رمان گلادیاتور پارت 157 - رمان دونی

 

 

 

 

 

یزدان دست از دور شانه های او آزاد نمود و دست سمت کت در تنش برد و آن را درآورد و گره کرواتش را شل نمود :

 

 

 

ـ تو این مدت انقدر فکر و ذکر تو سرم ریخته که وقت سرخاروندن ندارم ، دیگه چه برسه به شنا کردن .

 

 

 

گندم بازهم نگاهش را سمت استخر کشید ………… بی نهایت دلش می خواست درون این استخر زلال فرو رود و تنی به آب بزند …………. آب درون استخر آنقدر شفاف و زلال بود که حتی می شد کاشی های کوچک سبز فیروزه ای کف استخر را دید و یکی یکی اشان را شمرد .

 

 

 

بی صبر پرده را کامل کنار زد و در کشویی بالکن را باز کرد و وارد فضای جمع و جور استخر شد ………… این عمارت فوق العاده بود . لبه بالکن با نرده های سنگیِ سیقل داده شده ، حصار کشی شده بود و نور آفتاب درون استخر افتاده بود و باعث درخشش آب و برق افتادن کاشی های کف استخر شده بود . فضای رو به روی بالکن کاملاً باز بود و هیچ اثری از ساختمانی که به درون این استخر دید داشته باشد وجود نداشت ………. اما اگر درون آب استخر فرو می رفت ، می توانست از لا به لای نرده های سنگی ، درختان سبز و سر به فلک کشیده پیش رویش را ببیند .

 

 

 

بی طاقت تر از ثانیه های قبل خم شد و کفش و جوراب های در پایش را درآورد و پاچه های شلوار لی در پایش را به هر ضرب و زوری که بود تا نزدیکی های زانویش بالا داد و چمباته زنان لبه استخر نشست و پاهایش را درون آب کرد ……….. درون استخر نمی توانست برود و شنا کند ، اما پایش را که می توانست درون آب ببرد .

 

 

 

ـ نپری توی استخر یه بلایی سر خودت در بیاری .

 

 

 

گندم با ذوقی محسوسانه پاهایش را درون آب تکان تکان داد و موجی درون استخر کوچک انداخت :

 

 

 

ـ نه حواسم هست . تو استخر نمیرم ، فقط پاهام و تو آب می کنم .

 

 

 

یزدان نگاهش را از گندم گرفت و وارد اطاق شد ………… این اطاق فول آپشن ، به اندازه گندم برای او جذابیت نداشت ………. نگاه جدی و ریز بین شده اش را بار دیگر دور تا دور اطاق گرداند ……….. آنقدر جای جای اطاق وسایل و اشیاء تزیینی و گران قیمت قرار داده شده بود ، که با یک نگاه ، پیدا کردن دوربین مدار بسته و یا هر دستگاه شنود و هاشفی ، غیر ممکن به نظر می رسید ……… اما حس و حالش به گونه ای بود که ندیده هم می توانست سنگینی نگاه فرهاد را به خوبی حس کند .

 

 

 

سمت کتش رفت و آن را از لبه تخت بلند کرد و موبایلش را از جیب داخلی کتش بیرون کشید و به جلال پیام داد :

 

 

 

ـ هنوز تو ماشین نشستی جلال ؟ آماده ای ؟

 

 

 

 

 

خیلی نگذشت که جواب پیامش از سمت جلال آمد .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

ـ خوبه . فرهاد فکر همه جاش و کرده . مطمئنم بزرگترین و بهترین اطاق این عمارت و به من داده که نکنه به چیزی شک کنم . اما همین الانش هم نگاه سنگین و کثیفش و به خوبی حس می کنم .

 

 

 

ـ فرهاد آدم زرنگیه .

 

 

 

ـ من ساک و آروم چهار سمت گوشه اطاق می چرخونم ، هنزفری بیسیمی رو هم تو گوشم میذارم . اگه دستگاه آلارم داد سریعا طلاع بده .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

یزدان موبایل را روی تخت گذاشت و سمت ساک رفت و از داخل جیب جلویی ساک ، جعبه نقره ای هنزفری بیسیمی اش را بیرون آورد ………… هنزفری اش آنقدر کوچک بود که شاید به اندازه یک سوم بند انگشتش می شد .

 

 

 

در ضخیم آلمینیومی جعبه را باز کرد و هنزفری را از داخل جعبه بیرون کشید و بدون آنکه بخواهد جلب توجهی کند ، درون گوشش گذاشت و روشنش نمود .

 

 

 

ـ صدام و می شنوید قربان ؟

 

 

 

مجدداً به سمت موبایلش رفت و جواب جلال را برایش تایپ کرد :

 

 

 

ـ آره . صدات و دارم .

 

 

 

و دسته کشویی ساک کوچکش را جمع کرد و ساک را بلند نمود و به دست گرفت و آرام ، انگار که در حال نگاه کردن وسایل تزئینی درون اطاق است ، دورتا دور اطاق گرداند .

 

 

 

چند دقیقه ای بود که خودش را مشغول نگاه کردن به وسایل درون اطاق کرده بود و هیچ خبری از جلال نبود ………… اگر صدای نفس های منظم او را نمی شنید ، قطعاً فکر می کرد که تماسشان قطع شده .

 

 

 

کم کم داشت به این نتیجه می رسید که تمام حدس و گمان هایش راجب فرهاد اشتباه بوده که صدای جلال درون گوشش پیچید :

 

 

 

ـ قربان دارم سیگنال دریافت می کنم . لطفاً قدم هاتون و آروم تر کنید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر سالار
امیر سالار
1 سال قبل

اصلا رمان هیجان انگیزی نیست

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x