آب زدن دست وصورتش دو سه دقیقه ای بیشتر زمان نبرد . وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد و وارد حال اطاق شد ، میزی هوس انگیز و رنگارنگ انتظارش را می کشید …………. انگار همین آب کافی بود تا هوش و حواسش سر جایش بیاید و شش دنگ حواسش جمع شود ……….. الان خوب می توانست صدای موزیکی که پایین به گوش می رسید را بشنود .
ـ مهمونی شبانه فرهاد شروع شد ؟
ـ آره …….. یه نیم ساعتی میشه . برای پایین رفتن وقت هست . بیا بشین عزیزم .
یزدان با شنیدن لفظ عزیزم ، ابروانش اندکی بالا رفت و نگاهش را اینبار دقیق تر روی نسرینی که همچون همیشه آرایش دقیق و تمیزی روی صورتش نشانده بود ، چرخاند .
شاید تنها تفاوت نسرین با ظاهر صبحش ، لباس تنش بود با گوشواره های حلقه ای بزرگی که به گوشش انداخته بود و موهای تیغ ماهی که پشت سرش بافته بود .
در حالی که به سمت میز حرکت می کرد ، گندم را هم صدا نمود :
ـ گندم …….. گندم .
ـ چی کارش داری بذار بخوابه .
و دست به سمت شیشه الکل روی میز دراز کرد که یزدان زودتر دست روی دست نسرین گذاشت و او را منصرف کرد :
ـ ترجیح میدم بجای الکل ، قهوه یا نسکافه بخورم .
و بی توجه به حرف یک ثانیه پیش نسرین مجدداً گندم را صدا زد :
ـ گندم .
ـ معلومه خوابش عمیقِ ……….. چرا نمی ذاری بخوابه ؟
نگاه یزدان هنوز سمت گندم بود وقتی جواب نسرین را داد :
ـ نه خیلی وقته که خوابیدیم ………. باید بیدار بشه بریم پایین ………… گندم با تواَم بلند شو ، باید آماده بشیم بریم پایین . گندم .
گندم با شنیدن صدای بلند یزدان ، تکانی به تن کرخت شده اش داد و با حس آزاد شدن دست و پاهایش ، تا جایی که امکان داشت ، دست و پاهایش را کشید و از هم باز کرد .
همانطور چشم بسته با صدای دورگه ناشی از خواب عمیقی که کرده بود ، در حالی که فکر میکرد صبح شده ، غرغر کنان گفت :
ـ دیشب از بس که اذیتم کردی نذاشتی یه ذره با آرامش بخوابم …………… تمام دیشب پدرم در اومد . حس می کنم تموم بدنم خرد و خمیر شده .
نسرین با شنیدن حرف های غرغر کردنان گندمی که خوب می دانست هنوز متوجه حظور او در اطاقشان نشده که بخواهد حرفی را با قرض ورزی بزند ، ابروانش بی اختیار اندکی درهم فرو رفت ………… این حرف های گندم بوی خوبی نمی داد ………… مگر چند ساعت پیش چه اتفاقی بین یزدان و او افتاده بود که گندم این چنین شکایت می کرد ؟؟؟
در حالی که با جان کندنی بسیار سخت تلاش می کرد تا لبخند مسخره نشسته بر روی لبانش را حفظ کند ، فنجان مقابل خودش و یزدان را پر از آب جوش کرد و بسته ای نسکافه عربی درونشان سرازیر نمود .
یزدان در حالی که با قاشق چایی خوری کنار فنجانش ، شروع به هم زدن فنجان نسکافه اش کرده بود ، گفت :
ـ کمتر غرغر کن . بلند شو بیا ……….. بلند شو ، نسرینم اومده .
گندم با شنیدن اسم نسرین ، پلک های پف کرده از خوابش درجا از هم باز شد و سرش به ضرب به سمت صدای یزدان چرخید و در آن لحظه تازه توانست نسرینی که همچون همیشه با ظاهری برازنده و زیبا پشت میز مقابل یزدان نشسته بود را ببیند .
در مخیله اش هم نمی گنجید که نسرین این وقت صبح به اطاقشان آمده باشد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای ول چه نق نق های شبهه برانگیزی
چرا امروز پارت نمیاددددد
نصف سال به مهمونی فرهاد و مراحل قبلش گذشته هنوزم ادامه داره میشه سریعتر پیش برین شما که پارتا رو ببشتر نمیکنین