رمان گریز از تو پارت 163 - رمان دونی

 

 

محمد با مکث پایی سست شده بیرون رفت. یاسمین

زل زده بود توی چشمهای ارسلان و نزدیک بود

بغضش بترکد.

_مثل آدم حرف میزنی یا…

_یا چی؟ بزنی همه چی و خراب کنی؟

سر ارسلان پس رفت: پات و از این ماجرا بکش

بیرون. وگرنه ترکشش تو رو هم میگیره.

چشم های یاسمین جمع شد. با بغض سرش را

تکان داد؛

_بخاطر ترکشش نه ولی بخاطر تو میرم کنار…

ولی باید یکم انصاف داشته باشی که حرفای متین

و بشنوی.

 

 

_مگه حرف میزنه که من چیزی بشنوم؟ نمیبینی

لال شده؟ معلوم نیست اون دختره چیکار کرده

داره طرفشو میگیره و از ترس بهم چیزی نمیگه.

_متین فقط تو

ِخ

برز …

ارسلان با توپ پر گفت: متین مگه از من پنهونی

داره؟ تو برزخ یا هر جهنم دره ای نباید چیزی و

از من مخفی کنه.

یاسمین با درماندگی نفسش را بیرون فرستاد…

_تو چرا حرف نمیزنی؟ کنار منی و طرف اونا

رو میگیری؟

_چون منم از واکنشت میترسم.

 

 

ارسلان خندید: پس اون دختره یه غلطی کرده…

 

#پارت_682

موبایلش که زنگ خورد، اسم متین توی چشم

جفتشان پررنگ شد.

یاسمین با مکث و آرام گفت: خودش همه چی و

میگه. فقط بهش گوش بده ارسلان… باشه؟

ارسلان تماس را برقرار کرد و باز هم تماس را

روی اسپیکر گذاشت. صدای نفس های سخت متین

که پیچید توی گوشش، قلبش به درد آمد. متین آدم

 

 

امن زندگی اش بود… از برادر بهش نزدیکتر…

نمیتوانست از خودش دورش کند.

_میشنوم!

متین گلویش را صاف کرد: سلام آقا.

ارسلان به پشتی کاناپه تکیه کرد و نگاهش به

دخترک افتاد. او هم استرس داشت و ناخنش مثل

همیشه لای دندانش بود. دستش را محکم میان

انگشتانش گرفت و پایین آورد.

_راستش من باید یه چیزی و بهتون بگم.

_راجب چی؟ فرار دیشب آسو خانم؟

 

 

ضربه اش کاری بود که متین در صدم ثانیه لال

شد. حرفش از یادش رفت…

یاسمین اسم ارسلان را زمزمه کرد و او فقط

دستش را فشرد.

_بگو متین… قفل نکن. بگو ببینم چه غلطی کرده

اون دختر!

نفس متین با درد از سینه اش بیرون زد: اقا…

_بگو و انقدر فلسفه نچین.

_راستش من دیروز از تو کیفش یه موبایل پیدا

کردم.

 

 

ابروهای ارسلان با تعجب بهم پیچید. چهره اش

جمع شد و یاسمین به وضوح منقبض شدن

عضلاتش را دید…

_چی؟

_خودش میگه مال من نیست. ولی من… من

نمیدونم باید چیکار کنم اقا.

ارسلان هنوز شوکه بود: چی تو موبایلش پیدا

کردی؟

متین باز هم سکوت کرد و یاسمین محکم لب گزید.

ارسلان عصبی صدایش را بالا برد: حرف بزن

ببینم!

 

 

_یه سری پیام راجب یاسمین و…

پلک های ارسلان پرید. یاسمین با بغض لب هایش

جمع کرد و متین مثل بلبل گفت؛

_پاپوشه اقا. بخدا آسو اهل این کارا نیست…

_پس چرا میخواست فرار کنه؟

_من میگردم تو این مدت اصل قضیه رو درمیارم

فقط شما بهم فرصت بدید.

 

#پارت_683

 

 

ارسلان نیشخند زد. یاسمین با نگاهش خواهش کرد

و متین باز هم به حرف آمد؛

_اقا یه بار بهم اعتماد کنید بخدا درستش میکنم.

_همون باری که بهت اعتماد کردم و اجازه دادم

دختره رو بیاری عمارت کافی نبود؟

متین لال شد. ارسلان ادامه داد؛

_چی و میخوای درست کنی متین؟ چیکار میخوای

بکنی؟ من احساسات مزخرف و عشق و عاشقیت

کار ندارم، دست دختره چجوری باید برات رو شه

که بکشی بیرون؟

یاسمین لب گزید: ارسلان؟

 

 

_نمیدونم تا کی میخواستی ازم پنهون کنی ولی

فکر نکن به همین سادگی از این ماجرا میگذرم.

هم تو هم این دختره ی خیره سر…

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: من چیزی و پنهون

نکردم.

_تو خودت شریک جرمی!

متین با مکث نفسش را بیرون فرستاد: یکم بهم

فرصت بدید آقا…

یاسمین رو به ارسلان خواهش کرد: میشه یکم

صبر کنی و دست نگه داری تا ببینیم چی میشه؟

_این همه دلسوزی واسه اون دختر چه معنی داره؟

 

 

یاسمین شانه بالا انداخت: همه قرار نیست بد باشن.

شاید واقعا یکی براش پاپوش درست کرده!

متین سریع گفت: آقا من این دختر و میشناسم.

ترسو تر از اینه که بخواد همچنین کاری کنه.

بعدشم یاسمین همیشه پیشش بوده اگه چیزی بود

حتما شک کرد.

یاسمین تایید کرد: من اصلا به چیزی شک نکردم.

این بیچاره همش سرش تو کتاباش بود…

ارسلان پوزخند زد: باشه.

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: چی باشه؟ وقت

میدی بهش؟

 

 

_اره چند روزی که من اینجام وقت داری بری

دنبال این قضیه و اصل ماجرا رو بفهمی. به بچه

ها سپردم نذارن دختره پاشو از عمارت بیرون

بذار…

_چشم آقا…

_فقط متین کافیه بفهمم کمکش کردی فرار کنه، به

جون یاسمین بعد این همه سال فکر هیچی و

نمیکنم. حتی حرمت ماهرخ هم نگه نمیدارم.

فهمیدی؟

متین زیر فشار استرس داشت کمر خم میکرد.

صدایش درمانده بود؛

_چشم آقا.

 

 

 

#پارت_684

ارسلان تماس را قطع کرد و موبایل را روی میز

انداخت.

_یعنی یک روز آرامش به من نیومده…حتی یک

روز!

دست روی پلک هایش گذاشت و چشم هایش را

فشرد. یاسمین آرام بازویش را لمس کرد. حرفی

نداشت بزند… هر روزی که فکر میکرد دیگر

مشکلی نیست و میتوان نفس راحتی بکشد، یک

آوار از ناکجا آباد روی سرشان فرود می آمد.

_میخوای با داداشت حرف بزنی؟

 

_که چی بشه؟

_که یکم آروم بشی.

ارسلان خندید: اون خودش بزرگترین دغدغه

منه… باهاش که حرف میزنم بیشتر استرس

میگیرم و نگران میشم.

_الان میخوای یکم بخوابی که فکرت ازاد بشه؟

دست ارسلان از روی صورتش پایین آمد. نگاهش

چسبید به چشم های براق او و لبخند کمرنگش…

_چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟

 

 

ارسلان سرش را بالا انداخت: داشتم فکر میکردم

بی غذا موندیم. تو مثلا میخواستی آشپزی کنی…

یاسمین خندید: محمد چنان اومد تو که خبر فرار

آسو رو بده، اصلا نفهمیدم چیشد لیوان از دستم

افتاد و خرد شد.

_محمد واقعا بچه سالمیه، خواهشا اونو قاطی

خالک زنک بازیای خودت و متین نکن.

یاسمین چشم گرد کرد: یعنی چی ارسلان؟

ارسلان لبخند زد و در همان حال دراز کشید.

سرش که روی پای دخترک جای گرفت، او به

وضوح جا خورد.

ارسلان سکوتش را روی هوا زد؛

 

 

_خودت نگفتی یکم بخواب؟

یاسمین با تعجب کمی جابه جا شد: گفتم ولی اینجا

اذیت نمیشی؟

_من نه، جام خوبه… تو اذیت میشی؟

نگاه دخترک به موهای سیاه او بود که انگار گرد

سپیدی رویش پاشیده بودند. تارهای سفید رنگ

اطراف شقیقه اش نشان از پیری نبود، همان

استرس و نگرانی بود که ثانیه ای رهایش

نمیکرد. همان دنیایی که با لذت های کاذب عمر و

جوانی اس را سوزانده بود.

_نه راحت بخواب.

 

 

لبخند ارسلان را ندید… خودش تکیه کرد به مبل و

فقط پای زخمی اش را دراز کرد تا او راحت

باشد.

 

#پارت_685

با درد شدیدی که توی گردنش پیچید پلک باز کرد

و سرش را تکان داد. تمام عضلاتش خشک شده

بود…

چند بار پلک زد تا موقعیتش را تشخیص داد و

وقتی سرش را بلند کرد نگاهش به چهره ی

دخترک ماند که تکیه کرده بود به مبل و در همان

حال خوابش برده بود.

 

 

چهره ی درهمش به خوبی نشان از نارضایتی اش

داشت… ارسلان آرام بلند شد و همان لحظه آخش

درآمد. دست پشت گردنش گذاشت و فشاری بهش

آورد.کمرش را صاف کرد و کمی از دخترک

فاصله گرفت!

یاسمین تکانی خورد اما بیدار نشد. ابروهایش

درهم رفت و کمی جا به جا شد…

ارسلان دست هایش را کشید و بلند شد. خم شد

سمت دخترک و دست زیر گردنش گذاشت و با

احتیاط روی مبل درازش کرد.

پلک های یاسمین تکان خورد: ارسلان؟

ارسلان بالشت را زیر سرش فیکس کرد و پتوی

نازکی را از همان گوشه برداشت و روی تنش

کشید.

 

 

سر کنار گوشش برد و فقط زمزمه کرد؛ بخواب.

دخترک توی خودش جمع شد… تمایلش به خواب

بیشتر بود تا بیداری… با وجود اینکه ضعف داشت

و احساس گرسنگی میکرد اما پلک هایش دوباره

گرم شد و بهم چسبید!

ارسلان لبخندی زد و آرام پیشانی اش را بوسید؛

خوشخواب.

سمت در رفت و برق های سالن را خاموش

کرد… باید برای ناهار فکری میکرد…

از ساختمان که بیرون میرفت، همزمان ماشین

محمد وارد باغ شد. با دیدن ارسلان سریع پارک

کرد و پیاده شد!

 

 

_سلام اقا…

ارسلان برایش سر تکان داد: چه خبر؟

_درست حدس زدین آقا.

_افشین اینجاست؟

محمد موبایلش را بیرون آورد و وارد گالری اش

شد.

_اینجارو ببینید…

عکس ها از نیمرخ زنی بود پشت فرمان! ارسلان

با دقت روی چهره اش زوم کرد و ابروهایش با

مکث بهم پیچید!

 

 

_شیداست؟

_درسته اقا.

ارسلان کنترل خودش را از دست داد: این هرزه

بی همه چیز اینجا چه غلطی میکنه؟

 

#پارت_687

ارسلان سیخ های کباب را توی سینی گذاشت و

پشت میز نشست؛

_بخور و ببین ارسلان خان چه کرده…

 

 

یاسمین خندید. نشسته بودند لب ساحل و دور از

همه قرار بود ناهار بخورند.

_یعنی تو مخیله ام نمیگنجید بخوای یه روزی

کباب بزنی ارسلان.

ارسلان با لبخند تکه های گوشت را توی بشقاب او

خالی کرد.

_خیلی وقت بود از این کارا نکرده بودم. ولی بچه

ها میگن دستم خوبه! حالا تو بخور ببین چطوره…

یاسمین با اشتهایی تحریک شده، یک تکه کوچک

توی دهانش گذاشت. طعم لذیذ گوشت که زیر

زبانش رفت هومی گفت و سرش را تکان داد.

 

 

_نه خوشم اومد… به جز حرص دادن من هنرای

دیگه هم داری.

ارسلان چپ چپ نگاهش کرد و برایش برنج

ریخت.

_مثل آدم غذا بخوریا…

_اتفاقا من از وقتی اومدم خونه تو مثل خرس غذا

میخورم.

ارسلان ابروهایش را بالا انداخت: چطور؟ دیدن

من اشتهات و باز میکنه؟

رنگ نگاه یاسمین عوض شد. خیلی وقت بود که با

صداقت هر چه دلش بود را به زبان می آورد. ته

 

 

خجالت میکشید نه ترسی داشت! ارسلان با همه

ی بد بودنش امن ترین آدم زندگی اش بود.

رو به نگاه منتظر او لبخند زد: نخیر… فقط دیگه

استرس ندارم و غذا راحت از گلوم پایین میره.

چشم های ارسلان برق میزد: چون پیش منی؟

_چون میدونم تو مواظبمی…

بازی شان گرفته بود. ارسلان پی حرف گرفتن از

دل او بود و دخترک راحت تر از همیشه داشت

قلب و زبانش را یکی میکرد.

ارسلان خیرگی کرد توی صورتش و یاسمین با

لبخندی به گرمی آفتاب بالای سرش جوابش را

داد. دیگر چشم هم نمیدزدید… جایی برای پنهان

 

کاری نبود. قلبش دیگر طاقت دوری و سردی او

را نداشت. میخواست نزدیکش بماند… کنج قلبش

باشد و ذهنش فقط او را بطلبد!

_سردت نیست؟

یاسمین زیپ سوییشرتش را بالا کشید: نه خوبه.

امروز افتاب تنده یکم گرم شدم…

 

#پارت_688

ارسلان به موج های آرام دریا نگاه کرد: بهار

نزدیکه دیگه. کم کم هوا گرم میشه…

 

 

یاسمین قاشقی غذا توی دهانش گذاشت و نگاهش

یک لحظه از دور به محمد ماند که مدام با

موبایلش حرف میزد…

_محمد دوست دختر نداره ارسلان؟

ارسلان با تعجب سرش را بلند کرد: چرا

میپرسی؟

_یکسره داره تلفنی حرف میزنه…

_فکر نکنم خبری باشه. این بچه همش ور دل منه!

_داداشت چی؟ اونم تو امریکا با کسی نیست؟

 

 

ارسلان لقمه ی غذا را قورت داد و دور دهانش را

پاک کرد؛

_قبلا اره الان فکر کنم کات کردن.

یاسمین لب برچید: چرا خب؟

_نمیدونم یاسمین. غذاتو بخور جای این حرفا…

فعلا متین عاشق شده داره دهنمو سرویس میکنه.

_خب میگم داداشت بنده خدا اونور دنیا تک و

تنهاست. تو هم که بهش سر نمیزنی حداقل ازدواج

کنه دووم آوردن براش راحت تره!

_این دفعه که بهش زنگ زدم حتما این توصیه ات

و بهش گوشزد میکنم…

 

 

یاسمین لب روی هم فشرد تا نخندد: خیلی بدجنسی!

داداشت به اون خوشگلی و خوشتیپی حتما کلی

خاطر خواه داره…

چشم های ارسلان جمع شد: بله؟

_بله! به اون بچه هم حسودی میکنی؟

ارسلان فقط نگاهش کرد که یاسمین موذیانه خندید.

به بشقابش اشاره کرد و گفت؛

_دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده!

توی دلش به قیافه پر حرص او خندید. ارسلان با

چشم هایش برایش خط و نشان میکشید!

 

 

_بخور که یه وقت زبونت انرژی کم نیاره واسه

حرص دادن من.

یاسمین سرش را پایین انداخت: میخورم که قلبم

درست کار کنه واسه دوست داشتن جنابعالی.

صورت ارسلان باز شد. انگار تمام آن حس

حسادت و حرصش دود شد رفت هوا. زبانش توی

دهانش نچرخید تا جوابش را بدهد. یاسمین کیش و

مات کردنش را از بَر شده بود…

_پات بهتره؟

چیز دیگری برای گفتن نداشت. فقط میخواست آن

لحظه جلوی خودش را برای در اغوش کشیدن او

بگیرد…

 

 

 

#پارت_689

یاسمین خنده اش گرفت و غذا توی گلویش ماند.

فقط سر تکان داد و ارسلان چپ چپ نگاهش کرد.

_خودتو مسخره کن…

_اینو یادم رفت بهت بگم ارسلان!

_چیو؟

_یه خورده تپل شدیا…

ارسلان با تعجب و وسواس به خودش نگاه کرد؛

 

 

_چرت و پرت نگو!

_این مدت بخاطر پاهات نرفتی باشگاه، یخورده…

ارسلان عصبی میان حرفش رفت: حرف بیخود

نزن.

بعد دوباره با وسواس به خودش نگاه کرد. حق با

دخترک بود. خودش هم متوجه شده بود که

عضلاتش کمی از فرم افتاده…

یاسمین با لب های جمع شده فقط داشت نگاهش

میکرد که او نفسش را عمیق بیرون فرستاد؛

_این شایان در به در اجازه میداد همون روزای

اول میرفتم وزنه میزدم.

 

 

_اون شایان بیچاره ی در به در فقط فکر تو بود

دیگه… با اون حال و روزت میخواستی بری

باشگاه ارسلان؟

_حداقل الان زنم نمینشست جلوم بهم بگه تپل

شدی. وگرنه من این روزای آخر دوباره تمرین

میکردم!

_بیخیال حالا غذاتو بخور…

ارسلان بی اشتها به بشقابش نگاه کرد و عقب

کشید؛

_اشتهام کور شد.

 

 

_چرا سوسول شدی ارسلان؟ میری باشگاه دوباره

رو فرم برمیگردی دیگه!

چهره ی ارسلان درهم رفت: هیچ وقت پیش

نیومده بود انقدر زمین گیر شم و کار و زندگیم

مختل شه.

_چی مهم تر از این که الان سالمی؟

ارسلان لبخند تلخی زد و سرش را سمت دریا

چرخاند. غم توی چشمها و چهره اش از هیچکس

پنهان شدنی نبود. خصوصا دختری که داشت

خصوصیات اخلاقی اش را از بر میشد…

یاسمین قاشق را توی بشقابش رها کرد و صندلی

را نزدیک او کشید. دستش را که گرفت ارسلان

چشم از دریا گرفت و نگاهش کرد!

 

 

یاسمین لبخند زد: تو در بدترین شرایط و حال بدت

هم به فکر اطرافیانت هستی ارسلان.

رنگ چشم های ارسلان تیره تر از همیشه بود.

تاریک تر از شب… با این حال رد درد و آشفتگی

توی مردمک هایش پررنگ شده بود!

_وقتی حالت بد بود و بزور میتونستی یه میلی متر

تکون بخوری فقط فکر داداشت بودی.

 

#پارت_690

ارسلان دست او را میان انگشتانش کشید: پس

خودت میبینی که سالم بودنم چندان اهمیتی نداره.

بیشتر این جریان زندگیه که منو با خودش اینور

 

 

اونور میکشه. زندگی میکنما ولی همش منتظرم

ببینم کی تموم میشه…

یک مشت درد و بغض و فریاد های نزده پشت

جملاتش داشت جانش را میگرفت. یک مشت غم

بی پدر و مادر سلول به سلول تنش را بند کشیده و

یک دم رهایش نمیکرد. پشت هر نفسش درد بود

و درد…

یاسمین به گره ی دست هایشان نگاه کرد و بغض

ته گلویش آب شد؛

_چرا فکر میکنی واسه کسی مهم نیستی ارسلان؟!

_من بدون قدرتم چه ارزشی دارم؟

چشم های یاسمین درجا بالا آمد: چی داری میگی؟

 

ارسلان لبخند زد. تلخ تر از تمام زهرماری های

دنیا…

_من بدون قدرتم چه فایده ای دارم؟ زنده بودنم چه

اهمیتی داره؟

به ظاهر آرام بود اما عمق نگاهش یک مشت درد

را فریاد میزد.

_فکر کردی عشق و دوست داشتن به این

چیزاست؟

قلب ارسلان داشت میترکید.

_من اگه قدرت نداشتم خود تو بهم اعتماد میکردی

و کنارم میموندی؟

 

 

یاسمین جا خورد. ارسلان نیشخند زد؛

_من اگه قدرت نداشتم میتونستم از اردلان مراقبت

کنم؟ میتونستم این همه سال از این همه خطر دور

نگهش دارم؟

مکث کرد و زل زد توی چشمهای لرزان دخترک؛

_میتونستم تو رو نجات بدم و پیش خودم نگه

دارم؟ میتونستم یاسمین؟

زمان برای دخترک ایستاده بود. حرف کم آورد در

مقابل حقیقت حرف های او و ماند چه بگوید!

_من اگه قدرت نداشتم تو بازم دوسم داشتی؟

 

 

اخم های یاسمین در هم رفت: ارسلان؟

_بازم میتونستی بهم تکیه کنی و با خیال راحت

کنارم بشینی؟

_قدرت داشتن به کنترل کردن همه ی دنیا نیست.

قدرت داشتن به ادم کشتن نیست… قدرت داشتن به

تسلیم کردن آدما نیست ارسلان.

خطوط چهره ی ارسلان میان حیرتش از حرفهای

او جمع شد…

 

#پارت_691

 

 

_قدرت داشتن به قدرت ماورایی و جادویی نیست

ارسلان. اصلا تعریفت از ارزش و زندگی و دنیا

اشتباهه…

_اشتباه نیست. من فقط دارم همه چی و با توجه به

دنیای خودم میسنجم… نه اون زندگی صورتی که

تو ذهن تو جا افتاده.

اینبار نوبت یاسمین بود که تلخند بزند: زندگی من

صورتیه؟

ارسلان سرش را خم کرد اما او اجازه نداد حرفی

بزند.

 

 

_زندگی آدمی که حتی نمیدونه فردا در چی

انتظارشه صورتیه؟ آدمی که میدونه ممکنه فردا

زنده نباشه؟ تو به این میگی صورتی ارسلان؟

_من ُمردم که تو انقدر میترسی؟

_همین اعتمادم به وجود توعه که خیالم و راحت

میکنه. اعتماد به اینکه یکی هست که مواظبم باشه.

ارسلان لبخند کمرنگی زد: و اگه این یکی قدرتی

نداشته باشه تو بازم بهش دلگرمی؟

_اره ارسلان. اره… چون تو وقتی خیلی قدرت

داشتی به خونت حمله کردن. منو از بیمارستان

دزدیدن… مادرم و دزدیدن، افشین بیخ گوشت برام

نامه فرستاد و حتی خودت زمین گیر شدی. این

 

 

همه اتفاق وقتی افتاد که تو قدرت داشتی و فکر

میکردی هیچ طوفانی تکونت نمیده…

ارسلان جا خورد. ابروهایش با مکث در هم پیچید

و دخترک دستش را فشرد؛

_ولی این چیزا باعث نشد من حتی یه لحظه بهت

شک کنم و بی اعتماد شم. بازم دلم گرم بود که

یکی هست که مراقبمه…

ارسلان نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست.

حرف های یاسمین تیر خلاص بود توی منطق و

احساساتش!

_تو قدرت مطلق نیستی ارسلان… تو خدا نیستی

که همه چی و کنترل کنی. تو آدمی، انسانی… تو

اوج این همه اتفاق بد سر خم نکردی، تسلیم نشدی

 

 

و هیچی از قدرتت کم نشد. ولی به هر حال

انسانی، قرار نیست اگه چیزی باب میلت پیش

نرفت احساس ضعف کردی خودتو سرزنش کنی!

ارسلان چشم باز کرد. شاید اگر غرور نداشت،

اشک جرات میکرد مردمک هایش بلرزاند.

_اینکه خودتو از بقیه جدا میدونی و فکر میکنی

حق ترسیدن نداری بدترین ظلم به خودته ارسلان.

تو هم حق داری مریض بشی و احساس ضعف

کنی. تو حق داری مثل آدمای عادی زندگی کنی!

 

#پارت_692

 

 

قلب ارسلان لرزید اما باز هم مقاومت کرد. آن

لبخند با آن حجم از تلخی اش فقط یک نقاب بود

برای پوشاندن بغض هایش… بغضی که شاید تا

زمان مرگ هم سر باز نمیکرد.

_مسئله اینه که من هیچ وقت نمیتونم مثل یه آدم

عادی زندگی کنم. بخوامم حقش و ندارم یاسمین.

یاسمین به کباب های یخ کرده نگاه کرد. اشتهای

جفتشان کور شده بود!

_منم نمیتونم اونجوری دلم میخواد زندگی کنم

ارسلان. به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم. تنها

خوشحالیم داشتن توعه…

 

 

قلب ارسلان میان سینه اش مچاله شد. چقدر این

دنیا بهشان بدهکار بود! چقدر حسرت توی دلشان

انباشته شده بود و داشتند منفجر میشدند.

نفس ارسلان گرفته بود. عمیق دم میگرفت اما جز

درد چیزی توی سینه اش بالا و پایین نمیشد.

باد سرد که توی صورت دخترک خورد، لرز کرد

و عطسه اش ارسلان را به خودش آورد؛

_بریم داخل…

_چیزی نیست. هوا خوبه!

ارسلان سوییشرت خودش را درآورد و دور کتف

او انداخت. یاسمین لبخند زد و دست او کنار

بناگوشش متوقف شد… موهایش را پشت گوشش

فرستاد و کنار گردنش را قلقلک داد!

 

 

یاسمین با خنده گردنش را جمع کرد: اذیت نکن

ارسلان.

_پاشو دختر، سرما میخوری میمونی رو دستم.

دخترک اخم کرد؛ تو نگران نباش.

ارسلان خندید و دو دستش را روی کتف های او

گذاشت. کمی خم و لب هایش را به گوش او

نزدیک کرد…

یاسمین سرش را کج کرد: نکن ارسلان.

_فکر کنم یه چند روزم من باید ازت پرستاری

کنم.

 

 

_بلدی مگه؟

ارسلان بی هوا قفایش را بوسید که تمام تن

دخترک میان سردی هوا، گرم شد.

سرش را جلو کشید و خواست بلند شود که او

محکم نگهش داشت؛

_کجا میخوای فرار کنی؟

یاسمین دست روی دست او گذاشت و پسش زد: یه

جایی که تو نباشی.

_اخرش که پیش خودمی کوچولو…

 

#پارت_693

یاسمین خندید. ته دلش شد دشتی پر از پروانه های

رنگی! با مکث سرش را بالا برد و زل زد توی

چشمهای زخمی او که زور میزد تا غم را پس

بزند.

فاصله شان کمتر از یک وجب بود که ارسلان بی

ملاحظه سرش را پایین برد و آرام بوسه ای بر لب

هایش زد.

یاسمین لبخند زد: آخرش یعنی کجا ارسلان؟

ارسلان پلک جمع کرد و لحنش از رمق افتاد…

 

 

_تا جایی که من زنده باشم.

یاسمین لب گزید و نتوانست جوابش را بدهد. کاش

عمر خودش هم به دنیا میماند تا بتواند یک روز

خوش را کنار او بگذراند…

ارسلان انگشت اشاره اش روی لب های او زد؛

جلوی زیر دستام تحریکم نکن…

یاسمین چشم گرد کرد: تو که نزده میرقصی.

_خب تو منو میرقصونی چشم سفید! محمد بیچاره

رو ببین… جرات نمیکنه سرشو بالا بیاره.

یاسمین با شیطنت نگاهش کرد: احتمالا وقتی مثل

مجنون منو بوسیدی، دیدت…

 

 

_غلط کرد.

یاسمین خندید و بلند شد. یک پایش لنگ میزد که

ارسلان سریع زیر بازویش را گرفت.

_الان وقت ناقص شدن نبود یاسمین. مثلا آوردمت

یکم بهت خوش بگذره!

_تو قراره ازم پرستاری کنی پس حتما خوش

میگذره!

ارسلان ابرو بالا انداخت و دستش را دور کمر او

حلقه کرد تا راحت تر حرکت کند. در همان حال

گفت؛

_من کارای دیگه هم جز پرستاری بلدم که بهت

خوش بگذره!

 

 

یاسمین به خوبی متوجه منظورش شد که چپ چپ

نگاهش کرد و درجا جوابش را داد؛

_فعلا که پام ُچلاقه.

ارسلان لب بهم فشرد تا نخندد. محمد با احتیاط

سمتشان قدم برمیداشت که غر غر یاسمین بلند شد؛

_بخدا همش تقصیر همین رابین هود وفاداره. اگه

مثل اجل معلق نمیومد تو ویلا منم لیوان از دستم

نمیفتاد.

با ایستادن او مقابلشان حرفش را قطع کرد. محمد

سرش را بالا نیاورد؛

_امری با من ندارید اقا؟

 

 

_نه فقط حواست به حرفام باشه. دور و برشون

نپلک که شک نکنن…

محمد چشمی گفت و وقتی رفت شاخک های

یاسمین تیز شد. چیزی نگفت و همراه ارسلان

داخل رفت.

حواسم به اون یه پارت هست

شب خوش

 

#پارت_694

 

 

شایان با وحشت زل زده بود به فرد مقابلش و

هنوز نمیتوانست درست نفس بکشد… نفهمید چند

دقیقه گذشت که پلک هایش بهم چسبید و زبانش

توی حلقش تکان خورد…

_وای..!.

دست هایش را روی سرش گذاشت و وقتی نگاهش

به چمدان کنار پای او افتاد محکم به پیشانی اش

کوبید؛

_وای بر من… وای!

_آروم باش دایی.

 

 

شایان امانش نداد: زهرمار دایی… دایی میشناسی

تو؟ من داییتم یا برگ چغندر؟

_تو تاج سری.

شایان دستش را بلند کرد: بزنم تو گو ِشت؟

صدایش میلرزید. انقدر حالش بد بود که حس

میکرد هر لحظه ممکن است سکته کند. فشارش

بالا بود و تمام لحظات جهنمی آینده جلوی چشمش

رژه میرفت.

هنوز باورش نمیشد… باور نمیکرد که اردلان

برگشته و قرار است قیامت به پا شود.

اردلان خواست سمتش برود که شایان سریع

دستش را بلند کرد؛

 

یان با وحشت زل زده بود به فرد مقابلش و

هنوز نمیتوانست درست نفس بکشد… نفهمید چند

دقیقه گذشت که پلک هایش بهم چسبید و زبانش

توی حلقش تکان خورد…

_وای..!.

دست هایش را روی سرش گذاشت و وقتی نگاهش

به چمدان کنار پای او افتاد محکم به پیشانی اش

کوبید؛

_وای بر من… وای!

_آروم باش دایی.

 

 

شایان امانش نداد: زهرمار دایی… دایی میشناسی

تو؟ من داییتم یا برگ چغندر؟

_تو تاج سری.

شایان دستش را بلند کرد: بزنم تو گو ِشت؟

صدایش میلرزید. انقدر حالش بد بود که حس

میکرد هر لحظه ممکن است سکته کند. فشارش

بالا بود و تمام لحظات جهنمی آینده جلوی چشمش

رژه میرفت.

هنوز باورش نمیشد… باور نمیکرد که اردلان

برگشته و قرار است قیامت به پا شود.

اردلان خواست سمتش برود که شایان سریع

دستش را بلند کرد؛

 

 

_وایستا سر جات…

سر چرخاند و با چشم دنبال موبایلش گشت.

_باید زنگ بزنم به متین خودشو برسونه…

_دایی؟

_صدام نکن. صدام نکن که باورم نشه این کابوس

و…

اردلان عصبی و سر خورده نگاهش کرد: دایی یه

لحظه منو ببین!

شایان دیوانه شد. یک دفعه صدایش را توی سرش

انداخت و داد کشید؛

 

 

_چی و ببینم؟ چی و؟ تو رو ببینم؟ که سکته کنم؟

که همینجا بیفتم بمیرم از ترس؟

اردلان درمانده شد: دایی؟

_ببینمت که سایه ی ارسلان مثل عزرائیل بیاد جلو

چشمم؟ اره بچه؟

_یه لحظه خودمو ببین!

سقف و جان شایان باهم لرزید. نگاهش چسبید به

چهره ی او و رمق از تنش رفت. تازه توانست

خطوط چهره اش را ببیند… بعد از چندین سال،

بعد از عمری که نفهمید چطور گذشت… بعد از

سال هایی که حتی نفهمید چطور بدون این ته

تغاری گذراند.

 

 

 

#پارت_695

دل و جانش میان حسرت ها سوخت و با

چشمهایش قد و بالای او را وجب زد.

اردلان بود! همان پسر احساساتی و کم طاقتی که

یک لحظه دست ارسلان را رها نمیکرد. همان

پسرک مهربانی که آزارش به یک مورچه هم

نمیرسید. بزرگ شده بود. مرد شده بود… بی

مهری و جفای زمانه خط انداخته بود روی چهره

اش اما چشمهایش هنوز هم دریای محبت بود!

قد شایان بهش نمیرسید. سرش را بلند کرد تا بهتر

ببیندش که اردلان مثل یک پسر بچه توی آغوشش

 

 

خزید. دست شایان سریع بالا آمد و محکم تر در

آغوشش گرفت.

چند سال شده بود؟ این دوری و دلتنگی حساب

روزها را با خودش برده بود. این زندگی لاکردار

چه کرده بود با این پسر ها؟

شایان پیشانی اش را بوسید و دلتنگی مثل خوره

در جانش وول زد:

_من از دست تو چیکار کنم بچه؟

اردلان سرش را بلند کرد. بغض راه نفسش را

بسته و داشت خفه اش میکرد!

_چرا اومدی؟ چرا بی خبر اینکارو کردی؟

 

 

اردلان فقط تلخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.

_من جواب اون داداش زبون نفهمت و چی بدم

اردلان؟

_دایی؟

شایان لبخند زد. هر چه بیشتر نگاهش میکرد،

بیشتر سایه ی ارسلان را توی چشمهایش میدید.

نتوانست بی تفاوت باشد؛

_چقدر بزرگ شدی تو…

_شما هم خیلی پیر شدی.

 

 

شایان نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و به

قاب عکس روی دیوار نگاه کرد. خودش بود کنار

زنی که یادگاری هایش تنها نقطه ی اتصالش به

این زندگی بود!

_اگه بگم ارسلان پیرم کرده بی انصافی کردم.

شما همتون پیرم کردید…

اردلان نفس پرلرزش را بیرون فرستاد و طاقت از

کف داد:

_داداش کجاست دایی؟

_تو واقعا جرات میکنی اسمشو بیاری؟

_من بخاطر اون این همه بدبختی و تحمل کردم و

اومدم. من…

 

 

_تهران نیست. با زنش رفته سفر!

چهره ی اردلان درهم رفت: کی برمیگرده؟

_معلوم نیست. دلت و صابون نزن به دیدنش…

دلت و خوش نکن و بشین همینجا که دلت نشکنه.

 

#پارت_696

_یعنی چی دایی؟ میدونی من با چه بدبختی اومدم؟

این چه استقبالیه؟!

 

 

شایان چشم ریز کرد: اردلان تو الان از داداشت

چه انتظاری داری؟ که وقتی دیدت بغلت کنه و

ماچت کنه؟

_انتظار زیادیه؟

ابروهای شایان باز شد. صدای خش برداشته ی او

و اوج دلتنگی توی لحن و چشمهایش دلش را از

جا کند.

بعد از این همه سال، دیدن برادرش و به آغوش

کشیدنش انتظار زیادی بود؟

_واقعا من انقدر اضافیم دایی؟ شما اینجا پیش هم

باشید و من تک و تنها تا آخر عمرم تو کشور

غریب بپوسم؟

 

 

گلویش تن داده بود به بغضی تب کرده و اگر

جرعه ای غرور نداشت تمام غمش را جلوی چشم

پیرمرد مقابلش میبارید.

_من جز شما و ارسلان کی و دارم دایی؟ به چی

دلخوش کنم واسه زنده موندن؟ چیکار کردم که

همین بودن کنارتون هم حقم نیست؟

شایان سرش را تکان داد: این همه راه اومدی

خون به دل من کنی بچه؟

_نه اومدم که شاید دل خون خودم با دیدن بیرحم

ترین آدم دنیا یکم آروم شه. هزار تا راه و دور

زدم و اومدم… هزار نفر و پیچوندم و بدبختی

کشیدم تا خود بی معرفتش نفهمه دارم چیکار

میکنم.

 

شایان چشم دواند توی صورتش و رک و راست

گفت؛

_از دیدنت خوشحالم بشه، دهنت و سرویس میکنه.

اینو از الان بهت میگم که دل خوش نکنی به

محبتش! که بدونی این آدم با اون کسی که چند سال

پیش دیدیش فرقی نداره.

اردلان میان تب و تاب بغض خندید: اگه فرق

داشت که یه ذره دلش برام تنگ میشد. میومد بهم

سر میزد یا یادش میومد یه بدبختی همش منتظره

تا صداشو بشنوه.

نفس شایان گرفت: من سکته میکنما دایی… این

حرفا چیه؟

 

 

_حرف نیست، عقده ست. دارم دق میکنم. من جز

عروسک واسه اون ادم خودخواه چه حکمی دارم؟

شایان تلخندی زد و اردلان با حرص بیشتری

گفت؛

_اون شب بهش گفتم عکس زنتو بهم نشون بده.

نداد… یعنی من حق نداشتم بدونم با کی ازدواج

کرده؟ انقدر بی ارزشم که همینم ازم دریغ کنه

دایی؟

شایان نفس عمیقی کشید؛ بیخیال شو حالا. یه نفسی

تازه کن بعدا باهم حرف میزنیم.

 

#پارت_697

 

 

بعد هم بلند شد و سمت آشپزخانه رفت؛ باید به

متین زنگ بزنم و بگم که تشریف فرما شدی.

اردلان پوزخند زد: مثلا متین از دیدنم خوشحال

میشه؟

شایان خندید: زنگ میزنم که تصمیم بگیریم ِمن

باب اومدنت چه خاکی تو سرمون بریزیم!

دو فنجان برداشت و با چایی تازه دم پرشان کرد.

کمی شیرینی توی سینی گذاشت و برگشت کنار

او…

_تو مگه درس و کار نداری اردلان؟ چطوری

برگشتی؟

 

 

چشم های غمگین او با دیدن فنجان های چایی برق

زد. لبخند کمرنگش دل شایان را آرام کرد!

_با بدبختی مرخصی گرفتم!

فنجانی برداشت و عطر چایی را نفس کشید:

وای…

دلش آتش گرفته بود برای خاطراتش. غم غربت و

دوری از همه چیز در اوج جوانی پیرش کرده

بود.

_حتی نمیتونم بشمرم که چند روز ازتون دور

بودم. مرورش هم برام عذابه…

 

 

شایان گلویش را صاف کرد: به جاش عادت کردی

تنها زندگی کنی. این مملکتم که چیز خاصی نداره

جز دردسر…

اردلان با درد پلک زد: اذیتم نکن دایی.

_چاییتو بخور پسر. تن و بدن منو با این رفتارای

عجیب نلرزون!

اردلان جرعه ای از چایی را همانطور داغ نوشید

و حس خوب زندگی توی چشمهایش دوید.

_داداش و زنش کجا رفتن؟

_شمال. سفر کاریه…

 

 

_پس چرا دختره رو برده؟

ابروهای شایان بالا رفت: دختره نه و یاسمین!

_چه خاطرش هم عزیزه براتون. خدا شانس بده…

شایان خندید: تنها امیدمون تو این چند وقت همین

خانم بوده. وگرنه حواس ارسلان به همین سادگی

از کارای تو پرت میشد؟

اردلان کنجکاو شده بود. چایی را روی میز

گذاشت و نگاهش توی سالن چرخید:

_پس چرا عکسشو نداری دایی؟ مگه ازدواج

نکردن؟

 

 

_چرا اتفاقا منتظرن آلبوم عکساشون از آتلیه بیاد.

با نگاه چپش، اردلان منظورش را فهمید و لب

روی هم فشرد؛

_ میخوام ببینمش. نداری عکسش و؟

شایان با نفس عمیقی موبایلش را برداشت و وارد

گالری اش شد؛

_فقط یه عکس دارم که اونم اتفاقی تو بیمارستان

ازش گرفتم.

 

#پارت_698

 

 

با دیدن عکس دخترک و یادآوری آن روز ها لبخند

به لبش آمد. اردلان با کنجکاوی خودش را جلو

کشید و به عکس نگاه کرد… دخترکی که با چهره

ی معصوم و خسته کنار تخت ارسلان به خواب

رفته بود. چشم هایش ریز شد و ابروهایش بالا

رفت! چهره ی یاسمین به دلش نشست…

_سنش کمه دایی؟

شایان کنار پیشانی اش را خاراند: فکر کنم ۲۱یا

۲۲سالشه…

خطوط چهره ی ارسلان از شدت تعجب باز شد؛

_یعنی ۱۲سال از داداش کوچیکتره؟

 

 

شایان معنی دار نگاهش کرد که او سرش را عقب

کشید؛

_جدی چرا ازدواج کردن دایی؟ دختره عاشق

داداش شد؟

شایان خنده اش گرفت: خیلی. مثلا روز اول

نزدیک بود داداش یه تیر بزنه تو قلبش و خب

دختره حق نداشت عاشقش بشه؟

_جدی پرسیدم دایی!

_منم جدی گفتم… روز اولی که یاسمین اومد

عمارت ِله و لورده بود. با یه دست شکسته و

لباسای پاره و سر و صورت خونی… همش هم

هنر دست خان داداشت بود.

حالا بنظرت یاسمین حق داشت عاشقش بشه یا نه؟

 

 

پلک های اردلان با حیرت پرید و شایان موبایلش

را روی میز انداخت.

_ماجرای رابطه ی اینا یه حکایتی داره مثل هفت

خان رستم که هنوز چند تا خان و رد نکردن.

_یعنی چی دایی؟ ارسلان اون روز به من گفت

یاسمین و نجات داده.

_درسته نجات داد ولی دقیقا بعد از اینکه نزدیک

بود خودش خلاصش کنه.

چشمهای اردلان گیج بود و مغزش قد نمیداد به

حرف های شایان…

 

 

_خب خود دختره چرا قبول کرد این ازدواج و؟

چطور جرات کرد؟

_یاسمین اولش مجبور شد. از ترس شاهرخ و

بعدش وعده وعید های منصور خان عزیز وادارش

کرد. با وجود اینکه خود ارسلان چند بار سعی

کرد پشیمونش کنه اما اخرش رو یه پا موند قبول

کرد.

_خب الان چی؟ همینجوری از سر اجبار کنارشه؟

شایان لبخند غمگینی زد: هیچ دختری از سر اجبار

چند روز و بدون خواب و خوراک تو بیمارستان

از داداش خوش اخلاق جنابعالی مراقبت نمیکنه.

 

#پارت_699

 

قلب اردلان لرزید. انگار یک کوه توی دلش

ریزش کرد. چشمهایش شد آسمانی با ستاره هایی

که پر از حسرت به زمین چشمک میزدند.

_پس دوسش داره…

شایان لیوان چایی را برداشت و به لب هایش

نزدیک کرد. کار از دوست داشتن گذشته بود…

اگر پایش میرسید یاسمین همه چیزش را برای این

زندگی فدا میکرد.

_داداش چی؟ اونم دوسش داره دایی؟

داغی چایی زبان شایان را سوزاند و کسی قلبش را

چنگ زد.

 

 

_نمیدونم…

اردلان نفسش را عمیق بیرون فرستاد: داداش بعد

مامان دیگه هیچ وقت یاد نمیگیره کسی و دوست

داشته باشه.

حسرت بود که توی تک تک کلماتش جولان میداد.

غم بود که از زبان و چشمهایش شره میکرد…

_تو اومدی اینجا اشک منو دربیاری بچه؟

اردلان لیوانش را برداشت: نه دایی… بعضی وقتا

اختیار زبونم از دستم در میره. همش از دلتنگیه تو

خودتو ناراحت نکن.

 

 

_من تا نمیرم و نرم تو گور از دست تو و ارسلان

یا حرص میخورم یا ناراحت میشم.

_خدا نکنه دایی.

_خدا نجاتم بده از دستتون…

اردلان خندید و شایان به اتاق خواب اشاره کرد؛

_برو استراحت کن. یکم بخواب و سعی کن به

هیچی فکر نکنی… چمدونتم باز نکن فعلا!

_دایی؟

شایان چپ چپ نگاهش کرد: یکم اوضاع بغرنج

میشه دایی جان. داداشت فعلا ماه عسله ولی بیاد

 

 

اینجارو تبدیل میکنه به جهنم. ممکنه چند تا کشته

هم بدیم… از همین الان باید به متین فکر کنم که

چجوری قراره جون سالم به در ببره!

اردلان خندید: آدمای متین مثل عقاب روم سوار

بودن. تکون میخوردم آمارمو رد میکردن…

_پس تو چطوری اومدی بچه؟ اینا که حواسشون

به همه چیت بود.

ابروهای اردلان بالا رفت: به وقتش میگم…

بعد هم بلند شد و سمت چمدانش رفت: اینم باز

میکنم. چون قرار نیست حالا حالا ها برگردم…

 

 

 

#پارت_700

_میشه بریم تو جنگل چادر بزنیم ارسلان؟

ارسلان با تعجب و ناباوری برگشت و نگاهش

کرد؛

_چیکار کنیم؟

یاسمین با دست هایش شکل چادر را روی هوا

رسم کرد؛

_توی جنگل چادر بزنیم و یه شب بمونیم. آتیش

درست کنیم… سیب زمینی زغالی بخوریم و چایی

آتیشی!

 

 

ارسلان خنده اش گرفت: چه رویایی…

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: چی ازت کم میشه

ارسلان؟

_من چیزی ازم کم نمیشه ، تو حاضری شب تو

جنگل بخوابی؟

_من تو یه روستای متروکه و وسط توپ و تفنگ

خوابیدم، تو جنگل نخوابم؟

ارسلان اخرین هیزم را داخل شومینه انداخت و

بلند شد؛

_بهش فکر میکنم.

 

 

_فکر نکن، عمل کن… گفتی چیزی ازت کم

نمیشه!

ارسلان سرش را تکان داد: من این همه ادم و با

خودم بیارم تو جنگل یاسمین؟ که مراقبمون باشن و

ما هم سیب زمینی زغالی بخوریم؟

چشم های دخترک گرد شد: مگه قراره اینا هم

دنبالمون بیان؟

_مگه میشه نیان؟ واقعا فکر کردی تو رو

همینجوری با خیال راحت میبرم وسط جنگل؟

_یعنی چی ارسلان؟ من میگم دوتایی بریم خوش

بگذرونیم تو میخوای اینا رو مثل جوجه اردک

زشت دنبالمون بکشونی؟

 

 

خودش هم از تصورش خندید. ارسلان استکان

چایی را برداشت و کنارش نشست؛

_گفتم که رویایی فکر میکنی.

_نه واقعا! من فقط مثل یه آدم عادی فکر کردم…

_ولی بهتره بدونی که نه من عادی زندگی میکنم،

نه تو!

یاسمین چند ثانیه مکث کرد و بعد نفس پر حرصش

را بیرون فرستاد.

_باشه باشه.

 

 

استکانش را برداشت و کمی از چایی داغ را

نوشید که زبانش سوخت. ارسلان زل زده بود به

نیمرخش…

_یاسمین چرا انقدر بی منطقی؟

_من فقط ازت خواستم بریم جنگل یه شب بمونیم.

بخاطر همین شدم بی منطق؟

_خطر و چی؟ درک میکنی؟

 

#پارت_701

یاسمین بی حرف دوباره استکانش را به لبش

چسباند که ارسلان دستش را گرفت و پایین آورد.

 

 

_اون چایی داغ و بزور نخور… منو نگاه کن.

یاسمین پشت چشمی نازک کرد و استکانش را

روی میز گذاشت؛ بفرما…

بعد کمی سمتش چرخید و دست به سینه نگاهش

کرد! ارسلان لبخند زد و سرش را به حالت تاسف

تکان داد…

_تو مگه نگفتی حس میکنی افشین و دیدی؟

_الان چه ربطی داره ارسلان؟ من فقط از ترس

بعضی وقتا توهم میزنم.

ارسلان مکث کرد. یاسمین با شک روی صورتش

چشم دواند؛

 

 

_نکنه واقعا… اینجاست؟

صدایش حین ادای این جمله لرزید. ارسلان دستش

را میان انگشتانش گرفت…

_ما هنوز چیزی نمیدونیم یاسمین. ولی مراقبیم!

منم نمیتونم بدون هیچ محافظی ببرمت جنگل و

تضمین کنم اتفاقی نمیفته.

یاسمین لب برچید و نگاه از او دزدید. هیچ کاری

از افشین بعید نبود. نگرانی ارسلان هم بی مورد

نبود اما دلش به بودنش گرم بود…

_وقتی تو پیشم باشی اتفاقی نمیفته ارسلان.

 

 

ابروهای ارسلان باز شد و ناخودآگاه دست او را

فشرد. گیج شده بود اما ته دلش از جمله ی او و

این همه اعتماد و اطمینان نسبت به خودش ستاره

باران شد.

_افشین جرات نداره وقتی تو کنارمی بهم نزدیک

بشه… منم کنار تو از هیچی نمیترسم.

ارسلان نفس عمیقی کشید که دخترک خودش را

جلو کشید و بی هوا سر روی شانه اش گذاشت.

_حالا نمیدونم تو از چی میترسی!

ارسلان لبخند کمرنگی زد و دست دور تن او

پیچید…

_من نگران توام! وگرنه خودم چیزیم نمیشه!

 

_نگران نباش بادمجون بم آفت نداره!

ارسلان آرام روی دستش کوبید و یاسمین با

آرامش عجیبی که فقط کنار او و توی آغوشش

حس میکرد، چشم بست. لبخندش را ارسلان

نمیدید… نمیدانست که چه بر سر این دختر و قلبش

آورده!

_تو با این با پای ناسورت میخوای چیکار کنی تو

جنگل؟

یاسمین خندید: کاری نمیکنم، میشینم تو بغل

جنابعالی و از هوا لذت میبرم.

 

#پارت_702

 

 

ارسلان بیشتر از گوش هایش به تپش های قلبش

ایمان داشت که محکم به سینه اش میکوفتند و با

هر جمله ی او ریتم تند تری میگرفتند. نفسش پر

شده بود از عطر موهای او و تنی که آرزوی

تصاحب کردنش داشت جانش را میگرفت.

یاسمین سرش را بلند کرد و وقتی چشمش به نگاه

تب دار او افتاد لبخند زد؛

_فکر کنم داری راضی میشیا!

ارسلان سرش را پایین برد تا ببوستش که یاسمین

انگشت روی لب های او گذاشت؛

_تند نرو ارسلان خان.

 

 

پلک های ارسلان جمع شد. دست او را گرفت و با

حرص پس زد که یاسمین سریع گفت؛

_بگو که میبریم.

ارسلان فقط لب زد: باشه

و وقتی دخترک خندید ،چانه ی او را محکم میان

دستانش گرفت و لب به لبش چسباند… جیغ

دخترک توی گلو خفه شد و بی اراده به یقه ی او

چنگ انداخت و در همان حال اجازه نداد مغلوب

احساسات و عطش سر به فلک کشیده اش شود.

دست های ارسلان که با حرص دور تنش میپیچید

را مهار کرد. پای زخمی اش را حرکت داد و آخ

بلند و ناگهانی باعث شد ارسلان عقب بکشد.

 

 

نگاهش متعجب بود اما چیزی از تب و تاب

چشمانش کم نشد…

_چیشد؟

یاسمین چهره اش را جمع کرد و به پایش اشاره

کرد؛

_حواسم نبود پام خورد به میز.

ارسلان نگاه کوتاهی به پایش انداخت و آب دهانش

را قورت داد. بی تابی از چشمهایش شره میکرد…

هر چقدر مقاومت میکرد باز نیرویی قوی تری

زنجیر میشد به دست و پایش.

 

 

نفسش هنوز درگیر نفس های او بود و نگاهش به

چهره ی سرخ و لب های سرخ ترش که یاسمین

کمی ازش فاصله گرفت.

_چرا انقدر میسوزه؟

ارسلان بی حواسش سرش را تکان داد: چی

میسوزه؟

_این پای وامونده رو میگم. چرا انقدر میسوزه

خب؟

تمام حرکات و رفتار هایش نمایشی بود برای در

رفتن از زیر احساسی که اگر بهش بها میداد در دم

خودش را به جاذبه و کشش او میباخت. ارسلان

برخلاف تمام بداخلاقی هایش رسم عشق بازی را

 

 

بلد بود و یاسمین دلش نمیخواست یک شب تلخ

دیگر را زیر فشار تردید هایش تجربه کند.

 

#پارت_703

متین مثل شوکه ها ایستاده بود جلوی در و پاهایش

قدرت حرکت کردن نداشت. لب هایش همانطور

نیمه باز مانده و هر لحظه ممکن بود زانوهایش

خالی کند و تا شود!

اردلان ساکت و آرام فقط نگاهش میکرد تا او به

خودش بیاید و بتواند بعد از این همه سال به

اغوشش برود…

_متین جان؟

 

 

شایان بود که لیوانی در دست داشت و با قاشق

کوچکی محتویاتش را بهم میزد. متین گیج و

حیران سرش را چرخاند و به شایان نگاه کرد. او

هم حال بهتری نداشت… استرس و نگرانی به

خوبی در چشمانش هویدا بود!

متین دوباره به اردلان نگاه کرد و دستش را به

دیوار بند کرد تا از سقوط ناگهانی جلوگیری کند.

_من شاخ دارم یا دُم؟

موج دلخوری توی صدای اردلان باعث شد بعد از

چند دقیقه تکانی بخورد.

_تو چجوری اومدی؟

 

 

شایان به نزدیک ترین مبل اشاره کرد؛ اول بشین

متین جان…

متین مثل دیوانه ها خندید و سرش را تکان داد؛

_تو چجوری اومدی پسر؟! چرا من نفهمیدم؟

شایان لیوان را روی میز گذاشت و نزدیک اردلان

نشست…

_شازده همه مونو دور زده.

_یعنی چی دکتر؟ میدونین من روزی چند دفعه

زنگ میزدم به بچه ها که چکش کنن؟ اب

خوردنش هم زیر نظر داشتم…

 

 

دوباره سمت اردلان و چشم های عصبی اش

برگشت؛

_تو چجوری رفتی فرودگاه و اون احمقا نفهمیدن؟

اردلان نفس عمیقی کشید و دست هایش را روی

سینه جمع کرد… عصبی بود اما برخلاف ارسلان

آنقدر خونسردی پاپی رفتار و حرکاتش بود که

نهایت خشمش میشد دلخوری توی نگاهش و کنایه

هایی نرم!

متین همانجا نشست و سرش را میان دستانش

گرفت؛

_بخدا باورم نمیشه…

 

 

اردلان به شایان نگاهی انداخت و بالاخره به

حرف آمد؛

_استقبال خوبی بود. انتظارشو نداشتم!

متین با تعجب نگاهش کرد و شایان خندید.

_بچه مثل اینکه تو هنوز نمیدونی چیکار کردی!

_من اومدم کشور خودم دایی، گناه کردم

 

#پارت_704

 

 

متین پشت بند جمله اش خندید و کف دستش را با

حالتی جنون وار به پیشانی اش کوباند.

شایان جوابش را داد؛ منم یادمه داداشت همون

موقع بهت گفت کشور تو ایران نیست و باید تا

اخر عمرت فراموشش کنی.

متین ادامه داد: و اینم گفت که حتی اگه منم رو به

مرگ بودم حق نداری برگردی. یادت میاد؟

ابروهای اردلان بهم نزدیک شد و ته قلبش از این

همه استرس آن ها فرو ریخت.

_چرا انقدر منو آزار میدید؟ من دیگه یه پسر بچه

نیستم که نتونم واسه خودم تصمیم بگیرم.

 

متین با رنگی پریده لیوان آب قند را برداشت و

یک نفس سر کشید.

_بیچاره شدیم شایان خان…

شایان لبخند تلخی زد: بیچارگی اصلی تو راهه…

صدات کردم ببینم واسه نجات جون خودت برنامه

ای داری؟

متین خندید. لیوان توی دستش میلرزید… هنوز

ماجرای آسو حل نشده بود باید به پسرک تخس

مقابلش فکر میکرد.

_من هنگم دکتر. گیجم… نه میتونم درک کنم که

چجوری اومده نه میتونم درک کنم که چرا من یا

محمد چیزی نفهمیدیم؟!

 

 

بعد انگار چیزی یادش آمد که لیوان را روی میز

گذاشت و رو به اردلان گفت؛

_محمد اینجا رو زیر نظر داره تو چجوری از

دستش در رفتی که هنوز چیزی به گوشش

نرسیده؟

دهان اردلان باز شد اما شایان پیش دستی کرد؛

_اگه محمد بفهمه مکث نمیکنه، سریع به ارسلان

میگه!

اردلان گیج شده بود؛ محمد دیگه کیه؟

شایان بی توجه به او رو به متین گفت؛

 

 

_باید با یاسمین حرف بزنیم که جلوی دهن محمد و

بگیره تا از شمال برگردن.

متین کلافه به موهایش چنگ زد؛ اینم فکر بدی

نیست. ولی تهش چی؟ بازم اقا برمیگرده و وقتی

بفهمه…

ترس توی چشمهایش حال اردلان را بهم ریخت که

او سریع بلند شد و خواست سمت اتاق برود که

شایان دستش را گرفت و نگهش داشت.

_ولم کن دایی!

_مثل دخترا ناز نکن… بشین ببینم!

اردلان دستش را محکم پس کشید: من دیگه واقعا

تحمل این رفتارا و حرفاتون و ندارم.

 

 

 

#پارت_705

شایان کلافه نفسش را بیرون فرستاد. متین کلافه

تر پلک هایش را باز و بسته کرد و اردلان از

سکوت و خودخوری آن ها عصبی تر شد…

نشست کنار شایان و زل زد به چشم های نگرانش؛

_دایی؟ میشه یه بار به جای ارسلان به من فکر

کنی؟ واقعا میشه؟

انگشت شست و اشاره اش را بهم چسباند و با

بغضی که حنجره اش را رها نمیکرد، نالید؛

 

 

_انقدر به احساسات من فکر میکنی؟ اون برادرم

که اصلا قلب نداره، اصلا احساسی برای درک

کردن من نداره.

شایان نچی کرد و متین به جای او گفت؛

_اقا جز تو به هیچی فکر نمیکنه اردلان جان.

توی لحن محکمش علاوه بر اطمینان، دلخوری هم

موج میزد. چشمهای پر ابر اردلان سمتش چرخید

و بغض توی گلویش قفل کرد!

_تو هر شرایطی باید از آقات دفاع کنی؟

_من تو شرایطی باهاش زندگی کردم که تو

تصورشم نمیتونی بکنی چه برسه به تحملش! من

 

 

دفاع نمیکنم فقط میتونم این سخت گیریاشو درک

کنم.

چیزی نمانده بود ابر چشمهایش باران بگیرد. ببارد

و تمام دلتنگی اش را برای آن برادر به ظاهر

سنگدل بیرون بریزد… چیزی به طوفان کردنش

نمانده بود!

_اون گذاشت من درکش کنم متین؟

حسرت رخنه کرده توی چشمهایش قلب متین را

لرزاند.

_ارسلان گذاشت من کنارش باشم که این روز

هارو باهم بگذرونیم؟ یکم از سختی هاش و گذاشت

رو دوش من؟ اجازه داد درکش کنم و نکردم؟

 

 

سمت شایان چرخید و زل زد به نگاه گیج او.

_تو بگو دایی… تو که از اول شاهد این زندگی

سگی من بودی. ارسلان از بچگی منو از خودش

دور کرد و حتی تا یه سنی نذاشت من بفهمم دور و

برم چه خبره. انوقت…

_ارسلان میخواست حداقل تو بتونی مثل آدم

زندگی کنی.

اردلان با مکث خندید. حسرت داشت ریشه اش را

میسوزاند. بغض و درد داشت آتشش میزد.

سرش را پایین انداخت تا اشک جوانه توی

مردمک هایش را شایان نبیند.

_اره ولی مثل یه آدم پر از عقده و حسرت که هیچ

تصوری از عشق و محبت نداره.

 

 

 

#پارت_706

قلبش از غربت و تنهایی و زندگی خالی اش

سوخت.

شایان دستش را بلند کرد و روی موهای پر پشت

و سیاه او گذاشت… موج موهای کوتاهش عین

موهای ارسلان بود. اردلان سرش را بالا نیاورد و

زل زده به یک نقطه ی نامعلوم به صداهای اکو

شده توی مغزش گوش داد…

صدای گریه های زنی که حتی چهره اش را به یاد

نمی آورد. صدای خشک مردی که هیچ خاطره ای

باهاش نداشت… صدای برادری که حاضر بود

برای بغل کردنش جانش را بدهد و در عین حال

 

 

از واکنشش میترسید و… روزگار چه بر سر این

پسر ها آورده بود؟

شایان دستش را گرفت و روی موهایش را بوسید.

یک مرد مقابلش بود پر از کمبود های تلنبار شده.

پر از آرزوهای سوخته و یک قلب زخمی! مردی

که برای سر پا ماندن امید بسته بود به بی احساس

ترین آدم دنیا…

اردلان چشم هایش را بست و وقتی سر بلند کرد

همه چیز برایش سیاه بود! مثل همه ی این چندین

سال تنهایی!

_خوشبحال یاسمین دایی.

چشم که باز کرد، دانه های اشک با دست و

دلبازی غروز مردانه اش را لگد مال کرد.

 

 

قلب متین مچاله شد و شایان تا مرز سکته رفت؛

_اردلان؟

_خوشبحال یاسمین که تو هر موقعیتی کنارشه و

میتونه بغلش کنه.

شایان پلک بست و نفس توی سینه اش گیر کرد…

متین سرش را چرخاند تا این حجم از غم را توی

چهره ی او نبیند… اردلان اما لبخند میزد! تلخ اما

با احساسی واقعی!

_من فقط اومدم ببینمش و اگه اون مثل همه ی سال

ها منو نخواد، برمیگردم و بعدش حتی نمیذارم

خبر مرگم بهش برسه.

 

شایان پلک زد و با ضربه ی محکمش روی دست

او، اردلان لبخند زد.

_از دیشب اومدی فقط داری این چرت و پرتارو

میگی و تن و بدن منو میلرزونی. بس میکنی یا

همین الان زنگ بزنم اون برادر زبون نفهمت

بیاد؟

_من از خدامه الان بیاد دایی. زنگ بزن خب…

متین در جایش تکانی خورد: تا اخر همین هفته

برمیگردن. فعلا چند روز با شایان خان خوش

بگذرون بذار به یاسمین هم اونجا خوش بگذره

وگرنه میاد کله مونو میخوره.

شایان چپ چپ نگاهش کرد و اردلان تلخ خندید…

هنوز دخترک را ندیده بهش حسادت میکرد!

 

 

 

#پارت_707

نگاهش به صحنه ی مقابلش بود که در ماشین باز

و بسته شد و بعد عطر تندی زیر بینی اش پیچید!

سر که چرخاند، نگاه افشین هم میخ شده بود به

تصویر روبرویش… پوزخند زد و دلش بیشتر آتش

گرفت.

_چه عجب، آفتابی شدی بالاخره!

_متلک و به اون داداش بی عرضه ت بنداز که

خودش و تو هفت سوراخ قایم کرده.

 

 

شیدا بی حس نگاهش کرد؛ خودت میگی بی

عرضه، به من چه؟ تو که انقدر با عرضه ای چرا

دست رو دست گذاشتی؟

افشین ارنجش را به شیشه چسباند و انگشتش را به

دندان گرفت.

_یاسمین نترس شده. نه از دیدنم میترسه نه از نامه

هام…

_از کجا فهمیدی؟

_از اونجایی که به شوهر جونش گفته که سایه ام

و دیده و نوچه های ارسلان مثل سگ افتادن دنبالم.

 

 

نگاه تاسف بارش روی او برگشت؛ جای تو رو هم

پیدا کردن. مثلا فکر کردی قیافه ت و مثل

عروسک باربی کنی پیدات نمیکنن؟

شیدا خندید؛ چیه؟ باربی دوست نداری؟

لب های افشین کج شد: از هرزه ها خوشم نمیاد.

کنایه اش را آنقدر مستقیم و واضح به صورت او

کوبید که چهره ی دخترک در عرض چند ثانیه

سرخ و کبود شد. دستش بالا آمد و لب هایش تکان

خورد که او با خنده دستش را گرفت…

_عصبی نشو از جذابیت میفتیا!

_آدم به آشغالی تو، تو کل عمرم ندیدم.

 

 

افشین باز هم خندید و دستش را رها کرد. چشمش

به یاسمین بود که کنار ارسلان نشسته بود و محو

تماشایش بود! محمد و آدم هایش چنان دورشان

میچرخیدند که حتی یک حشره در چند متری شان

نمیپرید.

_با این همه محافظت دستت به کجا بنده؟ اونا

اومدن شمال ما هم اومدیم بگردیم و خوش

بگذرونیم؟

افشین نفس عمیقی کشید؛ یه برنامه هایی دارم ولی

هدفم خود یاسمینه.

شیدا نیشخند زد: میخوای بدزدیش؟

_نه، فعلا زوده واسه اینکار. ولی میخوام تا مرز

سکته ببرمش…

 

 

_خب بعدش چی؟ بدو بدو میاد بغلت؟!

 

#پارت_708

افشین اخم درهم کشید و با حالت بدی نگاهش کرد.

_کی به تو اجازه داده به من متلک بندازی؟

شیدا ابرو هایش را بالا فرستاد: متلک؟ چی میگی

افشین؟ منو آوردی اینجا مسخره ی خودت کنی؟

تو نمیدونستی ارسلان بی برنامه و محافظ جایی

نمیره؟ اصلا دستت به دختره میرسه که حالا

بخوای سکته اش بدی؟

 

 

پوزخندش اعصاب او را خراش داد؛ دلت خوشه

دیگه. ارسلان الان تو رو هم زده حالا اینکه چرا

نتونسته پیدات کنه رو خودش میدونه.

افشین دست مشت کرد: ته همه ی این چرندیاتت

این بود که من از پس اون حرومزاده برنمیام؟

شیدا از لحنش ترسید اما با خونسردی نگاهش

کرد.

_نه فقط تو…هیچکی از پسش بر نمیاد. دلیل این

کینه و نفرتت و نمیدونم ولی اگه یکم واقع بین

باشی تمومش میکنی!

افشین دندان هایش را روی هم فشرد؛

 

 

_تو یه شبه خواب نما شدی؟

_نه. جاسوسم تو عمارت ارسلان لو رفته…

خطوط صورت افشین از هم باز شد: چی؟

_اون پسره اسمش چیه؟ آها… متین! چند روزه

مثل سگ بو کشیده و آمار همه چی و درآورده.

اون پسره رو هم گرفتن…

_به همین سادگی؟ یعنی آدماتم مثل خودت تا این

حد بی عرضه ان؟

شیدا دست به پیشانی اش کشید: واقعا نمیدونم

چیشد. یه گندی زده که جلب توجه کرده…

 

 

افشین عصبی خندید و سرش را به شیشه کوباند.

حرص بود که مثل آتش از جانش بیرون میزد.

سکوتش دخترک را وادار کرد به حرف زدن…

_چه انتظاری داری؟ تو با این همه کار بلدیت

نمیتونی دو قدم به دختره نزدیک بشی اونوقت

انتظار داری یه جاسوس تو عمارت ارسلان دووم

بیاره؟

افشین پلک بر هم کوباند و دید که دست یاسمین

روی بازوی ارسلان کشیده شد. لبخند و امید توی

چشمهایش را دید و کفرش بالا آمد.

_تو برگرد تهران…

شیدا ناباور سمتش چرخید: برگردم؟ چرا؟

 

 

افشین تلخ گفت: چون کاری از دستت برنمیاد،

برگرد و بذار خیالم راحت باشه که حداقل گند

نمیزنی.

شیدا از حرص لب بهم فشرد و افشین با نگاهی

کوتاه بهش پیاده شد!

 

#پارت_709

محمد کنار ارسلان نشست و نگاه یاسمین با

کنجکاوی بهشان ماند. نشسته بود کنار شومینه تا

بدنش گرم شود… صدای محمد را بزور شنید!

_امروز خبرشو گرفتم آقا، متین طرف و پیدا کرده

و گرفتتش. پسره تازه وارد بوده و خودش گفته

موبایل و گذاشته تو گوشی آسو…

 

_هدفش چی بوده؟

_مثل اینکه میخواسته آسو رو با اون موبایل تهدید

کنه تا بتونه از مسائل خصوصی شما و خانم سر

در بیاره.

ارسلان پوزخند زد؛ که متین زودتر فهمیده و نقشه

هاش برملا شده.

محمد مکث کرد و تردید توی چشمهایش ارسلان

را به شک انداخت.

_اگه چیزی هست راحت بگو.

_چون اطمینان ندارم نمیخوام دهن باز کنم آقا.

 

 

یاسمین چنان با کنجکاوی چشم ریز کرده و داشت

به حرف هایشان گوش میداد که ارسلان با دیدنش

یک لحظه به خنده افتاد. دست به دهانش کشید تا

لبخندش را کنترل کند…

یاسمین سرخ و سفید شد و پشت چشمی برایش

نازک کرد…

_بزن حرفت و محمد. من هیچ جوره دلم با این

دختره صاف نمیشه!

محمد صاف نشست و نفسش را بیرون فرستاد؛

_بچه ها گفتن این پسره یکی دوبار با آسو حرف

زده.

ارسلان اخم درهم کشید؛ یعنی چی؟

 

 

_نمیدونم داستان چیه! خودم احتمال میدم شاید

خواسته تهدیدش کنه. شایدم…

_شایدم این دختره همچینم قدیسه نیست و اینا

زیادی خوش خیالن.

انگشت اشاره اش سمت یاسمین رفت که او

بلافاصله زبان باز کرد؛

_متلک ننداز ارسلان.

_متلک؟ دارم تو روت میگم. خودت که میشنوی

حرفامونو…

یاسمین نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد؛

 

 

_من دیگه هیچ نظری راجب این ماجرا ندارم.

تهش یه چیزی میشه میخوای بندازی گردن من!

محمد لبخند زد و نگاه کوتاهی به دخترک انداخت.

ارسلان با اخم های درهم زل زده بود چهره ی

تخس او که صدای محمد حواسش را جمع کرد.

 

#پارت_710

_من یکم دیگه تحقیق میکنم آقا. متین هم داره از

زیر زبون پسره حرف میکشه بالاخره معلوم

میشه کی مقصره!

 

 

_مشخص نشده جاسو ِس کیه؟

_از اول جاسوس نبوده. بعد از اینکه وارد عمارت

شده، شیدا یه مبلغ کلان بهش پیشنهاد میده تا بهش

آمار بده.

شاخک های یاسمین با شنیدن نام شیدا تیز شد؛

_شیدا؟

ارسلان چنان برزخی به محمد نگاه کرد که او

کبود شد و سرش را پایین انداخت. حواسش نبود

که این ماجرا باید از یاسمین مخفی میماند.

_ببخشید آقا…

 

 

_شیدا چی ارسلان؟

ارسلان کلافه دست به پیشانی اش کشید؛ هیچی!

_هیچی؟ یعنی شیدا میخواد آمار منو دربیاره؟ چرا

آخه؟

_خدا لعنتت کنه محمد.

محمد با شرمندگی نگاهش کرد و ارسلان دست

پیش را گرفت که پس نیفتد… رو به دخترک گفت؛

_من بعدا برات توضیح میدم داستان چیه. فعلا

دست از سر کچلم بردار.

 

 

یاسمین با ناراحتی نگاهش کرد و چیزی نگفت.

پایش هنوز کمی درد داشت اما راه رفتن برایش

راحت تر از قبل شده بود. وقتی بلند شد ارسلان

سریع سر بلند کرد؛

_کجا میری؟

دخترک نگاهش نکرد؛ اتاق.

_صبر کن خودم میبرمت. میری یوقت میفتیا…

یاسمین بی توجه سمت پله ها رفت. ارسلان نفسش

را با حرص بیرون فرستاد و دوباره چپ چپ به

محمد نگاه کرد.

_اقا من واقعا معذرت میخوام.

 

 

ارسلان مراعات نکرد: واقعا گند زدی. معذرت

خواهیت و چیکار کنم؟

محمد سرش را پایین انداخت که او عصبی گفت؛

_حواست به متین و کاراش باشه. میترسم چیزی

از این دختره دربیاد و بخواد مخفیش کنه. اگه

خواست این پسره رو حرف بیاره یکی از آدمای

خودتو همراهش بفرست.

محمد چشمی گفت و همزمان با ارسلان بلند شد که

او دوباره چیز یادش آمد و ایستاد؛

_چند روزه با اردلان حرف نزدم اگه تونستی یه

خبر بگیر ازش…

 

 

 

#پارت_711

ارسلان با احتیاط در را باز کرد و نگاهش ماند به

آن موجود تخس دوست داشتنی که نشسته بود

جلوی آینه و داشت با شانه ی عروسکی اش تمام

حرصش را روی موهایش خالی میکرد. لبخند زد

و لبخندش را با دست هایش پوشاند. جلو رفت و

دید که یاسمین برای بی محلی بهش سرش را

چرخاند…

لبخندش رنگ گرفت و دلش، کمی نوازش آن

خرمن مشکی رنگ را طلبید. اهل ناز کشیدن

نبود… ناز هیچکس را به عمرش نکشیده بود.

حتی آن برادری که اگر پایش میرسید، جانش را

بهش تقدیم میکرد اما دختر مقابلش آنقدر ناز داشت

که نمیشد از خیرش گذشت. یک نگاهش برای

سست شدن دست و پای کافی بود!

 

 

جلوتر رفت و سرش برای دیدن او روی شانه کج

شد. لبخند داشت اما اجازه نداد غرورش از تک و

تا بیفتد. ارسلان بود و زرنگی ها و حربه های

خاصش…

کف دستش را روی میز گذاشت و هیبتش نیمی از

آینه را پوشاند. یاسمین هنوز نگاهش نمیکرد.

_موهای بیچاره ت چه گناهی کردن که هر وقت

از من عصبی میشی حرصتو رو اونا خالی

میکنی.

یاسمین بی واکنش و بی تفاوت دست ای دیگری از

موهایش را جلو کشید و دندانه های شانه را تویش

فرو کرد. ارسلان دست فشرد به میز و تنه اش را

خم کرد و سرش را در نزدیک ترین فاصله با

صورت تخس او نگه داشت.

 

 

_به من بی محلی نکن.

نگاه براق او از آینه و تصویر خودش چرخید

روی چشمهای وحشی او… لبخند ارسلان توی

مردمک چشمان سیاهش برق میزد. مثل یک

ستاره ی دنباله دار…

_دارم موهامو شونه میکنم. نمیبینی؟

خط باریک چشم هایش نشان همان ریز شدن

معروف و موشکافی اجزا و حس های مختلف نگاه

دخترکی بود که در عین عشوه سعی داشت محکم

باشد. با همان پلک های جمع شده و خط باریک

چشمهای سیاهش سر جلوتر کشید که یاسمین

سرش را عقب برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

نمیشه امروزم یه پارت دیگه داشته باشیم 🥺😭🙏

نیلو
نیلو
پاسخ به  ...
1 سال قبل

بیا گذاشت برات😂❤

P:z
P:z
1 سال قبل

واییی متین جاسوسهه
من باورم نمیشهه

Mobina
Mobina
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

الان چرا همچین نتیجه ای گرفتی
جاسوس اون یاروعه بود که با شیدا حرف زد تو خونه ارسلان کار میکرد

P:z
P:z
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

ای وای خاک به سرمم
من اشتباه خونده بودم خیر سرممم
فک کرده بودم که اون افشین حرفشو تایید کرده 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
گفتما خودمم باورم نمیشهه😂
از همه عذر میخوام ذهنتون رو یه سمت دیگه پرت کردم

======
======
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

اشکالی نداره
۱۳ تا منفی گرفتی … بعد از یه سری از کامنتای دلارای واسه خودش رکوردییه 😂💔

P:z
P:z
پاسخ به  ======
1 سال قبل

اره والاا😂😂😂ای کاش مثبت بود ولی
دوباره رفتم خوندم دیدم نه اون چیزی که فکر میکردم نیست خوابم میومد انگاری اونموقع
۲ ساعت تو شک بودم فقط 😂😂

======
======
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

شد منفی ۱۶ تا🤣🤣🤣
دلم برات سوخت
وایسا برم یه مثبت بهت بدم گناه داری😂❤
حق داشتی تو شوک باشی منم اگه فکر میکردم متین جاسوسه ضربه ی روحی میخوردم😂💔

P:z
P:z
پاسخ به  ======
1 سال قبل

فک کنم به ۲۰ هم برسه ولی الان که من میبینم ۱۳ تاست😂😂😂😂😂😂😂
مرسی❤
😂 😂 😂 😂

======
======
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

نه مث این که یک پویش ملی رخ داد دیدن خیلی بهت سخت گرفته شده یه سریا اومدن مثبت کردن😂😂😂
خواهش❤😂😂

نیلو
نیلو
پاسخ به  ======
1 سال قبل

شده 15 تا قشنگ ریدن برات😂💔💔

======
======
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

🤣🤣🤣من فکر کردم همه احساسی شدن اومدن مثبت کردن
قلبم شکست😂💔

P:z
P:z
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

دوستان عزیز!!
حالا که میبیند من اشتباه کردم و میدونید که اشتباه صورت گرفته چرا بازم منفی میدید؟
درکتون نمیکنم واقعااا😂😂

======
======
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

اره … به گناهت اعتراف کردی ولی بازم بهت رحم نشد😂😂😂💔💔💔
اشکال نداره … به قول یکی از دوستام بزرگ میشی این دردا یادت میره😂💔❤

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x