یاسمین آرام در را باز کرد اما قبل از اینکه پایش را بیرون ساختمان بگذارد کسی محکم عقب هلش داد و به داخل پرت شد.
با ترس و تعجب سر بلند کرد و با دیدن چهره ی عصبی متین، صدایش بالا رفت…
_مگه مرض داری روانی؟
_این وقت شب اینجا چیکار میکنی یاسمین؟
یاسمین قفسه ی سینه اش را مالش داد: خفه شدم تو این خونه، خواستم برم بیرون یکم هوا بخورم. چته تو؟
_این همه مرد بیرون وایستادن. سرتو انداختی پایین با این وضع لباس پوشیدنت…
_همین مونده بود تو بخوای به من گیر بدی. شدی مثل ارباب عزیزت؟
متین تکانی خورد. زبان روی لبش کشید و با مکث گفت: باشه تو راست میگی. حالا برو بالا بخواب.
یاسمین دست به سینه و طلبکار سرش را تکان داد: ارسلان کجاست؟
_من چمیدونم یاسمین. مگه اقا میاد پیش من کارت میزنه؟
_سه چهار شبه نیومده. هیچ خبری هم از مادرم ندارم… چی و از من مخفی میکنین؟
متین با درماندگی نگاهش کرد: فقط میدونم مادرت دیروز از مرز رد شد… دیگه بقیش و خبر ندارم. آقا باید خودش بیاد!
یاسمین زیر لب زمزمه کرد: خودش که محو شده.
متین صدای آرامش را شنید اما با لبخند کمرنگی گفت: حالا تشریف میبری بخوابی؟
یاسمین بی توجه به او سمت تلویزیون رفت و روی کاناپه نشست…
_خوابم نمیاد چند تا فیلم برام بیار ببینم سرگرم شم.
ابروهای متین از شدت تعجب بالا رفت که یاسمین دوباره گفت: چیه متین؟ از صبح تا شب تنهام و از شدت بیکاری خوابم. الانم برم بخوابم؟ پوکیدم بابا یه فیلم بیار سرگرم شم. این قصر خراب شده تون یه ماهواره نباید داشته باشه؟
_تا حالا کسی اینجا هوس فیلم دیدن نکرده که بخوایم ماهواره بذاریم.
_کاملا درست ولی منم اینجا هویج نیستم حوصله ام سر میره. حالا فیلم داری یا نه؟
متین کلافه نفسی گرفت و ناچار گفت: فیلم هندی ندارما یاسمین همش اکشن و ترسناک و…
دخترک میان حرفش پرید: بیار بابا… الان یه حساب سرانگشتی کنی میبینی کل زندگی من فیلم ترسناک و اکشنه. دارم عادت میکنم!
متین خنده اش گرفت. با تاسف سر تکان داد و سمت در رفت: پس صبر کن برم بیارم.
یاسمین دست هایش را بهم کوباند: تخمه هم بیار.
_بشین سر جات پرو نشو…
در که بسته شد دخترک تلویزیون را روشن کرد. هر چقدر سعی میکرد فکر و ذکرش را از ارسلان منحرف کند باز هم کسی فیلم آن شب و بوسه اش را جلوی چشمانش می آورد…
دقیقا چهار روز بود که ندیده بودتش و گاهی آنقدر دلش شور می افتاد که نمیتوانست پلک روی هم بگذارد. سر روی بالشت میگذاشت اما خواب به چشمانش نمی آمد…
بی قرار تر از همیشه روی کاناپه جا به جا شد و پاهایش را دراز کرد. تقریبا پنج دقیقه منتظر ماند تا متین برگشت… با هیجان نگاهش کرد و او فلش را پشت تلویزیون وصل کرد.
چشمانش خسته بود اما دلش نیامد دخترک را تنها رها کند…
_فیلمش ترسناکه شب نتونستی بخوابی به من مربوط نیستا…
یاسمین پوزخند زد: من شب با ارسلان تو یه اتاق خوابیدم اونوقت به خاطر یه فیلم بی خواب شم. منو نترسون برادر…
متین خندید. بی خیال کنارش نشست و فیلم را پلی کرد: تخمه نداشتیم یاسی. خودت تو بند و بساطت پفک نداری؟
لب های دخترک آویزان شد: اتفاقا باید بری برام بخری همه اش تموم شد. حتی نوتلای عزیزم!
متین دست روی لب هایش کشید و به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد: اوامرتون حتما انجام میشه خانم.
یاسمین سر چرخاند و همان اول با دیدن تیزر فیلم قلبش ریخت. اما به روی خودش نیاورد. پاهایش را روی هم انداخت و خودش را به متین نزدیک تر کرد!
_خیلی دلخراش بود بزن جلو!
_همین الان به شجاعتت افتخار نکردی؟
_درسته ارسلان خیلی بده ولی نه در حد جن و روح و اینا… گاهی اوقات لطیفم میشه.
متین بی هوا خندید که دخترک مشت محکمی توی بازویش کوباند.
_الان از در میاد تو لطافتشو به جفتمون نشون میده. فقط بشین تماشا کن…
_نه پشیمون شدم همین جن و ببینیم بهتره.
متین با لبخندی سکوت کرد و حواس جفتشان جمع فیلم شد. گاهی آنقدر صحنه ها ترسناک بود که صدای جیغ یاسمین بلند میشد اما با متلکی که از سمت متین میشنید ترس از یادش میرفت.
حدودا یک ساعت از فیلم گذشته و جفتشان غرق داستان بودند که با صحنه ی ناگهانی و ترسناک یاسمین جیغ بلندی کشید و بازوی متین را چنگ زد. رنگش پریده و تقریبا میلرزید که او محکم دستش را گرفت…
_نترس دختر! اروم باش…
یاسمین دستش را جلوی چشمانش را گذاشت و سرش را عقب برد: خدا لعنتت کنه این دیگه چی بود؟!
_قایم نشو خانم شجاع.
_خیلی بدجنسی متین. من شب چجوری بخوابم؟
متین بی خیال خندید: آقا هم نیست به بهونه ی سوسک بری تو بغلش…
یاسمین با عصبانیت سر بلند کرد و مشت محکمی توی بازویش کوبید: برو عمه ات و مسخره کن بیشعور.
متین محکم لب به دندان گرفت و یاسمین بی حواس سر چرخاند و یک لحظه نگاهش به صفحه تلویزیون افتاد و دوباره به خود لرزید… سریع پلک زد و چشم چرخاند که میان تاریکی حس کرد سایه ی هیبت بزرگی را مقابلش دید. چشم هایش تا ته باز شد و جیغ بلندش باعث شد متین وحشت زده، یک متر از جا بپرد.
_چته روانی؟
سریع سرش را پشت کتف متین قایم کرد و توی خودش جمع شد.
_یاسمین چیشد؟
صدای یاسمین بزور از حلقش درآمد: اونـ… جارو…
_کجا؟ ببین تلویزیون و خاموش کردم. اصلا تو جنبه نداری فیلم ترسناک ببینی.
_متین…
_زهرمار متین چشمات و باز کن ببین هیچی نیست. توهم زدی!
_توهم نزده.
جفتشان را انگار برق گرفت که سریع از جا پریدند و متین نامحسوس دخترک را عقب هل داد تا بند دست هایش را از بازویش رها کند.
ارسلان نگاهی به وضعیت آشفته و لباس هایش انداخت و با درهم رفتن اخم هایش متین قدمی جلو رفت…
_سلام آقا… خسته نباشید.
نگاه ارسلان از دخترک کنده نمیشد: تو نصف شب اینجا چه غلطی میکنی؟
متین به تته پته افتاد… ماند چه جوابی دهد که زبان درازی یاسمین با تمام اضطرابش به دادش رسید.
_من گفتم پیشم بمونه که نترسم. داشتیم فیلم میدیدیم.
ابروهای ارسلان بالا رفت: آها، یعنی این چند شب کلا کنار هم بودین که…
قلب متین توی دهانش آمد: نه آقا این چه حرفیه. این سه شب مامان پیشش میموند. امشب استثناً من اومدم که با هم فیلم ببینیم و…
نفس عمیقی کشید و ارسلان با پوزخند به صفحه ی خاموش تلویزیون اشاره کرد: چقدر فیلمتون جذابه. خوشم اومد.
متین درمانده دستی به پیشانی اش کشید و یاسمین با استرس دست هایش را در هم قفل کرد. زمزمه ی زیر لب او را شنید…
_خدا لعنتت کنه یاسمین که هر چی میکشم زیر سر توعه.
دخترک با ناراحتی لب برچید. سر بلند کرد اما زیر تیغ نگاه ارسلان نتوانست جوابش را بدهد.
_متین؟ من چند بار بهت تذکر دادم که رفتاراتو با این دختر درست کنی؟
متین شرمنده سربه زیر شد: حق با شماست اقا!
_نگفتم یه کاری نکن از این عمارتت بیرونت کنم؟
یاسمین با تعجب به حرف آمد: مگه چیکار کردیم که اینطوری حرف میزنی؟
_یاسمین…
_والا یه جور حرف میزنه انگار مچمونو…
متین کلافه شد: بس کن یاسمین.
رو به ارسلان ادامه داد: من دیگه اینجا نمیام آقا خیالتون راحت.
بعد بی هیچ حرف دیگری از کنارش رد شد.
ارسلان عصبی پلک جمع کرد و یاسمین هم با بغض سمت پله ها قدم برداشت…
_متاسفم برات که هنوزم به چشم یه دختر بی بند و بار بهم نگاه میکنی.
ارسلان زبان باز کرد اما یک لحظه انگار تمام کلمات از ذهنش پر کشیدند. عصبی بود و خسته! عذاب بوسه ی آن شب هنوز روی وجدانش سنگینی میکرد. چیزی برای گفتن نبود وقتی تکلیف خودش و احساسش را نمیدانست…
کت و کیف کوچکش را برداشت و دنبال دخترک از پله ها بالا رفت. با شنیدن صدای گریه ی آرام او و فین فین کردنش، مکث کرد.
یاسمین پشت در نشسته و غر میزد: پسره ی بیشعور شکاک…
ارسلان لبخند کمرنگی زد. گوشش را به در چسباند و باز هم صدایش را شنید: چند روزه معلوم نیست کجا رفته نمیگه این دختر بیچاره تنها تو این خونه میترسه و حوصله اش سر میره. حالا اومده طلبکارم هست.
ارسلان طاقت از کف داد و تقه ایی به در کوبید: به جای اینکه بشینی با خودت حرف بزنی بیا جلو روم این چیزا رو بگو بلکه یکم سبک شی.
صدای یاسمین قطع شد. ارسلان منتظر ماند تا او با قیافه ی عصبی و با مزه اش در را باز کند اما وقتی کلید توی قفل چرخید تمام تصوراتش بهم ریخت.
با تعجب دستگیره را پایین کشید: یاسمین…
_برو با همون شک و توهماتت بخواب. من آدم درستی نیستم که باهام حرف بزنی. خرابم…
ارسلان دندان روی هم سایید: دهنت و ببند یاسمین. در و میشکونم میام یه بلایی سرت میارما…
_ازت بعید نیست که. خب بیا در و بشکون خجالت نکش…
ارسلان با حرصی وافر نفس کشید. بازدمش را عمیق بیرون فرستاد و قبل از اینکه خشم بهش غلبه کند سمت اتاق خودش رفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد این دختره نچسب و لوس و حال بهم زنه 😐😐
محشر بود 😂
خیلی کم بود 😁