یزدان دست از دور شانه های او آزاد نمود و دست سمت کت در تنش برد و آن را درآورد و گره کرواتش را شل نمود :
ـ تو این مدت انقدر فکر و ذکر تو سرم ریخته که وقت سرخاروندن ندارم ، دیگه چه برسه به شنا کردن .
گندم بازهم نگاهش را سمت استخر کشید ………… بی نهایت دلش می خواست درون این استخر زلال فرو رود و تنی به آب بزند …………. آب درون استخر آنقدر شفاف و زلال بود که حتی می شد کاشی های کوچک سبز فیروزه ای کف استخر را دید و یکی یکی اشان را شمرد .
بی صبر پرده را کامل کنار زد و در کشویی بالکن را باز کرد و وارد فضای جمع و جور استخر شد ………… این عمارت فوق العاده بود . لبه بالکن با نرده های سنگیِ سیقل داده شده ، حصار کشی شده بود و نور آفتاب درون استخر افتاده بود و باعث درخشش آب و برق افتادن کاشی های کف استخر شده بود . فضای رو به روی بالکن کاملاً باز بود و هیچ اثری از ساختمانی که به درون این استخر دید داشته باشد وجود نداشت ………. اما اگر درون آب استخر فرو می رفت ، می توانست از لا به لای نرده های سنگی ، درختان سبز و سر به فلک کشیده پیش رویش را ببیند .
بی طاقت تر از ثانیه های قبل خم شد و کفش و جوراب های در پایش را درآورد و پاچه های شلوار لی در پایش را به هر ضرب و زوری که بود تا نزدیکی های زانویش بالا داد و چمباته زنان لبه استخر نشست و پاهایش را درون آب کرد ……….. درون استخر نمی توانست برود و شنا کند ، اما پایش را که می توانست درون آب ببرد .
ـ نپری توی استخر یه بلایی سر خودت در بیاری .
گندم با ذوقی محسوسانه پاهایش را درون آب تکان تکان داد و موجی درون استخر کوچک انداخت :
ـ نه حواسم هست . تو استخر نمیرم ، فقط پاهام و تو آب می کنم .
یزدان نگاهش را از گندم گرفت و وارد اطاق شد ………… این اطاق فول آپشن ، به اندازه گندم برای او جذابیت نداشت ………. نگاه جدی و ریز بین شده اش را بار دیگر دور تا دور اطاق گرداند ……….. آنقدر جای جای اطاق وسایل و اشیاء تزیینی و گران قیمت قرار داده شده بود ، که با یک نگاه ، پیدا کردن دوربین مدار بسته و یا هر دستگاه شنود و هاشفی ، غیر ممکن به نظر می رسید ……… اما حس و حالش به گونه ای بود که ندیده هم می توانست سنگینی نگاه فرهاد را به خوبی حس کند .
سمت کتش رفت و آن را از لبه تخت بلند کرد و موبایلش را از جیب داخلی کتش بیرون کشید و به جلال پیام داد :
ـ هنوز تو ماشین نشستی جلال ؟ آماده ای ؟
خیلی نگذشت که جواب پیامش از سمت جلال آمد .
ـ بله قربان .
ـ خوبه . فرهاد فکر همه جاش و کرده . مطمئنم بزرگترین و بهترین اطاق این عمارت و به من داده که نکنه به چیزی شک کنم . اما همین الانش هم نگاه سنگین و کثیفش و به خوبی حس می کنم .
ـ فرهاد آدم زرنگیه .
ـ من ساک و آروم چهار سمت گوشه اطاق می چرخونم ، هنزفری بیسیمی رو هم تو گوشم میذارم . اگه دستگاه آلارم داد سریعا طلاع بده .
ـ چشم قربان .
یزدان موبایل را روی تخت گذاشت و سمت ساک رفت و از داخل جیب جلویی ساک ، جعبه نقره ای هنزفری بیسیمی اش را بیرون آورد ………… هنزفری اش آنقدر کوچک بود که شاید به اندازه یک سوم بند انگشتش می شد .
در ضخیم آلمینیومی جعبه را باز کرد و هنزفری را از داخل جعبه بیرون کشید و بدون آنکه بخواهد جلب توجهی کند ، درون گوشش گذاشت و روشنش نمود .
ـ صدام و می شنوید قربان ؟
مجدداً به سمت موبایلش رفت و جواب جلال را برایش تایپ کرد :
ـ آره . صدات و دارم .
و دسته کشویی ساک کوچکش را جمع کرد و ساک را بلند نمود و به دست گرفت و آرام ، انگار که در حال نگاه کردن وسایل تزئینی درون اطاق است ، دورتا دور اطاق گرداند .
چند دقیقه ای بود که خودش را مشغول نگاه کردن به وسایل درون اطاق کرده بود و هیچ خبری از جلال نبود ………… اگر صدای نفس های منظم او را نمی شنید ، قطعاً فکر می کرد که تماسشان قطع شده .
کم کم داشت به این نتیجه می رسید که تمام حدس و گمان هایش راجب فرهاد اشتباه بوده که صدای جلال درون گوشش پیچید :
ـ قربان دارم سیگنال دریافت می کنم . لطفاً قدم هاتون و آروم تر کنید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصلا رمان هیجان انگیزی نیست