_ وقتی تورو با اون زنه دیدم ازت متنفرشدم.. آره ازته قلبم نبود و بعداز اون با اینکه ازت بدم میومد ولی بازم یواشکی دلتنگت میشدم وبرات گریه میکردم..
میون حرفم پرید وگفت:
_اون خانوم همکارم بود.. اما دیدم شرایط حرص دادنت مهیا شده بهش دامن زدم و گذاشتم همونطور فکرکنی که دیدی!
اما خب دیگه مهم نیست کاریه که شده به تنفرت ادامه بده موفق باشی!
اشک هامو با پشت دستم محکم پاک کردم و با دندون قروچه گفتم:
_دلت میخواد ازت متنفر باشم؟ میخوای اینارو بهونه کنی که با اون زنه بری آمریکا و تهشم همه چی رو بندازی گردن من که خودت نخواستی و بای بای آره؟
تک خنده ای کرد و گفت:
_دیونه ای؟ کدوم زن؟ دارم بهت میگم اون همکارم بود فقطم همون یک بار باهاش ملاقات داشتم ودیگه هم ندیدمش! واسه این میخوام برم چون دختری که میخواستمش دیگه اون آدم سابق نیست.. نمیخوام تو شهری نفس بکشم که اونی که دوستم نداره هم داره نفس میکشه!
_باشه.. برو..حق باتوئه.. اینجوری سخت میشه.. من هم خیلی به رفتن فکرمیکردم و حالا دیگه مطمئن شدم اینجا دیگه جای من نیست..
_فعلا که بلیطمو پاره کردی باید تا پرواز بعدی تحملت کنم!
بابغض نگاهش کردم…
سوالی سری به نشونه ی “چیه؟” تکون داد وگفت:
_چرا مثل جوجه رنگی های بغضی نگاهم میکنی؟ میمیری بگی دوستم داری؟
_دوستت ندارم..
یه لحظه شوکه شد…
بامکث کوتاه درحالی که دوباره بغضم ترکید ادامه دادم:
_من عاشقتم.. تو همه زندگیمی روانی..
بااین حرفم کشیدم توی بغلش و محکم به خودش چسبوندم…روی موهامو بوسه زد و گفت:
_آخ آخ.. قربون این اعتراف های خرکیت بشم من آخه…
سرمو بلند کرد دست هاشو قاب صورتم کرد وبه چشمام نگاه کرد و بامکث گفت:
_گریه نکن ببینمت.. یه اعتراف کردی ها..
_خیلی نامردی عماد.. خیلی..
بوسه کوتاهی روی لبم نشوند وگفت:
_خیلی خب بسه دیگه گریه نکن ببخشید.. معذرت میخوام اذیتت کردم.. گریه نکن بذار چشماتو ببینم.. دلم برای چشمات تنگ شده بود!
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.. این دفعه من بغلش کردم و باتموم وجودم عطرتنش رو وارد ریه هام کردم…
_عه.. گریه نکن دیگه.. اعصابمو بهم نریز.. گفتم ببخشید دیگه نزار همش تکرارش کنم بدم میاد..
ازم جداشد و لب هامو عمیق و بوسید و به بازی گرفت.. اما من خشکم زده بود.. درست مثل اولین باری که بوسیدم..
یه کم که گذشت ازم جدا شد و گفت:
_دلم برای اینجوری لرزیدنت توی بغلم تنگ شده بود جوجه طلایی..
میون گریه خنده ام گرفت.. تک خنده ای کردم وگفتم؛
_منم…
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_تو چی؟
_دلم برات تنگ شده بود.. برای چشمات.. نگاهات.. خنده هات.. عطرتنت.. بوسیدنت..
یه کم خیره نگاهم کرد.. از همون نگاه های خاص که به استخون آدم نفوذ میکنه، وبا مکث طولانی درحالی که داشتم کم کم خجالت میکشیدم گفت:
_میشه امشبو نری خونه؟
_پس کجا برم؟
_بریم خونه من.. امشبه رو هیچ جوره نمیتونم ازت بگذرم.. میخوام تاصبح ور دل خودم باشی!
باچشم های بهت زده نگاهش کردم و نگاهم رنگ ترس گرفت.. هرچند حتی اگه تموم هستیمو ازم میخواست هم باجون دلم قبول میکردم اما بازم یه ترسی ته دلم مانعم میشد!
متوجه ترس توی نگاهم شد.. تک خنده ای کرد وگفت:
_نترس نمیخوام بخورمت قول میدم بیشتر ازبغل وبوسه پیش نمیرم! قول مردونه!
خجالت کشیدم.. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_حالا نیاز نیست بحث رو بازش کنی.. اوکی بریم..!
ماشینو روشن کرد خیابونو دور زد و روند سمت خونه خودش…
_کاش حداقل میرفتم به بهار اطلاع میدادم که خونه نمیرم یه وقت نگرانم نشه..
_نگران نباش اول اینکه میدونن بامنی و این وقت شبم روا نیست بری مزاحمشون بشی چون بالاخره زن وشوهر هستن و…!
بعدشم قرارمون این بود، اگه برگشتی خونه یعنی خداحافظی ابدی و اگرم برنگشتی یعنی آشتی و میریم خونه من!
_پس پیشنهاد خونه هم یک دفعه ای به ذهنت نیومد و ازقبل برنامه ریخته بودی واسش!
_اوهوم.. فکرکن یک درصد آشتی کرده باشیم بذارم بری!
_اخم و بدخلقی تو رستوران هم ساختگی بود؟
اخم هاشو توهم کشید ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_بهتره که اونو یادم نندازی.. یاد تیپ و قیافه ات میوفتم دلم میخواد داغونت کنم!
دیگه نبینم اینجوری لباس بپوشیا..
این شلواره پوشیدی یا شلوارک؟ لنگ و پاچه تو انداختی بیرون واسه کی؟
زیر این مانتو بدون دکمه لباس کوتاه می پوشی که تن وبدنت معلوم بشه؟
من اگه نبودم و یکی روت نظر میداشت چی؟
دیدم دوباره عصبی شد از سوال مسخره خودم مثل چی پشیمون شدم!
_باشه حالا عصبی نشو ببخشید.. بخدا بهار مجبورم کرد اینارو بپوشم حتی من میخواستم بدون آرایش بیام خودش نشست آرایشم کرد به جون خودت دارم راستشو میگم!
_اون پیشنهاد داد توچرا خام حرفاش شدی؟ هرکی هرچی گفت باید انجام بدی؟ حالا دارم واسه اون بهارخانوم هم.. قشنگ میدونسته من روی چه چیزایی حساسم همونارو روت پیاده کرده..
_حالا که کسی منو ندیده از دم خونه رضا اومد دنبالمون تو ماشین بودم.. از اون طرفم که تو ماشین خودت بودم دیگه.. بیخیالش دیگه.. اصلا پشیمون شدم حرفشو زدم ولش کن!
_دیگه هیچوقت اینجوری لباس نپوش گلاویژ.. حتی اگه من مرده بودم..
_خدانکنه.. بخدا نمیکنم دیگه بس کن.. دلم نمیخواد شبمون با این حرفا خراب بشه!
دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم وگفتم:
_غیرتی نمیشدی قلبم میکشست.. بهارم مطمئنا واسه همین اینکار رو کرد.. وگرنه مدلشو که میدونی کلا دهه پنجاهی فکرمیکنه!
دستمو گرفت به لبش نزدیک کرد و بوسه زد..
_دوستت دارم..
اون شب قشنگ ترین شب زندگیم شد.. بعداز چندماه جدایی و عذاب و دلتنگی، چسبیدن توی آغوشش و بوییدن عطرتنش و بوسیدنش بزرگ ترین و لذت بخش ترین نعمت و لطفی بود که خدا بهم بخشید…
نه تنها اون شب نذاشت برم خونه.. بلکه الان یک هفته اس خونه ی عماد هستم.. عماد به شدت برای ازدواجمون عجله داره و اصرار داره که عقد وعروسی هم حتما باهم باشه..
داشتم از توی لبتابش دنبال تالار میگشتم که درباکلید بازشد عماد اومد داخل..
لبتاب رو کنار گذاشتم، بلندشدم و به استقبالش رفتم..
_سلام.. خوش اومدی..
گونه ام رو بوسه زد
_سلام خانومم.. چه خبر؟
_خبرا پیش شماست.. نگفته بودی زود میای وگرنه ناهار آماده میکردم..
رفت روی کناپه نشست و کلافه گفت:
_مامان اینا واسه عقدمون نمیتونن خودشونو برسونن! قانون مسخره اونجا هزارتا مراحل داره و تا بخوان همه رو طی کنن یک ماه طول میکشه..
یعنی اونقدر حرصم گرفته هرکاری ممکنه بکنم حتی قتل کنم!
واسه اینکه جَو رو عوض کنم ادای ترسیدن درآوردم دستمو جلوی دهنم گرفتم وگفتم؛
_خاک به سرم حالا نزنی منو بکشی؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد یه دفعه دستمو گرفت محکم کشید افتادم توی بغلش..
_من تورو میذارم توی فِر کبابت میکنم میخورمت!
خندیدم و دستامو قاب صورتش کردم وگفتم:
_ولی جدی جدی لازم نیست این همه حرص بخوری که!
صبرمیکنیم خب.. همش یک ماهه دیگه.. چشم روی هم بذاریم یک ماه میرسه هم مامان وبابات هم میان.. تازه تا اون موقع همه کارهامون بدون عجله انجام دادیم.. هوم؟ این که دیگه حرص خوردن وعصبی شدن نداره عشقم!
_نمیشه.. اونا اگه به فکرمن بودن همون روز که بهشون گفتم واسه اومدن اقدام کنید میرفتن این کارو میکردن.. همیشه همین بوده.. هیچوقت طبق خواسته ی من پیش نرفتن وبعداز اینم همینه!
نگران عوض کردن وسایل و چیدن جهیزیه نباش با یه گروه خوب دکوراسیون هماهنگ کردم شما فقط کافیه رنگ ومدل هارو انتخاب کنی بقیه اش رو خودشون تا وقتی ازماه عسل برمیگردیم آماده کردن!
_مرسی که اینقدر قشنگ کارهارو هدایت میکنی نفسم.. من به داشتنت افتخار میکنم.. اما من که پدرومادری ندارم.. حتی وکیل بهار میگفت بابای بی معرفتم واسه عقدمون حاضرنشده بیاد
و برای امضای واجازه ی پدر وکالت داده و این یعنی حتی دلش نمیخواسته بعد از این همه سال دخترشو ببینه و منو نمیخواد!
این اصلا واسم مهم نیستااا ولی خب حداقلش پدرومادرتو که هستن..
خیلی دلم میخواست توی عروسیمون باشن!
_اولا اون بابات بدون شک لیاقت داشتن تورو نداره و دوست داشتنش به درد خودش میخوره.. خودم به جای همه ی دنیا دوستت دارم! دوما تاریخ عروسی رو عقب نمی اندازم چون حتما میخوام توی تاریخ تولدت باشه ولی قول میدم تموم تلاشمو بکنم مامان اینارو برسونم به جشنمون!
حالا بگو بینم توچیکار کردی؟ واسه تالار جایی رو انتخاب کردی؟
_اهوم.. از سه تاشون خیلی خوشم اومده و اما نمیدونم کدومو انتخاب کنم منتظرشدم توبیا باهم تصمیم نهایی رو بگیریم!
_پس بذار من برم لباس هامو عوض کنم بشینیم یکیشو انتخاب کنیم!
_باشه عشقم منم میرم واست قهوه آماده میکنم!
خلاصه بعداز سه ساعت تجزیه و تحلیل بالاخره یکی ازتالارهارو انتخاب کردیم وبهشون زنگ زدیم و قرارشد فرداش برای تایین تاریخ وبستن قرارداد بریم..
فقط چهارده روز به تاریخ تولدم مونده و برای تموم کارهای عروسی وقت داشتیم..
من که مهمونی جز بهار و چندتا از بچه های مزون نداشتم اما عماداینا طایفه ی بزرگی داشتن وخداروشکر همون تالار که انتخاب کرده بودیم صفرتاصد کارهای عروسی رو به عهده داشت و توی انتخاب کارت عروسی هم خیلی کمکم کردن!
روزها تندوپشت سرهم میگذشت و منو عماد باید به دیدن عزیز میرفتیم وبرای ازدواجمون ازش اجازه میگرفتیم وهرطورشده دلش روبه دست میاوردیم که بخاطر اشتباهمون مارو ببخشه..
چون عجله داشتیم وقت با ماشین رفتن نبود واسه همون تصمیم گرفتیم باهواپیما بریم و دل خانوم خانومارو به دست بیاریم…
از اینکه چقدر ناز عزیز رو کشیدیم و منت کشی کردیم و هزاران جور شرط و شروط واسمون گذاشت دیگه نگم واستون که خودش یک عالمه حرفه… اما خداروشکر اونقدر مهربون و خوش قلب و ماهه که بالاخره بخشیدمون و رضایت داد همراهمون به تهران بیاد…
هرچه به روز عروسی نزدیک تر میشدیم استرس همگی بیشتر ازقبل میشد این آخری ها ومن وبهار شبانه روز بیدار میموندیم و رسما گیج میزدیم…
بهار مثل خواهر وحتی مثل یه مادر واسم سنگ تموم گذاشته بود..
رضا، پروانه، عزیز، دوست های محل کار عماد و دوست های خودم و بهار.. هرکدوم یه گوشه ی کار روبه عهده گرفته بودن تا سر تاریخی که عماد دوست داشت مارو به هم برسونن وخداروشکر همه چی به خوبی پیش رفت
بالاخره روز موعود رسید و فردا من زن رسمی عشقم میشم.. هنوزم وقتی بهش فکرمیکنم نگرانم نکنه همش یه خواب باشه و من بیداربشم!
قرار بود شب زودتراز همیشه بخوابم که صبحش راهی آرایشگاه بشم چشم هام خسته نباشه صورتم رنگ پریده نباشه آرایش روی صورتم خوب بشینه اما من دلم برای مادرم تنگ بود و آرزو داشتم اولین کسی که من رو توی لباس عروس میدید مادرم بود..
داشتم روی تنها عکس کوچیکی که ازمادرم داشتم گریه میکردم که بهار اومد ومتوجه ام شد…
_توچرا هنوز نخوابیدی دختر ساعت ده شبه! هیععع! داری گریه میکنی؟ دیونه شدی؟
_دلم میخواست مادرم توعروسیم باشه بهار…
_خدارحتمش کنه عزیزدلم.. مطمئن باش که مادرت فردا توجشنتون حضور داره.. توروخدا گریه نکن چشمات پوفکی میشه فردا میخوای عروس بشی آخه قربونت برم! بخدا گریه کنی به عماد زنگ میزنم بیاد جمعت کنه ها.. خندیدم!
_وای نه عماد نه! خیلی خب گریه نمیکنم.. قول میدم.. اصلابیا بخوابیم منم خیلی خسته ام خوابم میاد..
××××××××××××××××
بااسترس دستمو روی شونه ی عماد به خواست فیلم بردار پشت به من ایستاده بود گذاشتم… برگشت.. جفتمون با دیدن هم چشمامون پراز اشک شد…
_قربونت برم..شبیه ماه شدی عروسک طلایی..
اشکمو پس زدم و با خنده گفتم:
_آخرشم اجازه ندادی موهامو مشکی کنم… توهم خیلی دلبرشدی عشقم..
پیشونیموبوسه زد و با درستورهای فیلم بردار وحرکات موضون سوار ماشین عروس شدیم وبه طرف تالار حرکت کردیم…
تالارمون دو قسمت جدا و کاملا متفاوت داشت.. قسمت اولش یه سالن خیلی قشنگ برای مراسم عقد داشت که اول واسه عقدمون باید اونجا میرفتیم وبعدشم یه سالن جدا برای عروسی و جشن و…
واردسالن محضری که شدیم بادیدن پدرومادر عماد اونقدرسوپرایز خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم همونجا عمادو ماچش کنم..
توی این مدت همش تصویری باهم حرف میزدیم و هردفعه ام از نرسیدن و نیومدن حرف میزدن و کلی دلداریم میدادن که بعداز عروسی یه جشن کوچیک دیگه میگیریم و… نگو همش نقشه ی عماد بدجنس بوده که من سوپرایزم کنن و خداروشکر سوپرایزقشنگی هم شد..
بالاخره سرسفره ی عقد نشستیم.. توی آینه ی روبه رومون به عمادم نگاه کردم و از روز اول آشناییمون تا گریه ها وجدایی و دلتنگی و قهر آشتی هارو توی ذهنم مرور کردم و درآخر خداروشکر کردم که توی روز تولد بیست سالگیم به اولین وآخرین عشق زندگیم رسیدم..
لحظه ی بله گفتن نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم وبا گریه بله رو دادم.. میگم گریه چون نه پدری داشتم ازش کسب اجازه کنم ونه مادری.. از خواهرم رفیق راهم پشت پناهم بهار کسب اجازه کردم و برای همیشه زن رسمی وشرعی عمادم شدم.. عمادم بله گفت و عشقمون با کلام خدا توآسمون ها ثبت شد..
بعداز اون نوبت کلی امضا و بعدشم عکاسی توی محوطه باغ تالار و بعدشم رسیدن مهمونا وشروع مراسم و… بعداز شام آهنگ تولد پخش شد و یه کیک بزرگ رو که بامجسمه عروس وداماد تزیین شده بود رو آوردن.. فقط خدا میدونه من چقدر شوق و خوشحالی توی دلم بود.. هرچقدر از خوشحالی قلبم بگم کم گفتم… عماد پیشونیمو بوسید و گفت؛
_تولدت مبارک عروس خانوم.. الهی تا ابدیت بمونی برام، دوستت دارم عشق من..
_منم دوستت دارم زندگیم.. آرزو میکنم همیشه سایه ات بالا سرم باشه مرد من..!
کیک رو بریدم و عمادهم سند ویلای شمال رو به عنوان کادو بهم هدیه داد.. دوباره جیغ وسوت جمعیت بالا گرفت واین بار همه یکصدا درخواست بوسه خاک برسری داشتن که عمادم کم نیاورد جلو همه شروع کرد به بوسیدنم و به نظرم قشنگ ترین سکانس فیلم عروسمون همون بوسه دل چسب ثبت شد¡
وقت عروس برون شد تفریبا نصف بیشتر جمعیت همراهیمون کردن.. اولش وسط خیابون پشت چراغ قرمز پیاده شدن وبزن وبرقص… بعدش تا هتل همراهمون اومدن (چون خونه امون هنوز آماده نبود و بلیط پروازمون برای ماه عسل برای روز بعداز عروسیمون بود عماد برای اون شب هتل رزرو کرده بود) دوستان یه دورم توی محوطه هتل ریختن وسط و حسابی قردادن و رقصیدن.. کم کم با تذکر نگهبان ها همه رفتن و در آخر باگریه ی بیش ازحد من و بهار بالاخره ساعت سه صبح راهی اتاقمون شدیم.. خیلی خسته بودم.. اومدم برم دوش بگیرم و بخوابم که عماد مانعم شد…
_کجا خانومی؟
مثل خنگ ها گفتم: دوش بگیرم دیگه!
_عه؟ نه بابا؟ این همه خوشگل کردی تموم مدت دلمو آب کردی که بری دوش بگیری؟
_هان؟ یعنی نگیرم؟
دستاشو زیر کمر وزانوم انداخت تو هوا بلندم و کرد انداختم روی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت:
_یعنی خودم یه جوری میخورمت از دوش تمیزتر و فرصت حرف زدن بهم نداد و لب هامو به بازی گرفت ووو… من اون شب زیبا وارد دنیای جدید زنانگی شدم……
پایان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 25
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چ مزخرف
چقدر چررررت حیف وقت که برای خوندن این رمان بدردنخور گذاشتم
آخی عالی بود..چه شبایی که تا صبح بیدار موندم این رمان قشنگ رو بخونم 😭🥺❤️ خیلی خوب بود خیلی زیاد
واقعا خیلی قشنگ تموم شد بعضی از قسمت هاش خیلی تلخ بود اما پایانش شیرین امید وارم و آرزو میکنم که پایان داستان همه ی عاشقا همین اندازه شیرین تموم بشه
بعضی جاهاش حرصیم میکرد مثل پارتایی ک گلاویژ اشکای رسواگرشو میریخت😂
من گریم گرفت فاطمه😭
اولین بار با همین رمان کامنت گذاشتم😭
اینجا دوست داشتم ولی رفتم💔
چه روزای بود💔
مگه نه؟
کرا ش زدنم وایی😭😭💔💔
آره اسمایی که میذاشتی
🥺🥺
چیکار کنم؟💔💔
زن عماد اخ😭😭
وایی خیلی قشنگ تموم شد خدا رو شکر که به هم رسیدن
دیر تموم شد ولی خوب بود
فاطمه دستت درد نکنه
♥️♥️♥️😘😘😘😘
ببخشید چه رمانی ب جای این میذارید؟
فاطی جون رمانش خیلی قشنگ بود
لطفا اگه فصل دومش اومد حتما بزار 🙏🏻🙏🏻🥺🥺
باشه عزیزم حتما
ی رمان از همین نویسنده هم گذاشتم
چه رمانی 🤔
اسم رمانش چیه عزیزم ؟
خیلی ببخشید که بعد این مدت الان دارم کامنت رو پاسخ میدم🙏❤
پایان خوبی بود
اما نصف رمان گریه کردن گلاویژ شد
😂😂😂چن هفتس نخوندم تا جمع بشه بعد بخونم الان دیدم نوشته پارت اخر ی ذوقی کردما🤣🤣🤣🤣
مرسی فاطی جونم❤️❤️
♥️♥️♥️♥️♥️
دقیقا😂
عالی وزیبا
دیدم بقیه دارن رمان درخواستی میگن گفتم منم بگم😄
لطفا اگر میشه رمانی میذارین که باوجود عاشقانه بودنش هم به موضوعات و مشکلات جامعه امروزی اشاره کنه هم هیجان داشته باشه و بیشتر نیاد اتفاقات یه روز معمولی رو توضیح بده؟
یعنی درواقع ژانر اجتماعی_هیجانی_عاشقانه
ممنون میشم🙏🌹
عالیییی
خسته نباشید😙😙😙😙😙😑😗😗😗😗😗😗😗😘😘😘😘😘😘
واییی خیلی قشنگ بود میرسیییی ازتتتت واییی خدااااا لطفا فصل ۲ هم بنویسید توروخدااااا تو لو خداا🥺
فاطمههههه
یه رمان پلیسی عاشقانه بزار
تروخدااا…..
چه قشنگ ،😍
فقط محسن چی شد ؟ سایه کجا رفت ؟
رمان پلیسی جنایی هم بزارید ممنون میشم
رمان با من لج نکن نداشتید ؟
رمان خارجی هم میزارید ؟
داستان های دفاع مقدس علمی – تخیلی هم بزاری ،🙏🙏
وووووویییییییی گلبم اکلیلی شدددد🥺🥺
خببب و گلاویژ هم تموم شد… ممنونم از زحماتت ادمین عزیز ببخشید اگه طی رمان زیاد غر میزدیم😅🌹🌹🌹
ن بابا 😂
خواهش می کنم عزیزم ♥️♥️♥️
ممنون از زحماتت فاطمه جان ببخش اگه هی غر زدیم💝
رمان قشنگی بود
موفق باشین
خواهش میکنم عزیزم ♥️♥️♥️♥️😘😘😘
بچها اگه رمان انلاین خوب و قشنگی سراغ دارید پیشنهاد بدین
رمان عذاب
استاد دانشجوییاع
.
آشفتگی مرا داروگ می فهمد
تو را در گوش خدا آرزو کردم
طومار
کاواک
تهران ۱۵۰۰(دقیق یادم نیست اسمش همین هست یا نه)
تعریفشونو شنیده بودم ولی نمیدونم نویسنده شون راضی هستن رمانشون اینجا پارت گذاری بشه یا نه