نگاهش میخ چشمان یزدان بود و وجود توده ای حجیم و داغی که راه نفس را بند می آورد ، میان حلقش حس می کرد ……… توده ای که چشمانش را به نم نشانده بود و تصویر جدی یزدان را لحظه به لحظه در نگاهش تار و تارتر می کرد ………… نمی دانست ……. از هیچ کدام از این اتفاقات خبر نداشت .
با دیدن این عمارت اعیانی و آن همه نگهبان و خدم و هشمی که جلوی او دلا راست می شدند ، فکر می کرد تنها خودش بوده که در تمام این سال ها سختی و فلاکت و تنهایی کشیده ………. فکر می کرد در تمام این سال ها یزدان میان ناز و نعمت زندگی کرده .
نگاهش سمت ابروی شکسته یزدان کشیده شد ………. پس این ابروی شکسته هم یادگاری این سال های سختش بوده .
یزدان نفس عمیقی کشید و نگاهش را با مکث سمت گندم کشید …………. از یادآوری روزهای سختی که گذرانده بود قلبش در واکنشی غیر ارادی ، بی هیچ اختیاری سخت و سخت تر شد ……… اما با افتادن نگاهش به چشمان خیس گندم و قطره اشکی که روی گونه اش لیز خورد و پایین رفت ، ابروانش بهم نزدیک شد :
ـ تو دیگه چرا داری گریه می کنی ؟
گندم پلکی زد و بغض میان حلقش بیشتر از قبل بالا امد ………. یزدان چگونه این همه سال این حجم از درد را به تنهایی به دوش کشیده بود و صدایش درنیامد ………. یزدانی که یک روزی تنها حامی زندگی اش بود .
ـ من …………. من وقتی دیدمت ، فکر کردم تنهام گذاشتی که با خیال راحت به زندگیت بررسی و از این رفاهی که نسیبت شده لذت ببری …….. نمی دونستم ……. نمی دونستم همه این سال ها یکه و تنها این همه درد و سختی و تنهایی کشیدی . وقتی اینجا رو دیدم ……… منِ خوش خیال فکر کردم تمام این سال هایی که من و تنها گذاشتی ، تو ناز و نعمت بودی ……… من نمی دونستم یزدان ……. نمی دونستم ………..
یزدان با دیدن چشمان خیس گندم …….. با دیدن شانه هایش که با هر هق بی صدایی بالا می پرید …….. با دیدن درد و عذاب وجدان نشسته در چشمان او ، بیشتر از قبل خودش را سمت او کشید و دست سالمش را میان دستانش گرفت و فشرد .
ـ به خاطر چی داری گریه می کنی گندم ؟ ……. به خاطر روزهایی که رفته و تموم شده و دیگه بر نمی گرده ؟ ………. من و نگاه کن گندم …….. همه چیز تموم شده و مهم اینه که تو الان پیش من برگشتی ، غیر این دیگه هیچ چیزی اهمیت نداره ………. تنها چیزی که تو تموم این سال ها رو قلبم سنگینی می کرد ، نبودن تو بود ……… الان دیگه هیچ غمی ندارم . چون تو پیشمی .
گندم دستی پای چشمانش کشید ……….. یزدان می گفت همه چیز تمام شده بود ، اما آتش برپا شده در قلب او ، حالا حالا ها نه تمام می شد و نه خاموش می شد .
ـ آره من پیشتم ……. دیگه نه اجازه می دم کسی بخواد اذیتت کنه ، نه اجازه میدم ناراحتت کنه …….. خودم مثل یه کوه پشتت می ایستم و نمی ذارم کسی به هیچ شکلی آزارت بده ………… اون زمانا تو ازم حمایت می کردی ……….. تو پشتم و داشتی ، اما حالا نوبت منه ………… به اندازه تموم این سال هایی که به تنهایی درد کشیدی ، به اندازه تمام این سال هایی که سختی کشیدی ، کنارت می مونم و کمکت می کنم .
یزدان در عمق چشمان خیس گندم فرو رفت و نتوانست مانع از نشستن لبخند محو گوشه لبانش شود ………… گندم خبر از حد و مرز قدرتی که او بدست آورده بود نداشت …………… الان خودش به منشأ قدرتی عظیم بدل شده بود ……. اصلا خودش همان معنای اصلی قدرت بود و الان در جایگاهی ایستاده بود که برای پیش برد اهدافش به کمک هیچ بنی بشری احتیاج نداشت .
اما حرف ساده و از ته دل گندم ، بدجوری به دلش نشسته بود ……….. گندم راست می گفت ، در تمام این سال ها تنهایی زیادی کشیده بود . بعد از این همه سال تنهایی و بی اعتمادی به دوست و غریبه ، دوباره آدمی را پیدا کرده بود که می توانست دردهای تمام این سال هایش را تسکین دهد و با خیال راحت به او اعتماد کند و نگران از پشت خنجر خوردنش نباشد .
ـ یادم باشه به اون ارژنگ دیوث بخاطر اینکه تو رو به من برگردوند ، یه پاداش درست و حسابی بدم .
خورشید با شنیدن لفظ بی ادبانه ای که از دهان یزدان بیرون زده بود ، نتوانست خودش را کنترل کند و میان اشک هایش خندید و گوشه لبش را گزید .
یزدان با دیدن خنده و لب گزیدن گندم ، سمت میز صبحانه چرخید و لیوان چای سرد شده اش را بلند کرد :
ـ بهتره به این بد دهن شدن من عادت کنی …….. از پسری که یه مشت خلافکار درسش دادن و تربیتش کردن ، انتظار بیشتر از این هم نمیشه داشت …………. اینم یکی از اثرات این زندگی مزخرفیه که تمام این سال ها داشتم ………… راستی سوزش دستت کاملا قطع شد ؟ تو از همون بچگی هم پوست خیلی حساسی داشتی ……….. یادمه یه بار کاووس زد پشت شونت ، تا چند روز جای انگشتاش روی کمرت مونده بود .
گندم نگاهی به دستش انداخت و لبخند بی رنگ و روی حزن انگیزی بر لب نشاند ………….. دلش می خواست بگوید سوزش پوست دستش قطع شده ، اما الان دقیقاً جایی میان قلبش آتش گرفته و می سوزد و هر دقیقه هزاران بار خاکستر می شود ……….. دلش می خواست بپرسد ، می تواند از آن محلولش برای درمان قلب آتش گرفته اش هم استفاده کند یا نه .
ـ آره سوزشش قطع شده ……. دیگه نمی سوزه .
یزدان اندکی از چای سرد شده اش بالا رفت و با حس سردی چای ، چهره اش درهم رفت .
ـ اینم که یخ کرد …….. حمیرا ……… حمیرا چایی ها یخ کرده .
در ورودی آشپزخانه شاید در فاصله ده متری از میز صبحانه قرار داشت و صدای یزدان به خوبی به گوش حمیرا می رسید ………… دو لیوان چای ریخت و سمت میز صبحانه راه افتاد و یک لیوان چای مقابل یزدان گذاشت و یک لیوان چای مقابل گندم .
یزدان نگاه جدی اش را سمت حمیرا کشاند :
ـ می سپری همین امروز حتما برای خرید پماد سوختگی اقدام کنن ……….. بهتره بری دعا کنید که سوختگی دست این دختر زیاد عمیق نبود ، وگرنه مطمئن باشید از این نافرمانیتون به این راحتی ها نمی گذشتم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعد از خودمون ک بابامون در اومد ، دلم سوخت واسه حمیرا
هی چایی میریزه هی یخ میکنه🤣🤣🤣🤣
😂😂
حرفی ندارم
دوباره چاییی!!!!!
صبحانه طولانی رو هم باید به لیست شکنجههای غیرمتعارف روحی و روانی اضافه کرد.
یعنی دلم میخواد میز رو با تمام محتویاتش از عرض بکنم تو حلق یزدان آخه خبر مرگ سوگند پاشین از رو اون میز صبحانه کوفتی،
عمر من تموم شد صبحانه اینا همچنان پابرجاست وااااااای خداااااااااا😫
از سر میز بلند شدن یا هنوز نشستن ؟ بگین بلند شدن تا بخونمش یا اگه نشستن همون میزو میکنم ت حلق یزدان خانشون😐🌱
ای بابا.. این یزدان هم خیلی زر میزنه هااا 😐 هرکی ب حرفاش عمل نکرد میگه از نافرمانیتون نمیگذرم. خو این احمق هم فکر میکنه با رسیدن ب قدرت با ی مشت قاچاق پادشاه تمام کشورای اسیایی شده😐 زرتی از درد و رنجی ک کشیده ب این و اون میگه انگار ما مجبورش کردیم ک بره پیش این تورج😐😳💔 یا تهدید ب مرگش کردیم 😐💔
آره والا چقدر وز وز میکنه به مگس گفته برو من دو شیفت جات کار میکنم