اون نویسنده خلاق هم بگو یکم شعور داشته باش پارتا رو زیاد کن
وای خدایا صبر ایوب بده آخه چرا تر میزنید به رمان
هوفففف
امشبم از پارت خبری نیست…..اصلا به درک …به جهنم که شده هفته ای یه بار….
اگر قرار نیست ک رمان ادامه پیدا کنه لطفا ب ما اطلاع بدین
ک اینجوری عین اسکلا هر شب هرشب نیایم منتظر پارت
امشب هم پارت نداریم.و چندتا فحش🤔🤐🤨😐😑😶😶😶😶😶
چه بر سر نویسنده وقت شناس و مسولیت پذیر این رمان آمده است؟؟؟؟؟
چرا کسی پاسخگو نیست ؟؟؟؟
نویسنده بجواب 😤😤
امشبم نمیزارین؟؟؟🥺
مثلا معجزه بشه پارت بزاره🚶🏻♀️😂
خدا کنه امشب پارت باشه
یعنی چی آخه سه روزه پارت نذاشتی بخدا خیلی دارن ضایع بازی در میارن خب اگه نمیتونی سر وقت پارت بدی نویسنده محترم همون اول کاری بگو من قراره نصفه ول کنم ک ما بتونیم تصمیم بگیریم بخونیم یان همه چی رو اعصابه واقعا😡💔
ریدم تو این وضع
سلام شب همگی بخیر
ببخشید میشه لطفا راهنمایی کنید بگید چجوری باید توی سایت نوشتن رمانم رو شروع کنم؟
الان که دیگه کفرم دراتا
هوففففف
ای بابا امشبم نیست ک اخه. چرا ایقد بی نظم شدی عزیزم
ادمین محترم لطفا زمان پارت گذاری رو اعلام کنید مثلا اگر هر چهار روز یکباره بگید که ما هر شب نیایم چک کنیم
امیدوارم مثل خیلی نویسنده ها رمان رو نصفه کار ول نکنید خیلییی کار غیر انسانییه ، خیلی رمان جذابی دارید ، به علاقه ی طرفداراتون گند نزنین ،