رمان گریز از تو پارت 176 - رمان دونی

 

 

شایان با درد چشم بست و محمد مثل فشنگ توی

ماشین پرید.

_اقا بریم… آقا…

ارسلان، از شوک درآمده نگاه سرخش برگشت

سمت آسمانی که خدایش، خیلی سال پیش،

فراموشش کرده بود. انگار طوقی سیاه دور

گردنش بود که نفسش هی تنگ تر میشد. نمیفهمید

مغزش را چرا فرمان تعجیل نمیداد و چسبانده

بودش به زمین. باران روی صورتش میریخت که

لب باز کرد.

_نگاه کن منو…

انگشتانش را چسباند بهم و بالا برد. انگار طرف

حسابش مستقیم خود خدا بود و میدیدش!

 

 

_همین یه بار فقط… همین یه بار نگاهم کن.

چیزی کم نمیشه ازت… نمیشه بخدا…

میان زمهریر هوا، حرارت پشت گردنش اوج

گرفته بود که محمد از داخل ماشین بازویش را

گرفت و پشت فرمان نشاند. سینه ی ارسلان تند تند

بالا و پایین میرفت. قلبش نزدیک بود از چشمانش

بیرون بپرد. میترسید، هوار بزند و درجا سکته

کند. پایش روی پدال گاز رفت که پسرک سمت

ماشین دوید. محمد سریع شیشه را پایین فرستاد و

او تند گفت:

_ماشینش، یه پژو مشکی بود، انداخت تو میانبر

که بره جاده اصلی. شما از همینجا جاده رو دور

بزنید برگردید تو تقاطع بهش میرسید.

 

 

چشمهای ارسلان برق میزد. بدنش عرق سرد

داشت که پلک زد و با یک دور فرمان ماشین را

به شدت چرخاند.

••••••••••

 

#پارت_1130

با وحشت داشت به اطرافش نگاه میکرد که ماشین

از جاده ی باریک و فرعی خارج شد و توی جاده

ی پهن تری افتاد… لب هایش از شدت جویدن،

پوست پوست شده بود.

_منو کجا میبری افشین؟

نگاه او به مقابلش بود و مدام از آینه اطراف را

میپایید. دست و پای یاسمین از ترس جمع شده بود.

 

 

_خب اگه میخوای بکشیم، بکش راحتم کن. چرا

اینطوری تو برزخ عذابم میدی؟!

_کشتن تو، دردی از من دوا نمیکنه.

_با دزدیدن و عذاب دادن من، مادرت برمیگرده؟!

چشم های سرخ او از آینه بهش چسبید. یاسمین با

وحشت نگاهش میکرد. انگار با دیدن مسیر

خروجی روستا تازه به عمق فاجعه پی برده بود.

خودش را از بین دو صندلی جلو کشید و سعی

کرد با لحنی آرام افسار احساس او را بدست گیرد.

_هر کی از راه رسید، اسلحه شو گرفت سمت منی

که به هیچکی تو این دنیا بدی نکردم. دیوار کوتاه

 

 

تر از من گیر نیاوردی که تقاص نبودن مادرت و

ازش بگیری؟!

پنجه های او روی فرمان محکم شد. نگاهش به

جاده بود و گوشش پی دخترکی که با تمام اعضا و

جوارح دنبال چاره میگشت.

_این خزعبلات و میگی که دلم برات بسوزه؟ ولت

کنم بعدش برگردی تو بغل اون مرتیکه حرومزاده؟

یاسمین پلکی زد و آب دهانش را قورت داد. این

حجم از صبر را در خودش باور نداشت. بغض

داشت و گلویی که مدام سیبکش بالا و پایین میشد.

_میخوای با من چیکار کنی افشین؟ هدفت دق دادن

ارسلان؟ باشه، اما نمیتونی منو همینطوری کنار

خودت نگه داری.

 

 

پوزخند او و نگاه سرخش، ضربان قلبش را بالا

برد. عنبیه های سیاه مرد میان کینه ایی دیرینه

برق میزد. یاسمین با دیدن سرعت او و مسیری که

روستا را پشت سر گذاشته بود، قلبش توی دهانش

آمد. سینه اش با استرس بالا و پایین شد و درد

خفیفی دلش را زیر و رو کرد.

_ارسلان تو ماجرای مادرت تقصیری نداره.

ارسلان اون زمان بچه بود، مجبورش کردن که

اینکارو بکنه… حتی نمیدونست پدر تو کیه و…

_من میتونم اون زبونت و از حلقت بکشم بیرون

یاسمین. پس خفه شو!

 

 

_ارسلان اون زمان سنی نداشت، بخدا وادارش

کردن که پدرت و بکشه. بخدا قسم ارسلان سال

هاست بخاطر این قضیه عذاب وجدان داره.

 

#پارت_1131

افشین با حرص روی فرمان کوبید و فریاد بلندش

تن یاسمین را مچاله کرد.

_عذاب وجدانش مادر منو برمیگردونه؟ زندگیمو

برمیگردونه؟ اون با تو خوشی کنه من بسوزم و

بمیرم؟

_بخدا ارسلان…

 

 

_خفه شو، خفه شو کثافت… اسم اون حرومی و

جلوی من نیار.

پلک های یاسمین گشاد شده و میلرزید که محکم

دست کشید روی گونه اش و صدایش را بالا برد:

_تو عقده کردی بیچاره. انقدر حرص داری که

همه جات سوخته. نمیدونی یقه کی و بگیری گیر

دادی به من و ارسلان. فکر کردی ارسلان

نمیتونست کارت و بسازه؟ چرا، فقط نخواست.

چون اونم میدونست تو بدبختی دلش برات سوخت

و…

با ضربه ی محکمی که به بالای لب هایش خورد،

انگار تمام سلول های تنش به یکباره آتش گرفت.

تنش پرت شد عقب و جنینش توی بطن کوچکش

 

 

تکان محکمی خورد. قطره های خون از بینی اش

پایین میچکید که یکهو بغضش ترکید. دستش

چسبید به لب های شکاف برداشته اش و چشمهایش

بسته شد.

_بهت گفتم لال شو… گفتم خفه شو دختره ی

کثافت. من داغت و به دل اون حرومزاده میذارم.

روز خوش نمیذارم براتون… آب خوش نمیذارم از

گلوش پایین بره. بشین ببین چه بلایی سر غیرتش

میارم. فقط تماشا کن…

دست یاسمین محکم چسبید به شکمش که مورد

هجوم لگدهای کوچک جنینش قرار گرفته بود.

انگار او چند درجه بیشتر این درد و بغض را حس

میکرد که اینطور به تقلا افتاده بود. یاسمین آرام

پلکی زد و دست کشید زیر بینی اش. آستین لباسش

سرخ شده بود و بوی گس آهن آزارش میداد.

ارسلان در این جریان دوام نمی آورد. قلبش تاب

 

نمی آورد. هزار بار میمرد و زنده میشد اما اجازه

نمیداد کسی قلب بیمار او را هدف بگیرد. با همان

حال خودش را نامحسوس سمت در کشید و

انگشتان لرزانش چسبید به دستگیره… قفل مرکزی

باز بود.

_من نمیذارم با غیرت ارسلان بازی کنی. به روح

پدرم نمیذارم. به جون خودش نمیذارم.

افشین با حرص خندید و از آینه نگاهش کرد.

_مثلا چه غلطی میکنی؟

یاسمین لبخند زد. ته این بازی برایش مرگ بود.

باید این زندگی پر عذاب در یک نقطه تمام میشد.

دهان باز کرد تا حرف آخرش را به او بزند که با

صدای ویراژ تند ماشینی پشت سرشان همراه با

 

 

نوری که توی چشمشان افتاد، زبانش به خودی

خود بسته شد.

 

#پارت_1132

یاسمین با وحشت برگشت تا عقب را ببیند اما نور

چنان تیز و تند بود که مردمک هایش از درد

مچاله شدند. ماشین مدام چراغ میداد و بوق هایش

سکوت تاریک جاده را میشکافت. هنوز سرش

عقب بود که با تکان شدید ماشین، درد بدی در

بطنش پیچید و جیغش درآمد. افشین پایش را

گذاشت روی پدال گاز و بی توجه به شرایط و

خطرناک بودن جاده سرعتش را از صد و بیست

رد کرد. یاسمین از ترس دست گذاشته بود روی

شکمش… میخواست استرس جنینش را که هر

لحظه به تعداد لگدهایش می افزود، آرام کند. انگار

نه انگار که تا چند لحظه ی پیش قصد داشت

 

 

خودش را از ماشین بیرون پرت کند تا کار خودش

و این بچه یکسره شود.

نفسش هنوز حبس بود که ماشین با تمام سرعت

افتاد توی دست انداز و با تکان وحشتناکی که

خورد، یاسمین روی پهلو افتاد و انقباض بدی توی

شکمش حس کرد. زیر دلش تیر میکشید… تعداد

دانه های عرق روی پیشانی اش هر ثانیه بیشتر

میشد.

افشین با دیدن سرنشین ماشین پشت سر، محکم

کوبید روی فرمان و صدایش اتاقک ماشین را

لرزاند.

_حرومزاده…

 

 

نگاه از آینه پایین آمد و سرش با مکثی کوتاه سمت

صندلی عقب چرخید. دخترک افتاده بود روی

صندلی و با صورتی خیس از عرق، آرام گریه

میکرد.

_چت شده؟

صدای بوق که از پشت سر اوج گرفت افشین دنده

را عوض کرد و باز هم پدال را فشرد که اینبار با

افتادن لاستیک ماشین توی چاله ای عمیق، اتاقک

تکان وحشتناکی خورد. یاسمین دیگر تاب نیاورد.

جیغ بلندی کشید و زبان باز کرد به التماس…

_تو رو خدا نگه دار.

سرعت ماشین ها سرسام آور بود. انگار جاده ی

نسبتا باریک و بارانی شده بود پیست مسابقه!

 

 

افشین با سرعت میراند و پشت سرش ارسلان مدام

نور بالا میزد و با بوق های مکرر سعی داشت

ازش سبقت بگیرد. سطح جاده لغزنده بود و باد و

باران هم در این بلبشو شده بود قوز بالای قوز..!.

_افشین… تو رو خدا…

نفسش بزور بالا می آمد. انقباض های شکمش

لحظه به لحظه بیشتر میشد و بخاطر تکان های

ماشین حتی دستش روی شکمش ثابت نمیماند. تنش

خیس از عرق بود که حس کرد درد زیر دلش

شدید تر شد و مایع لزجی روی پاهایش راه گرفت.

بغض بود که مثل تیغی تیز گلویش را خراشید.

_کثافت من حامله م. تو یکم رحم و مروت

نداری؟!

 

 

 

#پارت_1133

دست افشین روی فرمان سست شد. نگاهش با

حیرت چرخید عقب و به دست مشت شده ی او رو

شکمش رسید. رنگ پوست یاسمین به سفیدی میزد

و لب هایش از شدت درد باز مانده بود. چشمش

هنوز به شکم برجسته ی او بود که با افتادن ماشین

در شیبی نسبتا تند و چرخیدن ناگهانی فرمان، با

وحشت برگشت و فریادش همزمان شد با جیغ

یاسمین و وارونه شدن اتاقک دور سرشان..!.

•••••••••••••••

دست و پایش بی حس شده بود و حتی خودش هم

باور نداشت که چطور با این حال ماشین را کنترل

میکند.

 

 

_وای اون احمق، چرا اینطوری رانندگی میکنه؟

درد بین کتف و کمرش داشت بیچاره اش میکرد.

شایان تا مدت ها رانندگی را برایش منع کرده بود.

_اقا شما خوبین؟!

تکان های وحشتناک ماشین اجازه نمیداد درست

فکر کند. قلبش هم شبیه ساعتی ناکوک بود که

عقربه هایش خلاف جهت حرکت میکرد.

_شما یکم سرعت و کم کنید که اونم ترسش کم شه

و تا این حد وحشتناک رانندگی نکنه. جاده لغزنده

ست، من نگران یاسمینم.

دستش برای بار هزارم رفت سمت راهنمای ماشین

و نور بالا زد. صدای بوق داشت گوش خودشان

 

 

را کر میکرد. محمد دستگیره محفاظ بالای در را

محکم گرفته و چشم از ماشین افشین نمیگرفت.

هوا به قدری تاریک و دید کور بود که جان

جفتشان نزدیک بود از چشمشان بیرون بزند.

ارسلان مثل دیوانه ها دستش را گذاشت روی بوق

و با عوض کردن دنده، سرعت ماشین را از حد

مجاز بالاتر برد.

_آقا آروم باشید…

فاصله شان با ماشین افشین به چند وجب رسید که

او با جنون گاز را فشرد و فاصله را بیشتر کرد.

جاده هموار نبود و هر بار ماشین ها تکان شدیدی

میخوردند. محمد محکم با دست دیگرش داشبورد

را گرفت.

 

_اقا افشین داره صد و چهل تا میره. ماشینش

گنجایش نداره، الان چپ میکنه، تو رو خدا شما

آروم باشید.

آسمان یک نفس میبارید و ارسلان انگار جز

صدای باران چیزی نمیشنید. تمام جانش شده بود

چشم تا میان کورسوی امید، یاسمین را ببیند. جفت

دست هایش را مشت کرد دور فرمان و زیر نگاه

ناباور محمد، با عوض کردن دنده خواست به

ماشین شتاب دهد که ناگهان مقابل چشمانش،

ماشین افشین در شیبی تند افتاد و بعد… فقط

جسمی سیاه و بزرگ دیدند که در عرض جاده، سه

بار دور خودش چرخید و سر آخر با کشیده شدن

به حاشیه ی جاده با درختی عریض شاخ به شاخ

شد.

 

#پارت_1134

 

 

پای ارسلان با وحشت روی ترمز رفت و ماشین

با آن شتاب چنان از حرکت ایستاد که تن جفتشان

کشیده شد جلو و محمد محکم داشبور را گرفت.

انگشتان ارسلان چسبیده بودند به فرمان و عصب

هایش حس نداشتند. انگار قلبش ایستاده و

خونرسانی را از یاد برده بود. نگاهش به ماشین

واژگون مقابلش بود اما مغزش توان پردازش

نداشت. پلک هایش باز و بسته نمیشد. ریه هایش

از حرکت ایستاده و عضلات و دنده های سینه اش

توانی برای پذیرش اکسیژن نداشتند.

محمد زودتر به خودش آمد. لب هایش باز شد و

زبانش با وحشت توی دهانش تکان خورد.

_آقا…

 

 

نگاهش با اشک چسبیده بود به مقابل و زیر قطره

های باران سعی داشت تصاویر را واضح ببیند.

_آقا… یاسمین…

ارسلان تکانی خورد. ماشین افشین با درخت

برخورد کرده و واژگون شده بود. یاسمین داخل آن

ماشین لعنتی بود…

_آقا، یاسمین… یاسمین…

دخترک توی آن ماشین بود. تمام جانش توی آن

ماشین واژگون، میان چنگال مرگ بود. تپش قلب

گرفت. تعداد ضربات قلبش دوباره بالا رفت و

فشار خون توی رگ هایش اوج گرفت. چشمهایش

نزدیک بود از حدقه بیرون بزند.

 

 

محمد با نگاهی سرخ به او، در را باز کرد و پایین

رفت. در باز ماند و صدای پر از استرس او میان

سیل قطره های باران به گوش ارسلان رسید.

_یا حضرت عباس، بنزین ماشین نشت کرده…

انگار کسی با باتوم به جمجمه اش کوبید. یاسمین

توی آن ماشین بود… نزدیک میان پرفشاری خون،

یک سکته ی خفیف را تجربه کند که مغزش از آن

شوک درآمد و اعصاب دست و پایش به کار افتاد.

در را باز کرد و پایین رفت. قدم هایش با ترس

روی سطح خیس جاده کشیده شد. جلو میرفت اما

انگار با هر قدم یک جان از جانش کم میشد. محمد

دو دستش را فرو کرده بود توی موهایش و محکم

تارهای کوتاهش را میکشید.

سر تا پایشان خیس بود. تنشان از باران و صورت

خیسشان اشک را بروز نمیداد. زمان میگذشت اما

 

 

نه در آن حال… عقربه ها رو به قبله ی مرگ

بودند و ثانیه شماری که برای گذر زمان، نفس

نفس میزد.

محمد چند قدم جلوتر از ارسلان بود که رسید به

ماشین مچاله ی افشین و دست روی کاپوت خیسش

گذاشت. یاسمین در کدام نقطه جا مانده بود؟!

 

#پارت_1135

ارسلان نمیفهمید کجاست… زمین برایش

نمیچرخید. در یک قدمی ماشین ایستاده و اصلا

نمیفهمید باید چه خاکی توی سرش بریزد. انگار

یاسمین ایستاده بود مقابلش و با همان لبخند های

شیرین تماشایش میکرد.

 

 

“من دوست دارم ارسلان. خیلی زیاد… خیلی! ”

صداها و تصاویر او درهم کوبیده میشد و مدام در

ذهنش تکرار میشد. مثل یک فیلم که صحنه های

شیرین و دوست داشتنی اش گلچین شده!

یاسمین توی آغوشش بود و چانه ی او روی

موهای خوشبویش… با عطر تنی که هیچ گلی

جایگزینش نمیشد.

“جنس نابت خیلی دوست داره ارسلان خان”

پلک زد. یک بار… دوبار… چند بار… باران

میبارید. باران به زمین امان نمیداد. آسمان امشب

عهد بسته بود به پای خاطرات شیرینش ببارد.

” _از عشق زیاد بهت موندم زیر بارون.

 

 

_حالا میدونم خیلی عاشقمی، ولی نه اینکه خودت

و مریض کنی. من سالم میخوامت ارسلان خان! ”

چشم بست. نفهمید چند ثانیه گذشت اما وقتی پلک

زد محمد خم شده و سعی داشت یاسمین را توی

ماشین پیدا کند. از پس باز کردن در ماشین

برنمیآمد. جلو که رفت، محمد با بیچارگی نگاهش

کرد.

_باید زود در و باز کنیم آقا. گیر کرده…

ارسلان نفس نمیکشید. میترسید برای اکسیژن تقلا

کند و بعد قلبش بایستد.

_من قفل فرمون میارم شیشه رو بشکنیم.

 

 

ارسلان جواب نداد. ریتم تپش های قلبش به سکون

نمیرسید. ایستاد کنار در عقب و دستگیره را

کشید. یک بار… دوبار… سه بار… باز نمیشد.

مثل مغزی که قفلش را زده بودند یا قلبی که کلیدی

توی مشت یاسمین بود و دنیا جانش را گذاشته بود

روی میز قمار.

“هر وقت تنهام میذاری، یه بلایی سرم میاد”

محمد میدوید سمت ماشین. یاسمین افتاده بود کف

کلبه با چاقویی که پهلویش را شکافته بود!

یادآوری تصویر لبخندش در هر شرایطی، داشت

خون را در رگ هایش خشک میکرد. باز هم

دستگیره را کشید. باز نمیشد. خدا عهد کرده بود

تقاص تمام گناهانش را امشب پس بگیرد. با جان

دختری که جانش شده بود. دختری که رنگ سفید

 

 

پاشید به بوم سیاهش و قلمو دستش داد تا

آرزوهایش را طراحی کند.

” آرزوی من تویی ارسلان. تو و داشتنت تا ابد ”

 

#پارت_1136

کاش قد ابد و یک روز اضافه تر میتوانست

تماشایش کند. بنشیند مقابلش و مثل قبل پذیرای

صدای جیغ هایش باشد. با اشتیاق… با همان تنی

که تب میکرد تا ساعتی بیشتر در آغوشش بماند. با

دلی هر چه سمتش دوید باز هم یک قدم از عشقش

جا ماند.

 

 

سرش چسبید به تن ماشین و نشست روی زمین

خیس و خاکی… بنزین ماشین نشت داشت و اگر

قرار بود آتشی زیر سقف این آسمان شعله بکشد،

اولین قربانی خودش بود.

تصویر محمد تار بود که با قفل فرمان سمتش

میدوید. چشم بست و ذهنش باز هم پر زد سمت

شیطنت های او و بوسه هایش… گوش هایش

تمنای شنیدن صدای خنده هایش را داشت. دنیا چه

زود رسانده بودش به قیامت…

کفش های خاکی محمد مقابل چشمانش جان گرفت.

_آقا من میخوام اگه بشه در و از بدنه اش جدا

کنم. شما بلند شید…

 

 

از زور درماندگی فریاد میزد که ارسلان بلند شد.

زیر نگاه پر حیرت او قفل فرمان را از دستش

گرفت و به بدنه ی ماشین کوبید. قدرت نداشت.

قدرتش زیر فشار این بیچارگی به زوال رفته بود.

قفل را به در کوبید. یک بار… ده بار… در کامل

مچاله شده بود که نگاه محمد با وحشت ماند به

رنگ سیاه مایعی که از کنار ماشین پایین میچکید.

ارسلان انگار تبر برداشته بود به کمر دنیا

میکوبید. محمد جلو رفت و صدایش زد. اگر عجله

نمیکردند همه چیز میان آتش جزغاله میشد.

_آقا؟ آقا؟ اونو بدین به من… بازش میکنم.

اشک بود که روی گونه هایش میریخت. شانه

های ارسلان میلرزید. زانوهایش میلرزید. تمام

تنش دچار ارتعاش شده بود که محمد هلش داد

 

 

عقب و با چنگ زدن قفل، محکم آن را به شیشه ی

جلو کوبید. نفهمید شیشه کجا ریخت اما میان آن

آشفته بازار چشمش افتاد به افشین که سرش روی

فرمان بود و خون تمام صورتش را احاطه کرده

بود. بیشتر شبیه شکل و شمایل شیطانی بود که به

بدبختی شان میخندید.

یاسمین را صدا زد.

_دختر صدای منو میشنوی؟ منم محمد… یاسمین؟

خم شد توی ماشین و دستش را رساند به دستگیره

ی در عقب… وقتی محکم کشیدش، انتظار باز

شدنش را نداشت اما با بیرون آمدن قفل و از جا

درآمدن در، انگار بعد از یک ساعت خون به رگ

و پی اش برگشت. در افتاد روی زمین و محمد

هجوم برد سمت دخترکی که تنش همانطور مچاله

مانده و تاریکی اجازه نمیداد چهره اش را ببیند.

 

 

 

#پارت_1137

جلو رفت تا تن یاسمین را از ماشین بیرون بکشد

که دستی محکم کتفش را عقب کشید و ارسلان

شبیه تشنه ایی که پس از چند ساعت از سراب

عبور کرده، خودش را داخل انداخت. بدن دخترک

را مثل پر کاه بغل زد و سریع بیرون آمد. انگار

یک شی با ارزش توی دستش بود که محکم آن را

چسباند به سینه اش. اما فرصت نکرد تا صورتش

را ببیند، چون محمد با قدرت بازویش را گرفت و

تا حد امکان از ماشین دورش کرد.

نفهمید چند قدم دوید و چند بار پایش گیر کرد اما

به یکباره، با بلند شدن صدای انفجار محمد محکم

وادارش کرد به نشستن و خودش هم سرش را

میان دستانش گرفت.

 

 

_یا خدا…

نگاهش با وحشت برگشت سمت ماشین و آسمانی

که از شعله های آتش کینه، روشن شد. آتش بود و

دود و نفرتی که زیر باران جزغاله میشد. آتش بود

و مردی که به مراد نرسیده میسوخت و شاید

کسی رغبت نمیکرد حتی از نامش یاد کند. افشین

داشت میسوخت… میان شعله هایی که هیزم هایش

را خودش چیده بود.

محمد نفس عمیقی کشید و تازه چشمش افتاد به

ارسلان که هنوز یاسمین چسبیده بود به آغوشش و

جرات نمیکرد نگاهش کند. محمد با وحشت

خودش را جلو کشید و کتف های دخترک را

گرفت.

 

 

_اقا… اقا… به خودت بیا… تموم شد.

انگار آتش توی چشمهای ارسلان شعله میکشید.

انگار توی هوا راه میرفت… انگار با هر قطره ی

باران یک جانش را فدای زمین میکرد.

_اقا بذارش زمین… بخدا حالش خوبه…

محمد تن دخترک را روی زمین گذاشت و با دقت

زل زد به چهره اش… زیر بینی اش خونی بود و

کنار چشمها و پیشانی اش زخمی… عضلات سینه

اش با زحمت بالا و پایین میرفت. ارسلان داشت

سکته میکرد که محمد دخترک را صدا زد. پلک

های یاسمین لرزش خفیفی گرفت اما باز نشد.

محمد نفسش را با درد رها کرد و سر به آسمان

گرفت.

 

 

_اقا بخدا یاسمین زنده ست… ببینید زنده ست…

انگار سقف اسمان ریخت روی سر ارسلان. دست

داغش با مکث جلو رفت و دست یخ دخترک را

گرفت. زنده بود. خدا نگاهش کرده بود.

_یاسمین؟

جان کند تا این واژه را درست ادا کرد. جوابی

نشنید اما انگشت فشرد روی نبض او و همان تپش

ضعیف باعث شد قلبش جان بگیرد.

_اقا باید زود بریم بیمارستان. نبضش ضعیفه و

خونریزی…

ناگهان با دیدن خونی که تمام لباس های دخترک

را سرخ کرده و حتی قسمتی از زمین را احاطه

 

کرده بود، لال شد. سکوت کش دارش، نگاه

وحشت زده ی ارسلان را همان سمت کشاند.

_وای آقا…

آتش از یادش رفت. افشین از یادش رفت. دنیا از

یادش رفت. خون شیرین بی گناه هم، سال ها قبل

همینطور زمین را سرخ کرد و دنیایش را سیاه…

رد خون را گرفت و رسید به لباس خودش که حالا

سرخ سرخ بود. قلبش تکان محکمی خورد. نفس

کشیدن دیگر معنایی نداشت. ماشین افشین درست

وسط جانش منفجر شده بود.

_اقا بریم بیمارستان تو رو خدا… از دستمون میره

ها…آقا بچش…

 

 

همزمان صدایی بلند توی سرش پژواک شد.

“من… من… حاملم”…

مغزش دیگر جا نداشت تا جملات او را مرور کند.

شاید امشب زیر این حجم از درد سکته قلبی و

مغزی را باهم تجربه میکرد. دست هایش را زیر

تن بی جان او برد و در آغوشش کشید. خون او

روی دستهایش میریخت. خون نطفه ایی که خودش

باعثش شد و اما حتی یک ثانیه زیر بار دوست

داشتنش نرفت تا بالاخره دنیا طناب دارش را

بافت!…

 

#پارت_1138

 

 

خیره بود به او… عمیق و با دردی که مردمک

هایش را رها نمیکرد. غمی که مثل وزنه از

چشمانش آویزان بود و هیچ درمان و علاجی

نداشت. گوشه ی پیشانی اش زخم بود و خون زیر

بینی اش خشک شده بود. زیر چشمانش به کبودی

میزد و تنش لحظه به لحظه سردتر میشد. محمد با

سرعت میراند. دیگر نه به هوا توجه داشتند نه به

بارانی که بزم امشب و بدبختی شان را تکمیل

کرده بود. دیگر لغزندگی جاده هم اهمیت نداشت.

دختری در آغوشش در حال جان دادن بود که اگر

چشمانش باز نمیشد، آسمان سقفش را روی سرش

فرو میریخت. کمرش میشکست و بعدش هیچ

وقت از جا بلند نمیشد. محمد از آینه نگاهش کرد.

سرعتش از صد پایین تر نمی آمد.

_آقا… صداش بزنید تو رو خدا، شاید چشماش و

باز کرد.

 

 

چه کرده بود این دختر که حتی کسی مثل محمد هم

جانش از نگرانی روی مدار زلزله بود. ارسلان

پلکی زد و انگشتش را روی گونه ی یاسمین که

از سرما سرخ و سفت بود، کشید. دردی غیر قابل

وصف توی نگاهش موج میزد و عضلاتش جایی

برای جمع شدن نداشت. درمانده بود… درمانده تر

از همیشه.

_تنش داره سرد میشه محمد…

جرات نمیکرد به شکم برجسته اش نگاه کند. بوی

خون که هربار زیر بینی اش میزد، بغضی تیز تر

درون چشمانش میشکست. نگاه محمد با حیرت به

چهره اش مانده بود.

_آقا بچش… وای خدا…

 

 

پایش را روی گاز فشرد و با بغض کوبید روی

فرمان.

_من زنگ زدم دکتر شایان، آدرس بیمارستانی که

متین و بردن، داد و گفت یاسمین و برسونیم اونجا.

متینم خوبه خداروشکر…

ارسلان نفس عمیقی کشید. چهره اش خشک بود با

خطوطی که لحظه به لحظه عمیق تر میشد. حتی

یک قطره اشک هم توی مردمک هایش پیدا

نمیشد.

_آقا شما خودتون و نبازید، سکته میکنیدا…

قلبش درست کار نمیکرد. کسی یک شلاق گرفته و

با بیرحمی به تن و بدنش میکوبید. تن شیرین هم

 

 

همینطور توی آغوشش از گرما افتاد. صدایش

میزد اما او چشم باز نکرد. میکوبید توی صورتش

اما زن پلک بسته روی تمام بدبختی ها و بدون ذره

ایی تردید پر کشیده بود.

 

#پارت_1139

انگشتش دوباره بالا رفت و موهای چسبیده به

پیشانی یاسمین را کنار زد. فضای ماشین داشت

خفه اش میکرد. دستش پایین آمد و پشت پلک بسته

اش را لمس کرد که حتی ارتعاش هم نداشت.

انگار بدون مکث از حالت انقباض به انجماد

رسیده بود.

_اقا فقط یکم دیگه مونده برسیم. بخدا چیزی

نمیشه، یاسمین که همینجوری شمارو ول نمیکنه.

 

 

من مطمئنم اصلا به سرش آسیب نرسیده، فقط

بچش…

ارسلان محکم چشمانش را بست و نفس در سینه

اش جا ماند. گذشته مقابلش رعد و برق میزد.

انگار تمام گناهانش جلوی چشمانش صف کشیده و

کمر بسته بودند به گرفتن تقاص… داشت میان

ثانیه ها خفه میشد که باز هم صدای مضطرب

محمد را شنید. مخاطبش اینبار شایان بود که برای

بار چندم زنگ میزد.

_نزدیکیم دکتر… نه آدرس و بلدم فقط اگه نخورم

به ترافیک. متین خوبه؟ خب خداروشکر. فقط

شایان خان، یاسمین خیلی خونریزی داره اگه

بچش…

باز هم کم آورد و جمله اش نصفه ماند. صدای

شایان نمی آمد اما جمع شدن صورت محمد و

 

 

انقباض عضلاتش، ماحصل همان ترسی بود که

نمیتوانست پنهانش کند.

ارسلان بی توجه به او خم شد روی تن بی جان

دخترک و انگشتش را رساند به لب های خشک و

ترک خورده اش. صدای خنده های او از سرش

بیرون نمیرفت و تصویر لبخند های یاسمین تا ابد

حک شده بود توی سرش! حتی الان که درد توی

صورتش پیچ میخورد.

_خیلی بی معرفتی یاسمین. خیلی…

زمزمه ی آرامش را محمد نشنید. هیاهوی باران و

کوبش قطره ها به شیشه طوری بود که باید برای

شنیدن حرف های هم، صدایشان را بالا می بردند.

 

_گفتی صبر کن، صبر کردم. منتظر موندم… الان

که پیدات کردم حتی نگاهمم نمیکنی؟

نبصش درست نمیزد و فشارش ناکوک تر از

همیشه رفته بود روی نردبان. آخرین مکالمه شان

متعلق به دو ماه پیش بود که یاسمین گفت صبر

کن. صبر کرده بود. بخاطر دل او، همه چیز را

زیر پا گذاشته بود.

نگاه محمد باز هم مات چشم های بسته اش شد و

زبان باز کرد.

_آقا؟ خوبید شما؟ بخدا نزدیکیم… یاسمین هم

صحیح و سالم با خودمون برمیگرده عمارت. قول

میدم بهتون…

سکوت ارسلان شده بود سمی مهلک که ذره ذره

جانش را میگرفت. نه فریاد میزد، نه اشک

 

 

میریخت و نه حتی اخم بین ابروانش میپیچید.

همانطور در سکوت و سکونی عجیب به صورت

سرخ و کبود یاسمین خیره بود و پلک هم نمیزد.

کاش قلبش تاب می آورد!

 

#پارت_1140

جلوی پیراهنش یک دست سرخ بود که تن دخترک

را روی برانکارد گذاشت. شایان که هاج و واج

جلو رفت، ارسلان پس از چند ساعت استرس،

بالاخره از شوک درآمد و زانوهایش شروع کرد

به لرزیدن. بزور خودش را گوشه ای کشاند و

نشست روی زمین. تنش درد میکرد و مغزش جا

مانده بود میان همان بیغوله و ماشینی که آتش از

سر و کولش بالا رفت و شعله به آسمان رساند!

صدای آژیر آمبولانس می آمد… هیاهوی ماشین ها

و مردم در محوطه بیمارستان به چشمش نمی آمد.

 

 

ذهنش به هر طرف که میرفت با دو قدم بلند

خودش را میرساند به همان لحظه و همان حال…

افشین مرده بود. یاسمین از یک قدمی مرگ نجات

پیدا کرده بود و حالا پیراهنش سرخ بود از خون

نطفه ای که حتی فرصت نکرده بود برایش خوشی

کند!

شایان قدمی جلوتر رفت و نگاهش با وحشت به

سر و وضع و پیراهن خونی اش ماند. نگاهش

برگشت سمت ورودی بیمارستان و نام دخترک

روی زبانش جاری شد و انگار ارسلان را

فراموش کرد که بلافاصله رفت توی ساختمان…

محمد اما ایستاده بود مقابل او و چشم ازش

برنمیداشت.

_افشین و به کشتن دادم.

 

 

سرما مثل شلاق به صورتش میزد. باران همچنان

میبارید. یک نفس و بی وقفه..!.

_اول یتیمش کردم بعد…

_جون یاسمین از هر چیزی مهم تر بود آقا. نبود؟!

ارسلان آب دهانش را قورت داد و نگاهش ماند به

دست هایش که خون، سرخشان کرده بود. محمد

یک قدم جلو رفت.

_افشین تو این سال ها کم بهتون ضربه زد؟ قرار

بود تا کجا تقاص بگیره؟ با پر پر شدن یاسمین و

بچتون؟!

جمله ی آخر محمد شبیه باتوم به گیجگاهش خورد.

چشمانش میسوخت… ذهنش گیر کرده بود میان

 

 

شعله های آتش… نگاهش چنان با غربت به او

ماند که محمد با غم سرش را پایین انداخت.

_مگه دروغه اقا؟ بچه ی شماست. ناخواسته افتاد

رو دوش یاسمین اما مال جفتتونه. غمش هم مال

هر دوتونه. نمیشه انکارش کرد… میشه؟!

درد مثل تیغی تیز به کل جانش کشیده شد. بوی

خون می آمد و باران مستقیم روی احساسش فرو

میریخت.

_اگه… اگه از بین بره، یاسمین مثل قبل میشه؟

زندگیتون مثل قبل میشه؟ بخدا نمیشه. اونوقت شما

بازم خودتون و مقصر این همه آسیب میدونین؟

 

#پارت_1141

 

 

پلک های ارسلان بسته شد. افشین عهد بسته بود

ریشه اش را بزند.

_مقصر این اتفاقا منم محمد.

_مقصر تمام بدبختی های دنیا شما نیستید.

افشین قبل از اینکه ماشین منفجر بشه، تموم کرد.

خودم دیدم سر و صورتش پر خون بود. مقصر

خودش بود که میخواست تقاص همه بدبختی هاش

و از شما بگیره. حتی اگه یاسمینم از شما میگرفت

بازم ولتون نمیکرد.

_محمد…

 

 

_شما تو این سال ها خوشی و آرامش داشتین که

حالا عذاب وجدان مرگ افشین و داشته باشید؟ اونم

کسی بدترین ضربه هارو به شما و یاسمین زد؟!

ارسلان درمانده سر پایین انداخت و دست تمیزش

را پشت گردنش فشرد. عضلاتش ناله میکردند.

نورون های مغزی اش انگار وظیفه ادراک را از

یاد برده و عروقش از خونرسانی دست کشیده

بودند. محمد نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه

کرد.

_من میرم به متین سر بزنم بعد برم این اطراف یه

هتل گیر بیارم. بعدش باید یه پیراهن تازه براتون

بخرم آقا…

انگشتان ارسلان محکم پشت گردنش فشرده شدند.

مانده بود غصه ی کدام ور را بخورد؟ مانده بود

میان این بلبشو به چه شکلی خدا را صدا بزند که

 

 

او بشنود و به دادش برسد. کاش لااقل اردلان

کنارش بود. دست میگذاشت روی شانه اش و با

همان لبخند های نایاب، دلداری اش میداد. با همان

چشمان مهربانی که اشک راحت میهمانش میشد،

راه درست را نشانش میداد. چقدر جایش خالی بود

که با همان لحن منحصر به فرد صدایش بزند

داداش… واژه ایی که حاضر بود تک تک حروف

و هجایش را میان هیاهوی ضرباهنگ قلبش به بند

بکشد تا مبادا فراموش شود.

سر که بلند کرد، محمد مقابلش نبود. باران میبارید

اما آرام و نم نم… دیگر میلی به یکی کردن زمین

و زمان نداشت. نفهمید چند ساعت گذشت و به

عبور و مرور ماشین ها توی محوطه خیره ماند

که کسی با عطری آشنا کنارش نشست. صاف

نشست و وقتی چرخید، چشم های شایان از شدت

سیاهی برق میزد. صدایش میان درد و حیرت

سرگردان شد.

 

_چیشد…

انگار انبوه غم آسمان پایین آمد و توی نگاه مرد

نشست.

_کدومش برات مهمه؟

پلک های ارسلان لرزید.

_اذیتم نکن شایان، یاسمیـ…

نگاه شایان به دست های او که خون رویشان

خشک شده بود، ماند. دستش را پیش برد و

انگشتانش را گرفت. سرد بودند مثل تن دخترک!

 

 

_یاسمین بد نیست اما…ب َچت ُمرد!

همزمان انگشتان سردش را محکم فشرد و رها

کرد که حسی از تن ارسلان کنده شد. حسی که

قدرت تحلیلش را نداشت.

_ازت نمیپرسم که ناراحت شدی یا نه. نمیپرسم

حسی بهش داشتی یا اصلا وجودش برات اهمیت

داشت؟ تو ارسلانی، احساسی هم داشته باشی فقط

خدا ازش خبردار میشه. ولی اوضاع یاسمین تحت

کنترله… نگران نباش. فقط اون بچه ایی که تمام

این چندماه ازش وحشت داشتی، دیگه وجود نداره.

خیالت تخت!

از جا که بلند شد، انگار ضربه ای سخت به ستون

فقرات ارسلان کوبیدند. او نگاهش نکرد و رفت و

چشم ارسلان به تصویر تار قدم های نامتعادلش

ماند. تنش همچنان سرد بود مثل تن یاسمین.!..

 

 

••••••••••••

 

#پارت_1142

محمد آمده بود با یک پیراهن نو و بزور قانعش

کرده بود تا لباس های کثیف و خون آلودش را

تعویض کند. آسو نشسته بود روی صندلی های

انتظار بخش و خیره به یک نقطه ی نامعلوم اشک

میریخت. نگران متین بود و دلواپس دختری که

تمام امیدش در یک لحظه از دست رفت. از لحظه

ای که وارد بیمارستان شدند تا کنون چهار ساعت

گذشته بود اما انگار زمان حرکت نمیکرد. عقربه

از همان لحظه سر جای خود ایستاده و دیگر

تمایلی برای حرکت نداشتند. متین خوب بود. با

پایی شکسته و سری که میان باندی سفید احاطه

 

 

شد. اما یاسمین هنوز چشم باز نکرده بود تا از

عمق فاجعه آگاه شود.

مونس چند بار با شایان تماس گرفت و او هر بار

از مقابل چشم های ارسلان فرار میکرد تا جوابش

را دهد. انگار زن بعد از شنیدن وقایع آرام و قرار

نداشت. عادت کرده بود به زندگی در کنار آن ها و

اگر حضور ارسلان نبود حتما خودش را به

بیمارستان میرساند.

هنوز موبایل میان انگشتانش بود که کنار او نشست

و زل زد به نیمرخ پریشانش…

_یاسمین هنوز بیدار نشده، با محمد برو هتل یکم

استراحت کن.

پلک های ارسلان با مکث کوتاهی باز شد اما

نگاهش نکرد.

 

 

_تلفنی با کی حرف میزدی؟

_با دوست دخترم.

ارسلان عصبی نفسش را رها کرد و کف دست

هایش را روی پاهایش گذاشت.

_شایان من حالم روبراه نیست.

_میدونم، ولی واقعا با دوستم صحبت میکردم.

پزشک زنان یاسمین بود که از تهران هم حالش و

پیگیری میکرد.

سر ارسلان با تعجب سمتش چرخید. نگاهش بین

حیرت و خشم سرگردان بود. شایان خونسرد شانه

ای بالا انداخت:

 

 

_حالا چون پیر شدم، دل ندارم و نباید با کسی

رفاقت کنم؟

_تو این شرایط مسخره کردی منو؟!

گوشه ی لب او که بالا رفت، از حرص دست

مشت کرد. شایان پاکت سیگارش را درآورد و

سمت او گرفت:

_میکشی؟

تاج ابروهای او از شدت حیرت بهم چسبید.

_سیگاری هم شدی یا من خواب نما شدم؟

 

 

_بهت آوانس دادم و بخاطر حالت تعارف میزنم که

یه نخ بکشی تا نیکوتین اعصابت و آروم کنه.

فضولی هم موقوف!

 

#پارت_1143

ارسلان با مکث یک نخ از جعبه بیرون کشید و آن

را به بینی اش نزدیک کرد.

_عاشق شدی، باشه. سیگاری شدی، اونم اوکی!

لااقل بهمن نکش شایان… برند های بهتری برای

شروع وجود داشت.

 

 

_همین بهمنم از صدقه سر حرص خوردن برای

کارای تو و زنت میکشم وگرنه قریب به شصت

سال بود که سالم زندگی میکردم.

ارسلان چشم بست و ذهنش بیرحمانه گریز زد به

حوادثی که در این چند ساعت از سر گذرانده بود.

انگار هنوز توی شوک بود و نمیفهمید دقیقا چه

شده!

_اگه بلایی سر یاسمین میومد، دیگه هیچ دلیلی

واسه زندگی نداشتم شایان.

چشمهای شایان به آسمان خیس پاییز بود و دود

سیگاری که عطر و بوی جالبی نداشت. آرام نجوا

کرد:

_ما هم که کلا سیب زمینی هستیم.

 

 

_شایان…

_اگه بلایی سرش میومد؟ دیگه چه بلایی بدتر از

این که بچش ُمرد؟ فکر کردی از این به بعد با

همون یاسمین سابق طرفی؟

ارسلان حیران نگاهش کرد که او سیگار نیمه

سوخته اش را زمین انداخت.

_بچه رو دوست داشت؟

_نمیدونم، بهوش که اومد حتما ازش بپرس.

ارسلان چشم بست و باز هم نام او را زیر لب

غرید.

 

 

_اره خداروشکر که بلایی بدتری سرش نیومد اما

اینم چیز کم و بیخودی نیست. برای یه مادر، کنار

اومدن با مرگ بچش اصلا راحت نیست.

ارسلان درمانده مشتش را به پیشانی اش چسباند و

کمرش خم شد. فشاری که روی دوشش افتاده بود

با هیچ چیز سبک نمیشد فقط بیشتر زانوهایش را

میلرزاند تا تسلیم تقدیر شود. دست شایان نشست

روی کتفش و آرام صدایش زد.

_حالم خراب تر از اونه که بخوام نصیحتت کنم

اما باید انتظار هر عکس العملی و از یاسمین

داشته باشی.

مشت ارسلان سفت تر شد.

 

_عکس العملش منتهی میشه به نخواستن من؟

_تو ارسلانی دایی جان. پارسال همین موقع این

دخترو تهدید کردی به مرگ و چند ماه بعدش شدید

لیلی و مجنون. یاسمین حتی اگه بگه نمیخوامت

بازم تا سر حد مرگ فقط خودتو میخواد.

مشت ارسلان پایین آمد و نگاهش برگشت سمت

چشمان پر او. شایان دستش را گرفت. جز لمس

انگشتان لرزانش کاری ازش بر نمی آمد. چند بار

خواست در آغوشش بگیرد اما حتی به یاد نداشت

که ارسلان آخرین بار، چه زمانی حاضر شد تا از

کسی به این شکل مهر و محبت طلب کند.

_یکم تحمل کن. کاراش و… رفتاراش و… صبور

باش و جای هر کسی فقط صداقت داشته باش.

یاسمین الان تو بدترین و پرتنش ترین شرایط

ممکنه، روحش به شدت آسیب دیده. طول میکشه

 

 

تا خوب شه… خیلی طول میکشه. اما اگه تو

بخوای و کم نیاری بازم میشه یاسمین سابق!

شقیقه های ارسلان نبض میزد. انگار تصویر

یاسمین سابق شده بود آرزویی دور و دراز که

برای رسیدن بهش، باید یک اقیانوس را شنا

میکرد.

_چندین ماه تو بدخلقی کردی و اون تحملت کرد

حالا چند صباح قراره جاتون عوض شه. هر چی

گفت، تاب بیار و بذار دلش خالی شه. یاسمین

رفتنی نیست، همین ور دلت میمونه اما بقیش دیگه

بستگی به خودت داره.

••••••••••••

 

 

 

#پارت_1144

پشت در ایستاده بود اما با هر قدمی که خواست به

جلو بردارد، دو قدم عقب آمد. انگار دیواری

نامرئی جلوی در بود که مانعش میشد و مثل دو

دست محکم عقب هلش میداد.

_استخاره میکنی ارسلان؟

چشم های او با مکثی کوتاه بسته شد و وقتی

برگشت، شایان چشم ریز کرد توی احوالش…

_داستان چیه؟

_برم بهش چی بگم؟

 

 

صورت شایان باز شد. ارسلان از در فاصله

گرفت و به دیوار تکیه داد.

_تو این موقعیت نمیدونم چی درسته و چی غلط.

برم جلوش وایسم و چی بگم؟ اینکه فدای سرت که

بچه سقط شد؟ یا مثلا…

_یا مثلا جای هر حرف مزخرفی، بعد از چند ماه

دوری ببوسیش… این عاقلانه تر نیست؟

ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد نیشخندی

زد.

_من چی میگم تو چی میگی شایان. فکر کردی

یاسمین الان اجازه میده من نزدیکش شم؟

 

 

_والا پارسال هم اجازه نمیداد و تو رو به چشم یه

زامبی میدید که باید مدام از دستش فرار کنه. چند

ماه بعدش من به خودم اومدم دیدم یاسمین حامله

ست… دیگه خودت فکر کن ببین اون زمان چه

حربه ای داشتی.

ارسلان عصبی چشمانش را بست. یک پایش را

روی زمین کشید و صدای زنگ موبایل او روی

اعصابش رفت. وقتی سر چرخاند، شایان با قطع

صدای زنگ به اتاق اشاره زد.

_هنوز آرامبخش ها اثر نکردن. پس تا بیداره برو

یه دستی بزن… دیگه سر و ته ُش بگیری بازم به

بوس ختم میشه، سخت نگیر.

لبخند کج او، تاسف نگاهش را بیشتر کرد و سری

تکان داد.

 

 

_واقعا مسخره ای شایان!

استرس داشت و این حال از چشم هیچکدامشان

پوشیده نبود. حتی وقتی محمد آمد و برایشان غذا

آورد، بیشتر از دو قاشق از گلویش پایین نرفت.

قدم های عقب آمده را جبران کرد و دوباره پشت

در ایستاد. شایان ابرویی بالا انداخت و به حرکات

متلاطم سینه اش خیره شد.

_قیافه ت شبیه این پسر های دبیرستانی شده که

میخوان برای اولین بار به کسی شماره بدن.

 

#پارت_1145

 

 

چشم غره ی غلیظ ارسلان، لبخندش را پررنگ تر

کرد. موبایلش دوباره زنگ خورد و دست ارسلان

هم روی دستگیره محکم شد. انگار قرار بود اهرم

ضربان قلبش را پایین بکشد که تا این حد

اضطراب داشت.

پاهایش جفت بود اما ماهیچه هایش میزبان لرزش

خفیفی شد برای قدم برداشتن. موبایل شایان روی

گوشش بود که ارسلان نگاهش کرد و او با دست

آزادش اشاره کرد که “برو داخل” و بعد قدم عقب

کشید سمت انتهای راهروی بیمارستان، با آن بوی

تند الکلی که مدام بینی اش را چین مینداخت.

پنجه های ارسلان، سفت تر شد برای جدال با

دستگیره و وقتی به خودش آمد و تردید را لگد

کرد، در باز شده بود و نگاهش میان فضای

تاریک اتاق میچرخید.

 

 

جلو که رفت، انگار تکه ای از جانش کنده شد.

نگاهش به تخت افتاد و دختر بی جانی که موهای

بلندش زیر نور ضعیف مهتابی برق میزد. سرش

رو به پنجره بود و سینه اش آرام بالا و پایین

میرفت. شبیه دریایی آرام، که موج نداشت و هر

از گاهی نسیمی میوزید و سطح آب را تکان

میداد. دو قدم جلو رفت و در پشت سرش بسته شد.

پرده تکانی خورد و باد خنکی داخل وزید. تنش

درد داشت اما عضلاتش را سفت کرد تا روی پا

بماند.

سه قدم دیگر جلو رفت، ران پایش خورد به میله

ی تخت و ایستاد. چشمش خورد به آنژیوکت روی

دست او… رگ هایش ضعیف بود و مجبور شده

بودند به پشت دستش سرم وصل کنند. خواست

دستش جلو ببرد و به رسم همیشه، انگشتانش را

نوازش کند که دست دیگر دخترک روی شکم

خالی اش، لرزید!

 

با تعجب نگاهش را بالا کشید و به موهایش رسید

که یک طرف صورتش را پوشانده بود. میترسید

صدایش بزند و سقف یک پارچه روی سرش فرو

بریزد.

نفس عمیقش همزمان شد با باد خنکی که داخل

اتاق چرخ خورد و تن دخترک را مچاله تر کرد.

قلب ارسلان آنقدر تند به قفسه ی سینه اش کوبید

که ناخودآگاه جلو رفت و پتو را تا بالای تن او

کشاند. یاسمین تکان نخورد… دست او نزدیک

گردنش ماند و وقتی خم شد، نفس هایش روی

موهای او رقصید.

_یه زمانی، یه دختری بود عطر تن منو از ده

فرسخی تشخیص میداد.

 

 

سکون و سکوت اتاق، شبیه آسمانی آرام بود در

عمق شب و صدای ارسلان نم نم بارانی که شروع

کرده بود به باریدن…

 

#پارت_1146

انگشتانش مهر طلبید برای نوازش و قدم قدم جلو

رفت و تار تار موهایش را بوسه باران کرد. دلش

رفت روی ثانیه شمار عشق و دستش بیشتر

جسارت کرد و با توک انگشت سبابه، دسته ی کم

حجم مویش را از روی صورت پایین کشید.

انگشتش ایست کرد و همانجا به جان گونه ی

لاغرش نشست… چند ثانیه تعلل، پلک های

دخترک را لرزاند. مژه هایش تاب خورد و نسیم

خنک میان لب های خشکش فاصله انداخت.

 

 

_عطر منو که میشنید، واسه اومدن تو بغلم، صبر

نمیکرد.

صدایش با آن لحنی که زور میزد برای محکم

بودن، شبیه رعد و برقی ضعیف بود که انگار

قدرتش را به قطره های باران باخته بود.

_یا صدامو که میشنید، مکث نمیکرد برای زل

زدن تو چشمام…

نوک انگشتش بالاتر رفت، از خط اشک گذشت و

رسید به چین کوچکی که کنار چشمش را پر کرده

بود. نگاهش میان صورتش دو دو زد… زیر

چشمش کبود بود و زخمی یک سانتی مهر شده بود

به گوشه ی پیشانی اش..!.

 

 

_حرف نمیزنی که زخم بذاری رو زخمم؟

سکوت کش دار او و پلک های بسته اش، دستش

را عقب برد و به جایش حفاظ تخت را پایین آورد

و کنار او نشست. مانده بود از چه راهی در قلب

او را باز کند که گردن او تکان آرامی خورد،

مردمک های ارسلان گشاد شد و وقتی او با چشم

هایی باز برگشت، عضلات سفت گونه اش تسلیم

لبخند کمرنگی شد. لب باز کرد تا صدایش، آتش

سرکش این اندوه سیاه را خاموش کند که زبان او،

بند مجالش را برید.

_حرف بزنم… زخمت خوب میشه؟

قفسه ی سینه اش با تب و تاب بالا و پایین میرفت

که ارسلان با مکث خم شد روی صورتش:

 

 

_تو فقـ…

_نگران نباش، بچه ُمرد.

انگار روی تن ارسلان خنجر کشیدند که یکهو

مردمک هایش ثابت ماند و دردی فراگیر استخوان

هایش را سوزاند.

_تازه… لگد میزد. مونس خانم… میگفت پسره…

اگه پسر بود…

مکث کرد. انگار ذهنش ناگهان قفل کرد و مغزش

پردازش را فراموش… نگاهش از روی عنبیه

های سیاه رنگ او کشیده شد سمت سقف!

_میدونی… بهش چی گفتم؟ به… همین بچه… گفتم

خودت برو. گفتم… کسی منتظرت نیست.

 

 

 

#پارت_1147

نفس ارسلان در نمی آمد. سایه ی عزرائیل بالا

سرش بود و داشت ذره ذره جانش را میگرفت.

_خودش… رفت. دیدی؟ حالا… خیالت راحت.

پلک هایش که بسته شد انگار ارسلان را زمین

کوبیدند. انگار کسی از پشت چاقویی تیز را روی

شاهرگش گذاشت. قرار بود بمیرد، اما چشمانش

باز بود. زنده بود اما نفس هایش رو زوال… سر

یاسمین روی گردنش کج شد. هنوز بیدار بود که

ارسلان با جنون جلو رفت و لب چسباند به پیشانی

اش. تن دخترک از این اتصال لرزید.

 

 

لب های او پایین آمد و نرم روی گونه اش نشست.

جان جفتشان روی مدار زلزله بود و مقصد بعدی

دلدادگی ارسلان، لب های خشک او که یاسمین با

همان دست بی جان کتفش را گرفت و عقب نشاند.

_برو…

چشمهایش سرخ بود و نگاهش بی رنگ که مچش

را گرفت و لب چسباند به پشت دستش، روی رگ

کبودی که موج کوچکی روی پوستش داشت.

_برم؟ تا کی؟

دوباره خم شد و صورت را یک سانتی چشمهای

نیمه باز او نگه داشت.

_یه بار، جای برو… بگو بمون. بمونم؟!

 

 

پلک های یاسمین بی اراده روی هم افتاد. نگاه

ارسلان به لب هایش، میان رفتن و ماندن یک نفس

فاصله بود که لب های خشک او دوباره تر شد به

آوای “رفتن”…

_برو… برو…

پلک هایش باز نشد. دارو ها داشت اثر میکرد و

در ذهنش بسته میشد. دستش میان انگشت های

ارسلان شل شد و ضربان تند قلبش، از آن

دیوانگی منفصل…

سینه اش دیگر تلاطم نداشت که ارسلان خم شد و

روی ترقوه اش را بوسید. همان فاصله را به صفر

رساند و لب رساند به گوش او و به امید اینکه

شاید بشنود، با همان لحن جدی نجوا کرد:

 

 

_میرم… ولی میمونم. تو بگی برو، میرم ولی

رفتنی نیستم. تو هم رفتنی نیستی… من همینجام.

بیخ گوشت، کنار دلت… توی قلبت… جلوی

چشات… نمیذارم سیر شی از دیدنم. نمیذارم

یاسمین…

زیر گوشش را بوسید. یاسمین دیگر نمیلرزید…

نه جانش، نه پلک هایش. خمار خواب بود! خمار

سرنوشتی که این بند اتصال را سست نمیکرد.

خمار کابوسی که از هر طرف به رویای او وصل

شد. شبیه رویای یک ماهی که تن میداد به خواب

اقیانوس!

 

#پارت_1148

 

پشت سرش چسبیده بود به دیوار و چشمهایش بسته

و گوش هایش از سر و صدای اطراف پره پر که

با نشستن دستی روی کتفش، پلک هایش پرید.

نگاهش اول با وحشت ماند به دیوار سفید مقابلش و

بعد سر بالا گرفت و زل زد به چشم های نگران

شایان…

_چیشده؟!

شایان کتفش را فشرد و نگاه کوتاهی به انتهای

راهرو انداخت.

_بگم یه نوار قلب ازت بگیرن؟

_چرا؟

 

 

_چون نگرانتم. از دیشب اون همه اتفاق و استرس

از سرت رد شده، قلب سالمی هم که نداری. حداقل

یه چک کنم خیالم راحت شه.

ارسلان بی حوصله دو دستش را روی صورتش

کشید. سرش بی هدف تکان خورد و عضلات

دردناکش را کش و قوس داد.

_جای یه این حرفا، یه قهوه برام جور کن. به قلبم

چیکار داری؟

شایان نفس عمیقی کشید و کلمات سرگردان توی

ذهنش را دور انداخت. دنبال یک دوا بود برای

دردهای این زوج… یک علاج که معجزه وار،

زندگی آرام چند ماه قبلشان را برگرداند و بگذارد

جلوی چشمشان… دنبال راهی بود تا کائنات را

وادار کند که مسیر سرنوشت را چند درجه مطابق

 

 

میل این دو نفر بچرخاند. نفس دومش عمیق تر بود

که نشست کنار او و زل زد به دیوار!

_میخوام متین و با هواپیما بفرستم تهران، آسو هم

همینطور.

_متین که خوبه…

_بفرستمش تهران اونجا هم ازش ازمایش بگیرن

خیالم راحت شه. بعدم بره خونه که حداقل مادرش

کنارش باشه.

خونسرد نبود اما استرس را پس زده و با یک

آرامش نسبی حرف میزد.

 

 

_برنامه بعدیم اینه که تو رو با ضرب و زور

بفرستم هتل و به محمد بگم یه قرص به خوردت

بده تا چند ساعت بخوابی.

ابروهای ارسلان بالا رفت. شایان دست او را

گرفت و انگشت روی نبضش گذاشت.

_باید غذا هم بخوری. همینطور قرصای فشارت

و… اگه یهو فشارت بره بالا و سکته کنی، من چه

خاکی تو سرم بریزم؟

 

#پارت_1149

ارسلان همانطور در سکوت نگاهش میکرد که

شایان سر چرخاند. شبیه دریایی ساکن که میان

شب داشت مورد هجوم باد قرار میگرفت. موج

 

 

برمیداشت و مشت مشت غصه به دلش سرازیر

میشد. چهره ی زرد یاسمین با آن حال نزار و

روح خراب، سقف آسمان را روی سرشان ریخته

بود.

_شایان من چیزیم نمیشه. سگ جونم! تا الان

نمردم و قسر در رفتم، از اینجا به بعدم ساده جون

به عزرائیل نمیدم. حداقل نه تا وقتی که یاسمین

کنارمه!

_تو قبل یاسمین دچار حملات قلبی و پرفشاری

خون نبودی. فشار داشتی ولی نه طوری که کارت

به بیمارستان بکشه و بعدش من بفهمم مشکل

دریچه داری. نمیدونم چطور زنده ای ارسلان،

چطور سرپا موندی… اگه یهو کم بیاری و از پا

بیفتی من جواب این همه آدم و چی بدم؟!

 

 

ارسلان دست روی کتفش گذاشت و گردنش را به

چپ و راست چرخاند. داد عضلاتش درآمده بود.

_الان وقت مردن من نیست. بذار یاسمین خوب

شه، برگرده به حالت قبل و حتی شده یکم بخنده،

اون موقع من دربست در اختیارتم واسه این

مسخره بازیا.

شایان چیزی نگفت. نگاه کش دارش به حد کافی

گویای احساسات درونش بود. قلبش پر بود، چهره

اش درمانده و گوش هایش از همهمه ی اطراف

سوت میکشید. با این حال باز هم لبخند زد:

_از یاسمین ازمایش گرفتن، میخوام مطمئن شم

سطح هموگلوبین خونش خوبه و بعد شاید

مرخصش کنن. تو دوران بارداریش هم کم خونی

داشت و مرتب تحت نظر بود. این اواخر با

 

 

پزشکش حرف زدم گفت وضعش نرماله اما الان

شک دارم.

انگار زیر لب با خودش حرف میزد اما ارسلان

رفته بود توی فکری که از دیشب نمیتوانست از

ذهن بیرونش کند.

_بچه پسر بود؟!

شایان شوکه نگاهش کرد. نگاه ارسلان توی

صورتش دو دو زد:

_یاسمین میگفت، مونس خانم گفته بچه پسره…

این مونس خانم کیه شایان؟ از کجا پیداش کردی؟

این روستا یهو از کجا پیداش شد؟

 

 

شایان ساکت بود و شوکه. نه لب تکان میداد و نه

زبانش جرات ابراز وجود داشت. همانطور ساکن

و صامت زل زده بود به دهان او…

 

#پارت_1150

_تو پات و از تهران بیرون نمیذاشتی. نهایت یه

سفر کوتاه میرفتی پیش اردلان. داستان چیه؟ این

زن کیه که یاسمین و یه بارکی فرستادی پیشش؟

شایان باز هم جواب نداد. انگار نورون های مغزی

اش از کار افتاده بودند. ارسلان ناگهان کمر صاف

کرد و تکیه از صندلی برداشت. گیج بود… گنگی

به مغزش فشار آورده بود.

 

 

_صبر کن ببینم… دیروز که اومدیم، محمد یه

راست میروند سمت روستا ، حتی از تو آدرس

نپرسید. چرا من احمق دیروز قفل بودم و نفهمیدم؟

شایان تقریبا رو به جنون بود که ارسلان محکم

دستش را گرفت و صدایش را بالا برد:

_جواب منو بده شایان. یاسمین و سه ماه اونجا نگه

داشتی، خیالتم راحت بود که هیچی نمیشه. این زن

کیه، فامیلت؟ یا عمه ی نداشته ات؟

چشم های او بسته شد. پلک هایش میلرزید و

ارسلان تکانش میداد.

_دهن اون محمد و سرویس میکنم که این همه

مدت نم پس نداد. احمق گیر آوردین؟ از حال و

روز من سو استفاده کردین؟

 

همان حین در اتاق باز شد و آسو بیرون آمد. با

دیدن وضعیت آن ها وحشت کرد.

_چیزی شده؟

شایان بزاقش را قورت داد و سمت دخترک

برگشت.

_حالش چطوره؟

مردمک های گشاد آسو روی او چرخید و با مکثی

کوتاه روی صندلی مقابلشان نشست. چشمانش

هنوز پر از حیرت بود.

_خوب نیست اما آرومه. انتظار داشتم گریه و بی

قراری کنه ولی ساکته… حتی خواستم بغلش کنم

 

 

اجازه نداد و پسم نزد. واقعا نمیدونم چطور میشه

آرومش کرد!

_من میرم پیشش…

شایان محکم دست ارسلان را گرفت و نگهش

داشت.

_صبر کن، اوضاع رو بدتر نکن.

_قرار نیست تا اخر زانوی غم بگیریم شایان. میرم

بغلش میکنم شاید بغضش ترکید. خسته شدم از این

وضعیت و پنهان کاری شما… ببین کار و رسوندید

به کجا… ببین وضعیت منو…

 

 

شایان کلافه نفسش را رها کرد. دستش را گرفته

بود و اجازه نمیداد بلند شود. رو به آسو با ملایمت

گفت:

_محمد تو محوطه ست، بهش میگی یه چای بگیره

و بیاد؟ خودتم برو پیش متین.

 

#پارت_1151

دخترک با چشمی بلند شد و رفت. شایان دوباره به

ارسلان نگاه کرد. رگ های پیشانی اش ورم کرده

بود و چشمانش رو به سرخی میرفت.

_یکم امون بده ارسلان. یاسمین الان به محبت

هیچکس جواب نمیده، چون دچار احساس غربت

 

 

شده. فکر میکنه بی کس و کاره… دلش میخواد

جای ما، یکی از تن خودش کنارش باشه و بغلش

کنه. یکی مثل عمه اش یا مادرش.

_انقدر واسه من روضه نخون. خستم کردین

شماها… عاصی شدم. مگه چقدر ظرفیت دارم؟

عمه ی یاسمین و از کجا براش بیارم؟ خودم انقدر

کم و بدرد نخورم؟

شایان عاصی شد. انگار باید یک تخت هم برای او

میگرفت و بزور بستری اش میکرد. ارسلان

کمرش را دولا کرد و سرش را میان دستانش

گرفت. مغزش داشت میترکید. شایان آرام گفت:

_یکم، یه روز… دندون رو جیگر بذار. تا فردا

همه چی مشخص میشه. یاسمین و میبریم روستا و

خودت…

 

 

نفسش در نمی آمد. رویارویی ارسلان و مونس را

کجای دلش میگذاشت! آن زن را چطور قانع

میکرد به این دیدار؟

_ارسلان مرگ من برو یک ساعت بخواب. من

امروز کامل کنار یاسمین میمونم و آرومش میکنم.

بغلش میکنم، باهاش حرف میزنم، شاید بغضش

شکست. شاید آروم شد. بعدش متین و راهی میکنم

تهران… امشب بگذره فردا همه چی درست میشه.

ارسلان درمانده نگاهش کرد. وقتی بلند شد

خستگی از بند بند وجودش شره میکرد. نای راه

رفتن نداشت. نای نفس کشیدن نداشت… حتی دیگر

نا نداشت زندگی کند!

میدونید دیشب چیشد که پارت نذاشتم؟

 

 

سرمو گذاشته بودم رو بالشت،

داشتم به گریز فکر میکردم و ارسلان و یاسمین…

از اونور به یه کاراکتر تخس و بی انعطافی که تو

رمان جدیدم قراره خلق بشه. یعنی کل رمان یه

طرف، اون آدم فلان فلان شده که نمیتونم بهش

کانکت بشم یه طرف!

بعد به همون شکل بدون اینکه بفهمم، زیر نور

چراغ خوابم برد تا خود صبح…

آره خلاصه. خیلی حالم بده از اینکه گریز داره

تموم میشه. انگار قراره بچه مو بفرستم

خارج.

مرسی از بچه های گلی که برام نقد و نظر

میفرستید. دوستون دارم!

 

 

 

#پارت_1152

شایان چسب آنژیوکتش را فیکس کرد و نگاهی به

سرمش انداخت که سرعت قطراتش مدام کم و زیاد

میشد و یکهو از حرکت می ایستاد.

_فکر کنم رگت داره خراب میشه، به پرستار میگم

بیاد عوضش کنه.

نگاه بی رمق یاسمین از پنجره به چشمهای نگران

او کشیده شد.

_کی مرخص میشم؟

 

 

_احتمالا فردا…

_من حالم خوبه، خسته شدم از اینجا خوابیدن.

شایان جلو رفت و دستی به پیشانی او کشید. دمای

بدنش متعادل بود و رنگ و رویش از شب قبل

بهتر.

_واقعا خوبی یاسمین؟ یا بزور خودت و نگه

داشتی که بغضت نترکه؟

_بغضم؟ من دیگه بغضی ندارم که بخوام ولش

کنم، نگران نباشید.

شایان با غصه صدایش زد و ناگهان نفهمید چه شد

که عضلات صورت او با شدت بهم پیچید و ناله

اش درآمد.

 

 

_آخ دستم…

نگاه شایان با تعجب به دست او که دور چسب

آنژیوکتش قرمز شده بود، ماند. قطرات سرم از

حرکت ایستاده بود. سریع از اتاق بیرون رفت و

چند لحظه بعد با پرستاری به اتاق برگشت. دختر

جوان پنبه ای روی دست او گذاشت و آرام

آنژیوکت را بیرون کشید.

_الان میام دوباره ازت رگ میگیرم. ماشالا یدونه

رگ خوب هم رو تو دستات نداری.

یاسمین بی حوصله به دست کبودش نگاه کرد و

سر تکان داد.

_من حالم خوبه، نیازی به سرم ندارم.

 

 

پرستار سرم نسبتا خالی را از روی پایه برداشت.

_تشخیص خوب بودن حالت به عهده پزشکته

خانم. تا وقتی اینجایی امکانش هست برات دارو

اُوردر کنن، باید یه رگ داشته باشی.

یاسمین چشم غره ای به او رفت و چشمانش را

بست. دخترک از اتاق بیرون رفت و شایان دوباره

جلو آمد.

_ما یه بدعنق بداخلاق ور دلمون داریم، به دومیش

نیاز نداریما…

چشم های او باز نشد. با همان نفس های سنگین و

یک درمیان سر چرخاند سمت پنجره ی بزرگ

اتاق که بارانی تند را به نمایش گذاشته بود.

 

 

_اگه بهم نیاز ندارید پس چرا ولم نمیکنید؟

خوشتون میاد یکی مدام سربارتون باشه؟

 

#پارت_1153

مکث شایان، فرصت را برای سرخ شدن چشمها و

صورتش فراهم کرد. سریع تخت را دور زد و

مقابل او ایستاد. چشم هایش هنوز بسته بود اما

معلوم بود که منتظر واکنش است.

_فکر نکن چون ارسلان نیست منم مراعات میکنم

و نمیزنمت. بخداوندی خدا…

پلک های باز دخترک جمع شد.

 

 

_خب بزنید، چرا خدارو قسم میخورید؟! من نیازی

به دلسوزی ندارم.

_یاسمین؟

انقدر درد توی صدا و لحنش بود که قلب یاسمین

بی اراده سنگین شد. چند ثانیه چشم هایش را بست

اما قبل از اینکه دوباره زبان کند به پرت و پلا

گفتن، دست او آرام، لای موهایش رفت.

_هیچ وقت نفهمیدی همه ی ما چقدر دوست داریم.

این حرفا چیه بی انصاف؟ دلسوزی؟! اونم واسه

تو؟

 

 

یاسمین پوزخند زد. نه قلبش با این حرفا تکان

میخورد، نه مغزش درست کار میکرد. انگار بی

گناه تا پای دار رفته و دوباره نجات پیدا کرده بود.

_بعد این همه مدت به علاقه ی ماها نسبت به

خودت شک کردی؟ من و ارسلان هیچی، بریم به

درک. بخدا حتی محمدم از ترس جونت داشت

سکته میکرد.

با سکوت او، شایان خم شد روی صورتش و

پیشانی اش را بوسید. دل یاسمین از محبت عمیق

او، بهم پیچید. پدر و مادر نداشت. حتی کسی

نزدیکش نبود تا به بودنش دلخوش کند. شایان

موهای او را از روی صورتش کنار زد.

_نمیفهمم چرا بعضی چیزا رو نمیبینی یاسمین. با

اینکه ارسلان جون منه، اما ازش دفاع نمیکنم،

چون دیدم اون اوایل چطور خونت و کرد تو

 

 

شیشه. اما بعد و بعد ترش چی؟ عشقش به تو چی؟

اون همه محبتی که حتی برادرش ندید و همه رو

ریخت به پات چی؟ میتونی از اینا بگذری؟

_همیشه ته همه ی حرفاتون میرسید به این نقطه

شایان خان. کاش منم یکی و داشتم اینطور ازم

دفاع کنه.

_اگه من و ارسلان و بقیه هیچی هستیم، تو هم بی

انصاف ترین و بی معرفت ترین آدم دنیایی

یاسمین.

بعد هم دستش را گذاشت روی دهانش و عقب

کشید و روی کاناپه نشست.

 

 

_دیگه حرف زدن فایده نداره. تو همه ی مارو

غریبه میبینی و این یکسالی گذشت و پوچ و بی

معنی.

 

#پارت_1154

یاسمین با اندوه نگاهش کرد که شایان تیر اخر را

محکم تر پرتاب کرد.

_متاسفانه هنوز برای درک بعضی چیزا خیلی بچه

و کم سنی… نمیشه توقعی ازت داشت.

پرستار که داخل آمد، شایان حرفش را قطع کرد.

دختر جوان کنار تخت ایستاد و گارو را دور دست

او بست.

 

 

_مجبورم از پشت دستت رگ بگیرم.

_این دو روزه جون تو تنم نذاشتین از بس که

سوزن فرو کردین تو دستم.

اخم های پرستار جمع شد و سعی کرد رگ مناسبی

پیدا کند.

_تو چرا انقدر نازک نارنجی هستی دختر؟

تصادف کردی و سقط جنین داشتی، انتظار داری

خوش و خرم مرخص شی؟ خیلی هم بد اخلاقی!

یاسمین زبان تیز کرد و خواست جواب تندی

نثارش کند که با سوزش شدید پشت دستش جیغ

بلندی کشید. شایان بلافاصله بلند شد و کنارش

ایستاد.

 

 

_چیشد؟ یاسمین…

پرستار چسب را روی دست او فیکس و سرم

جدیدی بهش وصل کرد.

_اگه بازم دردت شدید شد بگو برات آرامبخش

بزنم.

چشمهای او از نم اشک برق میزد. لب بهم فشرد و

آرام باشه ای گفت. او که بیرون رفت، شایان بی

حرف دستی به موهای باز او کشید.

_فردا مرخص میشی، دوست داری برگردیم

تهران یا بریم پیش خاله مونس؟

 

 

_دوست دارم ببینمش. این مدت خیلی برام زحمت

کشید اما ارسلان و چیکار میکنید؟

شایان آهی کشید. انگار تمام غم دنیا آوار شد روی

سرش…

_فردا زودتر از شما میرم و با خاله حرف میزنم.

میترسم بمیرم و نتونم اون دنیا بار دروغی که به

ارسلان گفتم و تحمل کنم.

_میشه منم با شما بیام؟

نگاه شایان با تعجب بهش ماند. یاسمین بزور اشک

هایش را پس زد و نفس عمیقی کشید. سینه اش

سنگین بود و گاهی نفس کشیدن برایش سخت

میشد.

 

 

_الان نمیتونم با ارسلان تنها باشم. نه اون از دیدن

من آرامش میگیره نه من حال درستی دارم. بذارید

همراه شما بیام.

_بخدا اون بال بال میزنه که کنارت باشه یاسمین.

تا کی میخوای ازش فرار کنی؟

یاسمین با درد پلک هایش را بست. سه ماه حرف

بینشان بود. سه ماه دوری و دو قلب مچاله مانده

بود روی دستشان… هیچ چیز به همین سادگی

برطرف نمیشد. با دو بوسه و دو نگاه، این غم از

ذهنشان کنار نمیرفت!

 

#پارت_1155

 

 

_خداروشکر رنگ و روت یکم بهتر شده یاسی.

یاسمین در سکوت خیره ماند به دست هایش. آسو

داشت کمکش میکرد تا لباس بپوشد.

_رفتم خونه مونس خانم، لباس آوردم برات. بنده

خدا خیلی دلواپس بود، هزار بار شکر کرد که

خودت سالمی.

نفس عمیق او و صدای تپش های قلبش، باعث شد

دست بگذارد زیر چانه اش تا چشمهایش را ببیند.

_بخدا من شاهد بودم که این اواخر چقدر وابسته ی

اون بچه شدی. اما به قول مونس خانم، نمیشه تو

حکمت خدا دست برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
1 سال قبل

وایییییی چقدر این ۳ پارت هم غمگین بود طوری ک من اشک تو چشمام جمع میشد و هم اینکه خیلیی هیجانییی بود…..
واییی تموم بشه باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟؟؟🥺

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

بنظرتون پارت ها با اطلاع نویسنده قرار میگیره؟
میترسم نویسنده راضی نباشه۰🤕

Yasna
Yasna
پاسخ به  فاطمه
1 سال قبل

نه با اطلاع نویسنده قرار میگیره،حتی اگه وسط رمان هم باشه و نویسنده پشیمون بشه دیگه نمیزارن

الهام
الهام
1 سال قبل

یکی از بهترین رمانایی بود ک خوندم ، قلمت مانا نویسنده جون خداقوت 🥺😍

ساره
ساره
1 سال قبل

چقد مضخرفه این یاسمین واسه یه موضوع الکی که مال ۸سال پیش بوده ببین چه بدبختی درست کرد احمق

...
...
1 سال قبل

مردم و زنده شدم وای خدایا انقدر گریه کردم هنوزم دارم گریه میکنم برای جفتشون🥺🥺🥺
برای اون بچه مطلومممم همه فک میکنن ارسلان نمیخوادش ولی خیلی میخواستش😭😭😭
برای ارسلانی که داره جون میده تا پیش یاسمینش باشه ولی نمیخواد 😭😭😭🥺🥺🥺🥺
برای یاسمین که داغ بچش موند به دلش
وایییی شکرررر که اون افشین کثافت دربه در مرد دددددددد کاش زودتر میمردی آشغاللللللل
واقعا خسته نباشی نویسنده واقعاااا خیلی عالیهههه
♥️♥️♥️♥️🙏🙏🙏

زلال
زلال
1 سال قبل

مرسی عزیز عالی فقط دا از گریه و ناراحتی دلم پوکید😭😭😭

Seliin
Seliin
1 سال قبل

عالی بود 🥺🥺🥺. هیجان و بغض این پارت یه طرف .. ناراحتی اینک این رمان داره تموم میشه هم یه طرف 💔
یجوریه که انگار دوست داری پارت بعدی هر چه زودتر بیاد هم دوست داری نیاد تا تموم نشه😢

======
======
1 سال قبل

نهههههههه چرااااا بچه سقطططط شددددد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔😭😭😭نمیخواممممممم 😭💣💣

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x