_دوباره کشتنت براشون کار سختی نیست متین.
_اما آقا…
_بهشون اعتماد نکن ولی رفتارتم عادی باشه که شک نکنن. باید خودم بیام ببینم چه خبره!
متین چشمی گفت و نشانی روستا را تا جایی که بلد بود برایش توضیح داد. ارسلان تماس را قطع کرد و چنگ به موهایش انداخت… کلافه شده بود از این اوضاعی که نمیتوانست کنترلش را به دست بگیرد.
افشار درنده ترین دشمنش بود و البته زخمی… باید فکری اساسی میکرد.
_متین بود؟!
ارسلان با مکثی طولانی نگاهش کرد: آره…
_حالش خوب بود؟
_آره.
یاسمین از جواب های تک کلمه ایی او کفری شد و ارسلان بدون هیچ توضیح دیگری از جا بلند شد.
پالتوی بلندش را پوشید و با محکم ترین لحن مخصوص خودش گفت: پاتو از این اتاق بیرون نمیذاری یاسمین.
_مثلا اگه بذارم چـ…
ارسلان اجازه نداد جمله اش تمام شود: وقتی برگشتم واقعا میزنمت.
یاسمین چشم گرد کرد و او با جدیت سر تکان داد: به هیچ وجه باهات شوخی ندارم. پس عصبانیم نکن…
نگاه دخترک با بغضی خفته فراری شد و لب هایش لرزید. وقتی همانجا گوشه ی اتاق کز کرد قلب ارسلان با دیدنش نزدیک بود از جا دربیاید. از تشرش پشیمان نبود اما دلش نمیخواست قلب کوچک او ازش بترسد.
_ازم ناراحت نشو بغض هم نکن هر چی میگم همش بخاطر خودته.
یاسمین نگاهش هم نکرد. در سکوت خیره مانده بود به یک نقطه و پلک هم نمیزد…
_یاسمین؟ با توام!
_مطمئن باش کاری نمیکنم که کتکم بزنی. هنوز جای ضرب دستت رو تنم هست!
تمام تن ارسلان به آنی داغ شد. چشم های یاسمین میان هجوم اشک به برق نشست اما خوددار بود. انگار بعد از مدت ها داشت سبک میشد.
ارسلان فقط نگاهش کرد و تمام حرف ها و جمله ها میان تکاپوی ذهن و قلبش گم شد. انگار کسی با چاقو سینه اش را شکافته و میخواست قلبش را درآورد.
آمد چیزی بگوید اما ته حلقش خش برداشت. کم اورده بود… مقابل حرف های یک دختر بچه داشت زمین میخورد.
یاسمین لبخند تلخی زد و ارسلان روی همان قدمی که ایستاده بود عقب رفت. حرف نزد.. فقط سکوت بود و یک دنیا جمله ی ناتمام… پشیمانی و علاقه ایی مانده بود میان آسمان و زمین و مثل باد جا به جا میشد.
***
یک ساعت از تماسش گذشته و منتظر بود تا ارسلان برسد. زخمش طوری نبود که به راحتی از جا بلند شود… هنوز کمی خونریزی داشت و میترسید کارساز شود. با احتیاط در جایش نیمخیز شد و پتو را کنار زد. خبری از آسو نبود. فقط موبایل را برایش آورده و بعد برگشته بود به خانه ی کوچک خودشان…
متین نفس عمیقی کشید و دستش را به طاقچه بالای سرش بند کرد و با بیچارگی روی پاهایش ایستاد. زخم پهلویش عمیق بود و دردش عمیق تر…
_خوبید؟
حتی متوجه ورود دخترک نشد. با تعجب سر چرخاند و دید که او با نگرانی به پیشانی خیس از عرقش خیره مانده…
_چرا بلند شدی؟
متین دست روی پهلویش فشرد و لبخند کمرنگی زد. نفسش بزور از سینه اش بیرون می آمد.
_خوبم آسو خانم. چیزی نیست…
اما خوب نبود. زخمش باز هم نم پس داد و کف دستش خونی شد و چهره اش درهم رفت.
آسو سمتش پا تند کرد و وقتی نگاهش به قطره های خون روی دستش افتاد، قلبش ریخت.
_چرا حرف گوش نمیدی آقا؟ اینجا دکتر سخت پیدا میشه. باید بری روستای بالا تازه اگه دکتر باشه تو رو معاینه کنه. دو ساعت تا شهر راهه… میخوای خودتو بکشی؟
_الان رئیسم میاد و زحمت و کم میکنم.
_رئیست دکتره؟ اصلا ببین تا وقتی برسی زنده میمونی؟
متین ای بابایی گفت و دوباره روی تشک نشست. لباسش خیس شده بود اما دستش را برنداشت. دردش داشت شدید تر میشد و قوای بدنش کمتر!
_بیست باز زنگ زدم تا تونستم با رئیسم صحبت کنم. آنتن نمیداد…
_آره اینجا خط تلفن و آنتن درست حسابی نداره. همش خرابه!
_پدرت عصبی نیست از اینجا بودنِ من؟
آسو لب گزید: یکم نگرانه اما خودشم میگه مهمان حبیب خداست. نباید بیرونش کرد… بعدشم من خودم شمارو پیدا کردم و آوردمتون اینجا پس نمیتونه حرفی بزنه.
ابروهای متین باز شد: ولی خیلی شرمنده ام کردین. کاش بتونم جبران کنم!
دخترک لبخند کمرنگی کرد و نگاهش را فراری داد. از تنها بودن با او خجالت میکشید اما دختر ضعیفی نبود. با وجود سن و سال کمش یاد گرفته بود به تنهایی از مشکلات عبور کند. آن روزی که متین را پیدا کرد هم با قاطرش تا خانه رساندش تا هیچکس متوجه اش نشود. اهالی روستا خوش نداشتند غریبه وارد روستا شود و همین پدرش را آزرده کرده بود که مبادا کسی بویی ببرد و برایشان دردسر شود.
متین هنوز گیر نیمچه لبخند او روی لب های سرخش بود که با صدایی وحشتناک از سمت حیاط از جا پرید. درد بدی تمام تنش را لرزاند و دست دخترک را محکم گرفت تا او بیرون نرود.
_ولم کن آقا…
_بشین دختر… بذار ببینیم چه خبره!
آسو دستش را پس زد: بشین یعنی چه؟ پدرم بیرونه…
دخترک بلند شد و متین تا صدای تیراندازی را شنید با همان وضع زخم و خونریزی اش خودش را بالا کشید و دستش آسو را محکوم گرفت.
_گفتم بشین اینا لاشخورن یه بلایی سرت میارن.
آسو به گریه افتاد: خودم به درک. پدرم بیرونه مَه جز او کسی و ندارم.
متین به هر ضرب و زوری بود بلند شد و اسلحه اش را برداشت. پیراهنش کاملا خونی شده بود و چیزی نمانده بود که از حال برود اما دیدن اشک های دخترک مصممش کرده بود به قوی ماندن!
_تو بمون من میرم ببینم چه خبره. فقط تو رو خدا بیرون نیا…
_برو کنار آقا…
متین محکم دستش را گرفت و به یکباره انگار وسط حیاط خانه بمب ترکید. متین نگران شد و با شنیدن صدای داد پیرمرد آسو افسار پاره کرد. دوید سمت در و متین مجبور شد دست دور تنش بیندازد تا مهارش کند.
آسو جیغ کشید و متین محکم تر نگهش داشت…
_تو رو خدا یه لحظه آروم باش. بیرون خطرناکه آسو خانم من میرم و بعد…
_نشنیدی صدای پدرم و لعنتی؟ بذار برم دست از سرم بردار…
_بری که یه بلایی هم سر تو بیارن؟ میدونی اینا کی ان و کارشون چیه؟
آسو آرام و قرار نداشت: به جهنم. بذار برم الان پدرم و میکشن.
متین درمانده شده بازویش را نگه داشت و سعی کرد آرامش کند. آسو آنقدر میان آغوشش دست و پا زد که ناخواسته ضربه ایی به پهلوی زخمی او کوبید و صدای آخ متین اتاق را پر کرد. انگار همان یک ذره قوای بدنی را هم از دست داد که با زانو روی زمین افتاد.
آسو با حیرت نگاهش کرد و رنگ متین رو به زردی رفت…
_نرو بیرون آسو…
ته مانده ی توانش همین بود. کف دستش را محکم به زمین چسباند و کل تنه اش سقوط کرد. جانش داشت از حلقش درمی آمد که صدای باز شدن در را شنید…
چشم های نیمه بازش ماند به قامت ارسلان و قلبش اینبار آرام گرفت. آسو پریشان میان اتاق ایستاده و با وحشت به ارسلان نگاه میکرد که او بدون کوچکترین توجهی بهش دوید سمت متین و دست زیر سرش انداخت.
_متین؟ چشماتو باز کن پسر…
صدای متین بزور درآمد: خوبم آقا…
ارسلان نفس نسبتا راحتی کشید و افرادش را بلند صدا زد. تازه نگاهش به آسو افتاد که با رنگی زرد و دست و پایی لرزان گوشه ایی ایستاده بود.
_میشه مراقبش باشید اقا؟
ارسلان با تعجب به چهره ی جمع شده ی متین نگاه کرد: یعنی چی؟ الان وقت این حرفاست؟
_کسی و جز پدرش نداره. اگه میشه…
_پدرش؟ همون پیرمرده رو میگی؟
متین بزور پلک زد. ارسلان با نیم نگاهی به دخترک تُن صدایش را پایین آورد و کنار گوش او گفت: قبل از اینکه ما برسیم کارش و ساختن متین.
جفت پلک های متین پرید اما نتوانست حرکت کند. درد داشت تا مغز استخوانش را میسوزاند.
_فعلا نگران خودت باش متین.
چشم های متین با درد بسته شد و ارسلان به افرادش دستور داد تا سریع به بیمارستان منتقلش کنند. خونریزی داشت و دیگر حتی نتوانست دخترک و حال و روز آشفته اش را ببیند.
آسو با وحشت خواست بیرون برود که ارسلان مقابلش ایستاد و یک لحظه نزدیک بود پس بیفتد.
_شما کی هستین؟
_کاریت نداریم نترس!
آسو به بیرون اشاره کرد: بذارید برم پیش پدرم من…
_پدرت و کشتن.
قلب دخترک نتپید. پاهایش میخ شد به زمین و نفسش چند ثانیه در سینه اش حبس شد…
ارسلان با تاسف نگاهش کرد اما هنوز بهش اعتماد نداشت.
_بابام…
_میتونی بری ببینیش ولی متین گفت تنهات نذارم. اینجام امن نیست و…
دخترک باز هم جیغ کشید “بابام” و پا برهنه دوید توی حیاط. جنازه ی پیرمرد میان حیاط افتاده و چشمهایش هنوز باز بود. آسو با زانو روی زمین افتاد و نگاه ناباورش بر فراز جنازه چرخ خورد و صدای جیغش وجب به وجب روستا را لرزاند. بی کس و کار شده بود…!
******
_خوابی یاسمین؟
لحاف با مکث کنار رفت و نگاه ارسلان به چهره ی پف دار او افتاد…
لبخند کمرنگی زد: خسته نمیشی اینقدر میخوابی؟
یاسمین چشمهایش را مالید: تنها لذت و دلخوشی من از این زندگی خوابیدنه. اینم میخوای ازم بگیری؟
ارسلان سر تکان داد و وقتی پیراهنش را درآورد حس کرد از تنش حرارت بیرون میزند.
_نه انقدر بخواب تا بترکی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای آسو بیچاره 😢 متین از آسو خوشش اومده بدون شک
ادمین محترم میشه بگین نویسنده این رمان کیه؟لطفا اگه میدونید جواب بدید
متین هم پر 😂 ❤
باورم نمیشه ارسلان تو این شرایط بازهم به متین حسودیش میکنه….توجه کردین؟حتی حاضر نیست درمورد حالش به یاسمین توضیح بده …حسود کی بودی تو 😂
خیلی خوبه مرسی
مرررررسی … این رمان جز بهترین هاست
متین آسو رو با خودش میبره…
به احتمال زیاد باهم ازدواج میکنن
نهههههه باب یکمبیشتر میزاشتی