باید سرعتمو بیشتر میکردم.. وگرنه بهم میرسه.. گلاویژ بدو.. باید ازدستش فرار کنی.. نباید دست نامردش بهت برسه نباید…
اما شانس با گلاویژه بیچاره یار نبود..
کتانی های کهنه و زهوار در رفته ام توان مقاومت با اون سنگ بزرگ که سرراهم قد الم کرده بود رو نداشت..
با سرعت به زمین برخورد کردم و صورتم روی آسفالت کشیده شد..
باصدای بلند آخ دل خراشی گفتم و خدارو صدا زدم..
نه!! حالا وقت دردکشیدن نبود.. به سختی خودمو از زمین جداکردم واومدم فرار کنم که موهای بلندم توی دست های محسن پیچیده وکشیده شدم توی بغلش…
_ولم کن.. توروخدا ولم کن محسن.. بذار برم.. منو قربانی این بازی نکن.. قسمت میدم!
_دختره خیره سر ازدست من فرار میکنی؟ تو زن منی میفهمی زن مــن! الان حالیت میکنم نافرمانی ازمن چه عواقبی داره!
_محسن توروخدا.. توروبه هرکی می پرستی ولم کن.. من اگربمیرمم زن تو نمیشم.. خواهش میکنم بذار برم…
همونطور که موهامو میکشید انداختم توی حیاط خونه وگفت:
_انگار هرروز باید بهت یادآوری کنم مجبوری عاشق من بشی و نیازها وخواسته های منو فراهم کنی !!
تواین خونه نون مفت نخوردی و تاالان مجانی بهت جا ومکان ندادیم که آخرسر مثل جنتلمن شوهرت بدم!
به بدنم نگاهی کثیف انداخت وگفت:
_واسه خاطراین تن وهیکل اون مامان عفریتتو تحمل میکردم که یه روزی بهش لعنتی برسم..
با هقهق وضجه گفتم:
_تویه دیونه ای.. تورابه ارواح خاک آقاجون اجازه بده برم.. ترجیح میدم بجای اون لباس لعنتی کفن تنم کنی..
_چراعشقم؟ بامن حال نمیکنی؟ اون لباسو واسه شب های نامزد بازیمون خریدم.. با رنگش به وجد میام.. بیا امتحان کنیم قول میدم راضیت کنم که دفعه های بعد التماسم کنی!
_نه نه.. به من دست نزن.. توروخدا.. بابا مگه تو کافری دارم التماست میکنم..
من التماس حالیم نیست شوهرتم باید باهام باشی.. همین که گفتم..
با موهام بلندم کرد و کشون کشون برد توی اتاق..
_خودمو میکشم بهم دست بزنی..
_حرف مفت نزن بکن ببینم لباس هاتو..
_محسن نامرد نباش.. تو برادر منی.. من خواهرتم .. اینقدر بی رحم نباش..
دستشو سمت شلوار جینم برد و با یک حرکت دکمه هاشو پاره کرد و به زور شلوارمو ولباس زیرشو از پام درآورد..
_خفه شو بابا کدوم خواهر وبرادر؟ لباسمو پاره کرد و دستش به بدنم که رسید با جیغ و ضجه شروع کردم که التماس کردن…
_نه… توروخدا محسن.. التماس میکنم.. محسن بهم رحم کن!
توروخدا… نه..
با احساس سیلی خوردن توی گوشم ازخواب پریدم..
بادیدن بهار حراسون بغلش کردم وگفتم:
_محسن اومده.. توروخدا نذار بهم دست بزنه.. بدنم درد میکنه.. جای ضربه های کمربندش توی پشتم میسوزه بهار.. نذاربیاد.. من قایم کن.. توروخدا..
_آروم باش گِلا.. خواهش میکنم آروم باش عزیزم.. اینجا کسی نیست.. داشتی خواب میدیدی.. نگاه کن.. اینجا خونه ی منه… فقط منم وتو..
باحرف های بهار آرامش به جونم برگشت.. خداروشکر فقط یه خواب بود.. با آب قندی که بهار بهم داد آروم ترشدم.. خدایا کی میخواد کابوس های زندگی من تموم بشه؟ تاکی باید عذاب بکشم!
آروم وبیصدا اشک میریختم که بهار گفت:
_بهتری؟
_منوببخش بهار.. بخاطر کابوس های هرشبم آرامش و خوابتو ازت گرفتم..
_عزیزدلم.. آرامش تو واسم خیلی مهم تراز این حرفاست.. فردا میریم پیش یه روان پزشک.. مشکلتو باهاش درمیون بذار قدم به قدم پیش برو تا همه این کابوس ها تموم بشه!
_وقتی این کابوس ها تموم میشه که بادست های خودم محسن رو تو قبر بذارم!
_دختر خوب محسن کجاست توکجایی.. 4ساله که اثر کسی توی زندگیت نیست هنوزم داری کابوس می بینی..
باگریه گفتم:
میترسم پیدام کنه و دوباره شکنجه ام بده…
میترسم بهار.. میترسم دوباره مجبورم کنه باهاش…..
میون حرفم پرید وگفت؛
_هیس.. ادامه نده.. گذشته ها گذشته.. یه نامزدی اجباری بوده که بهش تن ندادی وفرار کردی..
حالاهم که جات پیش من امن وامانه.. نگران چی هستی؟
پاشو.. پاشو بریم بخوابیم که فردا کلی کار سرمون ریخته!
چایی داغ زبونمو سوزوند.. لیوان چاییمو روی میزگذاشتم وروبه بهار که داشت با عجله لقمه میگرفت وهمزمان آماده میشد گفتم:
_با رضا حرف زدی؟
_نه هنوز ولی امروز که دیدمش میگم..
_اگه قبول نکنه چی؟ گفته بودی با پرسنل زن مشکل دارن!!
_رضا که مشکل نداره مشکل رییس شرکته که فکرمیکنم اگه رضا باهاش حرف بزنه راضی میشه!
_چقدر خوب میشه اگه قبول کنه.. حقوقش اونقدری هست که به زودی ازشرم راحت بشی!
چپ چپ نگاهم کرد و لیوانشو کوبید روی میز وگفت:
_میذاری یه لقمه کوفت کنم یانه؟!
لبخندی زدم وگفتم:
_باشه ببخشید!
لیوان چایمو که حالا سردشده بود برداشتم و به خواب دیشبم فکر کردم… به محسن!!!
4ساله بودم که پدرو مادرم از هم جدا شدن و من بچه طلاق شدم..
مادرم بخاطر فقر و بزرگ کردن تنها دخترش با مردی 50 ساله به نام برزو ازدواج کرد..
برزو پسری 15ساله داشت که 11 سال ازمن بزرگتر بود..
وقتی 12 سالم شد مادرم سرطان گرفت ومرد!
من موندم و خانواده ای که خانواده ی من نبودن!
برزو پیرترشده بود و محسن هم بزرگ شده بود!
ازهمون بچگی بامن لج بود..
همیشه عذابم میداد وروزایی که مادرم خونه نبود کتکم میزد..
هرچه بزرگ ترمیشدم اخلاق ورفتارهای محسن هم عوض میشد..
گاهی مهربون میشد و دست محبت به سرم میکشید..
امابعدها فهمیدم دست هایی که میکشید بوی محبت نداشت.. بوی لمس کردن از سر نیاز بود..
کم کم متوجه شدم محسن به من نظرداره و متاسفانه برزو هم ازاین موضوع باخبره!!!
وقتی با مخالفت شدید من مواجه شدن با زور کتک ومشت لگد مجبورم کردن با محسن نامزد کنم!
ازهمون بچگی باتموم وجودم ازشون متنفر بودم و ازدواج با محسن مساوی بود بامرگ من
2سال به اجبار نامزد محسن بودم چون سرپناهی نداشتم که ازاون خونه لعنتی فرار کنم.. همه ی عذاب هاوکتک هارو تحمل کردم چون من کسی رو نداشتم که بهش تکیه کنم وپناه ببرم!
تحمل کردم تا اون روز آخر.. روز کزایی ونفرین شده ای که خونه رو ترک کردم.. روزی که عاقد آورده بودن که منو به زور زن محسن کنن..
بی اراده دستم به لیوانم قفل ومچاله شد..
بدنم شروع به لرزیدن کرد!!!
صبح اون روز محسن اومده بود توی تختم و ازم درخواست هایی داشت.. وقتی دید مخالفت شدید میکنم، اول کتکم زد و بعد واسه تموم کردن کارخودش باعاقد هماهنگ کرد واسه خوندن خطبه عقد!!
نمیتونستم زن محسن بشم.. همون روز بدون برداشتن حتی یک دونه لباس بدون برداشتن کیف دستی یا حتی یک قرون پول از خونه فرار کردم..
رفتم ترمینال.. مقصدمو نمیدوستم فقط میدونستم باید ازاون شهر فرار کنم تا دست محسن و برزو بهم نرسه!
نگاهم به طرف بهارکه آماده ی رفتن شده بود کشیده شد…
همونجا بود که با این فرشته آشنا شدم.. توی ترمینال دختری رو دیدم که با دوست های دانشگاهش واسه عکاسی به سنندج اومده بودن..
روی یکی ازصندلی های ترمینال نشسته بودم.. سرمو به عقب تکیه داده بودم و چشم هامو بسته بودم که نور فلش دوربین توی چشمم زده شد!! باعث شد با ترس چشم هامو باز کنم!
ترسیده زیرلب زمزمه کردم: وای پیدام کردن! اما بادیدن دختری قد بلند ولاغر اندام که پوست گندمی و چشم ابروی مشکی داشت و لبخند به لب داشت خوشحال شدم..
باهمون لبخند گفت:
_عکس قشنگی میشه.. میتونم واسه پروژه ام نگهش دارم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
@لشگری
@رها
خیلی ممنون
ولی من نمیدونم از کجا پیداش کنم
قبلن تو تلگرام میخوندم تا همون پارتی که ۵ سال بعد شده بود
ولی الان بالا نمیاره
میشه لینکشو بزارید؟🙏🏽
میشه رمان ریس مغرور قلبم رو بزارید
یا اگه کسی لینکش رو داره بفرسته دارم در به در دانبالشم🥺🥺🙏🙏
استقلالی هستی؟ آخه ss گذاشتی
من؟؟نه اول فامیلیمو گذاشتم😂
چ خوب ک انقد با فهمی ک میای میگی نویسنده نیستم👏🏻دمت گرم واقعن مث بعضیاا نیستی😘
💜💜💜
یه سوال دیگه
من یه رمان میخوندم اسمش یادم رفته اما اسم شخصیتهای اصلی آرمین و مدیا بود
آرمین دوست برادر مدیا بود
بعد آرمین اومده بود که توی خونه مدیا اینا دوربین نصب کنه که مدیا از حموم لخت بیرون اومده بود بعدش از اون صحنه فیلم گرفته شده بود و تو لپ تاپ آرمین بود
کسی اسم این رمان میدونه؟
من این رمان ومبخونم اسمش لاوندر
من میخونم این رمان اسمش لاوندر
پارت بعدی رو هم بزار💜💜💜💜
من این زمان رو خوندم بسیار قشنگه
بچه ها میشه راهنماییم کنین من دارم یه رمان قشنگ مینویسم فقط نمیدونم چه جوری به ادمین بگم لینگ تلگرام داره؟
اول عضو کانال شو بعد بیا ب مدیر بگو
رمانه خیلیی قشنگی بنظر میاد.. همین اولشم خیلی خوب بود.. اگه تا اخر همینجوری ادامه بدی عالی میشه👌🏻
کاش روزی دو پارت با همین مقدار بزارین
رمان خوبیه
شنا خودتون نویسنده این؟
آخه من قبلا این رمان را در روبیکا خونده بودم..
رمان خوبیه
شنا خودتون نویسنده این؟
آخه من قبلا این رمان را در روبیکا خونده بودم.
نه نویسنده نیستم
ولی رمان قشنیگه
عالیهههههه من خیلی لز رمان سر در نمیارم ولی این یکی از اولشم خوب به نظر میرسه
آره رمان خیلی قشنگیه
شما که تقریبا اثر رمانها رو گذاشتین خب رمان بد نام(نسی و طوفان) بذارید موضوع جالبی داره و اینکه بهتر از اینرمانهای جدید ابکی
باشه اونم بعد از اینا میزاریم ولی این دوتا جدید که گذاشتم خیلی طرفدار دارن
کارت خوبه ولی پارت هات خیلی کمه بیشتر بزار
ممنونم.